eitaa logo
گلزار شهدا
5.9هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سربندهای گمشده
🔰 دعای روز بیست ونهم ماه مبارک رمضان 🌹 🔸 اللهمّ غشنی بالرحمه وارزقنی فیه التوفیق والعصمه وطهرقلبی من غیاهب التهمه یارحیما بعباده المومنین. 🔸 خدایا، دراین روز مرابه رحمتت فراگیر ودرآن به من توفیق وحفظ ازگناهان روزی کن و دلم راازتاریکیهای تهمت پاک کن.ای مهربان به بندگان مومن خود. شهدای گمنام ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
🔴 کوفیان مدرن ✍زمانهٔ عجیبی است. امام گذشته را عاشقند اما امام حاضر را نه! می‌دانی چرا؟ امام گذشته را هرگونه بخواهند تفسیر می‌کنند اما امام زمان را باید اطاعت کنند و فرمان ببرند. 👤 شهید آوینی 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅روایت محمدرضا توکلیان دوست شهید عصر توی کلاس مشغول تدریس بودم . در کلاس را زدند. در را که باز کردم  ، چشمم افتاد به قامت بلند جلال با لباس سبز سپاه . یک کلاشینکف هم توی دستش بود . سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت : می تونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم ؟! _خواهش می کنم در خدمتم! سرم را داخل کلاس کردم و گفتم: چند دقیقه ای ساکت باشید ‌. تا در را بستم سر و صدای بچه ها کلاس را برداشت . رفتم دم در دفتر. نوروز سال ۶۰ بود. گوشه ای از حیاط زیر درختی نشستیم . از هر دری حرف زدیم تا اینکه جلال گفت: شما باید همکاری کنید که توی این روستا انجمن اسلامی و شورا تشکیل بشه . اینطوری مردم مشکلات روستا را خودشان بهتر حل می‌کنند. ولی حواست باشه که طاغوتیان توی این شورا جایی ندارند . رفتم تو فکر .مردد مانده بودم.جلال زد روی شانه ام و لبخندی چاشنی صورتش کرد. _ببینم چیکار می کنی. از جایش بلند شد و رفت چند دقیقه هم آنجا نشست مسئولیت سنگینی روی دوشم احساس می کردم ‌تصمیم گرفتم بامدیرمدرسه موضوع را درمیان بگذارم. بالاخره یک روز سر کلاس ها اعلام کردیم «امشب توی مدرسه جلسه هست. به پدر و مادر و بقیه اهالی بگید بیان.» آن شب هالی رستم کنار هم توی حیاط مدرسه روی گلیم های خشن منتظر نشسته بودند.وقتی مطمئن شدم همه آمدم ابتدا برایشان دعای توسل خواندم سپس روی جمعیت ایستادم با نام خدا کلام را آغاز نمودم. ابتدا برایشان تعریف از انجمن اسلامی و شورا کردم و گفتم:چند روز پیش آقای جلال کوشا پیشنهاد تشکیل آن را به من دادند درضمن گفتند که این شورا طاغوتیان جایی ندارند. مردم به هم خیره شده بودند و  توی هم حرف می زدند. یکیشان بلند شد و فریاد برآورد:« الله اکبر!» بقیه هم یکی یکی و صدای تکبیر فضای مدرسه را پر کرد. در آن جلسه کاندیداها معرفی شدند و رای گیری انجام شد. ‌ تا زمانی که در روستای تادوان بودم مرتب جلسات شورا و انجمن اسلامی با دلگرمی ادامه داشت و با حضور مردم فهیم روستا منشأ برکات شد. این میسر نمی شد مگر با حمایت و پشتیبانی شهید جلال کوشا که همیشه همراه مردم بود. ❤❤❤❤❤ .. در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹 🌷 عــملیات کربــلای ۴ بود. اتش دشمن سنگین بود.زیر یک پــل جمع شده بودیم.جای پنـــج نفر بود, اما ده نفر به زحمت خود را جا داده بودیم و پا ها از زیر پل بیرون زده بود.دیدم رضا چراغ قوه اش را بــیرون اورد و نورش را انداخت روی کتاب کوچک دعایش و شروع کرد به خواندن . گفتم رضا تو این شــرایط چه وقت زیارت خوندنه!!! خندید و گفــت مــن از اول انقلاب تا حالا یه روز هم زیارت عاشورام ترک نشده, حــتی زمانی که در سینــما کار می کــردم!.... 🌷 و *شاید بــا همـین زیــارت عاشــوراها برات شهــادتش را گرفــت* 😞 📚 خاطرات بیشتر:کتاب فیلم بردار بهشت! 💐🌾 🌷 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: لعنت بر کسانی ‎که نوگُلان مظلوم را در افغانستان پرپر کردند 🔹جهانیان باید با محکوم‎کردن جنایات وحشیانه و ظالمانه صهیونیست‌ها در مسجدالاقصی، به وظایف خود عمل کنند. 🔹صهیونیست‌ها جز زبان زور چیزی نمی‌فهمند لذا فلسطینی‌ها باید با افزایش قدرت و مقاومت خود، جنایتکاران را به تسلیم شدن و توقف اقدامات وحشیگرانه خود مجبور کنند. 🔹لعنت خدا برکسانی‎که نوگُلان و غنچه‌های مظلوم را در افغانستان بدون گناه پرپر کرده و به خاک و خون کشیدند. 🏴🔹🏴🔹🏴 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
مهدی توی وصیت نامه اش نوشته بود: " رسیـدن به سن سے سال برایـم ننگ است." آخرین بار ڪہ از سوریه برگشت با هم رفتیم مشهـد. بعد از زیارت دیدم مهدے ڪنار سقاخونه ایستاده میخنده...ازش پرسیدم چیـه مادر چرا می خنـدے؟؟؟ گفت: مادر! امضای شهادتم رو امروز از امام رضا علیه السلام گرفتم. بهش گفتم اگه تو بشے من دیگه ڪسی رو ندارم.... مهدی دستش رو به آسمون ڪرد و گفت: مادر خدا هست... 📚برگرفته از کتاب فاطمیون 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
توی خانه روضه داشتیم، محمد وسط روضه امام حسین(ع) بدنیا آمد. اسم حسین که می آمد آنقدر اشک میریخت که صورتش با اشک شسته میشد! سفر آخر گفت: این بار شهید میشوم، به مادرم بگویید:نگران نباش آن دنیا همنشین آقا اباعبدالله(ع) هستی! ﺑﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا (س) ﺧﻴﻠﻲ ﻋﻼﻗﻪ ﺩاﺷﺖ. در شب شهادت حضرت زهرا ﺩﺭ ﻋﻤﻠﻴﺎﺗﻲ ﻛﻪ ﺭﻣﺰﺵ" ﻳﺎ ﺯﻫﺮا (س) " ﺑﻮﺩ , پس از خواندن زیارت نامه آن حضرت به دیدار یار شتافت.... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌸🌸 گفتـــم: ببیــــنم‌توے چه‌آرزویےداری؟» قدرےفڪرڪردوگفت:😊 «هیچی»😳 گفتم: یعنےچۍ؟مثلاًدلت‌ یه‌ڪاره‌اےبشۍ،ادامه‌ تحصیل👨‍🎓‌بدےیاازاین‌حرفهادیگہ؟! گفت: «یه🤗دارم.از خواستم🤲‌تاسنم‌ڪمه و ازاین‌بیـشترنشده، بشم.»😔 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌺اللهم اهل الکبریاء والعظمه🌺 گفتم شبی کنار تو افطار میکنم آقا نیامدی رمضان هم تمام شد ... اللهم عجل لولیک الفرج 🎊🌷🎊🌷 🌙 حلول و مبارک باد 🎊🌷🎊🌷 جهت واریز مبالغ فطریه می توانید اقدام نمایید⬇️⬇️ 🔹🔹🔹🔹🔹 سادات لطفا پس از واریز مبلغ را به شماره همراه زیر اعلام کنند: ۰۹۰۲۹۳۴۸۹۸۸ زمان واریز فطریه: از شب عید فطر تا اذان ظهر روز عید ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ 6037997950252222 *بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام* 🔺🔺🔺🔺🔺 * شیراز* http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃❤🍃 🌼 و چقدر سخت است که این عزیزترین عید را بدون آن عزیزترین غایب از نظر بگذرانیم .... کاش عیدی مرا نقدی دهند روزیم را دیدن مهدی دهند 🌼 مبارک🎊 🍃❤🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رمضان، هویت ماست، تو سختی‌ها، فشارها و تحریم‌ها، فرزند رمضانیم؛ ما از خودمون، خداحافظی نمی‌کنیم، تازه تو ، به خودمون برمی‌گردیم، برای ساختنِ خرم‌شهرهای پیشِ رو... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦✔️⁩ *روایتی از رضا مظاهری همرزم شهید* پشت میز نشسته و سرش را کرده بود لای پرونده‌ها . چند دقیقه‌ای برد سر را بلند کرد و نفس عمیقی کشید . _اون کسی که میگی ممکن از مجرم خبر داشته باشه هنوز حرفی نزده ؟ گفتم : نه  ! هر کاری میکنیم حرفی نمیزنه.  میگه من ازش خبر ندارم . _برید بیارینش اینجا. وقتی آوردیمش؛ جلال خیلی خونسرد بهش گفت : تو آزادی ! او خوشحال بلند شد و می خواست برود . آمدم بگویم جلالی مرا آزاد کنید دیگه دستمون به اون یکی نمیرسه . گفت راستی احوال آقای ... خان (مجرم) چطوره؟! اگه دیدیش سلام من را بهش برسون. هاج و واج مانده بودم . شب تا صبح در پستوی ذهن و خیالم درگیر عمل جلال بودم . هر چه به مغزم فشار می آوردم که چرا این کار را کرد چیزی دستگیرم نشد . فردا صبح قبل از طلوع آفتاب از خواب بیدار شدم . رفتم توی حیاط باد خنک روستا  ، نشاط تازه‌ای به روحم بخشید . نفس عمیقی فرو دادم و طناب و دل را انداختم توی چاه و آب کشیدم ، وضو گرفتم و در نمازخانه به نماز ایستادم . سلام نماز را که دادم ، یکباره صدای همهمه توی محوطه ی ستاد پیچید . مثل فنر از جا پریدم و آمدم بیرون . یک مرتبه چشمم افتاد به همان مجرمی که دنبالش بودیم . انگار خواب میدیدم . چندبار چشمانم را مالیدم و خوب بهش زل زدم . خود خودش بود . _توی آسمونا دنبالش می گشتیم حالا با پای خودش اومده ستاد. جلال که آمد ، مجرم انگار دوست صمیمی اش را دیده باشد خوشحال رفت طرفش و باهاش دست داد و خودش را معرفی کرد . کم کم داشتم از نقشه که جلال برای به دام انداختن مجرم داشت سر درمی‌آوردم.  زدم زیر خنده .  توی دلم به هوش و ذکاوتش آفرین گفتم . ⁦✔️⁩ *روایت رضا مظاهری* سرباز ژاندارمری ، یکباره پرید توی اتاق . نفس از فرط وحشت و ترس و تند شده بود. دست به زانو هن هن کرد و هوا را تند از ریه بیرون داد . _آقای کوشا.. توی روستای....درگیری پیش اومده بچه‌ها می‌خواستند اوضاع را آروم کنند وضع بدتر شد . نامردا ریختن  توی پاسگاه همه جا را زیر و رو کردن.  بیچاره رئیس پاسگاه زدن دندونش رو  شکستن  ! آقای کوشا یک  کاری بکن پاسگاه خلع سلاح شده ! جلال  از جایش بلند شد و بهم گفت : برو ماشین رو روشن کن . بریم ببینیم چه شده ؟ با این اوضاع و احوال صلاح نمی دیدم که مسلح نرویم . گفتم : اسلحه بیارم ؟! شانه هایش را بالا انداخت و با اکراه گفت : خودت میدونی دوست داشتی یه کلت بیار. سریع ، کلت ۴۵ میلیمتری دژبان را برداشتم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎐 📹 روایتی از ارسال سلاح به فلسطین توسط حاج قاسم از جایی که فکرش را هم نمی‌توان کرد 🔰 نشر دهید http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
⭕️ تو می‌آیی، شهیدان نیز می‌آیند و آوینی روایت می‌کند فتح نهایی را 🌹🌹🌷🌹🌹 ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ, قرائت زیارت عاشورا 👇👇 ﺳﺎﻋﺖ ۱۸ لینک هییت آنلاین با اینترنت رایگان: http://heyatonline.ir/heyat/120 و صفحه اینستا : https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
🔴 حاج احمد متوسلیان: اسرائیل را به سقوط مى‏‌کشانیم 🔻روزى را نزدیک خواهیم کرد که اسرائیل چنان بترسد و در فکر این باشد که مبادا از لوله سلاحمان، به جاى گلوله، پاسدار بیرون بیاید. باشد که ما شبانگاهان بر سرشان بریزیم؛ همچون عقابان تیزپروازى که شب و روز برایشان معنا ندارد و باشد 🔻آنجایى به هم برسیم که با گرفتن هزاران اسیر از صهیونیست‏‌ها به جهانیان ثابت کنیم که ما به اتکا به سلاح ایمان‏مان مى‏‌جنگیم؛ نه به اتکاى هواپیما، نه با موشک‏‌هاى سام، نه با تانک، نه با توپ، نه با تانک ، نه باتوپ ، نه با آتش ❣❣❣❣❣ 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
یکی از اوجب اعمال همه نوکرهاست هر شب جمعه سلامی طرف کرببلا ع 🌹🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💚 و تو همان اکسیر آرامبخش زمینی که سالهاست، آنرا بر مدارش، آرام نگه داشته ای! میدانی؛زمین شیفته نگاه توست😍 که هر صبح و شام، دور سرت می گردد! 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🔰خاطرات_شهید ●دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه می کردند، علت را پرسیدم ، گفتند : "وقت نماز است " همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همین جا فرود بیا تا نماز اول وقت بخوانیم.خلبان گفت : "این منطقه زیاد امن نیست اگر صلاح می دانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم " شهید صیاد گفتند :"هیچ اشکالی ندارد .. ما باید همین جا نمازمان را بخوانیم .. ● " خلبان اطاعت کرد و هلی کوپتر نشست.با آب قمقمه ای که داشتیم وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم وقتی طلبه های شیراز از آیت الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند ایشان فرمودند : "بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید ، اگر صیاد شیرازی شدید ، هم دنیا را دارید و هم آخرت را .. " شهید_علی_صیاد_شیرازی🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🛑 🛑 ♦️ذبح قربانی روز اول ماه‌شوال♦️ و روز عید سعید فطر🎊🎊🎊 🔹جهت سلامتی و ظهور امام عصر عج🔹 و ﺷﻬﺪا ➖🔻➖🔻➖ ﺑﻪ ﺣﻤﺪاﻟﻠﻪ و ﺑﺎ ﻋﻨـﺎﻳﺖ صاحب الزمان عج , ﺩﺭ ﺭﻭﺯ عید ۴طر و به رسم ماهانه ﺗﻌﺪاﺩ ۳ ﺭاﺱ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺫﺑﺢ و توسط خادمین شهدا و با همکاری دو خیریه در مناطق فقیرنشین جنوبی شیراز در ﺑﻴﻦ ۹۵ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨــﺪ ، در روز ۲۳ اردیبهشت ماه ،توزیع گردید انشاءالله خداوند این امر خیر ، سبب سلامتی و ظهور منجی موعود امامـ زمان عج و رفع بلا و مصیبت و بیماری از همه عالم شود شادے روح امام و شهدا و اموات بانیان خیر 🌷▫️🌷▫️ شیراز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷حیدر فرمانده تسلیحات لشکر بود اما انگار نه انگار که فرمانده است و مقام و منسبی دارد. همیشه چند قدم مانده به زیردستانش خود را برای سلام آماده می کرد، تا همیشه در این خیر، پیش قدم باشد. به استقبال عملیات بیت المقدس 7 می رفتیم، برای بازدید به خط جلو رفتیم. حین بازدید متوجه شدم، دریچه سنگری به اشتباه به سمت عراقی ها باز شده است. با ناراحتی چند بار به بچه های آن سنگر تذکر دادم، از سر و صدای من حیدر وارد سنگر شد. جریان را پرسید، به دریچه اشاره کردم. حیدر با ملاطفت گفت: «ناصر جان، با این رزمنده ها باید باملاطفت و ملایمت صحبت کنی.» بعد رو به آنها گفت: «اشکال ندارد، نمی خواهد آن را بپوشانید.» وقتی از سنگر بیرون آمدیم، نگاهی به اطراف انداخت و گفت: « نگاه کن، دستشویی بچه ها را چقدر دور از سنگر درست کرده اند!» آستین ها را بالا زد و شروع کرد به ساخت دستشویی برای بسیجی ها. بعد هم که راضی شد برگردیم، چشمش افتاد به صندوق های خالی مهمات. گفت: «بایست تا آنها را هم پشت ماشین بگذارم.» هر کاری کردم که من صندوق ها را بیاورم، راضی نشد. من را پشت ماشین گذاشت و خودش شروع کرد به بار زدن صندوق ها. وقتی رزمندگان می دیدند فرمانده ای این چنین خودش را برای آنها به سختی می اندازد برایش جان می دادند. حیدر نظری 🌷🍃🌷 : در واتساپ: https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦نزدیکی میدان روستا که رسیدیم یک مرتبه توی دلم خالی شد و وحشت و ترس وجودم را پر کرد مردم کنار میدان دور هم جمع شده بودند . تا چشمشان به ما افتاد یکباره هجوم آوردند طرف ما . عرق سردی روی صورتم نشست صدای تاپ تاپ قلبم را می‌شنیدم . آب دهانم را قورت دادم و با کلمات شکسته گفتم : جلال ماهم شدیم مثل رئیس پاسگاه ..الانه که ما را هم به باد کتک بگیرند بیا برگردیم . ! جلال تکیه به ماشین زد و گفت : نترس ! مردم به ما نزدیک می شدند . هراس و وحشت سینه ام را پرکرده بود . هر لحظه منتظر بودم که با مشت و لگد به جانمان بیفتند . یکباره صدای چند نفر را شنیدم. _ آقای کوشا ..همون در اختیار شماییم . مقصر فلانی و فلانی بودند.. با دلهره سرم را بالا کردم . بازداشت به حرفهایشان گوش می‌داد . نفس راحتی کشیدم و توی دلم گفتم :«ناز شصتت با این جذبه ای که تو داری !» دقایقی بعد جلال با کمال قدرت گفت:« یا اللهُ یا اللهُ» سوار شین. بهم گفت :ببرشون ستاد. _خودت چی؟ _من می مونم . برو و برگرد . نشستم پشت ماشین گازش را گرفتم و با سرعت توی جاده خاکی روستا حرکت کردم . گرد و خاک از پشت ماشین به هوا بلند شده بود . بیچاره آنهایی که عقب ماشین نشسته بودند تا توانستند خاک خوردند . جلوی در ستاد خبری شهرخفر ترمز کردم . _پیاده بشید برید تو ، تا آقای کوشا بیان برای بازجویی. تند سر ماشین را چرخاندم طرف روستا . دوباره جلال چند تا دیگر را سوار کرد و با هم برگشتیم ستاد . وارد سالن که شدیم بی اختیار با دهان سوت کشیدم . ستاد پر بود از افرادی که برای بازجویی آمده بودند. _چطور از این همه آدم بازجویی کنیم؟! _یکی یکی بفرستشون داخل. بعد از چند ساعت بازجویی متهمان را بازداشت کرد و تحویل ژاندارمری داد. زهرا خسته و کوفته با شکم های خالی نشسته بودیم سر سفره. آشپزی استاد را صدا زدیم: روستا حیدر پس این غذای ما چی شد مردیم از گشنگی! مسائلی در بشقاب ها را تو سفره چیده و قاشق های روی را گذاشت کنارش. از میان ۸ تا قاشقی که توی آشپزخانه ستاد داشتیم یکی از قاشق ها خیلی بدقواره و بزرگ بود . حیدر اسم این قاشق را گذاشته بود قاشق جلال کوشا ! بشقاب ها را پر کردیم و مشغول خوردن شدیم جلال هم با همان قاشق بزرگ داشت می خورد . بعد از چند دقیقه قاشق را گرفت جلوی اوستا حیدر . _بیا بگیرش دست و دهانم خسته شد. آستینش را بالا زد و شروع کرد با دست غذا خوردن! ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
به نقل از همسر بعضی از روزهای تلفن📱 همراهش خاموش بود❌. وقتی دلیلش رو می پرسیدم می گفت: 🗣 ارتباطم را با دنیا میکنم تا کمی زمانم را برای امام زمانم اختصاص بدم .😍 اینکه چطوری میتونم برای ایشان مفید باشم😊 🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
...🌷🌹 از کودکی دست در آب های حوض میکرد به آسمان میپاشید و می گفت دوست دارم مثل حضرت علی اصغر شهید بشم. همانطور هم‌ شد ... به وصیتش تشییعش نیمه شب بود تنها با 7 نفر. پیکرش را گلباران کردیم.... یک شاخه گل از زخم حنجره اش داخل رفته و خونی شد. آن را یادگار به خانه آوردیم، تا روزها تازه بود و معطر. بعد از مراسم چهلمش خشکید. عبدالحمیدحسینی 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از شیطان‌پرستی تا شهادت در سوریه 🔹️ روایتی از شهید مدافع حرمی که با اصرار به ابومهدی المهندس راهی سوریه شد 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb