eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
•●⚘🌱●• ❄⃟🌷 🔰 سردار سلیمانی : با شهدا بودن سخت نیست با شهدا ماندن سخته مثل شهدا بودن سخت نیست مثل شهدا ماندن سخته راه ‌شهدا یعنی... نگه داشتن ‌آتش در دستانت .. 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
دعا‌ بخـوان ... برای‌عاقبت‌بخیـری‌من✨ 🍃تویـے‌‌که ختم‌ به‌ خیـر‌ شد عاقبتت 🌷 ✨حــــٰالُ و هَــواے جَـــمعِ شَــــھیدٰانمْ آرِزوسٺْــــــ🕊 🌱خوشا به حال آنان که با رفتنشان جاودانه شدند 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰نقش حاج قاسم در آزادسازی خرمشهر 🌿در عملیات بیت المقدس، حاج قاسم فرمانده تیپ ۴۱ ثارالله و به عنوان یکی از تیپ‌های قرارگاه قدس بود و مأموریت سختی به وی واگذار شد که با عمده قوای دشمن درگیر شود و نیروهای دیگر با عبور از کارون بتوانند خود را به جاده اهواز خرمشهر برسانند. نبرد سختی در منطقه عملیاتی تیپ‌های قرارگاه قدس جریان داشت که تیپ ۴۱ ثارالله نیز در نبردی سخت، جانانه و نزدیک با دشمن (به طوری که گاهی فاصله بین ما و دشمن به کمتر از ۳۰ متر می‌رسید)، فداکارانه جنگیدند و موفق شدند به بهترین شکل ممکن، مأموریت خود را به انجام برسانند. بعد از عقب نشینی دشمن به پشت مرزها، یکی از نقاط مرز که دشمن اصرار داشت اجازه چسبیدن به مرز را ندهد، منطقه کوشک یعنی محل عملیات تیپ ۴۱ ثارالله بود و از جبهه مقابل، فشار زیادی از لشکر ۵ عراق به حاج قاسم و بچه‌های تیپ کرمان وارد شد. حاج قاسم که اینک فرماندهی نیروی پرافتخار قدس سپاه را عهده دار بود، به من گفت: «یادت هست لشگر ۵ عراق در عملیات بیت المقدس، چقدر جنگید و چه فشاری روی ما می‌آورد؟ توی خواب هم نمی‌دیدیم که روزی برسد که با عنایت خدا، فرمانده همان لشکر ۵ عراق، دوزانو مقابل ما بنشیند و کسب تکلیف کند. خدایا بزرگیت را شکر». ⁦❤️⁩ سوم خرداد سالروز آزادی خرمشهر گرامی باد. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷 سوم خرداد ماه سالروز آزادسازی خرمشهر گرامی باد. مقام معظم رهبری: روز آزادی خرمشهر را بعنوان یک یادبود و افتخار ملی و میهنی باید گرامی داشت. 🌱🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * ⁦* ✅ *به روایت حجت اله رحیمیان پور* فرمانده گردان صدایم زد. _برادر رحیمیان فردا تو هم با بچه های شناسایی برو محور را از نزدیک ببین برای حمله. بین بچه های شناسایی مسلح تجهیزات و کوله پشتی ام را کنار دستم گذاشته بودم و برای حرکت لحظه‌شماری می‌کردم.جلال قبراق و سرحال جلو آمد .سبکباری و صفایش مثل آینه به دلم منعکس شد .روی زمین نشسته و دقایقی وضعیت منطقه چیلات و نحوه حرکت و مشکلات شناسایی را برای ما تشریح کرد. ظهر نماز جماعت کوچکی برپا شد . ناهار که خوردم تجهیزات را برداشتم و همراه بقیه از کنار لوله هایی که اطرافش با سیم خاردار پوشانده بودند بی سر و صدا و حرکت کردم طرف محور عملیاتی . هر قدمی که میرفتیم جلال نشانه‌های طبیعی منطقه را نشان می‌داد که برای هدایت نیروها در شب عملیات به خاطر بسپاریم. غروب تقریباً رسیدیم به خط دفاعی عراقی‌ها . سر و صدای آنها را می شنیدیم .۵ تا ۶ ساعت منطقه‌ای تپه ماهور چیلات را طی کرده بودیم .خیس عرق شده بودم خسته و بی رمق در شیاری پنهان شدیم . باید تا شب آنجا می ماندیم و توی تاریکی به مواضع دشمن نزدیک می شدیم . خورشید که خوابید نمازمان را خواندیم و از شیار بیرون آمدیم . با احتیاط و پشت سر هم حرکت کردیم تا نزدیکی‌های خاکریز دشمن . صدای هلهله و شادی سربازان عراقی و نوار موسیقی آنها به آسمان رفته بود و عده‌ای هم بالای خاکریز نگهبانی می‌دادند . جلال گوشه خاکریز را نشانمان داد . _من میرم اونور خط ! شما هم برگردید کنار رودخانه خشک . زود بر می گردم. بلند شد و دولا دولا رفت طرف خاکریز . حس کردم چیزی در جانم از هم‌گسیخته وحشت مرا گرفت .ما نیروهای گردان رزم هنوز به این صورت و بدون درگیری با دشمن روبرو نشده بودیم . کار عجیب پیدا کرده بودم احساس میکردم که مرا با مرگ پیوند می‌زند و ترس را در وجودم می کاشت . نمای شب کنار رودخانه منتظره جلال بودیم.تاریکی همه جا را پوشانده بود و سکوت بر منطقه حاکم بود دیگر کسی نمی توانست چندمتری خودش را هم ببیند . فاصله زیاد داخل دشمن نبود . کم کم داشتم از آمدن جلال نگران می‌شدیم یکباره صدای پای کسی سکوت را در هم شکست . گوش خواباندم. صدای پوتین شنیدم. یکی از بچه ها گوشه کمین کرد. _قف قف !! سایه ایستاد .اسلحه را به سینه گرفتیم و جلو رفتیم . تا چشمم به جلال افتاد نفس راحتی کشیدم. جلال تا نیم ساعت وضعیت منطقه و نهایی حمله را برایمان تشریح کرد. _بهترین معبر حرکتی گردان ، همون  گوشه خاکریز که خودم رفتم .از اینجا به بعد سکوت مطلق . مواظب صدای تجهیزات همراهتون باشید بر اینکه دیره. نیمه شب توی هوای سرد و سوزان از خستگی پاهایم پیش نمی رفت .بعد از چند ساعت راهپیمایی هیچ چیز بهتر از یک خواب آرام نبود. یکی از بچه ها روی زمین نشست .چفیه را از دور گردن باز کرد با آن عرق و خستگی سر و صورتش را گرفت. _شما برید من یکم خستگی‌در می کنم میام. جلال گفت: پاشو باید سرعت مان را زیاد کنیم. ممکنه دیده بشیم. کوله‌پشتی ات را بده به من. کوله پشتی او را روی کوله پشتی خود انداخت و جلو شد . گرگ و میش هوا از خستگی و گرسنگی انرژی من تخلیه می شد. آن برادر سنگریزه های زیر پایش ریزش می‌کردند و تعادلش به هم میخورد نزدیک بود با سر بخورد زمین. خودش را کنترل کرد و نشست روی تخته سنگی _دیگه نمیتونم باهاتون پیش بیام .حس می کنم دیگه باهام مال خودم نیست. جلال گفت: اسلحه ات را بده من و راه بیفت! روشنای صبح رسیدیم مقر . پوتین و جوراب را از پا کندم و پاهایم را زیر آب شستم. اتفاقات دیشب را مرور می‌کردند روحیه و شجاعت دلایل خونی تازه به رگ هایم تزریق کرده بود. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 3- 🌷قدیم رسم بود برای گرفتن آبغوره و آبلیمو، یک هفته می رفتیم خانه مادر بزرگ. مسیر مدرسه من هم تا خانه مادر بزرگ دور تر از خانه خودمان بود. روز اول و دوم منصور مرا رساند اما روز سوم گفت: از امروز ظهر خودت تنها باید بیایی؟ مادر گفت: منصور، هنوز برای این زودِ، تنهایی سختش می شه! منصور مصمم جواب داد: نه، این باید یاد بگیره تو جامعه ای که اینقدر گرگ زیاده به تنهایی از خودش دفاع کنه، همیشه که کسی نیست همراه اون این طرف و آن طرف بره! بعد که من رفته بودم، به مادر گفته بود: من به این می گم تنها بره، اما خودم از دور با دوچرخه دنبالش هستم که کسی مزاحمش نشود. می گفت: زن ها می تونند در جامعه حضور داشته باشند و فعالیت کنند، به شرطی که حجاب خود را حفظ کنند. راوی خواهر شهید 🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🔻 رهبرانقلاب: دشمن راز پيروزی ما را در خرمشهرها به چشم ديد 🔅 لحظات كمتر ديده‌شده از حضور رهبرانقلاب در جبهه ➕ خرمشهر ها در پیش است... 🔹🔹🔹🔹🔹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
☆∞🦋∞☆ 💌 سعےڪنید سڪوتـــــ شما بیشتر از حرفـــــ زدن باشد هر حرفے را ڪه مےخواهید بزنید فڪر ڪنید ڪه آیا ضرورے هستـــــ یا نه؟ هیچ وقتـــــ بـےدلیل حرفـــــ نزنید.. 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
شهر اگر سقوط کرد آن را پس میگیریم مواظب باشید، ایمانتان سقوط نکند.!! http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•°💚✨🔗✿" تو خوب‌ترین‌اتفاق‌ممکنـے... وقتــےکہ، اولِ‌صبح‌دریا‌دم‌مـےافتــے..:)❤️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
خاطره سردار احمد غلامپور از حاج قاسم سلیمانی و آزادسازی خرمشهر ✍در عملیات بیت المقدس حاج قاسم سلیمانی و یگانش تیپ ۴۱ ثارالله، روبروی لشکر ۵ عراق فشار زیادی را تحمل کردند و فداکارانه جنگیدند.‌ سالها گذشت. حاج قاسم مدتی قبل از شهادتش روزی به من گفت: "حاج احمد، یادت هست لشگر ۵ عراق در ازادسازی خرمشهر، چقدر جنگید و چه فشاری روی ما می آورد؟ هرگز فکر نمی کردیم روزی برسد که با عنایت خدا، فرمانده همان لشکر ۵ عراق، دوزانو مقابل ما بنشیند و کسب تکلیف کند. خدایا بزرگیت را شکر". واقعا عملیات بیت المقدس پر از درس است. در نیمه سال ۱۳۶۰ فرماندهان جنگ تغییر کردند. محسن رضایی و شهید صیاد، اداره جنگ را به عهده گرفتند. عملیات بیت المقدس از نظر نقش فرماندهی، خصوصا فرماندهی سپاه در چند موضوع شایسته بررسی است: ۱- انتخاب منطقه عملیات، ۲- استفاده صحیح از عنصر زمان، ۳- هنر تغییر در طرح ریزی حین‌ اجرا، ۴- توسعه سازمان رزم. 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿بعد از پیروزی انقلاب زمانی که امام به قم آمده بود، برای دیدار امام به قم می رود مادر می گوید : *حمید رضا سر از پا نمی شناخت ما در میان جمعیت او را گم کردیم. بعد از ساعتها متوجه شدیم که حمید رضا جلو رفته تا امام را بهتر ببیند او عبای امام را بوسیده بود و از ایشان قرآنی را هدیه گرفته بود* ⛔ در وصیت نامه اش خطاب به مردم ، ولایت فقیه را این گونه توصیف میکند: ( و در يک جمله ولايت فقيه يعني همه کاره مردم و طبق دستور امام صادق بايد ما راضي شويم به ولايت و همه کاره بودن فقيه و عالم بالله بر شئون مملکت اسلام و بر اعمال عبادي و تکليفي خودمان و دليلش هم همين است که او نشانه و عظمتش اين است که ولي امر است . پس اين خيلي ساده و طبيعي است که کسي همه کاره است (ولي امر است) که همه کارها و مراحل تقريباً طي کرده باشد منظور از همه کاره اين چنين فقيهي است *پشتيبان ولايت فقيه باشيد تا به مملکت شما آسيبي نرسد امام خميني* شهادت *🦋--🍃🍃-🦋 #ڪانال_گلزارشهداhttp://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * ⁦* ✅ *به روایت مراد رحمانیان* عصر بود هوای چیلات رو به سردی میرفت بچه‌ها برای رفتن مجهز شده بودند. لحظه ای پلک درهم کشیدم و خوابی که دیده بودم جلوی چشمم مجسم کردم. _آهای مراد حواست کجاست؟ چشم باز کردم جلال با چهره زلالش دست گذاشته بود روی شانه ام و با تبسم شیرین خاص خود اشاره کرد به بچه ها. _همه آماده ایم که دیره بلند شدم و با گروه شناسایی راه افتادیم طرف محور ۵ کیلومتر تا ابتدای محور راه داشتیم از میان شیار ها عبور می کردیم. _نگفتی محور را چطوری پیدا کردی؟! لبخندی زدم و گفتم : دیروز صبح بعد از نماز حرکت کردیم ابتدای محور زیر تپه که آب آن را سوراخ کرده بود تعدادی از بچه‌ها برای تامین ماندند. تجهیزات را گذاشتم و چندتا نارنجک لای چفیه دور کمرم گره زدم و اسلحه را برداشتم به همراه کرامت رحمانیان راه افتادن به طرف جایی که در خواب دیده بودم. از تپه سرازیر شدیم چند قدمی پامرغی تا نزدیکی سنگر کمین دشمن رفتیم. سنگر را که رد کردیم انگار تازه از شوک خارج شده بودم .از خوشحالی اسلحه را همان جا گذاشتم. ساعت تقریبا ۱۲ ظهر بود و ما قدم شما را از وسط شیاری می‌رفتیم آن را که رد کردیم ، کم‌کم شیار عمیق تر شد و شکل دیواره دو متری به خود گرفت.نگار چشمانم فتاد به دو سیم تلفن که از بالای شیار رد شده بود. اینجا نشانه‌های سنگر کمین بودند و ما داشتیم به دل دشمن می رفتیم. گوشت خواندم تا اینکه صدایی بشنوم.خط دشمن آرام بود بالاخره دل به دریا زدم به اشاره کردم که برویم . رسیدم به یک پیچ ۱۳۰ درجه ای . آمدم راه بیفتم که کرامت نگهم داشت انگشت گذاری روی بینی اش. بوی چای غلیظ در زیر دماغم. با اشاره به گفتم وایسا کنار و دستت رو قلاب کن. پا روی دستش گذاشتم و آهسته از شیار بالا رفتم. سرباز عراقی را کنار سنگرش دیدم. سرباز تکیه داده بود به سنگر و کلاهش داشت می افتاد. نصف عمر شدم تا فهمیدم خواب رفته اگر چشم باز میکرد مرا می دید اطراف را خوب نگاه کردم. منطقه بوتان ماهور یک پدافند ۲۳ میلیمتری وسط محوطه و دور تا دور آن هم سنگر بود سریع پایین آمدم و اشاره کردم که برویم. تازه یادم افتاد که از تهران ابتدای محور جا گذاشتم لرزه را توی تنم حس کردم دل شده که عراقی ها اسلحه را ببینند و شک کنند و وارد شیار شوند. وقتی رسیدیم ابتدای محور چشمم افتاد به اسلحه که نزدیک سنگر کمین عراقی ها بود. هوا رو به تاریکی میرفت که با جلال و بچه ها رسیدیم ابتدای محور. چنان تاریکی و ظلمات بر منطقه حاکم شد که چشم چشم را نمیدید. گفتم تا نماز بخوانیم فکری می کنیم. رو به جلال گفتم تو این شرایط جوی صلاح نمیدونم وارد محور بشیم. _حالا که تا اینجا آمدیم کار را تمام می کنیم. نماز که تمام شد به یکی از بچه‌ها گفتم : اصلاً جلال حالیش‌نیس توی این شرایط جوی شناسایی مشکله .اشتباهی از ما سر بزنه باید فاتحه عملیات را بخوانیم با این کار محور را لو میده. بلند شدم و ایستادم. _آقا جلال تو این شرایط احتمال موفقیتمون کمه انشالله فردا ظهر میریم. ظهر آفتاب کامل پهن بود روی منطقه و سکوت نسبی برقرار بود . با جلال وارد محور شدیم آهسته از میان شیارها عبور کردیم و رسیدیم به سرپیچ ۱۳۰ درجه ای . جلال پا روی دستم گذاشت و آهسته از شیار بالا رفت. سرگرداند و به چشمانم نگاه کرد . نور امید را در چشمهایش دیدم اشاره کرد که برگردیم. _مراد خوابت را برایم تعریف می کنی؟؟ _در خواب دیدم که کنار حضرت امام روی تپه دیدم امام با صورت مهربان و محاسن بلند و یکدست سفید دستی به سرم کشیدند: بگو گفتم بگو ببینم کجا رفتی چه کارها کردی؟! شروع کردم از سیر تا پیاز موقعیت دشمن را برایشان تشریح کرده و سپس به چشمان امام که نفوذ به درون شما ممکن بود خیره شدم و گفتم: راهی که بتوانیم به دشمن نفوذ کنیم وجود نداره. امام انگشت کشید و دور دست ها را نشانم دادند _آنجا رفتی؟! _بله سه بار رفتم ولی یه سنگر کمین جلویمان هست. _شما برید این سنگر با شما کاری نداره. جلال مثل بچه ها اما بی صدا از چشمش اشک می چکید. رو به قبله نشست و سر به سجده گذاشت. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
😅به یاد ﺑﻤﺐ لبخند ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ😅 🌷توبسیج شیراز نشسته بودیم که حسن آمد و گفت: که یه پسر گیرش اومده! بعد از تبریک پرسیدیم اسمشو چی گذاشتی؟ گفت: محمد رسول! گفتیم چرا؟ با خنده گفت: شاید بزرگ شد بخواد ادعای پیغمبری کنه اسمش بهش بیاد! 🌷در سنگر تاکتیکی جلسه بود و به خاطر طرح موضوعات مختلف جلسه به درازا کشید وقت نماز مغرب شد و ادامه جلسه به بعد از نماز موکول گردید ..... بعد از تجدید وضو ،همگی حضار و رفقای دیگر محیای نماز جماعت شدند . - کی امام جماعت بشه ؟ حاج نبی گفتند: امروز می خوایم پشت سر حسن آقا نماز بخونیم و حسن آقا رو فرستادند جلو. حسن خنده ای کرد و جلو ایستاد. اذان ، اقامه و تکبیره: الاحرام بعدشم حمد و سوره الله اکبر همه رفتند رکوع. حسن دو تاپاهاشو باز کرد و از بین پاهاش پشت سرش را نگاه کرد و یک مرتبه با صدای بلند گفت :هوووووو عامو خیلی هم اومدنااااا همه زدند زیر خنده و نماز بهم خورد. حاج نبی هاج و واج گفت: چرا نماز مردم را خراب میکنی؟ حسن با خنده گفت :خب شما آدم از من درست تر پیدا نکردید پشت سرش نماز بخونید! 🌹🌹🌹 حسن حق نگهدار 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 ۴.دیدم خانم غریبه ای کنار مزار حاج منصور نشسته و گریه می کند. ما را که دید گفت ایشان را می شناسید؟- بله برادرم است. گفت: خانه ای کُلنگی و قدیمی در پائین شهر داشتیم، خانه را به شخصی فروختیم. از پول خانه حدود ده میلیون پیش ایشان ماند. هر چه دنبال پولمان هم می‌رفتیم می گفت ندارم ... بعد حدود یک سال، گفت: حتی اگر از من شکایت هم کنید دیگر پولی به شما نمی دهم! نا امید، او را به حضرت زهرا(س) نفرین کردم که خانم حق ما را از او بگیرد. شب آقای را دیدم گفت: خانم برای حل مشکلتان کسی را به حضرت زهرا(س) نفرین نکنید، چیزی نذر حضرت عباس(ع) بکنید مشکلتان حل می شود. گفتم: شما! گفت: شهید خادم صادقم! صبح یک پرچم یا ابوالفضل نذر کردم. ظهر نشده بود که بدهکار آمد. تمام بدهی اش را بی کم و کاست داد و عذرخواهی کرد. 🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
گاهی یک نگاه را برای کسی که لیاقتش را دارد سال ها می اندازد 😞 چه برسد به کسی که هنوز لیاقت شهادت را نشان نداده است☝️ 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ماهمیشھ‌فکرمیکنیم‌شھدایه کارخاصی‌کردن‌کہ‌شھیدشدن! ، نه‌رفیق . .🖐🏽 خیلی‌کارهارونکردن‌کہ‌شھید شدن :))💔🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌷 حسن را کنار مسجد سوسنگرد دیدم در حالی که از بازویش خون می چکید و برجک یک تانک کنارش افتاده بود. گفتم چی شد؟ گفت: دشمن خانه به خانه در سوسنگرد پیش روی می کرد. ناراحت و مستأصل در کوچه ها می گشتم. وقت نماز مغرب بود. به خانه¬ای وارد شدم و به نماز ایستادم. بعد از نماز سرم را به سجده گذاشته بودم که برای لحظه¬ای خوابم برد. ناگهان شنیدم ندایی می گوید: حسن، بلند شو، الان وقت خواب نیست، سربازان من به کمک تو نیاز داند. از جا پریدم. وارد خیابان شدم. در تاریکی شب پایم به یک قبضه آرپی جی گیر کرد. کمی آن¬طرف¬تر یک کوله موشک آرپی جی دیدم. کوچه به کوچه پیش می رفتم و هر ماشین دشمن را می دیدم یا صدایش را می شنیدم، یک گلوله به آن می کوبیدم. تا رسیدم به مسجد و این تانک. قبل از اینکه شلیک کنم. گلوله تیربار روی تانک به بازویم نشست، اما گلوله آخرم را به آن کوبیدم، در اثر انفجار برجکش برداشته و کناری افتاد... آن شب حسن هشت تانک و بیست خودرو و نفر بر عراقی را شکار کرده بود. همین شکست زرهی دشمن در سوسنگرد، از عوامل اصلی عقب نشینی دشمن از سوسنگرد بود. ابوالحسن حق نگهدار 🌹 🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * ⁦* ✅ به روایت اسماعیل رحمانیان منطقه عملیاتی والفجر یک بیشتر تپه ماهور یعنی تپه های کوتاه بود که بلندی های مهم آن از ۱۸۰ متر تجاوز نمی‌کند و منطقه شمال غربی فکه تا بلندی‌های حمرین را در بر می‌گرفت. آنجا تا چشم کار می‌کرد پر بود از موانع از میدان مین و سنگرهای کمین گرفته تا پروژکتور های پر نور و منورهای که هر از چند دقیقه به هوا می رفت. چند شب بود که با عبدالوهاب محبی به شناسایی می رفتم. شبی جلال با لحنی محکم و با عصبانیت گفت : کارتون تموم شده چند شب دیگه قراره عملیات بشه. نقشه را باز کردیم و موقعیت دشمن را توضیح دادیم ‌ _خودم باید بیام و معبرتون رو چک کنم. باجلان و بچه‌های گروه راه افتادیم طرف تپه ۱۷۸ . از کانال اولیه بیرون آمدیم و خود را رساندیم به داخل شیار . مقابلمان میدان مین بود. دشمن تا توانسته بود مین‌های والمری کاشته بود. یک مین خنثی می کرد یکی دیگر جایش سبز میشد. آستین پیراهن را بالا زدم و انگشتانم را روی زمین گرفتم و آهسته جلو می رفتم و اولین سیم تله که رسیدیم (شهید )علی اکبر قائمیان و یکی از بچه‌های تخریب برای تامین آنجا ماندند .چند سیم تله را که رد کردیم سمت راست تیربار دوشیکای سنگر کمین دشمن به طرفمان نشانه می رفت ‌. با عراقی ها فاصله زیادی نداشتیم .رعب و وحشت بر منطقه حاکم شده بود با کوچکترین صدا دشمن میدان مین را زیر آتش میگرفت. جلال اشاره کرد به عبدالرحیم کارگر و یکی از تخریب چی ها. _شما اینجا بمونید بقیه هم با من بیاید. سینه خیز پیش میرفتیم عرق سردی روی صورتم نشسته بود. گفتم جلال من دیگه نمیتونم بیام. _باید بریم جلو تر. خیلی ترسیده بودم. دشمن هوشیار شده بود کوچکترین صدا سنگر کمین ما را به رگبار می بست .جلال از جایش بلند شد و نشست . اشاره کرد به من و یکی از تخریب چی ها. _شما اینجا بمونید. بند معبر را دادم دستش و گفتم: من دیگه از این جا جلوتر نرفتم اینم بند معبر. جلال عبدالوهاب و رحمانی سینه خیز جلو رفتند .تخریبچی همراهم از ترس داشت دندان هایش به هم می‌خورد. دو نفری دراز کش چسبیده بودیم به زمین. دشمن مرتب منور میزد و منطقه مثل روز روشن می‌شد منورها روی سرمان فیس فیس می سوختند و مارپیچ پایین می آمدند .در دلم آیه وجعلنا می‌خواندم. بند معبر را دور سنگی بستم و در گوش تخریبچی گفتم برمیگردیم عقب. هنوز حرفم تمام نشده بود که صدایی شنیدم. _قف ..قف.. درگیری شروع شد مانورهای نقره ای دشمن روی سرمان پایین می آمدند داخل میدان مین زمینگیر شده بودیم .تیر مستقیم عراقی‌ها از هر طرف به سمت ما می‌آمد. تبدیل شده بودیم به سیبل تیراندازی. زیر باران گلوله ها منتظر بودم تا تیر دخلم را بیاورد. _الان همه درو میشیم. سینه خیز خود را رساندیم به عمو رحیم. تیربار سنگر کمین با تیر های رسام میدان را زیر آتش گرفته بود با شلیک تیرهای دوشیکا. با ترس و لرز دنبال سیمتل ها می گشتیم توی آن اوضاع بلبلشو یک لحظه سرم را به عقب چرخاندم. صحنه ای را دیدم که باور کردنی نبود هاج و واج خشکم زده بود. جلال از آن سوی میدان می دوید طرف ما. انگار مین های زیر پایش خنثی شده بودند. توی تاریکی فکر کرد ما عراقی هستیم مسیرش را عوض کرد . یک بار پایش گرفت به سیم تله ! با صدای کشیده شدن سیم تله دلم ریخت. _یا امام زمان... سرم را مچاله کردم زیر تنم. منتظر بودم مین والمری ما را پودر کند ولی صدای انفجار نیامد . با ترس سر بلند کردم خبری از جلال نبود. _عمو رحیم جلال متوجه ما نشد و فرار کرد. توی آن اوضاع و احوال زیر طنین تیرباران ها ، یکی یکی بچه ها را از میدان مین خارج کردیم و داخل شیار اولیه پنهان شدیم. گلوله‌های توپ و خمپاره اطرافمان زمین می‌خوردند و ترکش و کلوخ را به اطراف پخش می‌کردند. از یار که بیرون آمدیم قدم به قدم دوروبرم چاله توپ و خمپاره میدیدم. وقتی به کانال رسیدیم چشمم افتاد به جلال. آرام به دیواره کانال تکیه داده بود. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
😂خنده رزمنده ها...😂 مرحله سوم عملیات رمضان بودومن باحسن حق نگهدار شبها می رفتیم شناسایی هروقت می اومدیم استراحت کنیم یکی از بچه ها درحال وضو گرفتن ونماز شب بود یه شب حسن گفت: فرداشب کاری میکنم که دیگه نمازهای یومیه هم نخونه😳☺️ فرداشب اومدیم دیدم بنده خدا وضو گرفته ودارد میره نمازشب بخونه😇 حسن یه دشداشه بلند پوشید بایه قابلمه ویه چفیه سفید... به من گفت بیا بالای دژ بشین نگاه کن منم مجید سپاسی برداشتم رفتیم توکانال نگه میکردم دیدم تا اون بنده خدا، غرق درگریه و نمازشد حسن توتاریکی بالباس سفیدوقابلمه روسرش وپارجه سفید انداخته روش ودارمیاد😇🤣 روبرویش رسید... وایستاد... وبنده خدا داشت اسم ۴۰ مومن را میگفت حسن هم با ابهت کامل زد روی قابله وبلند میگفت:( اقره )🤗 رزمنده هم گریه میکرد ومیگفت: چه بخوانم چه بخوانم مولای من😭😭 بعدازپنج دقیقه وگریه والتماس حسن چفیه وقابلمه برداشت گفت: بخون بابا کرم دوستت دارم🤔🤩 رزمنده بیچاره ، چوب برداشت ودنبال حسن کرد... گفت من فکرمیکردم امام زمان ع داره بامن حرف میزنه 🤨😱😡 حسن حق نگهدار 🍃🌹🍃🌹 ﺩﺭ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
در هنرستان رشته برق می خواند، وقت های آزادش هم به مغازه برق کشی می رفت و کارهای برق ساختمان انجام می داد. سنی نداشت اما شده بود استاد کار. صاحبکار هم کارهای سنگین برق کشی را به او می داد هم کارهای سبک تعمیر منازل. ما اعتراض می کردیم که همه کارها برای منصور است. صاحبکار می گفت هر کارگری را نمی توانم خانه مردم بفرستم، آنها ناموس ما هستند، ای کار فقط مال منصور است. خودش می گفت هر وقت برای تعمیر می روم، اگر ببینم نوجوانی در خانه است، دفعه بعد حتما برایش کتاب هدیه می برم. چیزی به ما نمی گفت، اما بیشتر درآمدش هم سهم خانواده های فقیر و یتیم بود! راوی یحیی خادم صادق 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✨از شخصێ پرسیدند تا بهشت چہ قدࢪ راه است ؟؟ گفت یڪ قدمــ گفتند: چطوࢪ؟؟ گفت مثل شهدا یڪ پایتان ࢪا ڪہ ࢪوێ نفس شیطانے بگذاࢪید پاێ  دیگࢪتان دࢪ بهـشت است...!🌿 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz