eitaa logo
گلزار شهدا
5.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
ﺷﻴﺮاﺯ 🌺🌺 چهل روز قبل از تولد او خواب آقایی سبز پوش و نورانی را دیدم که مرا به فرزند پسر مژده داد و نام رضا را برای او انتخاب کرد.. • دو ساله بود که به همراه مادرش برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد رفتیم.اطراف ضریح مطهر مشغول دعا بودیم که یک دفعه متوجه شدم دست های کوچک او به طرز عجیبی به ضریح چسبیده است.با نگرانی سعی کردم دست او را بکشم زیرا به نظر می رسید جدا کردنش ممکن نبود.مردم به سمت او هجوم آوردند.کمی طول کشید تا او را جدا کردیم.انگار به ضریح مطهر قفل شده بود.همین که به خانه رسیدیم،باکمـال تعجـب جای پنج انگشـت سبز را روی کم او دیدیم. ▫️▫️ ﺑﺮﺷﻲ اﺯ ﻛﺘﺎﺏ :ﻣﻘﻴﻢ ﻛﻮﻱ ﺭﺿﺎ ▫️▫️ 💐 🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷سال 63 بود. اولین بار بود که به یگان زرهی لشکر وارد شدم. هنوز موتور را خاموش نکرده دیدم جوانی بلند قامت، با ریش هایی بلند و سیاه از جایش برخواست. هنوز از موتور کنده نشده بودم که در آغوش گرمش گم شدم. بر پیشانیم بوسه ای نشاند و خوش آمد گفت. اولین فرمانده یگانی بود که تمام قامت جلو من غریبه و 15 ساله ایستاده بود و پیشانی ام را می بوسید. همان صورت مهربان و لبخند زیبایش نمک گیرم کرد. چند ماه بعد که قرار شد رسته تخصصی ام را انتخاب کنم، مستقیم رفتم واحد زرهی و منصور مرا از آن روز فؤاد نامید. ( بعدها دیدم سیره منصور بوسیدن پیشانی افراد و گذاشتن نام مستعار روی آنهاست!) راوی حسن فتحی سرشت 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 🎤 ❤️ 🍃نشر حداکثری... یادبگیریم مثل شهدا ، شهادت بگیریم .... 🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹 نمازهایش به موقع بود و به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد. نماز شبش هیچ وقت ترک نمی شد و حتی در سوریه که خیلی خسته بودند و با کمبودِ آب هم مواجه بودند. دوستانش می گفتند ته مانده آب های بچه ها را جمع می کرد و در آن سوز و سرما تجدید وضو می کرد و نماز شب می خواند. 🌹نیمه شب که برای نماز شب بیدار میشد بعد از نماز شب، زیارتنامه همه ائمه راکه در گوشیِ موبایلش داشت می خواند و به زیارت حضرت زینب که می رسید با دو دست به سرِخودش می زد و ضجهه می زد و گریه می کرد و آخر هم فدایی بی بی شد... قدرت اله عبودی 🌷 🎊 🌷🌱🌷🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
جانِ دِلِ یک ایران... :) ♥️ چقدر زخم نبودت.. عمیق و جان فرساست کجاست داغ تورا التیام فرمانده؟؟ ❤️سردار دلها صبحتون _شهدایی 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
💡حرف انتخابات که می شد تاکیدش روی دو واژه بود : « مومن و انقلابی » می گفت : *«ما پای آرمان های امام و انقلاب خون داده ایم . باید کسی را انتخاب کنیم که این آرمان ها را محقق کنه. به کسی رای بدیم که دنبال منافع انقلاب اسلامی باشه ‌. نه اینکه پی باند بازی و حزب خودش بره »* *شهید حاج سیاح طاهری* 📚کتاب اثر انگشت *🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅ به روایت کرامت ثامنی _زود زود پیاده شین. عصر توی هوای سرد گلدامچه ، جلال تند تند حرف می زد و با کف دست به پشت بچه ها می زد و آنها را داخل چادرها و دژبانی ها هل میداد . آخرین نفر من بودم که با کلاش از ایفا  پایین پریدم . جلال زرد روی شانه ام. _کرامت هرکی خواست از اینجا عبور کنه باید کارت تردد داشته باشه  . اگر هم توجهی نکرد تیراندازی کنید ‌. داخل سنگر روباز دژبانی شدم . کلاه آهنی را محکم کردم و روی گونه های شنی کنار سنگر نشستم . هوا رو به سردی می رفت هوای داغ دهانم را توی دست هایم دمیدم و دو دست را به هم مالیدم . از دور چشمم افتاد به تویوتای خاکی رنگی که به دژبانی نزدیک می شد . _ایست !! ماشین جلوی سنگر ایستاد . علی محمد پوردست سرش را از شیشه بیرون کرد . اسلحه را به گردن آویزان کردم و رفتم جلو . _کارت تردد لطفا ! _همراهم نیست. _شرمنده طبق دستوری که دارم شما نباید از اینجا رد بشین ! علی‌محمد لبخندی زد. _مگه منو نمیشناسی من پوردستم . دنده را جا زد که حرکت کند .محکم گفتم : هر کی میخوای باش ! به من دستور دادن هر کی بدون کارت تردد خواست رد بشه تیراندازی کنین . علی‌محمد خندید و دستی به ریش سیاهش کشید . _من میرم ببینم شما چه می کنی! پدال گاز را تا ته فشار داد و حرکت کرد هنوز دور نشده بود که اسلحه را گرفتم طرفش به ماشین را بستم به رگبار. دستها را روی سر گذاشت و از ماشین پیاده شد. _بی حرکت! با اسلحه اشاره کردم به سنگر دژبانی . _برو اونجا بخواب رو زمین. علی‌محمد پهن شد روی شن های سرد. _کرامت  داری چیکار می کنی؟! رویم را برگرداندم. جلال با بیسیم دستی می آمد. رفتم طرفش و گفتم آقای پوردست کارت تردد نداشت. من بهش گفتم نمیتونی ردشی ، توجه نکرد منم تیراندازی کردم . جلال خنده اش گرفته بود زیر بغل علی‌محمد را گرفتم و بلندش کرد . خون توی صورت علی محمد میدوید . لباس هایش را تکان داد و هوار کشید .: آخه الان موقع تیراندازی بود مرد حسابی! آنها هم محل بودند و هم بازی . جلال زد روی شانه علی محمد. _علی تو هم دیگه سخت نگیر تقصیر من بود. گفتم : جلال تو که به ما نگفته بودی اگه فلانی اومد چیکارکنیم. گفتی هرکی اومد. علی محمد هنوز عصبانی بود .با چفیه دور گردن عرق پیشانی اش را گرفت. _نه تو باید تنبیه بشی. بازداشتش کنین! جلال با انگشت اشاره کرد به چادر تدارکات. _شما برید خودم اونجا بازداشتش می کنم. دعا کردم و سایه به سایه جلال رفتم . در نیمه باز چادر را تا آخر باز کرد و چشمکی زد . _برو تو خیلی طول نمی کشه! در طول چادر شروع کردم به قدم زدن . هنوز در بسته بود. آنی گوشم رفت بیرون چادر و صدای ماشین علی‌محمد که از آنجا دور می‌شد .چمباتمه زدم و به بسته‌های آذوقه توی چادر خیره شدم. یک مرتبه صدای کشیده شدن بند پشت چادر را شنیدم. ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹 داشت وضو می گرفت |بهش گفتم : عبدالحسین الان برا ی چی وضو می گیری ؟ ﮔﻔﺖ : ﻣﻴﺨﻮاﻫﻢ ﺑﺸﻮﻡ ﺧﻴﺎﻟﻢ ﺷﻮﺧﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ .. ﭘﻨﺞ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪ 🌹🌷🌹🌷 : 18 ﺧﺮﺩاﺩ 60 , ﺁﺑﺎﺩاﻥ 🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷یکی دو هفته از شهادت حاج منصور می گذشت که با آن جگر سوخته من و حال ناخوشی که داشتم، مشکل مالی عجیبی دامن من و خانواده ام را گرفت. واقعاً تحملش برایم سخت بود. آن شب را تا نزدیکی های سحر اشک ریختم و به آقا اباعبدالله(ع) متوسل شدم. نزدیکی های سحر خوابم برد. خواب دیدم در باغ بزرگی هستم که پوشیده از گل و درختان بهشتی است و همه جا بوی مُشک می آید. محمد مهدی، پسر کوچک حاج منصور در میان گل ها بازی می کرد و من مواظبش بودم که در جوی آب نیافتد. ناگهان منصور از پشت درختی بیرون آمد، زیبایی و نورانیتش فوق تصور و وصف من بود. آمد محمد مهدی را ببوسد. نگاهش که به من افتاد، با لهجه غلیظ شیرازی اش گفت: کاکو غصه نخور، سختیش 3 ساله! خود خدا شاهد است، سومین سالگرد شهادتش را که گرفتیم، مشکل ما به شکل عجیبی حل شد! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
در تفحص شهدا،دفتریادداشت 1شهید۱۶ ساله پیدا شدکه گناهان1روز او این ها بود ۱-سجده نمازظهرخیلی طولانی نبود ۲-زیاد خندیدم ۳-هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
شهید محمود رضا بیضایی: سر دو راهی گناه وثواب به حب شهادت فکرکن... به نگاه امام زمانت فکرکن... ببین میتونی ازگناه بگذری...؟! ازگناه که گذشتی از جونت هم میگذری...🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb