eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟 🌟 4⃣ 2⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است... ✅ مَعاشِرَ النّاسِ، اِنَّ اللَّهَ قَدْ اَمَرَنى وَ نَهانى، وَ قَدْ اَمَرْتُ عَلِیّاً وَ نَهَیْتُهُ بِاَمْرِهِ. فَعِلْمُ الْاَمْرِ وَ النَّهْىِ لَدَیْهِ ✅ هان مردمان! همانا خداوند مرا فرمان داده و بازداشته و من نیز به دستور او به علی امر و نهی کرده ام؛ پس دانش امر و نهی در نزد علی است ... 📚فرازی از بخش ششم خطابه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ🌸 فاطمه به دوسالگی که رسید .قصد داشتم جشن تولدی را برایش بگیرم. اما زخم زبان هایی از اطراف به گوشم رسید. تصمیم گرفتم تولد دوسالگی را همانند سال پیش با جمع چهار نفری در کنار مزار جلیل برای فاطمه بگیرم. خیلی دلم گرفته بود. به گلزار شهدا رفتم و خودم را روی سنگ مزارش انداختم و گفتم : جلیل تحمل زخم زبانهای مردم را ندارم... برای من شاد کردن دل فاطمه مهم است و هدایای مردم برایم اصلا مهم نیست . خیلی گریه کردم و به او گفتم :روز تولد فاطمه کیک تولد می خرم و به خانه می روم و تو باید به خانه بیایی. روز بعد در بانک بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد . جواب دادم . گفتند: یک سفر زیارتی سوریه به همراه فرزندان در هر زمانی که خواستید... از خوشحالی گریه کردم.در راه برگشت به خانه آنقدر در چشمانم اشک بود که مسیر را درست نمی دیدم. یک روزه تمام وسایل ها را جمع کردم و روز بعد حرکت کردیم. از هیجان سوریه تولد فاطمه را فراموش کردم. ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪ ﺩﺧﺘﺮﻡ, بدون اینکه به من بگویند حرم حضرت رقیه (س) را تزئین کردند و با حضور تمام خانواده شهدای مدافع حرم جشن گرفتند . شروع سه سالگی فاطمه خانم در کنار سه ساله امام حسین (ع) یک آرزوی بزرگی برای من بود. ﺁﺭﺯﻭﻳﻲ ﻛﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎ ﻧﻆﺮ ﭘﺪﺭﺷﻬﻴﺪﺵ ﺑﻮﺩﻩ اﺳﺖ 🌷 🌸 🌹🌷🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محمدرضا الهی ......عراقی ها پشت سر هم خمپاره و منور می زدند و ما باید هربار روی زمین پهن می‌شدیم . فاصله ما با عراقی ها خیلی کم شده بود ،طوری که استعداد و پوشش دفاعی خط عراقی ها را می دیدیم. خیلی محکم تر و قوی تر از خط خودی بود . آنقدر که عراقی ها خمپاره و تیر تراش می‌زدند در جبهه خود هیچ واکنشی صورت نمی گرفت . این بود که آدم به راحتی نمی تواند بفهمد خط ایران کجا واقع شده است. حقیقت آن که برتری آتش با عراقی‌ها بود . هنوز باقی مانده برخی از ادوات و سلاح های به جا مانده از عملیات رمضان در سطح منطقه پخش بود . حتی تعدادی از اجساد شهدا همانجا رها شده بودند . گفته می شود که به دلیل هوشیاری دشمن و حساسیت منطقه نمی‌شد آنها را جابجا کرد. این مسائل برایم تازگی داشت و خیلی از درون زجر می کشیدم. اما هاشم چون زودتر از من شناسایی را شروع کرده بود با تجربه تر نشان می داد. آن شب او برای من یک تکیه گاه حساب می شد . پشت سرش راه می رفتم و گاهی دستم را به شانه اش می گرفتم . باید در طول مسیر ساکت بودیم و حرف نمی زدیم . تنها سلاح همراه یک کلاشینکف بدون خشاب اضافی بود. دو عدد نارنجک هم با کش به فانوسقه بسته بودیم و یک قمقمه آب که تا زمان برگشت حق آب خوردن هم نداشتیم. وقت برگرده مکه معین نبود و بایستی به دلیل گرمی هوا تا حد امکان آب ذخیره داشتیم . تازه اگر آب غم کم میشد در اثر حرکت از خود تولید صدا می‌کرد و اصل مهم شناسایی که حرکت در سکوت کامل بود نقض می شد . به همین دلیل تا وقت برگشت کسی نباید آب می خورد. تقریباً با حرکت کند و تند و توقف به خاطر زدن منور ، چند ساعتی در حرکت بودیم. قدم شمار هاشم برای هر صد قدم یک سنگریزه در جیب خود می گذاشت و من همه این مشاهدات را به گنجینه ذهنم می سپردم. آن شب نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظارم است و چه اتفاقاتی را در شب ها و سال‌های بعد تجربه خواهم کرد. حداقل به قطع نخاع شدن هیچ وقت فکر نمیکردم ‌ .چیزی که بیشتر از همه ذهن یک عنصر شناسایی را مشغول می کرد اسارت و یا شهادت بود . اما بعدها دیدیم که قفس دنیا چندان هم کوچک نیست. بالاخره نیمه های شب بود که سر گروه همه را متوقف کرد و گفت : به دلیل نزدیک شدن به خط دشمن همه نمیتوانیم جلو برویم. قرار شد من و هاشم و قاسم جوکار برای تامین بمانیم. خیلی خوب به خاطر دارم که بیضاوی به ما گفت: «مواظب باشید خوابتون نبره به صورت دایره ای روی زمین دراز بکشید و مواظب اطراف باشید ما تا یک ساعت دیگه بر می گردیم» اینها را به ما گفت و همراهش را برداشت و با خودش برد . ما به گفته هایش گوش کردیم ،دراز کشیدیم و در دل شب مواظب اطراف بودیم.باد گرم به صورتمان دست می کشید هرچه بود از داغی هوای روز کاسته شده بود و در چنین شرایط خواب هم به سراغ آدم می آمد . کم کم خستگی و خواب چشم کنجکاومان را از کار انداخت. پلک های مان را با زور نگه می داشته به خودمان فشار می‌آوردیم که خوابمان نگیرد دائم ذکر می‌گفتیم. اوضاع به همین منوال گذشت. نمیدانم کی و چگونه خوابم برده بود تا اینکه یک دفعه با صدای هاشم بیدار شدم ‌ . چشم که باز کردم داشت می گفت: «بلند شو که هوا داره روشن میشه» با ترس و لرز نشستم. گفتم: بچه ها کو؟! _فعلاً که از اونا خبری نیست. جوکار گفت :تیمم کنیم نماز بخوانیم. در همان حالت خوابیده روی خاک تیمم کردیم و در همان وزن نماز صبح را به جا آوردیم. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷گرما بي داد مي کرد. مخصوصاً اگر در آب و هواي خوزستان باشي، آن هم در نمازخانه اي که از گوني هاي پر از شن درست شده و لب تا لب آن هم آدم نشسته باشد. بچه هاي تدارکات دست به کار شدند و با موتور برق يک پنکه راه انداختند، که حداقل بشود در سنگر نشست. نماز اول که تمام شد، منصور بلند شد. با اينکه تازه يک پايش را از دست داده بود، اما دل از منطقه نمي کند. آنجا هم مسئول محور بود. بلند شد و با زبان شيرين خودش گفت: واقعاً اين ظلم است که بسيجي ها در خط، زير تيغ آفتاب نشسته باشند، ما اينجا زير باد پنکه! بالاخره همه را به خاموش کردن پنکه راضي کرد. نماز دوم و ناهار را هم در همان سنگر خواندیم و خوردیم البته بی باد پنکه! راوی سردار محسن ریاضت 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷 برنامه آن شب مانور شهری بود. نا خواسته تیرش، یک چراغ روشنایی را شکاند. تا صبح به خودش می پیچید، می گفت:« می ترسم امشب بمیرم و این حق به گردنم بماند!» صبح اول وقت، رفت برای پرداخت پول چراغ تا چیزی از بیت المال به گردنش نباشد. 🌷.. . تازه از جبهه برگشته بود.نشست پای سفره،تلوزیون سخنرانی امام را پخش میکرد. ناگهان قاشق را انداخت و ایستاد.گفتم چی شد؟ گفت:نشنیدید امام گفت جوان ها به جبهه بروند!‏ گفتم:حداقل غذاتو تموم کن! گفت نه،نبایدحرف امام زمین بمونه! برگشت جبهه. 📚 منبع: علمدار عصار http://ketabefars.ir/product-14 محمد مهدی علی محمدی 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | به مناسبت سالگرد ربوده شدن ۴ دیپلمات ایرانی به دست رژیم منحوس صهیونیستی 🔻امام خامنه ای: «نگویید شهید؛ ما منتظریم حاج احمد متوسلیان برگردد...» 🔹🍃🔹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
اونجایۍ‌کھ‌یھ‌آدم‌..؛ بھ‌درجھ‌ۍشھادت‌میرسھ..؛ خدا‌براش‌میخونھ..: یھ‌جورۍعاشقت‌میشم‌؛ صداش‌دنیارو‌بردارھ :')) 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
بعد از رفتنتان ، جنگ برای شما تمام شد...! اما...ما... همچنان داریم می جنگیم.. خسته نیستیم ، ولی برای قوت قلبمان کافی است ... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌟 🌟 3⃣ 2⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است... ✅ اَلا اِنَّهُ الْمُدْرِكُ بِكُلِّ ثارٍ لِاَوْلِیاءِ اللَّهِ.اَلا اِنَّهُ النّاصِرُ لِدینِ اللَّهِ. ✅ هشدار! اوست (مهدی) خون خواه تمامی اولیای خدا. هان! همانا او یاور دین خداست . 📚فرازی از بخش هشتم خطابه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
جلیل هر زمان از اداره به خانه می آمد تمام خستگی هایش را پشت در می گذاشت و با لبخند وارد خانه می شد. با شور و نشاط خاصی که داشت با صدای بلند سلام می کرد. در این 18 سال روزی نشد که با بی حوصلگی آشپزی کنم همیشه با عشق به همسر و فرزندانم و با تمام وجود آشپزی می کردم. ✅   روزهای جمعه نیز در خدمت خانه بود. نمی گذاشت به چیزی دست بزنم. تمام کارهای خانه را انجام می داد . از ظرف شستن تا جارو کردن خانه . گاهی دلم برایش می سوخت و به او کمک می کردم . سریع کارها را تمام می کرد غذا را می پخت تا به خطبه های نماز جمعه برسد. اکثرا با دخترم به نماز جمعه می رفت . و در راه بر گشت برای مریم تنقلات می خرید و باهم می خوردند و قتی نزدیک خانه می شد دست و صورتش را می شست که من متوجه نشم..😁  وقتی هم برمی گشتند سفره را پهن می کردم و همه دور هم جمع می شدیم من و محمد با اشتها غذا میخوردیم ولی آنها نه .... بعدها متوجه شدم که پدر و دختر یواشکی تنقلات می خوردند و سیر بودند که غذا نمیخوردند....😊😊 ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 ولادت : ۱۳۵۶/۴/۱۵ فسا ، شیراز شهادت : ۱۳۹۴/۸/۲۴ سامرا ، عراق 🌱🌹🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محمدرضا الهی ..... کمی منتظر ماندیم ولی از بچه ها خبری نشد. چاره ای جز برگشت نبود. اگر هوا روشن میشد دقیقاً بین دو خط خودی و عراقی زیر دیده دشمن واقع می‌شدیم . هوا تقریبا گرگ و میش بود که به همان حالت سینه‌خیز به طرف خط خودمان حرکت کردیم. مقداری از راه را برگشته بودیم که قاسم جوکار گفت :«بچه ها داریم راه را اشتباه میریم» گفتم : به هر حال از وضع ستاره‌ها که میشه شمال و جنوب را فهمید . ما هم که باید به طرف شرق بریم. هاشم عادت داشت تا دو نفر باهم بحث داشتند دخالت نمی‌کرد و فقط گوش میداد. این را بعدها بیشتر متوجه شدم. توی آن شناسایی هم تا بحث بین من و قاسم بود ساکت بود. مقداری از خط ما با خط عراق به صورت موازی نبود بعضی جاها به خاطر عقب و جلو بودن خطوط امکان اشتباه وجود داشت. آن موقع به حدی در مضیقه بودیم که در تیم فقط یک قطب‌نما داشتیم که آن را هم بیضاوی برده بود .مسافت یابی هم که بلد نبودیم در واقع همه از یک سنخ و تقریبا هم سن و سال بودیم. یک مشت بچه مدرسه ای که یک مرتبه میز و نیمکت ها را به هوای جبهه رها کرده بودیم پس امکان خطا زیاد بود. مقداری هم به خاطر دستپاچگی ترسیده بودیم و راه را طولانی تر کرده بودیم. چون سینه خیز هم میرفتیم حرکت خیلی کند. هاشم سکوت را شکست و گفت: « بچه ها یک دعای اللهم کن لولیک الفرجی بخونیم و بعد حرکت کنیم» من راستش ادعیه را خوب بلد نبودم تازه داشتم با این دعاها آشنا می شدم. هاشم می خواند و من هم پشت سر او تکرار می کردم. بعد از آن هم به هر حال قبول کردیم که بطرف شرق برویم. کمی که جلوتر رفتیم دیدیم هوا دارد روشن‌تر می‌شود و دیگر سینه خیز رفتن فایده‌ای ندارد. بلند شدیم و به صورت شتری و دولا دولا دویدیم. از دور خط خودی داشت پیدا میشد از خط دشمن هم صدای تیر شنیده نمی‌شد . این را ما بعدها تجربه کردیم که عراقی‌ها صبح ها دیر از خواب بیدار می شدند آن وقت اما این تجربه را نداشتیم. هوا تقریبا روشن شده بود که به خط خودی رسیدیم. حالا ترس دیده شدن از طرف عراقی ها تمام شده بود ولی از نیروهای خودی میترسیدیم. شنیده بودیم که اوضاع خط های ما خیلی هماهنگ نیست و در زمان تعویض نگهبانی ها یادشان می‌رود به نگهبان جدید بسپارند که حواسشان به بچه های شناسایی باشد.لذا با این تصور نزدیک خط خودمان که رسیدیم یا حسین و یا زهرا می گفتیم و عمدا پاهایمان را روی زمین می کشیدیم تا نگهبان ها متوجه حضور ما بشوند .داشتیم به خط و خاکریز می رسیدیم که یک بسیجی رگبار جلوی پای ما زد و با صدای بلند گفت: «قف...لا تحرک» فریاد زدیم: بابا ما ایرانی هستیم. گفت: پدر سوخته ها چقدر خوب فارسی حرف میزنند. صدای لرز داشت خودش هم ترسیده بود . هاشم گفت: برادر ما از بچه های شناسایی هستیم. _اگه یک قدم بیایید جلو با آرپی‌جی میزنم! خواننده هایی که همه چیز بوی مرگ می داد چقدر آن سکوت و آرامش هاشم برایم جالب بود. سر نگهبان داد زدم و گفتم: «بابا تو مگه اسم شب نمی خوای؟ اسم شب پل ۱۱۴ از حالا باورت شد؟!» _من اسم شب سرم نمیشه. و شروع کرد به فریاد زدن. در همان موقع عراقی ها هم شروع کردند به کوبیدن خط. سابقه نداشت در آن وقت صبح عراقی ها خمپاره بزنند. آن لحظه نمی دانم چه اتفاقی افتاد که توی آن بگیر و ببند عراقی ها هم با خبر شدند. چند تا خمپاره ۸۱ زدن و ستون‌های دو دور و بر ما بالا رفت. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷با یکی از فرمانده هان لشکر کاری داشتم وارد اتاق طرح و عملیات لشکر شدم. با آن بنده خدا صحبت می کردم، یک لحظه چشمم روی جمع چرخید ، دیدم همه نشسته اند جز منصور که اتفاقاً با یک پا ایستاده بود! گفتم: آقا منصور خسته می شی بشین! - تا شما ننشینی، من نمی نشینم! حالا من از نظر سنی 7، 8 سالی از منصور کوچکتر بودم. اما کار همیشه اش بود. نه من، هر سیدی که وارد اتاق می شد تمام قامت جلویش می ایستاد. سر همین قضیه کلی با هم بحث کردیم. گفتم: خوب شما به من چه کار داری؟ گفت: تا جایی که اولاد رسول الله ایستاده، من به خودم اجازه نمی دهم بنشینم! راوی سید معین انجوی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
یک روز به امامزاده شهیدان رفتیم. فاطمه را در آغوش گرفته بود و زیارت اهل قبور را می خواند . یک دفعه به جای مزار خودش نگاه کرد و گفت اگر من مردم مرا در این مکان دفن کنید . ناراحت شدم و گفتم : خدا نکند تو بمیری. تازه اول خوشبختیمان است با دستش روی شانه هایم زد و گفت بیا برویم بادمجان بم آفت ندارد… آن جایی را که جلیل نشان داد در میان شهدا بود و من تا آن زمان به این فکر نکرده بودم که فقط شهدا را در این مکان دفن می کنند… جلیل خادمی 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌤️صبح است و هوای دلِ من مثلِ بهار است پلکی بزن و صبح بخیرِ غزلم باش... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌟 🌟 2⃣ 2⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است... ✅ اَلا اِنَّ اَوْلِیائَهُمُ الْمُؤْمِنُونَ الَّذینَ وَصَفَهُمُ اللَّهُ - عَزَّوَجَلَّ - فَقالَ: الَّذینَ آمَنُوا وَ لَمْ یَلْبِسُوا إیمانَهُمْ بِظُلْمٍ اُولئِكَ لَهُمُ الْاَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ. ✅ هان! دوست داران امامان ، مؤمنانی هستند که خداوند جزّوجل چنین توصیف فرموده :آنان که ایمان آورده، باور خود را به شرک نیالوده اند ؛ پس ایشان در امان اند و راه یافتگان. (انعام/۸۲) 📚فرازی از بخش هفتم خطابه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهید صدای دلنشینی داشت. با صدای زیبایش قرآن تلاوت می کرد و فرزندان خود را به خواندن قرآن تشویق می نمود.😊 علاقه زیادی به روضه حضرت رقیه داشت. به همین جهت در هیئتی که هر یکشنبه شب برگزار می شد مداحی می کرد و مدیریت هیئت را بر عهده می گرفت.👌 اقا جلیل  اسوه صبر، ایمان، صداقت و پاکی و همچنین نمونه والا از رفتار و اخلاق اسلامی بود. شهید خادمی در طول بیست سال خدمت صادقانه اش در مناطق مختلف حضور فعال وچشمگیری داشت .✅ و در عملیات ها تا پای جان میجنگید و جایش را به کسی نمیداد حتی اگر خسته ی خسته بود💔 شهید مدافع حرم جلیل خادمی🌹 🕊 🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محمدرضا الهی ..... حالا ما از یک طرف درگیر آن نگهبان بدقلق بودیم و از طرفی هم خمپاره می‌آمد. صاف ایستاده بودیم و به نگهبان نگاه میکردیم.نگهبان هم گیج و کلافه شده بود از فرصت استفاده کرده و زود از خاکریز رد شدیم. یک وقت نگهبان به خودش آمد ما سه نفر را بالای سرش دید. جالب اینکه داشت آرپی‌جی اش را برای شلیک به ما آماده می‌کرد. قاسم دستش را گرفت و گفت :داری چه کار می کنی؟! نمی‌بینی که ما ایرانی هستیم؟! هنوز هم باورم نمی شد. هاج و واج نگاهمان کرد و گفت :حضرت عباسی شما خودی هستید؟! خندیدیم و گفتیم : خودی خودی که نه ! ایرانی و خارجی قاطی داریم» دیگر کاری از دستش ساخته نبود. کمی سربه سرش گذاشتیم و بعد که متوجه شد خودش هم خنده اش گرفته بود. آنجا بود که نشستیم آب قمقمه ها را تا قطره آخر خوردیم . خیلی تشنه بودیم. بعد که دور و برمان را نگاه کردیم دیدیم که راه را اشتباه آمده و از خط حد یک گردان دیگر سر در آورده بودیم . به همین خاطر هم طرف  اسم شبی را که ما می گفتیم بلد نبود. هیچ هماهنگی هم بین این دو گردان در رابطه با ما نشده بود . حالا مانده بودیم به سمت چپ برویم یا سمت راست. کتاب نقطه به اصطلاح رهایی اولیه برسیم. نگهبان هم تازه کار بود و از هیچ چیز خبر نداشت. آنجا بود که هاشم سکوت را شکست. نظرش این بود که باید به چپ برویم. ما هم قبول کردیم و رفتیم تا کم کم به پاسگاه زد رسیدیم. هاشم درست حدس زده بود. آن جا هم که رسیدیم  دیدیم تویوتا نیست. این موضوع نگرانی ما را بیشتر کرد. هر چه پرس و جو کردیم کسی خبر نداشت. نگران آن دو نفری بودیم که گمشون کرده بودیم. نمی فهمیدیم چه تصمیمی باید بگیریم. هوا کم کم داشت گرم می شد . باز هم به تصمیم هاشم بنا را به برگشت گذاشتیم. تصمیم گرفتیم با خودروهای عبوری به عقب برویم ولی کسی ما را سوار نمی کرد. تازه یک ایست بازرسی بود که شانس آوردیم به راحتی گذاشتن عبور کنیم. پیاده توی گرما و خودمان را به مقر تیپ رساندیم. ورودی مقر واحد شناسایی (شهید)فولادفر را دیدیم. با عصبانیت گفت:« معلومه شما ها کجایید ؟!شما به درد شناسایی نمیخورید ساک هاتون رو بردارید و از اینجا برید» همه ماجرا را برایش توضیح دادیم. در واقع دلیل معطل شدنمان را می گفتیم. فولادفر  خنده اش گرفت گفت: «نخیر اونها گم بشو نیستن. شماها خواب تون برده بود ‌اونا هم دیده بودن خواب هستین بیدارتون نکرده بودند که تنبیه بشید» ما سه نفر دهانمان از حیرت باز مانده بود. عذر خواهی کردیم. فولادفر هم کوتاه آمد و کلی نصیحت مان کرد  کار شناسایی را نباید سردستی گرفت. بعد از آن کلی تشویقمان کرد که توانسته بودیم به هر شکل ممکن برگردیم. از آن روز به بعد فهمیدیم که کار شناسایی یک کار عادی نیست. گاهی بیشتر از آنکه از دشمن می‌ترسیدیم از نگهبان های خط خودی میترسیدیم. اما هاشم توی کار شناسایی خیلی زود خودش را نشان داد و رشد کرد. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محمدرضا الهی ..... حالا ما از یک طرف درگیر آن نگهبان بدقلق بودیم و از طرفی هم خمپاره می‌آمد. صاف ایستاده بودیم و به نگهبان نگاه میکردیم.نگهبان هم گیج و کلافه شده بود از فرصت استفاده کرده و زود از خاکریز رد شدیم. یک وقت نگهبان به خودش آمد ما سه نفر را بالای سرش دید. جالب اینکه داشت آرپی‌جی اش را برای شلیک به ما آماده می‌کرد. قاسم دستش را گرفت و گفت :داری چه کار می کنی؟! نمی‌بینی که ما ایرانی هستیم؟! هنوز هم باورم نمی شد. هاج و واج نگاهمان کرد و گفت :حضرت عباسی شما خودی هستید؟! خندیدیم و گفتیم : خودی خودی که نه ! ایرانی و خارجی قاطی داریم» دیگر کاری از دستش ساخته نبود. کمی سربه سرش گذاشتیم و بعد که متوجه شد خودش هم خنده اش گرفته بود. آنجا بود که نشستیم آب قمقمه ها را تا قطره آخر خوردیم . خیلی تشنه بودیم. بعد که دور و برمان را نگاه کردیم دیدیم که راه را اشتباه آمده و از خط حد یک گردان دیگر سر در آورده بودیم . به همین خاطر هم طرف  اسم شبی را که ما می گفتیم بلد نبود. هیچ هماهنگی هم بین این دو گردان در رابطه با ما نشده بود . حالا مانده بودیم به سمت چپ برویم یا سمت راست. کتاب نقطه به اصطلاح رهایی اولیه برسیم. نگهبان هم تازه کار بود و از هیچ چیز خبر نداشت. آنجا بود که هاشم سکوت را شکست. نظرش این بود که باید به چپ برویم. ما هم قبول کردیم و رفتیم تا کم کم به پاسگاه زد رسیدیم. هاشم درست حدس زده بود. آن جا هم که رسیدیم  دیدیم تویوتا نیست. این موضوع نگرانی ما را بیشتر کرد. هر چه پرس و جو کردیم کسی خبر نداشت. نگران آن دو نفری بودیم که گمشون کرده بودیم. نمی فهمیدیم چه تصمیمی باید بگیریم. هوا کم کم داشت گرم می شد . باز هم به تصمیم هاشم بنا را به برگشت گذاشتیم. تصمیم گرفتیم با خودروهای عبوری به عقب برویم ولی کسی ما را سوار نمی کرد. تازه یک ایست بازرسی بود که شانس آوردیم به راحتی گذاشتن عبور کنیم. پیاده توی گرما و خودمان را به مقر تیپ رساندیم. ورودی مقر واحد شناسایی (شهید)فولادفر را دیدیم. با عصبانیت گفت:« معلومه شما ها کجایید ؟!شما به درد شناسایی نمیخورید ساک هاتون رو بردارید و از اینجا برید» همه ماجرا را برایش توضیح دادیم. در واقع دلیل معطل شدنمان را می گفتیم. فولادفر  خنده اش گرفت گفت: «نخیر اونها گم بشو نیستن. شماها خواب تون برده بود ‌اونا هم دیده بودن خواب هستین بیدارتون نکرده بودند که تنبیه بشید» ما سه نفر دهانمان از حیرت باز مانده بود. عذر خواهی کردیم. فولادفر هم کوتاه آمد و کلی نصیحت مان کرد  کار شناسایی را نباید سردستی گرفت. بعد از آن کلی تشویقمان کرد که توانسته بودیم به هر شکل ممکن برگردیم. از آن روز به بعد فهمیدیم که کار شناسایی یک کار عادی نیست. گاهی بیشتر از آنکه از دشمن می‌ترسیدیم از نگهبان های خط خودی میترسیدیم. اما هاشم توی کار شناسایی خیلی زود خودش را نشان داد و رشد کرد. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 انیمیشن زیبا از کشتی 📚 براساس کتاب سلام بر ابراهیم 🎧 باصدای گزارشگر کشتی هادی عامل 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷دوربین گرفت دست، از خاکریز بالا رفت و چشم دوخت به خط عراقی ها. با تعجب سُر خرد آمد پائین و گفت: محمد نمی دونم چرا عراقی ها دبه دبه از عقب آب میارم تو خط شون، مگه تانکر آب آنها چی شده! با شادی گفتم تانکر آب آنها تو تیر رس ما بود، سوراخ، سوراخش کردیم. بیچاره ها بیخیال شدن، تانکرُ کشیدن عقب. چهره اش برافروخته شد. گفت: این چه کاریه، چرا آب را بر آنها حرام کردید! مگر لشکر یزید با امام حسین(ع) این کار نکرد. از شرم سر پائین انداختیم. با ناراحتی ادامه داد: ببینید بیچاره ها برای آب چقدر به زحمت می افتند، دیگه هیچ کس حق ندارد به سمت تانکر آب یک تیر هم شلیک کنه! راوی محمدامیری 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
ازگمنامی نترس از اینکه اسم ورسمی نداری نترس از تنهاییت در عین شلوغیها غمگین مباش که گمنامی برای رسیدن است! 🌸°`🍃- http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🚨گزارش🚨 آرزویی که برآورده شد....💖🎊 در طرح آرزوهای شهدایی، این هفته با مدد شهدا بخصوص شهید حیدرعلی عابدی با کمک خیرین آرزوی یکی از خانواده های نیازمند برآورده شد . همانطور که گفته شده( آقا بردیا.ت) ۸ساله می باشد که متأسفانه به علت نداشتن گوشی اندروید از تحصیل در کلاس اول دبستان محروم مانده بود که به حمدالله برای ایشان ، تبلتی مبلغ ۳میلیون و ۴۴۰ هزار تومان خریداری و اهدا شد...😍 🔹🔹🔹🔹 خدا را شاکریم که با واسطه قرار دادن آبروی شهدا بخصوص شهید عابدی، مشکل یک خانواده نیازمند بر طرف شد 🔹🍃🔹 انشاللله دعای خیر این خانواده ،خیرات شهدا و اموات بانیان خیر و سبب تعجیل در امر فرج گردد 🌿🌹🌿🌹 عج و عج 🔹🔸🔹🔸 شیراز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75