فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بشنوید...
▪️روز #اربعین، چه کربلا باشیم؛ چه در
راهپیمایی جاماندگان، چه هرجای دیگه؛ حیفه
که ندونیم باید چی از امام حسین بخوایم!
#امام_زمان عج
🍃🏴🍃🏴🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫
🌷 دانش آموز مدرسه شاپور بوديم. جاذبه وجودی حبیب نهتنها مسخکننده دانشآموزان مدرسه بود، بلکه روی کارکنان دبیرستان هم اثر داشت. نه اینکه از او بترسند، از جاذبه او شرم میکردند. سال 56 بود. یکی از معلمهای ما که معروف بود ساواکی است، سر کلاس پرسید شاه بهتر است یا رئیسجمهور؟
گفتم: آقا رئیسجمهور!
قبل از اینکه چیز دیگری بگویم به سمتم آمد و محکم زیر گوش من کشید.من را بيرون كرد و گفت ديگر اين مدرسه جاي تو نيست!
حبيب بيرون من را ديد. جريان را پرسيد. گفتم. گفت: نگران نباش،خودم حلش مي كنم.
يكي دو روز بعد من را به دفتر خواستند. قبل از اينكه وارد شوم،حبيب را ديدم كه بيرون مي آمد. لبخندي به من زد. وارد شدم. معلم جلو من ايستاد. صورتم را بوسيد و گفت: ببخش شتر ديدي نديدي!
باورم نمي شد،كلام حبيب آنقدر رويش اثر داشته باشد.
راوي سردار مجتبي مينايي فرد
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 مجموعه لوح "در لباس سربازی"
📝 روایت تصویری ویژه از حضور حضرت آیتالله خامنهای در دوران دفاع مقدس
شماره ۲ | ملاقات با سید حسین علم الهدی در ۱۴ دیماه ۱۳۵۹ همزمان با عملیات نصر
🔻 جوان مقاوم و باانگیزه
▫️زمستان ۱۳۵۹ با طرح یک عملیات دیگر آغاز شد. عملیاتی با نام نصر که در روز ۱۵ دیماه از هویزه کلید خورد. همان روز آیتالله خامنهای یک چهرهی آشنا را دید: «دو تا سه تا ماشین آمدند و جوانها پیاده شدند... دیدم علم الهدی آنجاست... گفتم شما اینجا چه کار میکنی، گفت داریم میرویم جلو.» روز بعد ورق برگشت. دشمن پاتک سنگینی اجرا کرد. بعدازظهر آن روز نیروهای نظامی عقب نشینی کردند. از هویزه هم خبر رسید که علم الهدی و دوستانش در برابر تانکهای دشمن بدون پشتیبانی ماندند و تا آخرین گلوله مقاومت کردند. بسیاری از آن بچهها شهید شدند.
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
.
آخرین اربعین عمرش می خواست برود چیذر، لابلای هیاتی های امام زاده علی اکبر دم بگیرد و بنشیند سر سفرهی روضه. اما قسمتش چیز دیگری بود؛ نشستن سر سفرهی ابی عبدالله، بی واسطه؛ راسته ی شهدا. البته امام زاده علی اکبر هم جور دیگری نصیبش شد. بعد از اینکه شهید شد، چند جا برای مزارش پیشنهاد شد. یکی دانشگاه صنعتی شریف به خاطر ایام تحصیل. یکی دانشگاه تهران. یکی هم سایت هسته ای نطنز به خاطر کارش. اما انگار هیچ کسی حواسش به امام زاده علی اکبر نبود. نزدیک خانواده اش توی صحن امام زاده. کنار کلی شهید. ما اولش گمان می کردیم جا نباشد. بعدتر دیدیم صاحب خانه و میهمانان شهیدش اگر بخواهند برای بچه های محله ی چیذری جا باز کنند، هنوز جا برای شهید تازه نفس هست.
دم دمای اربعین بود که شهید شد... اربعین سال ۹۰
📚منبع: کتاب آقا مصطفا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌤️صبح آمده
برخیز ڪہ خورشید تویے
در عالم ناامیدے امید تویے
در جشن #طلوع صبح در باغ وجود
آن گل ڪہ بہ روے صبح
خندید تویے❤️🥀
#جاوید_الاثر_شهید_حسن_بادرام🕊️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کلیپ | حاج قاسم سلیمانی: در دفاع مقدس تشویق و هدیه ای نبود...
اینها ویژگی های دفاع مقدس است، هیچ کجا پیدا نمیکنید. درجه و رتبه ای نبود. شما وقتی توی جمع وارد میشدی نمیتوانستی... این هم دقیقاً مصداق اون چیزی بود که در روایات ما پیرامونِ رسول معظم اسلام (ص)، ذکر میکنند، میگویند کسی وارد میشد در جمع، از نشستنِ اون جمع، از آراستن افراد، نمیتوانست تشخیص بدهد، پیغمبر اکرم چه کسی از اینهاست! جنگ چون چنین وضعی بود، امتیازی نبود، درجه ای نبود، رتبه ای نبود، یک چنین حالی گرفته بود از اون حال اولیه اسلام.
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰 #شرح_در_عکس | #مرکز_طراحان
🌟 سبک زندگی شهدا - شهید بابایی
🔻 حضرت آیت الله صدوقی یک دستگاه پیکان به شهید بابایی اهدا کرده بودند، ولی ایشان آن خودرو را متعلق به خود نمی دانست و با آن کارهای اداری انجام می داد. روزی جهت انجام کاری اضطراری ماشین را به امانت گرفتم و به منزل پدرم در اصفهان رفتم. ماشین را جلوی خانه پارک کردم. ساعتی بعد خواستم حرکت کنم، متوجّه شدم که قفل صندوق عقب ماشین شکسته و در آن باز است. در را بالا زدم، زاپاس، آچار چرخ و جک به سرقت رفته بود. از اینکه ماشین امانتی بود خیلی ناراحت شدم. آمدم و جریان را برای عباس توضیح دادم. پیش خود فکر کردم، با رابطه ی رفاقتی که بین من و او وجود دارد، او خواهد گفت که اشکالی ندارد و برو یک زاپاس و جک از انبار بگیر، ولی برخلاف آن چه که من تصوّر می کردم او گفت: «خب! حالا چیزی نیست. برو یک زاپاس و یک جک بخر و سر جایش بگذار.»
و ..
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫
🌷 یکی از اقدامات ساواک برای محدود کردن فعالیتهای دانشجویان، بستن در مسجد خوابگاه دانشگاه تهران در امیرآباد بود. درب مسجد مهروموم شده و کسی حق تردد و تجمع در آن را نداشت. اما یک روز نگذشته ناگاه صدای اذان از مسجد بلند شد. خودم را رساندم. دیدم حبیب است که جلو درب مسجد خوابگاه بلند اذان میگوید. حبیب دانشجوی سال اول رشته انسان شناسی بود.
کنارش شهید سعید ابوالاحراری بود و سه نفر دیگر از دوستان شیرازی ما. بعد از اذان، حبیب جلو ایستاد و نماز جماعت کوچکی پشت درب بسته مسجد خوابگاه برگزار شد. از آن روز این نماز جماعت پشت درب بسته، در زمان هر نماز در صبح، ظهر و شام با همین پنج نفر اقامه میشد. کمکم ترس دانشجوها ریخته شد و پشت سر حبیب یا سعید به نماز میایستادند. بعد از نماز هم حبیب صحبت میکرد. با این استمرار ترس ها ریخت و دانشجویان قفل های درب مسجد را شکستند...
راوی حاج مهدی شهریار پور
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📻صوت شنیده نشده حاج قاسم: ما به مردم قول دادیم ببریمشان کربلا. ولو اینکه با دادن خونمان باشد...
#کربلا
#سرداردلها
🍃🏴🍃🏴🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌺🍂🌺🍃🌺
🍂🌺🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺
#عشق_چمران
🔵لیلی و مجنون🔵
آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند، عصر بود و من در اتاق عمليات نشسته بودم که ناگهان در باز شد و مصطفی وارد شد!
تعجب کرده بودم. مرا نگاه کرد و گفت: "مثل اينکه خوشحال نشدی ديدی من برگشتم؟ من امشب برای شما برگشتم."
گفتم: "نه، تو هيچ وقت به خاطر من برنگشتی. برای کارت آمدی."
با همان مهربانی گفت: "... تو می دانی من در همه عمرم از هواپيمای خصوصي استفاده نکردم ولي امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپيمای خصوصی آمدم که اينجا باشم."
گفتم: "مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم اينقدر دلم پُر است که می خواهم فرياد بزنم. احساس کردم هر چه در اين رودخانه فرياد بزنم، باز نمی توانم خودم را خالي کنم. آن قدر در وجودم عشق بود که حتی تو اگر می آمدی نمی توانستی مرا تسلی بدهی."
خنديد و گفت: "تو به عشقِ بزرگتر از من نياز داری و آن عشق خداست. بايد به اين مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هيچ چيز راضی نکند. حالا من با اطمينان خاطر می توانم بروم...."
👈شهيد مصطفی چمران
📚نيمه پنهان ماه، ص۴۴
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹 #مراسم *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹
🏴
🏴گرامیداشت شهید علیرضا غزالی🏴
🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹
💢 #بامداحی *کربلایی محمدرضا فرخی* 💢
#مکان : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۸ مهرماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶.۳۰*
⬇️⬇️⬇️⬇️
*مراسم در #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔹🔺🔹🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌱جا نمیشود ...
این خنده ها
در قـاب هیچ پنجره ای
#خـنده_هایت
تمام دوربـین ها
را عاشـق کرده است❤️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌷بار دار بودم که به کربلا مشرف شدم. شبی در خواب دیدم که به نجف اشرف مشرف شدم. کسی نزدم آمد و گفت: «نام کودکت را نجف بگذار.»
وقتی دنیا آمد او را نجف علی نامیدیم.
روزی پدرش آمد و گفت: «اگر امانتی را بدست شما بدهند، بعد از چند روز آن را بخواهند ناراحت می شوید؟»
- «نه، با کمال رضایت امانت را به صاحبش می دهم. «
- «یادت می آید روزی به شدت مریض شد، رو به امام حسین(ع) کردی و شفایش را از ایشان خواستی و گفتی می خواهم در راه ایشان فدا شود؟ خالا همان روز آمده.»
دوزاری ام افتاد که می خواهد خبر شهادت نجف را به من بدهد. همیشه می گفت: «مادر اگر من شهید شدم برایم بیتابی نکن!»
#شهیدنجفعلی_مفید
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_اول*
زنگ را میفشارم. دو نفر جلوی در هستند. سلام می کنم و می پرسم :منزل آقای فردی؟!
سلام علیک جان آنقدر گرم و صمیمی است که شک می کنم مرا از قبل می شناسند!
می روم داخل ساختمان در هال روی مبلی مینشینم.زن عذرخواهی میکند و به آشپزخانه می رود
مرد خودش را معرفی میکند :«بنده حمید فردی هستم برادر شهید حبیب فردی»
حدودا پنجاه و چند ساله به نظر می رسد شنیدم که جانباز ۷۰ درصد است و این جلسات شیمی درمانی هم که الان می روند از نتایج همان مجروحیت زمان جنگ است. آدم صاحبدل و خوش مشربی به نظر می رسد.
میگویم: این خانم همسر شما هستند یا خواهرتون؟!
_همسرم هستند در زمان نسبت فامیلی هم با هم داریم.
زن با سینی چای می آید توی هال.
_رحمت نکشید من نیامدم مزاحمتون بشم فقط می خوام چند تا سوال بپرسم و رفع زحمت می کنم.
استکان چای را جلویم میگذارد :«چه زحمتی تعارف نکنید»
خانم مسنی از اتاق بیرون می آید حمید آقا معرفی می کند :«مادرم هستند»
جلوی پای مادر شهید بلند میشوم و احوالپرسی می کنم. حمید آقا میگوید «مادر ایشان آمدن مصاحبه کنند و در مورد حبیب کتاب بنویسند.»
مادر همانطور که به سمت مبل میرود می گوید :«خوش آمدند»
به نظر می رسد مریض احوال باشند .از حمید آقا می پرسم مادرتان حالشون برای مصاحبه مساعد است؟!
جواب میدهد :«والا راستش مادر زیاد نمی توانند همکاری کنند»
_بله در جریان هستم که کسالت دارند.
_غیر از این هم یک مقدار دچار فراموشی شده اند چیز زیادی یادشون نمیاد»
کلمه آلزایمر فوری می آید توی ذهنم می گویم: پس ظاهراً زحمت بیشتر مطالب را خودتان باید بکشید.
بعد از اجازه گرفتن برای ضبط صدا سوالاتم را شروع میکنم.
حمید آقا روان و یکدست حرف میزند.از همان ابتدای فعالیت های حبیب شروع به گفتن می کند تا زمان پیروزی انقلاب و بعد از استخدام در سپاه.آنقدر محو خاطرههایی شده ام که متوجه نیستم فاطمه خانوم در مسیر آشپزخانه در رفت و آمد است و وسایل پذیرایی را می آورد و می برد.
دوباره می گویم: خانم خواهش می کنم اینقدر زحمت نکشید من معذب می شوم.
_چه زحمتی؟ ناقابل بفرمایید!
فاطمه خانم بالاخره می آید و می نشیند اما باز هم همچنان به من تعارف میکند تا از خودم پذیرایی کنم. یک دانه شکلات برمیدارم و همانطور که باز می کنم میگویم :شما رابطتون با شهید چطور بود؟!
_خدا رحمتش کنه خیلی بهش علاقه داشتم به من میگفت عمه!
زمان گرفته بود کردستان فقط به من زنگ زد چون اون موقع توی خونه تلفن نداشتیم. من توی کتابخونه شهید دستغیب فعلی کار می کردم. حبیب زنگ میزد اونجا و از حال و احوالش باخبرمون می کرد.
_یادتان هست آخرین بار که تماس گرفت؟!
_بله یکی دو روز قبل از شهادتش. گفت همین روزها مرخصی میگیره و میاد .گفت احتمالاً دو سه روز دیگه!
همان روز که اومدم خونه همه لباسهاش رو شستم و وسایلش را مرتب کردم.
گریه اش می گیرد و ادامه نمی دهد. مادر شهید تمام این مدت در سکوت گوشه ای نشسته. لحظاتی منتظر می شوند تا حال و هوای خانواده که عوض شود و بعد بقیه مصاحبه را انجام دهم.
موقع رفتن فاطمه خانم می گوید :چیزی که نخوردید لااقل ناهار بمانید.
_خیلی هم زحمت دادم دستتون درد نکنه!
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬برشی کوتاه از "شبهای پرستاره ۱۴۰۰"
📲نشردهید
#حسین_یکتا |
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫
🌷حبیب بااینکه ترم اول بود، اما خیلی زود جایگاهش را در بین دانشجویان پیدا کرد.
فعالیتهای زیادی داشت. ازجمله اینکه در مسجد دانشگاه تهران و مسجد خوابگاه امیرآباد، بعد از نمازهای مغرب و عشاء کلاسهای اخلاق بر پا میکرد. برای کلاسهایش دو سه جزوه اخلاق هم نوشته و آماده و تکثیر کرده بود. شب عاشورای سال 57 بود. نماز مغرب و عشاء را در اتاقم در خوابگاه میخواندم که سروصدای جمعیت زیادی از محوطه خوابگاه بلند شد. آنقدر هم همه بود که فکر کردم، گارد شاهنشاهی یا ساواک با دانشجویان درگیر شدهاند. سریع از اتاق به سمت محوطه دویدم. حالا صداها برایم واضح شده بود. صدای حسین حسین بود. جلوتر رفتم، دیدم حبیب جلو جمعیت دانشجویانی که وسط محوطه اجتماع کرده بودند، ایستاده است و فریاد یاحسین سر میدهد و همه با او تکرار میکنند، بعد هم حبیب میاندار شدو سینه زنی مفصلی برپا شد...
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🎨 #استوری
🔻شهید ابراهیم همت:
کار خاصی نیازنیست بکنیم!
کافیه کارای روزمره مون رو به خاطر خدا انجام بدیم.
اگه توی این کار زرنگ باشی شک نکن;
شهید بعدی تویی...
#شهیدهمت
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ترکش خمپاره پیشونیش رو چاک داده بود
ازش پرسیدم: چه حرفی برای مردم داری
با لبخند گفت: از مردم کشورم میخوام وقتی برای خط کمپوت میفرستن،
عکس روی کمپوت ها رو نکنن!!
گفتم داره ضبط میشه برادر یه حرف بهتری بگو
با همون طنازی گفت:
اخه نمیدونی سه بار بهم رب گوجه افتاده ...!!😄
#دفاع_مقدس
#لبخندجبهه ها
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
"این که آرزوی #شهادت داشته باشی کافی نیست...🌱
کسی #شهید میشود، که هم #پایش به "دنیا" گیر نباشد ، هم #دلش ...❤️
"نیت" شهادت" از #دل ست...
و الا "در" باغ #شهادت را نبستند...
"در" نزدیم... "جوابی" هم از #شهدا نیامد.
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌹 #مراسم *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹
🏴
🏴گرامیداشت شهید علیرضا غزالی🏴
🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹
💢 #بامداحی *کربلایی محمدرضا فرخی* 💢
#مکان : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۸ مهرماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶.۳۰*
⬇️⬇️⬇️⬇️
*مراسم در #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔹🔺🔹🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس زندگی نامه شهید حبیب فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_دوم*
پدر کارگر ساده است که به خاطر بالا رفتن سنش روزبهروز توانایی اش کمتر میشود. حمید و حبیب نوجوان هستند و کم کم غرور مردانه در وجودشان دارد شکل می گیرد.نمیتوانند ببینند که پدر با این احوال ما نیز اینطور خودش را به آب و آتش میزند که نان سر سفره خانواده بیاورد.
دو برادر چند روزی با هم کلنجار می روند. حمید می گوید :تو بشین سر درس و مشقت. من ترک تحصیل می کنم و می روم سر کار.
حبیب هم می گوید: نخیر شما بشین سر درس و مشق من می روم سر کار.
حمید قیافه رنجیده به خود می گیرد: «ناسلامتی من برادر بزرگترم فردا مردم نمی گن چرا برادر کوچیکه رفته سر کار خرج بقیه رو بده؟!»
_به کسی چه مربوط ؟! بعدش مگر تفاوت سنی من و تو چقدر برادر بزرگتر!
برادر بزرگتر را کش دار و با تاکید می گوید. حمید کوتاه نمیآید: «همین که گفتم من میرم سر کار تو هم... »
حبیب با یک زندگی حرفش را قطع میکند:« منم میرم سرکار.»
حمید نفس عمیقی می کشد میداند که دیگر محال است بتواند حبیب را مجاب کند.
هر دو تصمیم میگیرند شبانه درس بخوانند و روزها بروند سرِ کار. پدر اول مخالفت میکند.می گوید درس مهمتر است اما پسر ها پافشاری می کنند و می گویند به درسشان هم میرسند.
این میشود که دو برادر میروند سر کار نقاشی ساختمان.
روزهای اول دادستان راه بیفتد و کاربلد شوند کلی خرابکاری می کنند. وقتی میخواهند قسمت های بالایی را رنگ کنم قطره های رنگی چه کسی روی سر و صورت و لباسشان. بعد از کار از دیدن سر و صورت رنگارنگ یکدیگر خنده شان می گیرد و گاهی با برس رنگ سر به سر همدیگر می گذارند.
زهرا وقتی سفره نهار شان را به میکنند همین طراحی توپ وسایل حبیب کتابهایی را میبیند. اوایل کنجکاوی نمیکند اما بالاخره یک روز درباره آنها می پرسد: «این کتاب ها چی حبیب؟!»
حبیبی جواب سر راستی نمیدهد: «کتاب دیگه. !!»
بعد هم بحث را طوری عوض میکند که همه چیز یادش میرود چیز دیگری بپرسد. اما از آنجایی که حمید برادر بزرگتر است و نسبت به حبیب احساس مسئولیت میکند حواسش به او و کارهایی که می کند هست.
یک شب حبیب را توی حیاط در حال خواندن غافلگیر میکند: «درس میخوانی وقت شب؟!»
همین که قابل گیر شده هنوز جوابی نداده که حمید کتاب را از دستش میگیرد و با دیدن نام آن بر تنش راست می شود: «کتاب های ضد رژیم میخونی ؟!!میدونی اگه بفهمن....!!»
حبیب مردم انگشت در بینی می گذارد:«هیس!!کسی نمیفهمه»
حمید نمیداند باید چه بگوید یا چه کار کند. حرفی نمی زند اما از همان وقت است که حمید و مدام دل نگران برادر کوچکتر است. دلش می خواهد مراقب او باشد اما نمیشود. حبیب جوان سر به راهی هست اما وقتی تصمیم می گیرد کاری انجام دهد هیچ کس نمی تواند منصرفش کند. و حمید این را خوب میداند. سر میکند همانطور دورادور مراقب او باشد و هوایش را داشته باشد.
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
⚘﷽⚘
پنجشنبه است...
وباردیگر
مزار شهدا دل ها را به سوی خود می کشاند...
دل هایی که این مکان راخلوتگاه خویش قرارداده اند
و یکدل سیر دلتنگی را بر مزارشان می بارند...
#پنجشنبه_های_عاشقی💔
#باز_پنجشنبه_ویاد_شهدا_باصلوات
🍃🌹🍃🌹
#ﺯﻳﺎﺭﺕﻣﺠﺎﺯﻱ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ, قرائت زیارت عاشورا
👇👇
🚨🚨🚨🚨
تا دقایقی دیگر ⭕️⭕️
لینک هییت آنلاین با اینترنت رایگان:
http://heyatonline.ir/heyat/120
آنلاین شوید
مراسم قرائت زیارت عاشورا در حال برگزاری است
⬇️⬇️
لینک پخش مستقیم با اینترنت رایگان
http://heyatonline.ir/heyat/120
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫
🌷حبیب و [شهید] سعید ابوالاحرار دوستانی نزدیک و صمیمی بودند ، با اینکه مسیرهای متفاوتی در سیر و سلوک داشتد ، یکی خراباتی بود و دیگر مناجاتی، اما در این مسیر پشتیبان و یاور خوبی برای هم بودند.
یکبار برای دیدنشان به خوابگاه دانشگاه تهران رفتم. دیدم یک قوطی فلزی به دیوار آویزان کردهاند. آن را تکان دادم، دیدم توی آن پول خرد است. با تعجب گفتم: این چیه؟
حبیب خندید و گفت: سعید قانون گذاشته هرکس حرف اضافی زد باید بهعنوان جریمه پولی در این قوطی بندازه!
اینها کارشان از گناهان زبان گذشته بود که بخواهند برای دروغ و غیبت و تهمت و... خودشان را جریمه کنند که اصلاً هیچکدام اهل این گناهان نبودند. حالا به خود سخت میگرفتند که زبانشان به حرف بیهوده باز نشود!
راوی حاج عبدالله گلبن
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠 *#سیره_شهدا*
روزی آقا #مسلم برای بازدید از بچه ها به خط آمده بود.🧐
خوب سر و وضع تمام #بسیجی ها را برانداز کرد.😇
متوجه شد یکی از برادران بسیجی لباس مناسبی ندارد.😔
سریع #کاپشن خود را در آورد و به او داد. 👌
#برادر بسیجی گفت: اما #حاج_آقا شما خودتان به آن نیاز دارید، خودتان هم که کاپشن ندارید؟😳
مسلم خندید و گفت: برادر تا فردا #خدا بزرگ است و کریم!😊
#شهید_مسلم_شیرافکن*
#شهدای_فارس*
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید