* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیستم.
مجید سلاح به دست محور آن سوی اروند را فرماندهی می کرد .آرام و قرار نداشت. حتی فرصت نداشت رگهای عرق را از شقیقهاش بگیر.د زمین پر چولان از گلوله شخم و شیار میشد. اما او هرگز نمی ترسید .حتی سر خم نمی کرد. خسته نمیشد .به تمام محور سر میزد. دقت می کرد .فرمان می داد.
صبح نزدیک بود. کف دستش را نگاه کرد که خونی بود یاد تنها شهید قایق افتاد .خیلی سعی کرد نامش را به خاطر بیاورد. نام اولین شهید والفجر ۸ را.
هنوز خورشید بر سطح مواج اروند تکثیر نشده بود که شهر فاو مامن مجید و یارانش شده بود. بر دیوار نیمه ایرانی هک شده بود : کاکو خسته نباشی!
🌹🌹🌹
منطقه آب گرفته بود .باتلاق شده بود .سیم خاردار و موانع خورشیدی هم بود. هر جا هم دستشان رسیده بود مین کاشته بودند .کانال هم زده بودند. کانال آب گرفته یعنی خندقی که به عمق یک متر آب داشت .اینطور که بچه های غواص می گفتند و اندازه گرفته بودند .این کانال از ترس نیروهای زرهی ما زده شده برای محافظت بصره .لشکر ۱۹ در پاسگاه کوت سواری مستقر شده بود. در منطقه پنج ضلعی، بچه های تیپ ۵۷ ابوالفضل بودند. که در واقع این دو یگان با بخش عظیمی از ارتش عراق در حال جنگ بودند .
تک پشتیبانی و تک اصلی به طرف پتروشیمی عراق بود. ما هم جلویمان باتلاق بود .یعنی از کوت سواری تابوبیان تماماً آبگرفتگی بود
تنها راه عبور ما به طرف پنج ضلعی بهبود به عرض ۱۰ متر که بغلش را تراشیده بودیم به صورت پلکانی و در پناه آن می توانستیم به ۵ ضلعی برویم. البته آن هم در شب .چون روز اصلا ممکن نبود .شناسایی هم شب انجام میگرفت یا در داخل آب یا به وسیله غواص ها یا در میان باتلاق که خیلی سخت بود.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_یکم.
باتلاقی بودن و آبگرفتگی کار را میان سخت کرده بود من خودم دیدم بچه ها تا زانو در گل بودند و همین باعث شد فرماندهان تصمیم عقبنشینی بگیرند. حالا چشم روز کم کم باز شده بود و بچه های تا زانو در گل، می خواستند برگردند عقب. عقب نشینی هم آسان تر از حمله نبود اگرچه بچه ها ،حمله را بیشتر دوست داشتند.
«خشایار »داشتیم تا بچهها را عقب بیاورد اما امکان نداشت در گل و لای حرکت کند. به هر زحمتی بود برگشتیم عقب. تصمیم گرفتیم برای هدایت کار طبق معمول مجید جلو بود صف اول.
این بار با هاشم اعتمادی .هاشم هم یکی از شجاع آن روزگار بود. بچهها لقبش را داده بودند و ببر صحرا. مجید و هاشم نه تنها عقبنشینی نمی کردند بلکه هنوز داشتند می رفتند جلو. شاید باورتان نشود بچه ها در پناه خاکریز برمیگشتند عقب، این دوتا روی خاکریز میرفتند جلو.
گفتم از طریق بیسیم که برگردید عقب. از فاصله ۳۰۰ متری را داشتم نگاه میکردم و با بیسیم ارتباط داشتم صدای تیر را میشود از داخل گوشی شنید که بالای سرشان رد میشد و مجید به مخابراتشان می گفت :«بگویید من بعد از همه برمیگردم عقب چشم!»
خیلی شجاع بود .سپر لشکر فجر بود .شجاعتش واقعاً تماشا داشت. فرمانده گروهان ها و گردان ها وقتی می فهمیدند حاج مجید همراهشان است آرامش در وجودشان پدید می آمد .حتی خودمان که فرمانده لشکر بودم وقتی می فهمیدم حاج مجید هست و فرمان می دهد و هماهنگ میکند قوت قلب پیدا میکردم.
خلاصع نیامدند عقب مگر اینکه همه برگشتند و من میدیدم که نیروهای دشمن گردان گردان جلو میآیند در حالی که با تانک و زره پشتیبانی میشوند.
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_دوم.
گفتم که مجید با نشاط بود. با روحیه بود اهل شوخی و مزاح. اما همه اش این نبود. مجید نماز باحالی هم می خواند .وقتی به نماز می ایستاد چهرهاش گل میانداخت. نورانیت خاصی می گرفت. این از حضور قلبش بود. از خدا باوری اش بود که خیلی درونی بود. آنقدر درونی که آدم حس میکرد مجید ملامتی است.
باقیات صالحات مجید قبل از همه ی وجود خیری که داشت، انسجام ادوات و توپخانه لشکر است که هرچه لشکر امروز دارد نتیجه تلاشهای اوست.
بالاخره مجید هم بار سفر بست.
عصر بیست و هفتم اسفند بود سال ۶۶ حالت عجیبی داشت. آرام بود. ساکت و آرام تر از قبل و دوست داشتنی تر .مرتب قدم می زد از این طرف شیار به آن طرف شیار. دستهایش را پشت سرش گرفته بود. چشمهایش خمار شده بود. بغض کرده بود. زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد .مثل اینکه با همه جمع با خاک زمین و سماوات با جن و انس قهر باشد .نگاه کردم دلم ریخت. فهمیدم که خبری هست برای این که در خیلی از حمله ها دیده بودم که بعضی ها این حالت را دارند و رفتن شان ردخور نداشت .مثل شهید عزیزمان باقر سلیمانی .حالا هم حاج مجید سپاسی صدایش کردم گفتم بیا میخواهیم عملیات را طرح ریزی کنیم شما هم باید باشید .
برخلاف همیشه گفت: نه من با گردان میروم جلو شما خودتان زحمتش را بکشید .آقای سلطان آبادی که هست آقای غیب پرور هم که هست .
اصرار نکردم فهمیدم که این پرنده هم رفتنی است .غم عجیبی در دلم نشست .اما هیچکس با تقدیر الهی نمی تواند مقابله کند. ناخودآگاه استرجاع کردم« انا لله و انا الیه راجعون »
فجر روز بیست و هشتم اسفند نزده بود که لشکر فردا داشته باشد. شمشیر لشکر شکست ایشان معاون عملیاتی لشکر ۱۹ فجر بود که به شهادت رسید. گفتم در تشیع اش بگویید لشکر معاون عملیاتی اش را از دست داد. بگویید لشکر بزرگ فارس، بار دیگر یکی از سرداران ش را از دست یکی از شجاع ترین دلاورانش را. چند نفر از برادران راهم فرستادیم شیراز برای اینکه در مراسم تشییع باشند.
چند روز به بهار مانده بود ارتفاعات ریشه و سه تپان فتح شده بود و به آسمان نزدیک . سنگر نیمه ویرانی بر بلندی بوی بهشت می داد بوی حاج مجید.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_سوم.
کت قهوه ای داشت که در آورده بود و انداخته بود روی دستش .پیراهن چهار جیب خاکستری رنگی هم پوشیده بود که آستین کوتاه بود . ایستاده بود پای قبضه خمپاره انداز و بچه ها باهاش عکس گرفته بودند .به هرحال نخست وزیر بود شخصیت کمی نبود. اکبر شریفی نشانم داد.
پشت لبش تازه مدادی شده بود .کم سن و سال بود درست کنار شهید رجایی ایستاده بود .و ژست خاصی هم گرفته بود. از توی هم این عکس هم میشد فهمید که آدم تیزی است. تازه با این عکس سابقهاش دستم آمد که از کی به جبهه آمده است .با اولین گروه که از شیراز آمدند همراه بوده زمستان سال ۵۹ .یعنی وقتی که آبادان تا ۸۰ درصد در محاصره بود اینها از ماهشهر آمده بودند با لنج.
اکبر شریفی بود و بهرام مرادی و چند نفر دیگر که آمدند ایستگاه ۷ و در نخلستان که بعد از پل بود مستقر شدند به عنوان خدمه خمپاره انداز ۱۲۰ ای که لای علف ها و نخل ها قایم بود.
من مسئول پایگاه بودم به نام منتظران شهادت «گلف».
کار تقسیم نیرو با ما بود یک روز از طرف سردار صفوی که مسئول عملیات منطقه جنوب بود نیرو خواستند که خمپاره هایشان را تعمیر و راه اندازی کند و به دیگران آموزش دهد آمدم سراغ اکبر.بچه محل ما بود و میشناختمش. معلوم بود باهوش است .چیزهایی درباره کار با خمپاره گفتم که زود یاد گرفت در واقع حدسم را تقویت کرد چیزهایی که الان ظرف یک ماه آموزش می دهند آنجا ما در نصف روز گفتیم و بچه ها یاد گرفتند. درست به همین دلیل قرعه به نامش خرد تا شروعی باشد برای بزرگی اش.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_چهارم.
گوشه آستینش خیس بود تسبیح دانه درشت و سیاهی به طور غیر معمول در دست هایش بیتابی میکرد. چهار زانو نشسته بود گوشه دیوار .یک ساعت از مجلس گذشته بود آدم از کارهایش روده بر میشد از شوخی هایش از نکته سنجی هایی که می کرد کسی را سراغ ندارم که چیزی غیر از این از او دیده باشد. اما این بار فرق میکرد یک ساعت گذشته بود هنوز حال عادی نداشت حتی کسی نزدیکش هم نمیشد.
پس حرف هاشم اعتمادی چی که گفته بود دوست دارم زیر باران خمپاره باشم ولی فلانی کنارم باشد. هاشم که برای سلام و صلواتش نگفته بود یا برای ابروهای درهم و چهره عبوس و قیافه اشکبوسی هم نگفته بود که او هیچ وقت اینجوری نبود. یا باید چیزی در مناجات شعبانیه باشد یا در این وجود مرموز یا در هر دو.
این شیخ شوخ که به جای عمامه کلاه قهوه ای رج دار سرش می کرد. مناجات شعبانیه همه خواندند .حتی بچههای اطلاعات عملیات که معمولاً از معنویت بالاتری برخوردار بودند چون باید در دل دشمن می رفتند هراس کمین را نمی داشتند و خلاصه آماده تر از همه باشند برای خطر و مرگ. اما هیچکدام این شکلی نشدند که شد یه چیزی توی خودش بود کار از دل خراب خودش بود.
من همه اینکه مجید گفتم می خواستم همین نکته را بگویم که میدانستم همه از شوخ و شنگ اش خواهد گفت. بله یک جلسه نیم ساعت های دعا یعنی مناجات شعبانیه که بعد از عملیات بدر در جزیره مجنون برگزار شد این همه منقلب بشود و اینها چیزهایی نبود که هر از گاهی اتفاق بیفتد این همیشه در سفره دل مجید بود سفره ای که برای کسی باز نمی شد.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_پنجم.
دوستانی که ظاهر حاج مجید را دیده اند باور نمی کنند اگر بگوییم تفسیر قرآن میگفت .دعای کمیل تفسیر می کرد و اشک می ریخت. تعجب میکردیم مجید که چندین سال است شبانه روزی اش با ما بوده کجا وقت کرده این چیزها را بخواند .اینها اما خواندنی نبود فهمیدنی بود و مجید اینها را دریافته و درک کرده بود .تفسیرش از عمق جانش برمیآمد .اهل نافله بود، اهل مسجد و نیمه شب ،نیم ساعت به اذان صبح مانده بود که از چادر آمد .بیرون فکر می کنید وقتی آمدم سراغش چه کار می کرد ؟!در حال سجده بود نیم ساعت در حال سجده! زمین خیس شده بود و صورتش تکه های گل برداشته بود. نماز شب آن هم بعد از چندین ساعت کوهپیمایی و شناسایی .خدا رحمتش کند شهید زین العابدین جمشیدی از بچه های زرقان ،سید علی مومن بود که الان جانباز است از بچه های لارستان ،با هم رفتیم شناسایی منطقه عملیاتی والفجر ۱۰ کوههای اطراف حلبچه. پرتگاه ها خطرناک بود . وسایلنمان را بار قاتل حود سه ساعت می شد که صخره نوردی میکردیم، خورد و خمیر! مجید یک وقت رو کرد به من و گفت: چقدر از این کوه بدم میآید.! نگاهش کردم لب هایش را چپه کرد و سریع تکان داد . باز گفت :حاج قاسم من اصلا دلم نمیخواد اینجا بمیرم.
من هم هیچ ملاحظه ای نکردم مثلاً پناه بر خدایی چیزی !گفتم: برای چی ؟!
_همیشه در ذهنم بود که امام حسین در دشت شهید شده است اینجا کوه و کتل است .
بعد از ارتفاعات ملخ خور که بالا آمدیم مشرف بر دشت وسیعی شدیم گفت :من از حرفم گذشتم ولی دیگه حوصله بالا و پایین شدم از این کوه ها رو ندارم دوست دارم همین جا....
حرفش تمام نشد. معلوم بود لازم هم نبود حرفهایش را تمام کند هنوز دوروز به عملیات مانده بود ،اما جنازه غرق خون مجید از جلوم رد شد .بوی عود و کندر می آمد. یک نفر مجمره گردان یک نفر گلاب می پاشید من گریه می کردم و مجید نگاه می کرد و لبخند میزد.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_ششم.
بهش میگفتند امیر لشکر . و من این را چند بار بعد از شهادتش هم شنیدم .عجب لقب برازندهی بود برای کسی مثل مجید. کارهایی که او می کرد جاهایی که او می رفت حتی تصورش هم مو را بر بدن آدم زوبین میکرد. سیاهی از شان می چکید و زمین هایی که از مین و تله و کمین باور بودند .تپه های کوچک و بزرگی که پشت هر کدامشان یک قداره بند پناه گرفته بود گرفته بود.
باد که به نیزارها و چولان های خاک نفس آدم را تا حالا اون بالا می آورد. نفس آدم را بالا می آورد. بالا نشینی در سنگر کمین هم سختتر و خطرناکتر بود.
یکبار که از همین شناسایی ها برگشته بود خستگی از پلکهایش آویزان بود اما چیز دیگری در وجودش نمیشد دید. آن هم در منطقه ای مثل خرمال و حلبچه. منطقهای که آلوده بود .طوری آلوده که اگر یک تپه را رد می کردی مطمئن نبودی که پشت ارتفاع بعدی یک ضد انقلاب یا یک کرد معاند و یا یک کماندو بعثی کمین نکرده باشد. آنها هم کارشان را شب ها انجام می دادند و روزها در باغات اطراف و حتی بالای درختان قایم می شدند..
مربوط میشود به عملیات حلبچه حالا از اول آشنایی هم می گویم اما این عملیات از شب بیست و چهارم اسفند سال ۶۶ نوبت می رسد به لشکر ۱۹ فجر خودمان نقش مجید هم اینجا معلوم است. قبل از ورود به عملیات یعنی دو ماه و خوردهای قبل از این تاریخ که گفتم، یک عدهای از خواص آن لشکر آمدند به منطقه عمومی غرب یعنی از دهلران و دزلی گرفته تا ارتفاعات ملخ خور.
آنجا هم قرارگاه بود به نام نجف_۲ که اکبر دانشیار مسئول آنجا بود .بیرون از شهر دهلران. از همان اول چندین شبانه روز رفت برای شناسایی. همان منطقهای که گفتم آلوده بود و شانه دری و ارتفاعات آنجا. یک شناسایی نفس گیر که باید مرتضی مفصل در توضیح بدهد. منظورم مرتضی روزی طلب است که این عزیز تا آخرین مرحله تا آخرین لحظات مجید همراهش بوده است .شناسایی داخل خاک عراق که یک قسمت هایی از آن را حاج مجید یک موقع تعریف کرد که چه مشقاتی را تحمل کرده اند.
آخر و عاقبت ما رحم کند با این نسیانی که دور من پر پر میزند. میزانی که مثل فردا این عزیزانی که مثل مرغ بسمل زیر باران گلوله بال بال زدند سر راهمان را خواهند گرفت. خودم را میگویم .شما که خوش به حالتان .هنوز حرف شهدا را میزنید .به هر حال در این دنیا آدمها مختلفاند تقدیر ها متفاوت است و عاقبت ها نامعلوم .به قولی:بعضی کبوتر حرم اند و بعضی کفتر سیلو»
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_هفتم.
القصه حاج مجید هم نیروی شناسایی بود و هم نیروی طرح و عملیات و هم نیروی ساماندهی و حتی اگر پایش میافتاد تخریب و محور باز کردن و این عبارت امیر لشکر واقعا گزاف نبود.
خلاصه عملیات رسید به مرحله ای که در گیری بر روی ارتفاع «ریشن» بود. البته رفتن به بالای این ارتفاع ممکن نبود. دیدگاه برای شناسایی و دیدهبانی روی ارتفاعات «سه تپان» بود یعنی مشهد مجید!
آخرین ناهار را هم من با مجید بودم فیلمش هم هست . سنگری داشتیم که واقعاً هم از سنگ ساخته شده بود.
با یک متر از نوک ارتفاع یعنی همان ارتفاع سه تپان بلندتر.
آقای امیری مسئول تبلیغات هم بود .برادر معزی هم بود با دوربینش که فیلممی گرفت.
البته جانبود. جدا جدا نشستیم .
من و مجید باهم امیری و معزی هم با هم.
ناهار مرغ سرخ کرده بود .مشغول شدیم .
قاشق و چنگال پلاستیکی را به زحمت انداختیم اما چاره کار دست بود.
بعد از کلی کلنجار رفتن با مرغ های نیم پخته ، بالاخره سیر شدیم .شاید هم خسته شدیم .
کمی عقب رفت تکیه داد به دیوار . دستی به دور دهنش کشید و گفت: الحمدالله .
در حالی که داشت با ریشش بازی میکرد چشم هایش ریز شده بود برای دقت. به قول فیلمبردار ها روی یک نقطهای زوم کرده بود خیلی دورتر از ابعاد محدود سنگر.
گفت:
_فلانی دیگه حوصله ندارم از این مسیر برگردم .
اشاره کرد به «ملخ خور » و «وش کناب» و ارتفاعات «خانه غل» و رویش را برگرداند و گفت:
_دلم میخواد از اونطرف برم عقب
و اشاره کرد به جاده آسفالتی که می خورد به « نوسود و من غافل از اینکه کمتر از ۲۰ ساعت دیگر همین اتفاق افتاد خواهد افتاد و او پشت یک تویوتا از همان مسیر که گفته بود ،می رود.
#ادامه_دارد
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_هشتم.
شب عملیات من مسئول مهندسی بودم.بنا بود که نرسیده به ارتفاع ریشن دستگاه های مهندسی مستقر شوند و کار کنند .خود ارتفاع هم دست بچه های گردان امام مهدی بود به فرماندهی برادر قنبرزاده.
نگاه کردم دقیقا ساعت ۲:۳۵ نیمه شب بود. سید موجز به من اطلاع داد دستگاه های مهندسی آماده است .من هم بلافاصله با من تماس گرفتم.مجید فقط گفت: دستت درد نکنه.
این آخرین کلامی بود که بین ما رد و بدل شد و دیگر تماس نداشتیم. چون هم فاصله نزدیک بود و بی سیم ها قاطی می کردند و هم حجم آتش زیاد بود.
دوستانی که از دور نگاه می کردند می گفتند سه تپان مثل یک حوضچه بود پر از دود و آتش. ما هم که خودمان آنجا بودیم می دانستیم چه خبر است . آتش دشمن فقط متوجه آن نقطه بود .الله اکبر از این همه گلوله که روی آن منطقه ریخته میشد .بچه ها هم جانانه می جنگیدند .از شدت درگیری همین بس که بچه های توپخانه لشکر ۱۷ گرای آتششان را تغییر دادند و به پشت ریشن و در واقع به کمک بچه های ما آمدند.
حوالی ساعت سه بود که من از ارتفاع آمدم پایین به اتفاق برادر سعید احمدی که بی سیم چی بود. اما بچه های دیگر از جمله اسفندیار نیکومنش ،مسعود فتوت و مرتضی روزیطلب با مجید بودند .
آمدیم پایین روی ارتفاعی به نام دوقلو که دست بچه های گردان امام حسن بود .حتی یادم هست کد آقای فتوت به عنوان فرمانده گردان رشید بود. آنجا می شود نیروهای عراقی را به راحتی دید که دارند مقاومت میکنند .ما هم تعدادمان کم بود تماس گرفتم با بچه های تخریب آنها هم آمدند کمک گردان امام حسن.. خود آقای ابراهیمی هم آمد که مسئول تخریب بود و مشکل حل شد.
حالا هوا ملول بود. دم دم های سحر نشسته بودیم با خداداد ابراهیمی. هنوز آتش دشمن قطع نشده بود .قصد حرکت به پایین را داشتیم که حاج مرتضی از راه رسید. پریشان بود. اصلاً حال عادی نداشت. لبش خشکه زده بود .موهایش آشفته بود .دست و پایش میلرزید مثل هذیانی ها مرتب میگفت :رفت... رفت...
نیمخیز بودیم چون کالیبر سبک دشمن هنوز کار میکرد. دستش را گرفته نشاندیمش ولو شد روی زمین به صورتش زدم گفتم :کی رفت ؟!گفت :رفت!
دوباره پرسیدم :کی؟!
گفت: امیر لشکر .
فهمیدم که قضیه شهادت است.
پرسیدم :حاج نبی؟!
گفت: نه !
گفتم :حاج قاسم؟!
گفت :نه!
تک تک اسم آوردیم اصلا به خیال ما نمی گذشت که منظورش حاج مجید باشد..
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🌹🌹🌹🌹🌹:
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_نهم.
عجب لحظه ای بود .هنوز هم که هنوز است وقتی به یاد آن صحنه و لحظه میافتم اشکام ناخودآگاه سرازیر می شود .
خدا میداند که چقدر بر ما سخت گذشت .همونجا نشستیم به گریه و زاری. چون مجید کسی نبود که بشود مرگش را به این زودی ها باور کرد. دست راست حاج نبی بود و قوت قلبی برای همه. مرتضی که اصلاً وضعش نگفتنی بود.
هر طور بود دوباره برگشت این بالا چون عملیات هنوز تمام نشده بود. وقتی به ارتفاع ریشن رسیدیم بچه های آقای قنبرزاده مشکل این تپه را حل کرده بودند. عملیات سختی بود گردان امام مهدی واقعاً زحمت کشید .چقدر شهید و مجروح داد .خدا رحمت کند ناصر ورامینی توی همین عملیات شهید شد.
برگشتم شیراز. روز تشییع مجید شیراز بودم .دوباره همه خاطرات زنده شد. پرده شفافی به جلوی چشم هایم کشیده شد .با ذهنم له عقب برگشتم .به ریشن .. شب عملیات ،سنگر نصف و نیمه سه تپان، چشم های ریز شده مجید.
برگشتم به صبحی که مجید پشت تویوتا دراز کشیده بود .نوار باریکی حاشیه پتو که روش کشیده بودند خونی بود.
رفتم سر تابوت، رفتم بالای مزار، میخواستم با مجید خداحافظی کنم. دوست داشتم اسم قشنگش را صدا بزنم .گفتم : می خواهم تلقینش بگویم .
شروع کردم :اسمع افهم یا مجید ..
اشک گلوله گلوله می ریخت روی لبه مزار .
میگفتم اسمع افهم ...اما خودم نمی فهمیدم. یعنی گریه امان نمیداد.
شب ،وقتی ایستادم سر سجاده تا نماز شب اول قبر برایش بخوانم .به خودم گفتم :دوستان عزیزت را گذاشتی توی خاک. تلقین گفتی. ریختهگران را ، عقیقی را ، حالا هم سپاسی ..اما متنبه نشدی! اما متوجه نشدی! دریغ فردا هم نوبت خودت است ! توشه سفر داری؟! نداری ؟!!پس چه می کنی؟
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_ام.
خلاصه مجید گفتنی زیاد دارد .مجید اصلا مال خودش نبود .مجید که با چشم باندپیچی شده پا پس نمی گذاشت.
حتی اگر در عملیاتی شرکت می کرد که مسئولیت نداشت ، مثل عملیات بدر که همراه شد با تیپ احمدبن موسی در کنار فرمانده عزیز این تیم یعنی عبدالله زاده که در واقع یک شهید زنده است یک مهره ارزشی و قیمتی.
عملیات بدر هم از آن صحنه ها بود .روزی بود که از همه تیپ فقط ۷۰ نفر باقی ماندند. عجب غروب غم گرفته و تلخی بود. جنگی نابرابر درحاشیه دجله میان نخلستان های سوخته و حمله های مکرر دشمن. صحنه مانند عاشورا ۷۰ نفر بودند مقابل گله های تانک و نفربر که مثل شتر مست پیش میآمدند .تعداد تانک ها و نفربرها به حدی زیاد بود که مرتب به هم می خوردند. من با چشمهایم دیدم که یکی از کسانی که تا آخر ایستاد مجید بود.
بسیجی ها فکر می کردند که او هم یک بسیجی رزمنده معمولی اصلا اینطوری برخورد نمی کرد که نشان بدهند و اهل تحصیل نام و عنوان نبود همیشه هم قشنگ بود و زدیم و نکته سنج.
شاید جالب باشد که بگویم مجید با همه این که اهل شوخی و خنده بود امام جماعت هم میشد .بچه هایی که موقعیت رحمان «پنج ضلعی »بودند میدانند مجید آنجا بدون اینکه تعارف کند امام جماعت بود.
من با مجید از سال ۵۹ آشنا شدم با هم دوره میدیم از همان جا مجید خودش را نشان داد آن سال ها و وضعیت نگهبانی و حفاظت این طور تعریف شده بود از طرفی هم اوج درگیری های خیابانی و حمله گروهک منافقین به مراکز سپاه بود. نیرو هم خیلی کم بود حساب کنید جایی مثل پادگان امام حسین با همه وسعتش شش تا برجک نگهبانی بیشتر نداشت. هر کسی را پاس بخش نمیگذاشتند. اما مجید به خاطر همان قابلیتی که گفتم از اول پاس بخش بود یعنی مسئول حراست از کل پادگان همین قابلیت از هم او را از مرز لشکر فجر و استان بیرون برد و اسمش افتاد سر زبان ها.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_یکم.
همین الان اگر شما به معاون اطلاعات عملیات فرماندهی کل قوا هم مراجعه کنید .مجید را می شناسند.احمد کاظمی هم مجید را می شناسند .امین شریفی هم همینطور .
سردار جعفری ،سردار رئوفی و دیگران.همه ی مرز ۱۴۰۰ کیلومتری جبهه هم را به خاطر دارد .
اما خاطره ب کربلای پنج .این عملیات تا حوالی ساعت هشت و نیم، صحنه اش مثل کربلای چهار بود.ترس این بود که بچه ها برگردند عقب ، کار مشکل شود .
باران گلوله ،لاینقطع می بارید . تانکهای دشمن هم صف کشیده بودند .با دوربین نگاه کردم و شمردم .«سید محمد عاطفه مند» هم کنار دستم بود .بیست و سه تا تانک بودند .روز هم بالا آمده بود. حالا جنگ زره و پیاده بود .بدون جان پناه .فقط کانال های اولی پنج ضلعی می توانستند سنگر باشند، که نه پاکسازی شده بودند و نه ظرفیت همه نیروها را داشتند. خلاصه اوضاعی بود. در این اوضاع و احوال حاج مجید کاری کرد کارستان .بچه های دو گردان را برداشت .گردان حضرت زینب که فرمانده اش پدیدار بود و گردان امام حسن که دست فنون بود .،از کانال آمدند بیرون .
روی دشت صاف ،تو تیررس مستقیم دشمن.تمام کانال پنج ضلعی را دور زدند .رفتند پشت مقر فرماندهی دشمن .یک جایی که بعدها معروف شد به مقر ابوذر .و با همین دو گردان این قلعه ی زمینی را فتح کرد .البته این جمله ای که با دو گردان دور زد و گرفت .تاملها دارد .به سادگی نمی شود از کنارش گذشت . آدم باید باشد و ببیند تا بفهمند یعنی چه !؟
به نظرم باید این مقطع از رشادت مجید بشود تابلو. داستان شود برای کتاب درسی .
در واقع موفقیت عملیات کربلای ۵ مرهون لشکر فجر است .مرهون تلاش مجید و تلاش بچه هایی که حداقل ۲۴ ساعت خواب به چشمشان نیامده بود.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*