eitaa logo
گلزار شهدا
5.9هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
49.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「🔰موشن_گرافی」 🎥سردار شهید حاج عبدالله رودکی را بیشتر بشناسیم . . . 🔸به مناسبت سالگرد شهادت سرباز جهانی حضرت روح الله دریادار شهید حاج عبدالله رودکی . ▪️شهادت ۹خرداد ماه | | 🌱🍃🌱🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
هم اکنون... ورود خادمین حرم امام رضا ع به گلزار شهدای شیراز، قطعه شهدای گمنام
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدایی که روز میلاد امام رضا ع در سال ۶۷ شهید شدند بعد از۳۵ سال ، میزبان خادمین و پرچم حرم امام رضا ع شدند😭😭
جاتون خالی
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️یادی از سردار شهید هاشم اعتمادی⭐️ 🇮🇷دو شب بود که نخوابیده بود. فرصتی شد چند دقیقه بخوابد.چند دقيقه نگذشته بود که فرمانده لشکر پشت بيسيم هاشم را خواست.هر چه هاشم را صدا زدم فايده نداشت، خواب خواب بود. دستم را روي شانه اش گذاشتم و محکم تکان دادم. از خواب پرید.فرمانده به او دستور داد که يکي از گردان ها را راهنمايي کند و به جلو بکشد. فقط گفت: چشم. بيسيم چي اش را بيدار کرد و در دل شب راهي شد. ... به هاشم گفتم: نيرو ها خسته اند. اگر اجازه مي دهي براي بازسازي و استراحت به عقب برگرديم. گفت: «دلت مي خواهد بهشت را از دست بدهي.» مکثي کرد و دوباره تکرار کرد «دلت مي خواهد بهشت را از دست بدهي، من اينجا چند قدمي بهشت را ديدم.» آن چند قدم تا بهشت را هم پس از سال ها نبرد طی کرد، تا به مزدش برسد 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
از عرش سرمدے آوردند آیینہ ے حُسن سرمدے آوردند با آمدن از باغ بهشٺ یڪ دستہ گلِ محمدے آوردند (ع)✨🌺 🌺 🎊🎊🎊🎊🎊 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷🕊🍃 وَقَلبڪ‌فےقَلبےیاشهید قشنگہ‌ها‌ نہ؟😇 قلب‌یہ‌شهید‌توقلبت‌باشہ... با‌هاش‌یکے‌شے باهاش‌رفیق‌شے اونقدررفیق‌واونقدر‌عاشق واونقدر‌شبیہ... کہ‌تهش‌مثل‌خودش‌شهید‌شی :)❤️ 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌟 🌟 7⃣ 3️⃣ روز تـا عیدالله الاکبـــر، باقــی مانده است... ✅ إِنَّهُ أَوَّلُ مَن آمَنَ بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ الَّذِی فَدَی رَسُولَ اللّهِ بِنَفسِه . ✅ به راستی که اوست (یعنی علی) اولین کسی که به خدا و رسولش ایمان آورد و کسی است که جانش را فدای رسول الله کرد. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
۶ سالــش بود.... ڪلیہ هــایش از ڪار افتاد😔. روسے گفـت: فقط یک راه برای زنده ماندن پسرتان وجود دارد که آن هـم بـدی دارد! 😱 او یـک متر بیشـتر قـد نمی کشد و 18 سال بیشـتر زنده نمے ماند.😱 منصـور را حرم (ع) بـردم. و را از آقا گرفتیــم🤲 🔰امــام جماعت مسجد صاحب الزمان شیـراز اعـلام ڪرد ۵۰۰کیلو سـیمان از یڪ سـال قبل در مسجد مانده و در اثر باران حسابی سفت شده است. چند نفر آمـدند و با پتک شروع کردند، ها را بشکند، اما نتوانستند. 😢وقتےهمه، دسـت از تلاش برداشتند و رفتـند؛ منصور، کلنگی را بر داشت و در گرمای طاقت فرسای تیر ماه که مصادف با ماه مبارک رمضان بود، به تنهایی تمام سیمان ها را شکست‼️ به او مے گفتم:« از عـوارض شفای امام رضا ع اسـت کہ این قـدر قـد بلند و پر زور شدی...💪✋ --🍃─═ঊঈ🌹ঊঈ┅─🍃- : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * دوباره از شدت ضعف از هوش رفتم. نمیدانم چه مدت در این حالت بودم .مسئول دسته آمد و مرا پانسمان کرد. آتش دشمن سنگین بود. _من خوبم به جعفر برس. _اون بچه؟! _آره اسمش جعفر به اون برس. خونریزی داره درد میکشه. _دیگه دیگه هیچ دردی نداره... _منظورت چیه یعنی چی؟! چشمای خیس شده بود .خیره نگاهش کردم. اشک بر چهره‌اش روان شد سر تکان داد و گفت: همینجا بمون. گفتم: کمک کن بلند شم. _میتونی؟! _اگه یه ذره آب بخورم میتونم. _قمقمه ات که خالیه. منم که قمقمه ندارم. به اطراف نگاه کرد به سمت پیکر جعفر رفت .قمقمه اش را برداشت و گفت: خدا بیامرز چه قمقمه سنگینی هم دارد. تکانش دادم صدایی نداد. سرش را باز کردم و قمقمه را برگرداندم .شن ها به پایین سرازیر شدند .قمقمه را گوشه ای پرت کردم و گفتم: زیر بغلم را بگیر. دست مرا گرفت به زحمت ایستادم و لنگان لنگان به راه افتادم. با هر قدمی که برمیداشتم موجی از درد و سوزش به جانم می افتاد. نیم ساعت بعد خودم را به جمع رزمنده ها رساندم. حقیقی از من و بقیه جلوتر به افتاده بود. ده دقیقه بعد به بچه‌های گردان خودمان رسیدم. _چی شده؟! _زمین گیر شدیم _دست بالا کجاست؟ _شهید شده خودم دیدم. _لا اله الا الله _ حالا چیکار کنیم؟! _اگه غلامعلی بود مشکلی نداشتیم. اذان و تاریکی درس و از جای دور صدای تانک های عراقی به گوش می رسید. بیسیم زدیم و گفتیم مهمات و اندازه کافی نداریم. _یاسر ..یاسر..احمد.. _احمد احمد یاسر بله گفتیم حلقه محاصره دارد کامل می شود عقب‌نشینی کنیم.؟! _صبر کنید ان الله مع الصابرین! http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💠 رهبر انقلاب: برکت وجود حرم مطهر حضرت رضا علیه‌السلام در سرزمین ما و حضور معنوی ایشان در سرتاسر کشور و در دل آحاد مردم ما آشکار است. امام هشتم علیه‌الصّلاةوالسّلام ولىّ‌نعمتِ معنوی و فکری و مادّی ملت ماست. ۱۳۸۱/۱۰/۲۵ 🔹 ولادت امام هشتم شیعیان مبارک باد 🌱🍃🌱🍃🌱🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
⭐یادی از سردار شهید هاشم اعتمادی⭐ 🌹جهت شناسایی منطقه یک جمع هشت نفری از خاکریز رد شدیم. مقداری از مسیر را که رفتیم، شهید حاج مجید سپاسی گروه را نگه داشت و به هاشم گفت: از اینجا دو گروه می شیم. شما با غیبی و روزی طلب و ظریفیان از سمت چپ برید، من هم با بقیه از راست. قرار شد بعد از اتمام کار دوباره همین جا جمع شویم. هاشم جلو بود، بعد هم غیبی و جواد من هم نفر آخر. به سمت خانه خرابه هایی که در زیر نور مهتاب دیده می شد رفتیم. ناگهان صدای رگبار تیر بلند شد. همه روی زمین افتادیم. سرم می سوخت، گرمای خون را روی شقیقه ام حس می کردم. نگاهم به سمت هاشم رفت. بی حرکت افتاده بود، جواد هم کنارش بود و دستش روی سینه هاشم بود.غیبی هم آن سمت... صدای حاج مجید می آمد که هاشم را صدا می زد. می گفت دوست دارم مثل حضرت قمر بنی هاشم شهید بشم. یه تیر خورده بود به بازوش، یه تیر به چشمش... 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹 *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹 💢و گرامیداشت سردار شهید حسن حق نگهدار 🔹با : برادر سید رضا متولی (همرزم شهید) 💢 : حاج محمد رضا فرخی : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ پنجشنبه ۱۱ خرداد / از ساعت ۱۷ 🔺🔺🔺🔺 🔺🔺🔺 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb مبلغ باشید
🌷🕊🍃 هر شھیدی‌ را‌ که دوستش‌ داری کوچه دلت‌ را‌ به نامش‌ کن یقین‌ بدان‌ در‌ کوچه پس‌ کوچه های پر‌ پیچ‌ و‌ خم‌ دنیا‌ تنھایت‌ نمی گذارد ..🌱 پنج شنبه ویاد شهدا با ذکر به تعداد دلخواه 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌟 🌟 6⃣ 3️⃣ روز تـا عیدالله الاکبـــر، باقــی مانده است... ✅ أَنَّ عَلِیِّ بنَ أَبی طالِب ... مَحَلُّهُ مِنِّی مَحَلُّ هَارونَ مِن مُوسَی إِلَّا أَنَّهُ لَا نَبِیَّ بَعدِی . ✅ همانا ... جایگاهش نسبت به من همچون جایگاه هارون است به موسی جز اینکه بعد از من پیامبری نیست . ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
وقت شرکت در مسابقه تمام شده است 🚨🚨 عزیزانی که در مسابقه شرکت کردند ، شخصا با کارت شناسایی در مراسم امروز عصر ، در قطعه شهدای گمنام شرکت کنند
(به مناسبت یادواره شهید ، امروز در گلزار شهدای شیراز) 🌷 حسن را کنار مسجد سوسنگرد دیدم در حالی که از بازویش خون می چکید و برجک یک تانک کنارش افتاده بود. گفتم چی شد؟ گفت: دشمن خانه به خانه در سوسنگرد پیش روی می کرد. ناراحت و مستأصل در کوچه ها می گشتم. وقت نماز مغرب بود. به خانه ای وارد شدم و به نماز ایستادم. بعد از نماز سرم را به سجده گذاشته بودم که برای لحظه ای خوابم برد. ناگهان شنیدم ندایی می گوید: حسن، بلند شو، الان وقت خواب نیست، سربازان من به کمک تو نیاز داند. از جا پریدم. وارد خیابان شدم. در تاریکی شب پایم به یک قبضه آرپی جی گیر کرد. کمی آنطرف تر یک کوله موشک آرپی جی دیدم. کوچه به کوچه پیش می رفتم و هر ماشین دشمن را می دیدم یا صدایش را می شنیدم، یک گلوله به آن می کوبیدم. تا رسیدم به مسجد و این تانک. قبل از اینکه شلیک کنم. گلوله تیربار روی تانک به بازویم نشست، اما گلوله آخرم را به آن کوبیدم، در اثر انفجار برجکش برداشته و کناری افتاد... آن شب حسن هشت تانک و بیست خودرو و نفر بر عراقی را شکار کرده بود. همین شکست زرهی دشمن در سوسنگرد، از عوامل اصلی عقب نشینی دشمن از سوسنگرد بود. ابوالحسن حق نگهدار 🌹 🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * گفتند استقامت کنید نیروهای پشتیبانی در راه هستند و به شما می رسند که البته نرسیدند. عقیقی به تپه کوچکی که نزدیکمان بود اشاره کرد و گفت: میریم اونجا از خودمون پدافند می کنیم» به سمت تپه دویدیم .افتان و خیزان تعقیبشان می کردم کم کم غرش تانک‌ها را می‌شنیدم که بیشتر و نزدیک‌تر می‌شد .ما در کمرکش تپه پناه گرفته بودیم. _میرم ببینم وضعیت اون طرف چطوره؟! _منم بیام؟! _یا علی مدد! از شیب تند تپه بالا رفتیم .عقیقی رو به من کرد و گفت: دست بالا قبل از شهادت حرف دیگه ای نزد؟! گفت: نباید محاصره همون کنن‌. هردو بالای تپه بودیم آن پایین عراقی ها نورافکن ها را روشن کرده بودند و تانک های شان آرایشی تهاجمی داشتند. _بی فایده است باید برگردیم. _دارم محاصرمون می کنند؟! _بله! عقیقی رو به من کرد و ادامه داد: باید مقاومت کنیم دستور داریم. از صفحه سرازیر شدیم دل توی دلم نبود. _اون طرف چه خبر بود؟! _ایشالله خیره! رو به من کرد و گفت :اگر موفق شدیم باید پیکر دست بالا را برگردانیم عقب. بعد هنگامی که صدای جیر جیر شنی تانک های دشمن با لرزش خفیف زمین همراه شد دستور عقب نشینی را شنیدیم. به سرعت به راه افتادیم از جاده شنی و شیارهای خاکی گذشتیم. امدادگر های زخمی ها را عقب می بردند ایستادم و اطراف خیره شدم تام هالند شهادت دست بالا را پیدا. کسی دستم را گرفت و گفت :راه بیفت دیگه. مراحل داد بی اختیار به راه افتادم دوباره گلوله‌باران شدیم، و وقتی به موضع خودمان برگشتیم ،من مانده بودم و عقیقی و یکی از برادران افغانی. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
•دلت که گرفت💔 •با رفیقی درد و دل کن ⇜که باشد •این زمینیـ🌎ها •در کارِ مانده اند 🌷 😔 🌹🍃🌹🍃 عصر پنجشنبه، هدیه به شهدا 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️ یادی از سردار شهید هاشم اعتمادی⭐️ 🌷پدر خانم هاشم, معمار بود. برای سنگ قبر هاشم یک سنگ مرمر سنگین خریده بود, هیچ کس را پیدا نکردیم که بتواند این سنگ را بتراشد. تا اینکه پدر شهید شمس الدین غازی گفت بیارید پیش من. الحق که زیبا هم سنگ قبر هاشم را تراشید. سنگ قبر را بردیم کنار مزار هاشم, من بودم و پدرخانم هاشم و خواهرم. پدر خانم هاشم که پیر بود و توانی نداشت, من هم ان زمان یک دستم در جبهه اسیب دیده و توان نداشت, خواهر هم که توانی نداشت. مانده بودیم چه کنیم که بنده خدا گفت بیا حالا یه تلاشی بکنیم, شاید شد. یک سمتش را من گرفتم, یک سمتش را ایشان, بلند کردیم, دیدیم ان سنگ سنگین, انگار پر کاهی بلند شد و روی قبر امد... بعد هم حاجی شروع کرد به سیمان کردن و محکم کردن آن. دیدم خواهرم دارد اشک می ریزد. گفتم چی شد؟ گفت چشمم رفت روی هم, دیدم هاشم با خنده امد و گفت: دیدی سنگ قبر خودم را خودم روی قبرم گذاشتم! 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید