🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_یازدهم
.
یک دسته پول عراقی از جیبش بیرون آورد و به من داد و گفت هذا مال انت ، گفتم لا هذا مالک و پولها را به او پس دادم و در کنار تیربار چی سوارش کردم. با التماس زیاد میگفت مرا به پاسداران تحویل ندهید در عراق به ما گفتهاند پاسداران شما را زنده پشت خودرو می بندند و روی زمین میکشند. در همین لحظه یک خودرو توپ ۱۰۶ که دو نفر از
درخواست کردم کمی توقف کنند. اسیر عراقی را نزد آنان بردم و گفتم اینها پاسدارند و هیچ کاری هم به تو ندارند ، پاسداران خیلی مهربانند. در عراق به شما دروغ گفته گاند . یکی از پاسدارها که عرب
در
بودیم
.بود با اسیر عراقی صحبت کرد و پس از آن مقداری آرامش یافت برادر پاسدار از او خواست تا در مورد وضعیت نیروهای عراقی اطلاعاتی بدهد . او گفت به خاطر تحرکات نیروهای ایرانی ما از چند روز قبل آماده باش بودیم . قبل از حمله ایرانیها هوا طوفانی شد و باران شدیدی بارید، گفتند به خاطر وضعیت جوی ایجاد شده امکان حمله ایرانیها وجود ندارد. از آماده باش خارج شدیم و در حال استراحت که ناگهان در همان شرایط غیر قابل تصور ، شبانه به ما حمله کردند و به خاطر غفلت نیروهای عراقی، ایرانیها بطور سریع خط مقدم ما را شکستند و پیشروی نمودند. من چونکه در مخفی گاهی پنهان شده بودم نمی دانستم خاکریز نیروهای عراقی بعد از حمله ایرانیها کجاست. به همین خاطر بعد از خارج شدن از مخفیگاه در اینجا اسیر شدم. پس از شنیدن این توضیحات برادران پاسدار با ما خداحافظی کردند و رفتند. ما هم اسیر عراقی را سوار کردیم و به کمپ اسرا که در پشت خط مقدم قرار داشت منتقل نمودیم. وقتی به کمپ اسرا رسیدیم اسیر عراقی از ماشین پیاده نمیشد ، میترسید و می گفت می خواهم همراه شما بیایم.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_دوازدهم
به او گفتم شما باید اینجا بمانید چند روزی در اینجا می مانید و بعد به اردوگاه اسرا در یکی از شهرها منتقل خواهید شد. بالاخره او را پیاده کردیم و به مقر برگشتیم. روز بعد که برای مأموریت به خط رفته بودم در هنگام بازگشت تقریباً در همان محدوده ای که عراقی قبلی را اسیر کرده بودیم چند نفر حیران و سرگردان با لباس نظامی عراقی با کمی فاصله نسبت به جاده مشاهده کردم به دوستم که همیشه همراهم بود گفتم آن چند نفر مشکوک هستند . توقف کردم سراسیمه به طرف ماشین آمدند فکر میکردند خودرو مربوط به نیروهای عراقی است.
دوستم پیاده شد و اسلحه کلاش را که در دست داشت به سمت آنان گرفت ، من جلو رفتم، معلوم شد عراقی هستند. بدون هیچ مقاومتی دستگیرشان کردیم. از آنان پرسیدم اینجا چه کار میکنید مگر نمی دانید این تپه ها به تصرف نیروهای ایرانی درآمده است؟! یکی از آنان گفت : پس از حمله نیروهای ایرانی ما در حال فرار بودیم . شب تاریک بود هوا هم بارانی، از همه طرف رگبار تیر ، خمپاره و . بر سرمان می ریخت راه گم کردیم در جایی مخفی شدیم حالا بیرون آمدیم تا به نیروهای خودی برسیم که توسط شما اسیر شدیم . ( در جریان عملیاتها بعضاً نیروهای عراقی سردرگم میشدند به گونه ای که حتی سمت و جهت هم تشخیص نمی دادند . ( این پنج نفر اسیر عراقی را سوار ماشین کردیم و به کمپ اسرا رفتیم. وقتی وارد کمپ شدیم همان عراقی که روز قبل اسیر کرده بودیم ما و ماشین مان را شناخت و به سرعت به سویمان آمد و با خوشحالی سلام علیک کرد.
به او گفتم:
حالا هم از پاسدارها میترسی ؟! گفت نه. در اینجا کسی
ما را اذیت نمی کند.
پنج نفر عراقی را از ماشین پیاده کردیم و به مسئول کمپ تحویل دادیم و از آنجا خارج شدیم.
صبح روز بعد پشت خاکریز در کنار رزمندگان بودیم . دلاوران اسلام تعداد یکصد نفر عراقی را اسیر کرده بودند، آنها را به پشت خاکریز آوردند تا به کمپ اسرا انتقال داده شوند. عراقیها خیلی ترسیده بودند و مرتب می "گفتند دخیل یا خمینی . در بین آنها یک افسر عراقی بود که خیلی پررویی میکرد و میخواست با شوخی کردن با ایرانیها حالت خود را عادی نشان دهد، یکی از پاسداران که خیلی خوش هیکل بود آمد و محکم کشیدهای به صورتش زد و :گفت مزدور بعثی تا چند دقیقه قبل با ما میجنگیده و حالا هم پررویی می
کند
با این حرکت ، اسیر عراقی حسابی ترسید و دیگر هیچ حرکتی نکرد و
حرفی نزد.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_دوازدهم
یکی از دوستان به من گفت تو که عربی بلدی با آنها عربی حرف بزن و اطلاعات منطقه و مواضع نیروهای عراقی را از آنها بپرس ، دوستم فکر کرد من عربی خوب بلد هستم نمیدانست که عربی حرف زدن من دست و پا شکسته است. با عراقیها شروع کردم به عربی دست و پا شکسته صحبت کردن ، جملاتم در زبان عربی ناقص بود ولی میتوانستم به آنها حالی کنم و اسرای عراقی هم با جملات در هم ریخته من متوجه منظورم میشدند و جواب می دادند. آنها تشنه بودند و درخواست آب میکردند یک تانکر آب پشت خاکریز بود
تعدادی شیر هم در پشت آن قرار داشت چهار نفر ، به چهار نفر را می آوردیم کنار تانکر و آب میخوردند .آنگاه همه اسرای عراقی را
سوار دو تا ماشین فیات نظامی کرده و به کمپ اسرا منتقل نمودند به اتفاق دوستم سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.
یک ماشین لندکروزر گل مالی شده جلوی ما به سمت خط حرکت میکرد ، یک ، قيف بلندگو روی سقف آن نصب شده بود که مارش جنگی را پخش میکرد.
یکی از برادران روحانی عقب ماشین ایستاده بود ، میکرفونی در دست داشت و لابلای پخش مارش جملات روحیه بخشی را با احساس درونی خود بیان میکرد و طراوت خاصی را به منطقه عملیاتی بخشیده بود: رزمنده دلاور به پیش که دشمن بعثی خوار و
زبون از شجاعت شما دلیر مردان ، به خاک مذلت نشسته است بسیجیان خط شکن به پیش. کربلا در انتظار شماست. رزمندگان شجاع، خوشا به حالتان که رهبر کبیر انقلاب از دور دست و بازوی شما را میپوسند و بر این بوسه افتخار میکنند آفرین بر دست و بازوی ستبرتان " . آنقدر این جملات حماسی با آن حالت خاص ، زیبا و رسا بیان شد که روحیه ی هر رزمندهای را دو چندان میکرد. برادران روحانی علاوه بر انجام کارهای فرهنگی ، دوش به دوش رزمندگان در صفوف مقدم جبهه با دشمن به نبرد می پرداختند و در خط شکن شدن جزء پیشگامان بودند.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_سیزدهم
پشت خاکریز بودیم یکی از فرماندهان تیپ امام سجاد (ع) گفت فرمانده یکی از گردانهای تیپ امام حسین (ع) اصفهان شهید شده جنازه او بین خط آتش نیروهای خودی و نیروهای عراقی روی زمین افتاده است ، دو سه نفر از شما که آمادگی دارند بروند و جنازه او را به پشت خط منتقل نمایند. من به اتفاق دو برادر رزمنده بلند شدیم و اعلام آمادگی کردیم و پس از گرفتن آدرس دقیق به طرف محل مورد نظر حرکت کردیم . از آنجایی که مسیر کاملاً در دید و تیررس دشمن بود با زحمت فراوان خود را به نزدیکیهای جنازه رساندیم. چند ترکش خمپاره به بدنه ماشین اصابت کرد ولی به ما آسیبی نرسید خودرو را در بین تپه ماهورها پارک کردیم و بارانکارد را برداشتیم و به سمت جنازه به راه افتادیم. دشمن ما را میدید و مرتب با آتش خمپاره و تیر مستقیم هدف قرار میداد. چند متر زیگزاگ می دویدیم و روی زمین میخوابیدیم مجدداً همین حرکت را تکرار
میکردیم تا به محل حادثه رسیدیم. بر اثر اصابت مستقیم گلوله آرپی جی بدن شهید کاملاً متلاشی شده بود . ابتدا دوپای او را که از پایین تنه از بدن جدا شده بود برداشتیم ، با سینه خیز دنبال بقیه اعضا گشتیم، سرش را که حدود بیست متر پرت شده بود پیدا کردیم رداشتیم و به جستجو ادامه دادیم ، سپس یک دست و مقداری تکه پر گوشت را چند متر آن طرف تر یافتیم اعضای جمع آوری شده را روی
بارانکارد گذاشتیم - صورت شهید کاملاً سالم و بسیار نورانی بود بارانکارد را برداشته و به طرف ماشین حرکت کردیم . حدود دویست متر با ماشین فاصله داشتیم، به صورت زیگزاگ چند متر میدویدیم و بعد روی زمین میخوابیدیم مقداری هم بارانکارد را روی زمین میکشیدیم ، ناگهان گلوله دشمن مستقیماً به پای یکی از دوستان رزمنده که همراه ما بود اصابت کرد و روی زمین افتاد. کارمان سخت تر شد، زیر آتش دشمن گرفتار شدیم. دو نفر سالم مانده ،بودیم امکان اینکه یک بار دوست مجروح را به ماشین برسانیم و برگردیم دوباره جنازه را از میدان خارج کنیم میسر نبود چرا که در این صورت ما دو نفر هم یا مجروح و یا کشته میشدیم و در زیر آتش ماندیم. با همین وضعیت که روی زمین خوابیده بودیم چفیه ای را از دور گردن باز کرده و محکم محل اصابت گلوله را ..بستیم چاره ای جز اینکه در یک مرحله هم مجروح و هم جنازه شهید را به ماشین برسانیم نداشتیم. با مشقت فراوان یک نفرمان با سینه خیز جنازه را روی زمین میکشید و یک نفر هم دوست مجروح را با
دشمن می
سینه خیز حمل میکرد.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_چهاردهم
اینجا بود که سخت گیری و سینه خیز بردنهای مربیان دوره آموزشی به کارمان آمد تا از میدان آتش خارج شویم . بالاخره با
زحمت فراوان به ماشین رسیدیم، ولی دیگر توان حرکت کردن .نداشتیم چون صحنهی بسیار سخت و دلخراشی بود در کنار ماشین حالم بد شد ، دوستم کمی آب آورد و به صورتم زدم بهتر شدم ، بلند شدیم و به کمک هم دوست مجروح و جنازه را توی ماشین گذاشتیم و به راه افتادیم . اول دوست مجروح را به اورژانس رساندیم، سپس به سنگرهای تخلیه شهدا که با فاصله چند صد متری اورژانس قرار داشت رفتیم. در آنجا چند سنگر خودرویی حفر شده بود و دستگاه کانکس خاور آماده انتقال اجساد به اندیمشک در سنگرها ایستاده بودند. تعدادی جنازه شهدا در کانکسها گذاشته بودند و تعدادی نیز روی زمین بود و با استفاده از کارت و پلاک شناسایی میشدند.
مشخصات شهدا درون کیسهای می گذاشتند و همراه
جنازه میفرستادند
.سه
جنازه شهیدی که آورده بودیم شناسایی کردیم.
مشخص شد شهید حقیقی فرمانده یکی از گردانهای تیپ امام حسین (ع) اصفهان است.
جنازه را در کیسه نایلونی بزرگ که برای همین منظور تهیه شده بود گذاشتیم و کیسه پلاستیک حاوی مشخصات شهید را در کیسه بزرگ قرار دادیم و جنازه را به داخل کانکس بردیم . پس از قرائت فاتحه از آنجا خارج شدیم. روزهایی که در حال نوشتن خاطرات جبهه بودم همین کتاب از طریق بنیاد شهید استان فارس شماره تلفن بنیاد شهید استان اصفهان
را بدست آوردم ، با آنان تماس گرفتم تا مشخصات و زندگی نامه این شهید عزیز را جمع آوری کنم ولی موفق نشدم .
در عملیات محرم تیپ امام حسین (ع) اصفهان خط شکن بود . رزمندگان اصفهانی شجاعت وصف ناپذیری از خود نشان دادند و ضمن وارد کردن تلفات سنگین به دشمن ، خود نیز حدود هفتصد شهید در این عملیات تقدیم اسلام نمودند . در تاریخ ۶۱/۸/۲۲ ) تنها دوازده روز پس از آغاز عملیات ( مردم رزمنده پرور آن استان جنازه های گلگون و مطهر سیصد و بیست شهید را بر روی دستان خود تشییع کردند .
روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_پانزدهم
صحنه دل خراش
به اتفاق دوستم که همیشه در انجام مأموریت ها همراهم بود به طرف خط مقدم در حرکت بودیم . دشمن بر روی جاده ای که چند روز قبل دست خودش بود و گرای آن را به طور کامل داشت ، آتش توپ و خمپاره میریخت و مدام صدای انفجار به گوش میرسید .
در حد فاصل پلهای چم سری و چم هندی بودیم که ناگهان صدای انفجار خمپاره در فاصله کم توجه ام را جلب کرد.
در آینه ماشین به پشت سر نگاه کردم ، دیدم یک ماشین لند کروزر وانت با فاصله حدود سی متری ما مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفته و منفجر شده است سریعاً دور زدم و برگشتم - از لحظه برخورد گلوله تا حضور ما در صحنه کمتر از یک دقیقه طول کشید - گلوله خمپاره درست در وسط قسمت عقب خودرو اصابت کرده بود و چهار نفر از رزمندگان عزیز تکه تکه شده و سه نفر دیگر که جلو ماشین نشسته بودند به شدت مجروح شده بودند . پایی که از بدن یکی از شهدای عزیز کاملاً قطع و جدا شده بود را دیدم که از رگهای آن خون مانند فواره بالا میرفت صحنه بسیار دلخراش و ناراحت کننده ای بود بدن تکه تکه شده ی شهدا را از روی جاده جمع کردیم و کنار گذاشتیم و سریعاً سه عزیز مجروح را عقب ماشین گذاشته و به طرف اورژانس به راه افتادیم . در مسیر صدایی توجهم را جلب کرد، سرم را از پنجره ماشین بیرون آوردم و گوش دادم صدا از داخل ماشین بود ، فکر کردم عزیزان مجروح دارند کنند، توقف کردم و از ماشین پیاده شدم، دیدم یکی از مجروحین که بر اثر اصابت ترکش خمپاره قسمت باسن او به کلی از
بدنش جدا شده بود سرود خمینی ای امام، خمینی ای امام می خواند. تعجب کردم که با این وضعیت امام را فراموش نمی کند. قبل از اینکه به جبهه بیایم شنیده بودم که رزمندگان در هر شرایطی حتی بعد از مجروح شدن امام عزیز را فراموش نکرده و ایشان را یاد کنند، شاید کمتر باورم میشد . ولی این صحنه که خود شاهد آن بودم باورم را در مورد رزمندگان و خلوص آنها کامل می کرد.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_شانزدهم
مجدداً پشت فرمان ماشین نشستم و سریعاً آنها را به اورژانس رساندم. در کنار اورژانس دره ی وسیعی بود که هلیکوپترها در آنجا فرود می آمدند ،دو فروند هلیکوپتر آماده انتقال زخمی ها بودند .
بطور سریع این سه مجروح با کمک پرسنل اورژانس پانسمان کردیم و آنان را با بارانکارد داخل هلیکوپتر گذاشتیم. هلیکوپتر به پرواز درآمد هم به ادامه مأموریت خود پرداختیم.
وقتی به پشت خاکریز برگشتیم موقع اذان ظهر بود. اذان با صدای یکی از رزمندگان از طریق بلندگویی که یک قیف آن به سمت دشمن و یک قیف آن هم به سمت
نیروهای خودی قرار داشت پخش میشد.
صدای دلنشین اذان حالت معنوی خاصی به منطقه عملیاتی بخشیده بود. زیر آتش تیر و خمپاره ی دشمن وضو گرفتیم و در گوشه ای از خاک پاک آنجا به نماز ایستادیم.
چه صحنه های جالبی بود ، عده ای به عبادت در رزم که همانا حفاظت از خاکریز بود مشغول بودند و عده ای هم به نماز ایستاده و با خدای خود راز و نیاز داشتند. هر کس که نمازش تمام شد جایش را با نیروی پشت خاکریز عوض میکرد تا همه از فيوضات نماز اول وقت بهره مند شوند. آنجا بود که معنای واقعی عشق را فهمیدم. پس از اقامه ی نماز، دعایی زمزمه میکردند که
بوی عشق و ایثار میداد :
" الهم الرزقنا توفيق الشهادة في سبيلك قلم قاصر از بیان حالات خاص رزمندگان در آن شرایط است.
با جوهر قلم تنها میتوان سایه ای از آن را ترسیم نمود . کارخانه انسان سازی به نام جبهه شکل گرفته بود که پیر و جوان در جای جای آن به خود سازی و خود شناسی مشغول بودند تا گامی به خداشناسی نزدیک تر شوند.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_شانزدهم
در ابتدای جاده پاسگاه شرهانی (- پاسگاه شرهانی در نقطه مرزی و در ارتفاعات شهر طیب عراق قرار داشت که متعلق به دشمن بود و در عملیات محرم به تصرف رزمندگان اسلام در آمد با تصرف این پاسگاه و ارتفاعات مجاور ، رزمندگان اسلام به شهر طیب مسلط شدند)
در حرکت بودیم ناگهان یک خط آتش وحشتناکی از بمب های خوشه ای در جلوی چشممان قرار گرفت. متوجه شدم هواپیمای جنگی عراقی منطقه را بمب باران خوشهای کرده است.
ماشین را از جاده خارج کردم و بلافاصله با دوستم از ماشین پیاده شدیم و بر روی زمین خوابیدیم . به آسمان نگاه کردم دیدم یک هواپیمای عراقی بالای سر ما منطقه را بمب باران کرده و در حال فرار است و یک موشک سام ۷ به دنبال اوست موشک سام ۷ به دنبال حرارت اگزوز هواپیما میرود و آن را رها نمیکند تا به آن اصابت کند و منفجر (شود. خلبان عراقی هر چه تلاش کرد از موشک فرار کند نتوانست با چشمان خود دیدم که موشک به هواپیما
برخورد کرد و متلاشی شد.
خلبان با چتر نجات بیرون پرید و بالای ما در حرکت بود . دوستم چند تیر با اسلحه کلاش به طرفش شلیک کرد اما به او نخورد ، مانع ادامه تیر اندازی وی شدم. به دنبال خلبان دویدیم او بالا و ما پایین تعقیبش کردیم تا اینکه با فاصله حدود دویست متری فرود آمد با سرعت به سمت او دویدیم و او را دستگیر کردیم. او حسابی ترسیده بود و مقاومتی از خود نشان نداد هر چه با همان زبان عربی دست و پا شکسته ی خودم با او صحبت کردم جواب نداد. فقط اسمش را که پرسیدم.
گفت :« محمد جاسم »
او را جلو ماشین سوار کردیم و میخواستیم به کمپ اسرا ببریم ناگهان سه نفر از پاسداران آمدند ، یکی از آنان با عصبانیت کلت خود را بیرون آورد و روی کاپوت ماشین نشست و از جلو شیشه قصد کشتن خلبان عراقی را داشت . می گفت این مزدور بعثی جوانان ما را به شهادت رسانده است، باید او را بکشم تا آرام شوم. از این برادر پاسدار خواهش کردم که این کار را نکند، به او گفتم این اسیر با اسرای دیگر فرق دارد خلبان هواپیمای جنگی اطلاعات خوبی از دشمن و مواضع آنها دارد باید فرماندهان ما ، این اطلاعات را از او بگیرند و در عملیات از آن استفاده کنند. با اصرار زیاد بالاخره قبول
کرد و از تصمیم خود منصرف شد. ما هم خلبان عراقی را به کمپ
اسرا بردیم و به مسئول کمپ تحویل دادیم .
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_هفدهم
.
ساعت دو بعد از ظهر همان روز اخبار رادیو بوسیله بلندگو در مقر لشکر فجر پخش میشد. در کنار نماز خانه لشکر با تعدادی از بسیجیها ایستاده بودیم و داشتم ماجرای خلبان عراقی را برایشان تعریف میکردم که ناگهان اخبار رادیو اعلام کرد بدست رزمندگان شجاع اسلام یک فروند هواپیمای جنگی عراق در منطقه عین خوش سرنگون شد و خلبان آن به نام محمد جاسم به اسارت دلاور مردان بسیج در آمد » . با شنیدن این خبر همه بچه ها مرا در آغوش گرفتند تبریک گفتند ، لحظه ی بسیار بیاد ماندنی بود . همان روز هر کسی مرا میدید تبریک میگفت و من هم بسیار خوشحال بودم که در این سن كم خداوند بزرگ توفیق عنایت فرمود تا به عنوان رزمنده در جبهه حضور یابم و به اسلام خدمت کنم.
«سه راهی مرگ»
یک روز صبح تعدادی جعبهی مهمات و مقداری غذا توسط برادران تدارکات به ما تحویل دادند و گفتند به خط برسانید .
به اتفاق دوستم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. در منطقه عملیاتی یک سه راهی بود به نام سه راهی مرگ این سه راهی کاملاً در دید و تیررس دشمن بود . به سه راهی که رسیدیم به جای این که در پشت خاکریز محافظ جاده به سمت راست برویم اشتباهی مستقیم رفتیم، حدود سیصد متری رفته بودیم به دوستم گفتم احساس میکنم مسیر را اشتباهی رفته ایم، چون سر سه راهی چند تا سنگ کوچک در وسط همین جاده ای که رفته ایم گذاشته بود ما توجه نکردیم . دور زدم و برگشتم سرسه راهی ماشین را پشت خاکریز پارک کردم ، یک ماشین نیروهای خودی آمد ، آن را نگه داشتم و به راننده گفتم ما میخواهیم به خط برویم باید از چه مسیری حرکت کنیم ؟
گفت از سمت راست پشت خاکریز حرکت کنید تا به نیرو ها برسید گفتم ما مستقیم رفته ایم ولی چون تردید داشتیم برگشتیم .
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_هجدهم
او گفت :اگر پانصد متر دیگر رفته بودید قطعاً اسیر می شدید. عراقی ها کمی جلوتر در ادامه همین جاده مستقر هستند ، چند روز پیش هم یکی از ماشینهای خودی اشتباهی از این جاده رفته و به نیروهای عراقی برخورد کرده بود و علی رغم اینکه او را زیر تیربار گرفته بودند توانسته بود از دست دشمن فرار کند و به نیروهای خودی برسد . شما باید به این سنگها که در وسط جاده گذاشته شده بود توجه می کردید. به کمک هم چند سنگ و کلوخ بزرگ تر در آن جاده که همه را به انداخت گذاشتیم بطوری که مشخص باشد جاده بسته شده است. از راننده که ما را راهنمایی کرده بود تشکر کردیم و از سمت راست پشت خاکریز به مسیر خود ادامه دادیم تا به نیروهای خودی
برسیم.
در نزدیکیهای خط، تانکهای خودی در حال پشتیبانی از رزمندگان خط مقدم بودند گرد و خاک زیادی بخاطر تردد تانکها و ماشینها ایجاد شده بود بطوری که بیشتر از هفت، هشت متر جلو ماشین دیده نمیشد ، با سرعت در حرکت بودیم یک لحظه متوجه شدم از میان گرد و خاک یک تانک خودی روبروی ما میآید در حالی که مرگ را جلو چشمان خود میدیدم فرمان را به سمت راست چرخاندم و به شکل عجیبی از صحنه جان سالم به در بردیم . خدا کمک کرد که زیر شنی تانک نرفتیم و گرنه چون داخل ماشینمان تعدادی جعبه مهمات بود هم ما له میشدیم و هم تانک منفجر می شد و حادثه بسیار بدی اتفاق می افتاد . چند لحظه توقف کردیم تا آرامش پیدا کنیم ، سپس
به ادامه مأموریت پرداختیم.
وقتی به پشت خاکریز رسیدیم ماشین تدارکات در حال توزیع غذا بین رزمندگان بود . محموله خود را به تدارکات تحویل دادیم و برای صرف ناهار در کنار چند نفر از دوستان نشستیم . ناهار یک قوطی کنسرو با چند تکه نان سفید خشک بود. هر رزمنده یک قوطی بازکن کوچک در اختیار داشت که همراه پلاک شناسایی آویز گردنش بود ، با آن سر قوطی کنسرو را باز کردم و مشغول خوردن ناهار شدم ، ناگهان خمپاره ای در سی ، چهل متری ما فرود آمد و منفجر شد یک ترکش راه گم کرده پرپرکنان به سراغم آمد و به شکمم اصابت کرد ، گویا مأموریتی بیشتر از جدا کردن دکمه پیراهنم نداشت . دوستان با دست پاچگی پیراهنم را بالا زدند ولی هیچ اثری روی بدنم مشاهده نکردند. گفتند الحمد لله بخیر گذشت. ترکش بیچاره چون زور آخرش بود و وظیفه اش را بخوبی انجام نداده بود ، شرمسار سرش را پایین انداخت و در دل خاک آرمید . شهادت لیاقت و سعادت می خواست ، که من نداشتم .
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_نوزدهم
.یک شب در بین نماز مغرب و عشا در نماز خانه لشکر ، برادر حاج صادق آهنگران حسابی نوحههای حماسی و روحیه ساز برایمان خواند و دلها را کربلایی کرد، سپس یکی از فرماندهان چند دقیقه ای سخنرانی کرد، گفت شما در منطقه جنگی هستید، ممکن است هر لحظه شهید شوید، کسانی که وصیت نامه ننوشته اند همین امشب در سنگرهایشان بنشینند و وصیت نامه بنویسند.
پس از نماز عشا به سنگر برگشتم ، بعضی از عزیزان رزمنده بی سواد و يا كم سواد بودند. حدود شش ، هفت نفر به سنگر ما آمدند و درخواست کردند تا برایشان وصیت نامه بنویسم. برای این عزیزان وصیت نامه نوشتم ، سپس گوشه ای نشستم و با توجه به حالت خاصی که پس از نوشتن چند وصیت نامه برای دوستان ، پیدا کرده بودم قلم عشق را روی صفحه دل گذاشتم و اولین وصیت نامه دوران حیات خویش را رقم زدم. وقتی نگارش آن به اتمام رسید با جوهر
وجودم امضایش کردم. پس از امضاء ، از آن حالت خاص خارج شدم ، یک بار بطور کامل متن و جملاتم را در دل خواندم متوجه شدم که در حالت عادی و بدون حضور قلب هرگز در آن اوان جوانی قادر به نوشتن جملات عرفانی به این سبک نبودم.
کار نوشتن که تمام شد هر کس وصیت نامه اش را داخل پاکت گذاشت و پس از نوشتن آدرس محل سکونت بر روی آن به اتفاق ، پاکتها را به واحد تعاون لشکر که امور پستی را انجام میداد تحویل دادیم ) تعاون وصیت نامهها را جدا کرده و نگه میداشت تا در
صورتی که هر یک از رزمندگان شهید شد به آدرس او ارسال کنند ) تعاون لشکر اشتباهی وصیت نامه مرا به آدرسی که روی آن نوشته بودم ارسال و پس از چند روز وصیت نامه ام به شیراز رسیده بود مأمور پست پاکت را به درب منزل برادرم برده بود ، چون کسی در منزل نبود آن را زیر درب انداخته و رفته بود.
بعدها که از جبهه برگشتم برادرم برایم تعریف کرد و گفت : چند روز که از عملیات محرم گذشته بود و خبری از شما نداشتیم به مسافر خانه ای که روزانه لامردی ها در آنجا جمع میشدند تا از خبرهایی که هر روز از جانب رزمندگان لامردی به آنجا میرسید مطلع شوند رفته بودیم ، وقتی به خانه برگشتیم به محض اینکه درب را باز کردیم پاکتی را مشاهده کردیم که روی آن نوشته شده بود « وصیت نامه حبیب صفری ». بهت زده پاکت را برداشتیم و فکر کردیم که شما
شهید شده اید. نشستیم و حسابی گریه کردیم . آرام نمی گرفتیم درب خانه را بستیم و به بنیاد شهید شیراز مراجعه کردیم. در آنجا
لیست شهدا و زخمیها را چک کردند. نامی از شما در لیست نبود . شماره تلفن بیمارستانها و سردخانه های نگهداری اجساد را گرفتیم و نشستیم به همه آنها زنگ زدیم ولی هیچ نتیجه ای نگرفتیم .نگران و مضطرب به خانه برگشتیم و تا صبح هیچ کدام نخوابیدیم. توی حیاط میگشتیم و گریه میکردیم، تا اینکه فردا صبح یکی از بستگان به خانه آمد و گفت، حبیب امروز زنگ زده و الحمدلله سالم است. از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدیم و به دیگر بستگان هم اطلاع دادیم .
در آن زمان منزل برادرم اشتراک تلفن نداشت و من خبر سلامتی خودم را از طریق تلفن یکی از بستگان در شیراز به آنان میرساندم .)
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_بیستم
پیرمرد رزمنده حاج علیرضا مهریار
حضرت امام (ره) فرمودند جنگ نعمت است . واقعاً نعمت بود . اقشار مختلف مردم اعم از پیر، جوان، ارتشی ، سپاهی و بسیجی چنان شجاعتی در هشت سال دفاع مقدس از خود نشان دادند که برای همیشه کشور اسلامی ایران را بیمه کرد بگونه ای که دشمنان زورگو
جسارت دست درازی به این آب و خاک را برای همیشه از یاد بردند.
در دوران دفاع مقدس دگربار خون سرخ امام حسین (ع) و یاران با وفای آن حضرت به جوشش در آمد و کربلا و عاشورا تکرار شد کربلا هم حبیب ابن مظاهر سالخورده را داشت و هم علی اکبر جوان کربلای ایران هم، در مکتب حسینی، حسین فهمیده ها را داشت و سالخوردگان شجاع
پیرمرد مومن، متقی ، با وفا و دوست داشتنی به نام حاج علیرضا مهریار در سنگر ما بود . نیمه شبها در آن تاریکی محض و زیر صدای انفجار توپها، خمپاره،ها و موشک بارانها آهسته بلند سجاده ای را در دل خاک پهن میکرد نماز شب
میشد و
میخواند و با خدای خود راز و نیاز داشت. آن هم چه خاکی که هر وجب آن ، بوی شهید می داد .
حاجی مهریار کارهای سنگر را با گشاده رویی و با عشق انجام میداد . او میگفت خدا را شاکرم که در این سن توفیق به من داد تا در سنگر جبهه در کنار رزمندگان ، به رزمندگان خدمت نمایم . به حاجی گفتیم حاجی جان، ما جوان هستیم و شما در اینجا دست پدری بر سر ما دارید برایمان قدری سخت است که شما کارهای سنگر را انجام می دهید، وظیفه ماست که فرمان شما بزرگترها را ببریم، اینطوری که زحمت کارهای سنگر روی دوش شما باشد راضی نیستیم . حاجی قبول نمیکرد و میگفت من به این کار افتخار میکنم و آن را توفیق الهی میدانم . اصرار از ما و مقاومت از حاجی تا اینکه بالاخره حاجی را قانع کردیم
تعدادمان در سنگر شش نفر بود دور هم نشستیم و تقسیم کار .کردیم در جبهه هر کسی که مسئولیت انجام همه کارهای سنگر در یک روز به عهده او بود میگفتند فلانی امروز شهردار است . ما هم هر روز یک نفر شهردار میشدیم و کارهای سنگر اعم از نظافت ، گرفتن غذا پهن و جمع کردن سفره ، شستن ظرفها و........ را به طور کامل انجام دادیم . حاجی هم هر شش روز یک بار نوبتش میشد که شهردار
می
باشد.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*