eitaa logo
گلزار شهدا
5.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم میخواست داخل خانه را می‌دیدم. مخصوصاً اتاق خودم را !!تنها جایی که خسرو را با خودم میبردم .خسرو تنها دوستی بود که مام اجازه می‌داد تا او را به خانه بیاورم و تنها مسلمانی که پاپا اجازه می‌داد با او رفت و آمد کنم .پاپا خیلی برای رابطه گرفتن با پسرهای محله به من سخت می گرفت. همیشه میگفت: پسر وقتی پایت را از خانه بیرون میگذاری، فقط مدرسه و خانه !توی هیچ جمعی و گروهی هم نرو شیرفهم شد؟! اولین باری که پاپا خسرو را توی خانه دید سرم داد زد و مرا برای این کارم شماتت کرد. اما وقتی دید خسرو توی درسها به ویژه ریاضی که در آن ضعیف بودم کمکم میکرد، دیگر چیزی نگفت. هرچند من همیشه خسرو را زمانی به خانه می بردم که پاپا نبود .خسرو درس حسابش خیلی خوب بود و تقریباً همیشه نمرات بالا می گرفت .اما من توی درس های شیمی و علوم طبیعی و فیزیک بهترین بودم. وقتی می‌دیدم خسرو چطور مسئله ها را سریع حل می‌کند، به او می‌گفتم: خسرو تو آخرش یا مهندس می‌شوی یا استاد حساب !او هم می زد پشت من و گفت: اما من مطمئنم تو پزشک می‌شوی این خط و این هم نشان! اولین روز آشنایی مان از خاطرم نمیرود. روزهای اول مدرسه بود که بچه ها ریخته بودند روی سرم و به قصد کشت مرا میزدند. یکی از بچه‌های قل چماق مدرسه وقتی فهمیده بود، من مسیحی هستم مرا زد .خسرو مرا از زیر دست و پا بیرون کشید و تا چند فن کشتی رویش پیاده نکرد، نتوانست از من جداییش کند .خسرو کشتی‌گیر خیلی خوبی بود. این را بعدها فهمیدم. وقتی دوستیمان شکل گرفت چند باری هم با او به باشگاه رفتم. او مرا به دکتر برد .سرم شکافته بود و ۵ تا بخیه خورد . بعد هم مرا رساند خانه‌مان !فردایش خودش آمد دنبالم تا با هم به مدرسه برویم .کلی هم توی خار و خاشاک پشت مدرسه گشته بود تا صلیبم را برایم پیدا کند .صلیبی را که بچه‌ها از گردنم کنده بودند و از پنجره کلاس توی زمین های پشتی مدرسه انداخته بودند. دیگر کسی توی مدرسه جرات نداشت برای من خط و نشان بکشد .بعد از آن روز من و خسرو رفیق هم شدیم و من آن صلیب را هرگز از خودم دور نکردم. دلم هوایش را کرده !چقدر احساس می کنم مانند آن وقت ها به او نیاز دارم. دوران نوجوانی تنها چیزی که می‌تواند مأمن خوبی باشد رفیق است. شاید وقتی ببینمش سرم را بگذارم روی شانه هایش و برایش از سال‌های تنهایی در آمریکا درددل کنم. برایش از مرگ مادر و مام بگویم. یا از پاپا که در این سالها نه سراغم آمد و نگذاشت سراغش بیایم. و بدتر از همه زمانی به ایران آمدم که دیگر توی دنیا نیست و تازه باید بفهمم، آن هم از زبان عمو که پاپا در تمام این سال‌ها به عنوان زندانی سیاسی توی زندان بوده !!اما هنوز چرایش را نمیدانم! دلم برایت تنگ شده خسرو !!می دانم آن‌قدر در فضای دانشگاه و درس غرق شدم که هیچ وقت سراغی از تو نگرفتم، که بدانی کجایم و چه می کنم .یک بار هم برایم نامه از تو آمد ولی نفهمیدم از کجا آدرس مرا گیر آورده بودی. شاید از پاپا گرفته بودی اما او اظهار بی اطلاعی می کرد .جواب نامه را ندادم و توهم دیگر برایم نامه ندادی .کاش نگذاشته بودی دوستیمان قطع شود! راه کج می کنم سمت خانه خسرو. نزدیکی مسجد مشیر روی سنگفرش ها قدم بر میدارم .درست روی همین دیوار که تهش می‌رسید به کوچه بعدی، خسرو اسپری از جیبش در آورد و نوشت «مرگ بر شاه »شاه را وارونه می نوشت. هر جا رد می شد و می دید دیواری شعاری ندارد .گاهی با خودم فکر می‌کنم تمام دیوارهای این شهر را خسرو سیاه کرده است.موقع نوشتن شعار نمی گذاشت من پیشش باشم می‌گفت: بر خانه‌تان یا می گفت :برو دوتا کوچه بالاتر منتظرم بمان ! دوست نداشت برای من دردسر درست کند یا شاید دوست نداشت از کارهایش سر دربیاورم .بعضی روزها بعد از کلاس های تقویتی خانه نمی آمد و تا دیر وقت توی مدرسه می‌ماند. مدیر و ناظم و بچه ها نبودند، ولی نمی‌دانم خسرو چه سرّی بابای مدرسه داشت.؟! دست میکشم روی دیوار. هنوز آن شعارها روی دیوار مانده است، اما شعارهای جدیدی هم اضافه شده «جنگ جنگ تا پیروزی» «نصر من الله و فتح القریب» در خط کلمات دقیق می شوم تا ببینم این ها هم دست خط خسرو است. با آن خط خوش و موزونش .خسرویی که من می‌شناسم نمی گذاشت روی هیچ دیواری بدون خطوط تفکرش باشد. دیروز به رفتن شاه فکر می‌کرد و حتماً امروز به جنگ و فردا..... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
همیشه برایم سوال بود که چرا خسرو این همه مخالف شاه است؟!نه تنها او بلکه خیلی های دیگر .برعکس خیلی ها هم با شاه موافق بودند، مثل پاپا ! او می گفت که بودن شاه به ما غیر مسلمانها امنیت می‌دهد. نمی‌دانم درست می گفت یا نه، اما توی محله ما بیشتر مسلمان بودند و خیلی هایشان با ما خوب بودند و برای من خسرو خوبترین بود. یادم هست یک بار از خسرو پرسیدم : این همه تلاش برای بیرون کردن شاه چرا؟!! در جوابم گفت :برنابی ،من از تو یک سوال میپرسم. برای چی زندگی می کنی؟ اصلاً زندگی یعنی چه ؟شاید پاسخ به این سوال به خودت، پاسخ سوالی باشد که از من پرسیده ای! سوالش تا ته ذهنم رفت. درست توی عمق ذهنم ماند و مرا با خودم درگیر کرد.برای اولین بار با چنین چالشی روبرو می‌شدم با کمی من و من گفتم:« درس بخوانیم، بزرگ شویم ،کاره ای شویم ،بخوریم، بخوابیم ،ازدواج کنیم و بچه دار شویم و بعدش هم....» خسرو نگاهم کرد. از عمق چشم های درشت و مشکی اش تا عمق چشم های رنگی من پر زد و گفت:« برنابی باید به چیزی فراتر از اینها فکر کنی. چیزی فراتر از خوردن و خوابیدن و ازدواج و کار! به چیزی که به زندگی از معنا می دهد. چیزی که به خاطرش نفس میکشی! چیزی که به خاطرش اگر زخمی بر داری می ایستی! چیزی که برایش اگر شده جون بدی!» آنروز از حرفهای خسرو سر در نیاوردم. هر چند وقتی توی دانشگاه هاروارد درس خواندم ،نظریه‌ ای زندگی من را دگرگون کرد و شب و روز مرا گرفت.تز پزشکی که اگر به بار بنشیند می تواند دنیا را کن فیکون کند .شاید علم پزشکی را تکان بدهد و شاید چیزی که بشر فکرش را نمی کند. سوال خسرو هنوز در ذهنم مانده است و با جواب های گوناگونی که برایش پیدا می کنم. گاهی باخودم فکرمیکنم خسرو از من بزرگتر است. اما ما هم سن بودیم! ولی او بهتر از من می فهمید. نمی‌دانم یا شاید او به چیزهایی فکر می‌کرد که من نمی کردم .من همیشه این را می گذاشتم به حساب دین متفاوت مان از هم. اما بعضی چیزها تفاوت در دین بود. مسئله خلقت انسان بود. این را بعدها که بیشتر با آن فکر کردم متوجه شدم. اصلا این تز پزشکی هم از همین‌جا در ذهنم جا خوش کرد .برای چه قرار است بمیریم؟!! اصلاً چرا مرگ ؟!چرا زجر برای بیماری هایی که در سلول های ما نفوذ می کند و به مرور ما را میکشد ؟!معنای عمیق تر از زندگی شاید حیات جاویدان ما باشد.!! آن روز که داشتم توی ذهنم به رابطه بین شعار «مرگ بر شاه» و «زندگی» فکر می کردم واقعا چه رابطه‌ای با هم داشتند؟! زنگ های تفریح دیرتر به داخل حیاط می آمد .یکبار کنجکاو شدم ببینم چه می کند. پاییدمش! دیدم دارد توی نیمکت بچه‌های کلاس کاغذهایی می گذارد. از کلاس بیرون رفت. رفتم یکی اش را برداشتم و خواندم. اعلامیه بود !همان چیزی که مدیر مدرسه بابتش سرصف صبحگاهی برای بچه‌ها خط و نشان می‌کشید و می‌گفت: اگر بفهمم اینها کار چه کسی است، می‌دهم دست شهربانی تا حساب کار دستش بیاید. بیچاره مدیر هر روز رگ گردنش از عصبانیت میزد بیرون! اما فایده نداشت. حتی خسرو نمی‌دانست من میدانم اعلامیه‌ها کار اوست .ولی به کسی چیزی نمی گفتم .کسی هم کاری به کار من نداشت ،چون من یک مسیحی بودم. به مسجد مشیر میرسم .درهای بزرگ قهوه ای رنگش را خوب یادم است ،چون دقیقه های زیادی به در مسجد زل میزدم تا خسرو از آن بیرون بیاید و برویم و بازیگوشی مان !جلوی در مسجد یک جیپ نظامی ایستاده و پارچه زرد بزرگی که رویش با خط مشکی نوشته شده «محل ثبت‌نام و اعزام به جبهه» چند جوان دارند و سایل را بار وانت باری که آنجاست می کنند.عمو مهران می‌گفت: این اواخر چند باری پی خسرو را گرفته به خواست پاپا ،اما نتوانسته پیدایش کند. می‌گفت از این محل رفتند. تنها چیزهایی که از هم محله ای ها شنیده این که او برادرهایش به جبهه رفتند. توی هفت سال خیلی چیزها تغییر کرده .آدم‌های محله هم !من هم نمی‌دانم چطور خسرو را پیدا کنم .جز این محله و مسجد نشانی ندارم .خسرو همیشه یک پایش توی این مسجد بود. این را نه پاپا می دانست و نه عمو! خسرو عاشق اینجا بود و هر روز با صدای اذان می‌رفت توی مسجد نمازش را می خواند. صدای دلنشینی داشت اذان! یک کلام آهنگین بدون موسیقی. همیشه گوش دادن به این صدا را دوست داشتم. شاید خسرو الان همین اطراف باشد نمی دانم اگر ببینمش میشناسمش؟! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
وقتی میرفتم آمریکا دوست داشتم ببینمش ،اما نشد .رفتم در خانه شان نبود. مادرش گفت که رفته راهپیمایی !آن روزها، روزهای پر همهمه‌ ای بود .هر روز مردم می ریختند توی خیابان‌ها و شعار می‌دادند. پاپا می‌گفت :این بار سقوط رژیم حتمی است و کودتا توی ایران دیگر جواب نمی‌دهد. شاه دیگر بر نمیگردد. سوار ماشین دوست پاپا که بودم ،چشم دوختم به ته کوچه شاید خسرو را ببینم. حتی نرگس را !اما ندیدم. من بدون خداحافظی از خسرو رفتم و بدون اینکه به او بگویم کجا میروم به سفری اجباری!! سفری که مرا از تمام تعلقات هم جدا کرد. بغل مسجد مغازه مش کاظم بود. زمستان ها جلوی در مغازه می نشست درآفتاب . جای دنج بازی فوتبال جلوی مغازه او بود.گاهی دور از چشم پاپا با بچه‌های محل فوتبال بازی می‌کردم .من میشدم دروازه‌بان. کسی خیلی دوست نداشت دروازه بان باشد. چون غریبه تر بودم من را می‌گذاشتند دروازه‌بان .خسرو خط حمله بود و دروازه‌بان تیم مقابل از شوت‌های خسرو میترسید‌ ترجیح می داد گل بخورد تا شوت های محکم خسرو بدنش را بچرزاند.همیشه از بچه ها فحش و بد و بیراه می‌خورد. گاهی هم که تعداد گل ها زیاد می شد آنقدر متلک بارش می‌کردند که قهر میکرد و میرفت.مش کاظم از اینکه ما جلوی مغازه‌اش بازی میکنیم ناراحت بود .خسرو هم از عمد توپ را شوت میکرد توی وسایل جلوی مغازه مش کاظم تا ساکتش کند. از حرص خراب نشدن چیز هایش مشغول جمع کردن میشد .وقتی مشکل از جمع کردن فارغ می شد دوباره غرغر هایش را از سر می‌گرفت بعضی وقتها هم خود خسرو بعد از بازی میرفت کمکش وسایلش را جمع کند. می گفتم :« نه به آن شوت هایت و نه این کمک کردنت!» میخندید و میگفت:«چیکار کنم از غرغر کردن هایش خوشم نمی‌آید ،ولی خوب گناه دارد بخواهد تنها وسایل مغازه اش را جمع کند» توی مغازه نگاه می اندازم. اولین چیزی که در قاب نگاهم می نشیند، عکس مش کاظم با قاب دور طلایی فلزی. این قاب آن وقتها هم توی مغازه اش بود. خسرو گاهی سر به سرش می‌گذاشت و می‌گفت :«مش کاظم تو که هنوز زنده ای! چرا عکست را گذاشتی توی مغازه؟!» او هم در جواب می‌گفت :«من که اولاد ندارم. خودم گذاشتم تا وقتی مُردم و مغازه دست کسی دیگر افتاد. عکسم را ببینند برایم فاتحه بخوانند. خسرو می‌خندید و می‌گفت:« نگران نباش مش کاظم.من و بچه های محل هستیم. نمی‌گذاریم روحت بی فاتحه بمونه »و بعد زل می زد به قاب عکس می گفت:« لااقل یک عکس مهربون میگرفتی که آدم رغبت کنه برات فاتحه بخونه.فکر می کنم مش کاظم این عکس را موقعی که از فوتبال بازی‌های ما شاکی بوده رفته گرفته.» نوار مشکی دور قاب نشان می‌دهد که کاظم دیگر توی این دنیا نیست. شاید این نوار هم کار خسرو باشد. همیشه می‌گفت:« مشتی وقتی مُردی یه نوار مشکی میزارم کنار عکست تا مردم بدونن مردی! خسرو به شوخی می‌گفت اما مش کاظم دعای خیر می کرد می گفت:« خیر از جوونیت ببینی پسر.» صدایی از داخل مسجد به بیرون می آید. «با نوای کاروان، بار بندید همرهان ،این قافله عزم، کرب و بلا دارد» صدای بوق ممتد ماشینم را از جا می کند. _کاکو، قربون دستت میری اونورتر تا این ماشین رو کج کنیم بریم به کار و زندگیمون برسیم؟! صدای راننده وانت است. خودم را میکشم به کناری. مردی جوان کنار راننده نشسته و سر و تیپش نشان می‌دهد نظامی است. _ببخشید من دنبال یه نفر میگردم .شما میتونید به من کمک کنید؟! _بفرما اخوی در خدمتم! _دنبال خسرو ایزدی میگردم. جوان چند باری ایزدی را زیر لب تکرار می‌کند و می‌گوید :«ها !!ایزدی‌ها از بچه های پایگاه مقاومت همین مسجد هستند. _خوب الان هستن؟! _والا تا اونجا که من خبر دارم جبهه هستند. فکر کنم یکیشون شهید شده باشه! دلم میریزد! _کدومشون؟! _ اسمش رو یادم رفته. اما یکیشون شهید شده. از بچه ها شنیدم. راستش من از بچه های اینجا نیستم. _چطوری میتونم پیداش کنم؟! _میتونی صبر کنی فردا شب از بچه های پایگاه بپرسی. مثل اینکه قراره عکس شهید را بیارن بزنند توی مسجد. حتماً نشونی از خانوادش دارند .شایدم از دوستانش کسی باشه. راننده عصبی و غرولند کنان پایش را روی گاز می گذارد و می رود. جوان سرش را از ماشین بیرون می دهد و بلند می گوید:« حدود ساعت ۹ شب بیایی بچه ها هستند» دستش را تکان میدهد و ماشین دور می شود. توان ایستادن روی پاهایم را ندارم. اگر آن کسی که میگفت شهید شده خسرو باشد؟!!! وانت بار و جیپ که می‌روند، دور مسجد خلوت و صدا هم قطع می‌شود . تا به خودم می آیم در هایش بسته می شود. بی اختیار به سمت خانه خسرو میروم. پشت مسجد مشیر بعد از طاق شیر. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
دستم را به سمت زنگ میبرم. مانند  آن وقت ها منتظرم تا خسرو در چار چوب در جا بگیرد و دست‌هایمان در هم گره بزند و با خودش ببرد داخل خانه .و بگوید تا نیایی یک چایی بخوری نمیزارم‌بری .و مرا بکشاند داخل اتاق کوچک شان و از قوری روی علاالدین نفتی برایم چای بریزد .و آنگاه بنشیند از کتاب مقدس برایم از مسیح بگوید .برایم عجیب بود که او به مسیح اعتقاد داشت .می‌گفت :مسیح پیامبری بوده که برای هدایت انسانها آمده .از مریم می گفت که چطور خدا اراده کرده تا مریم بدون داشتن همسر عیسی را باردار شود .از رکوع مریم همراه نمازگزار ها می گفت .از تهمت‌هایی که به مریم می‌زدند. از چیزهای دیگری هم می‌گفت که من تا به حال نشنیده بودم. می‌گفت که بارداری مریم معلوم نبوده و می‌گفت مریم از نخلی خرما می خورده که خودش به زمین می ریخته و از تشنگی  زیر پای عیسی چشمه آب جوشیده. چقدر با آب و تاب برایم تعریف می‌کرد و من سراپا گوش می شدم انگار او یک مسیحی الاصل باشد. _چی میخوای جوون؟! پیرمردی جلوی من ایستاده است نمی دانم چه بگویم که ادامه می دهد: «اینجا تکیه امام حسین است خونه یکی رو میخوای؟! ایزدی ها که رفتند اینجا را دادند  برای تکیه» وقتی هردومان در انزجار و درد بودیم من می گفتم یا عیسی مسیح و خسرو می‌گفت یاحسین ! مسیح را خوب می‌شناخت ولی من حسین او را نمی شناختم تنها می دانستم وقتی روزهای قتل این آقا می آمد، محل سیاهپوش می شد .مردها هماهنگ با صدای سینه و زنجیر ها نوای قشنگی به صدا در می آوردند و اسمش را صدا میزدند :«حسین.. حسین.. حسین» پا نمی گذاشت در این شبها پایم را از خانه بیرون بگذارم. صدای شور مردم محله را از جا می کند وقتی صدای یا ابوالفضل ها بلند می شد، نمی دانم چه حسی در درونم در قلیان می‌افتاد و با بردن نامش به لرزه درمی آمدم. هر وقت از خسرو از محرم و امام حسین میپرسیدم میگفت: برنابی !وقتی به دنبال راه نجاتی می گردی، چه کسی را صدا میزنی؟! دست به صلیب می بردم و میگفتم :«عیسی مسیح!» خسرو هم در جواب می‌گفت:« ما هم برای اینکه از خودمان را گناهانمان نجات پیدا کنیم حسین را سلام می‌دهیم و کوتاه ترین راه برای نجات ما از گناهان و گرفتاری هاست» _حسین کیست؟ حسین مثل مسیح است؟! _حسین نامش و ذکرش مثل معجزه مسیح است که مرده را زنده میکند و کور مادرزاد را شفا می دهد حسین برای ما الگو است. الگوی ایستادگی و مقاومت. تا اجازه ندهیم کسی به ما ظلم کند و در برابر ظالم بایستیم. بنابراین اگر ما با شاه و استکبار مخالفیم ،چون حسین امام ماست و تا وقتی حق و باطل وجود دارد، حق باید در برابر باطل بایستیم.حسین به ما درس شهادت‌طلبی داد تا از مرگ نترسیم حسین کشتی نجات ماست. _نجات از چه چیزی؟! توی چشم هایش اشک حلقه میزد و برایم حکایتی تعریف می کرد که هنوز در خاطرم مانده می گفت: «شخصی بود که چندان مقید به احکام شرعی   که مسلمانان باید انجام بدهند ،نبود.مثل دستوراتی که توی کتاب مقدس شما آمده. اما وقتی به بیرق امام حسین میرسید سلام می داد . وقتی از دنیا رفت توی پرونده عملش می‌بینند که این آدم جهنمی است .فرشته ها آن را می‌گیرند تا به جهنم ببرند .که چشمش به بیرق امام حسین میفته و میگه من باید سلام بدم چون همیشه با دیدن این بیرق سلام میدادم. که میگن نمیشه .کارتو تمامه.باید به جهنم بری! حضرت  صدای آنها را می شنود و می فرماید گفتگوی شما برای چیه ؟؟!فرشته ها نامه عمل اون شخص را به حضرت نشان می دهند. حضرت نگاه میکنه و نامه را به ملائکه پس می دهد.ملائک دوباره اون شخص رو میبرند که متوجه میشن دارند به سمت بهشت میروند !دوباره به پرونده آن شخص نگاه می کنند و می بینند حضرت زیر نامه نوشته« یا مبدل السیئات بالحسنات »کسی که بدی ها را به خوبی ها تبدیل میکنه کشتی نجات یعنی همین! یعنی کسی که  خدا به خاطر او بدی ها را به خوبی ها تبدیل میکنه! راه رسیدن به خدا با حسین آسون تره» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
....: یادم هست بعضی اوقات ،چیزهایی می‌خواند. وقتی میپرسیدم چیست؟ می‌گفت :زیارت عاشوراست. زیارت عاشورا همان یاد حسین و کربلا است. می‌گفتم: چرا می خوانی؟ می‌گفت: زیارت عاشورا خیلی خاصیت دارد .تا نخوانی نمیفهمی سرّش چیه؟! اصرار می کردم و می خواستم برایم بگوید و می‌گفت: یکی است که خیلی تجربه کردم قوی شدن دل هست. به ویژه وقتی داری مبارزه می‌کنی. پاک شدن دل... بعد با ذوق می گفت:برنابی میدونی یکی از یاران امام حسین که در کربلا شهید شد مسیحی بود؟! و من مثل او ذوق زده می گفتم نه ! واقعاً مسیحی هم بوده؟؟ میگفت: آره بوده! وهب نصرانی با همسر و مادرش در راه کربلا امام را می بیند و با دیدن امام شیفته میشه .و با وجودی که تازه ازدواج کرده در کنار امام حسین می ماند و میجنگه و شهید میشه .وقتی شهید میشه دشمن ها سرش را جدا می کنند و برای مادرش می فرستند. اما مادر وهب سر را بر میگردونه و میگه ما چیزی را که در راه خدا دادیم، پس نمی گیریم. _راه خدا؟!! _راه خدا یعنی برای خدا !یعنی آدم چیزهایی رو که دوست داره برای خدا بده. _چرا خسرو؟! _برنابی، اگر همه چیز زندگی ما آدمها برای خدا باشه حتی نفس کشیدن ما میشه عبادت .بشرط اینکه همه برای خدا باشه! توی اتاق نیمه تاریک نشستم و به اتفاقات امروزم فکر می کنم .به همین امروز صبح و حرفایی که بین من و عمو مهران رد و بدل شد . توی باغ نشسته بودیم قرار بود .یک گپ و گفت معمولی باشد اما عجیب بود و چالش برانگیز!! لااقل برای من. سر حرف را عمو باز کرد. _تجزیه شدن بدن تا چند دقیقه بعد از مرگ اتفاق می‌افتد درسته برنابی؟! _بله عمو!وقتی قلب از تپش وایسه دمای بدن هم پایین میاد، تا یک و نیم درجه فارنهایت. تا به دمای اتاق برسه و خون سریع شروع به اسیدی شدن میکنه. دی‌اکسیدکربن بالا میره و سلول‌های شروع به باز شدن آنزیم ها در بافت های بدن می کنند و در نتیجه خودشان را از درون هم متلاشی می‌کنن. ۳ تا ۴ ساعت بعد از مرگ بدن سنگین میشه. ۱۲ ساعت بعد به حداکثر خودش میرسه و ۴۸ ساعت بعد از هم می‌پاشد. _چرا چنین اتفاقی میوفته برنابی؟ _خوب، پمپ هایی در غشای سلول های ماهیچه ای وجود دارد که کلسیم را میزان می کنه .وقتی این پمپ ها از کار می‌افتند، کلسیم وارد سلول های ماهیچه ها و بدن انقباض میشه و بدن خودش را هضم می‌کنه. _پس از فرآیند متلاشی شدن بدن بعد از مرگ طبیعی، و از نظر شما پزشک‌ها یک فرایند علمیه؟!! سرم را به علامت تایید تکان می دهم.عمو صفحه کتاب را برگ زد و دوباره پی حرفش را گرفت. _دو هفته بعد از مرگ بدن باد میکنه و بعد هم بوی تعفن میگیره, که دیگه بدن کامل از بین میره تا از هم متلاشی بشه و بعد از گذشت چند سال طبیعتاً باید استخوان‌ها باقی بماند. آهی کشیدم و چهره مام و مادربزرگ و جرالدین که خبر فوتش را امروز صبح منشی هم به من داده بود ،از نظر گذراندم خبری که دوباره ذهنم را درگیر تز پزشکی ام کرد .جرالدین الان باید طی یک مراسم ساده بین پیرمردها و پیرزن های آسایشگاه به دل خاک سپرده شده باشد ‌وحالا فرایند تجزیه شدنش را طی می‌کند. _بله طبیعت با انسان مهربان نیست تنها کاری که توانستم برای مام انجام بدم این بود که بدنش را مومیایی کنم ،تا فرآیند تجزیه شدن به کندی اتفاق بیفتد. _هر کاری کنیم که مومیایی کردن جسد یا حتی سوزاندن جسد ،حیات به پایان خودش میرسه و این یک روند طبیعیه. _اما با دستکاری توی ساختارها شاید بشه کاری کرد ،که این اتفاق نیفته همونطور که توی این سال ها ثابت کرده که بشر می تونه بر خلاف طبیعت عمل کند. عمو تو فکر رفت و آهسته گفت: بله گاهی بعضی چیزها بر خلاف طبیعت اتفاق میافته. _منظور حرفت را نمی فهمم! _می فهمی برنابی! توی این دنیا چیزی نیست که قابل درک نباشد! کمی مکث کرد و با لحنی کتابی ادامه داد:« انسان اگر لحظه‌ای از غفلت در آید، گمان می کند که دنیا دارالمجانین بزرگی است که همه مفاهیم در آن وارونه شده اند!» _عمو میخوای بگی من همه چیز را وارونه تعبیر می کنم؟؟ _شاید وارونگی نباشه، شاید غفلت، سردرگمی، گاهی هم جهل، آدمها را از حقیقت دور میکنه! _جهل؟! من بهترین دکتر آمریکا هستم. ❤️❤️❤️❤️❤️ ادامه دارد.... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
عمو به آرامی گفت: می دونم برنابی! علمی که جهل را از آدم نگیره ....بذار یه جور دیگه بگم‌ .جهل گاهی بزرگترین نظریه پرداز ها را هم به اشتباه میاندازه .شاید هم اونا به عمد می خواهند چیزی را به بشریت القا کنند که حقیقت نداره. _حرفهای شما منو آزار میده! شما خیلی راحت تمام سواد به من را نادیده می گیرید. _گاهی اوقات ما اسیر واقعیت‌ها میشیم و تا وقتی اسیریم راهی به کشف حقیقت نداریم. _من به دنبال حفظ جسدها نیستم! من به دنبال بقای انسان ها هستم. عمو لیوان شربت خودش را سر کشید .از روی صندلی بلند شد. لب باغچه ایستاد و بهارنارنج ها خیره شد. _ببین برنابی!جوان تر که بودم بیشتر کار می کردم و پول در می آوردم و کمتر می خواندم .اما الان که توی پیری هستم، بیشتر می خوانم و کمتر به فکر پول هستم .آن موقع که جوانتر بودم کمتر می دانستم و کمتر می خواندم. حالا که بیشتر می دانم ،چون فهمیدم کم می دانم بیشتر می خوانم. حرف هایش را برای خودم هضم می کردم .نگاهش کردم. این عمو با عموی هفت سال پیش خیلی فرق کرده بود. _خیلی از این کتاب‌هایی را که توی کتابخانه دارم را خسرو به من داده و همیشه می‌گفت :خواندن کتاب های خوب ، مفیدترین اتفاق زندگی یک بشره. گاهی هم برام از توی قران چیزهایی می خواند. این که خدا گفته آدم ها باید توی زمین جستجو کنند و گذشته و تاریخ را خوب بخوانند. _خسرو به شما سر میزد؟! _بعد از رفتن تو و زندانی شدن رابرت و مرگ پوران ،من خیلی تنها بودم. هر از گاهی به من سر میزد. کتاب شده بود رفیق تنهایی هایم. توی این چند سال شاید هزار جلد کتاب خوانده باشم.الان اگر سرطان ریه گرفتم ،بابت سیگار هایی که توی تنهایی کشیدم. یک خلاء عجیب روحی، حس پوچی، حتی خودکشی تمام وجودم را گرفته بود! چون با همه جاه طلبی که داشتم به زیر کشیده شده بودم و دیگر چیزی نداشتم جز، رنج تنهایی و همیشه درگیر یک مسئله بودم.مسئله داشتن و نداشتن بودن و نبودن ،خواستن و نخواستن.! وقتی داریم از داشتن گله می کنیم و وقتی نداریم از نداشتن!! _چطور با خودتون کنار اومدین؟! _آگاهی برنابی! آگاهی از آنچه که هستم و می توانم باشم.سگ نه رنج داره و نه ناراحتی! هیچ وقت به فکر خودکشی نمیافته! و برای دوستش از غمهاش نمیگه !چون از خودش آگاهی نداره. فکری و عقلی نداره .پس رنجی هم نمی بره. اگر ما انسان ها توی زندگیمون به پوچی میرسیم واسه خاطر اینکه آگاهی نداریم. _شما تحصیل کرده ای؟! بهترین نقره‌کار شهر !!چرا باید.... _مشکل همینجاست اما جان دانش با آگاهی فرق میکنه من دانش داشتم ولی آگاهی نداشتم!! آگاهی از وجود خودم, از چیزی که هستم. همه چیز آنقدرها هم که فکر می کنی ساده نیست ،برنابی! چند مک به سیگار خاموشش زد و پی حرفش را گرفت. _خسرو را آخرین بار که دیدم سال ۵۹ بود. تقریبا دو سال بعد از رفتن تو به آمریکا! بعد هم هرچی پی اش را گرفتم, گفتند جبهه است. روزی که آمد سراغم یادمه بارون اومده بود و توی خونه کز کرده بودم . دستم را گرفت آورد بیرون و با من توی باغ قدم زد. توی اون لحظات حرف‌هایی به من زد که تا به امروز که ۵ سال از آن روز میگذره دارم بهش فکر می کنم. _چه حرفهایی؟! _اینکه آدم توی زندگیش باید امیر باشه نه برده!! با تعجب ابرو در هم گره کرده و گفتم:آدم یاد قصه پادشاهان میافته یه زمانی که سیاه ها برده بودند و سفید ها سالار. _قصه ارباب و برده قصه جدیدی نیست. قدیمی و کهنه است و فقط رنگ و لعابش عوض میشه و جدید تر میشه . شاید حتی اسمش عوض بشه اما این قصه همیشه بوده و هست.ما درون خودمان هم امیر داریم هم برده .قارون پول داشت اما فقیر مرد! خیلی ها علم دارند اما جاهل می‌میرند و دارایی هاشون زیاده اما خود باخته آمد. مشکل ما اینه که به دارایی هامون اضافه می‌کنیم نه به خودمون! به همین دلیل کم میاریم و می‌بازیم. _مثل خودت نیستی عمو!! _معلومه که خودم نیستم این حرفها مال من نیست. این حرف ها را از خسرو یاد گرفتم.خسرو فقط رفیق تو نبود. رفیق من بود .اون من را توی این نم باران تا آخر باغ برد. بهم گفت: همه چی یه ته داره .این باغ یه ته داره !دیدار من و تو هم یه ته داره! زندگی توی این دنیا هم یه ته داره !چطور میخوای توی این دنیایی که همه چیز ته داره، نفس بکشی؟! . ادامه دارد... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
این جمله را به من هم گفته بود . وقتی با هم توی همین باغ عمو قدم میزدیم. روزهای آخری بود که ایران بودم. آن موقع جوابش را دادم و گفتم :مرگ پایان همه قصه زندگی ماست. گفت: مرگ ته قصه نیست، شروعی برای یک راه بی‌پایانه. تهی وجود ندارد. عمو دست هایش را از هم باز کرد. نفسش به سختی بالا می آمد. گفت:« بهش گفتم خودت الان گفتی همه چیز ته داره .اما میگی تهی وجود نداره. دستم را روی دستش گرفته بود گرم بود .با وجودی که زمستان بود و هوا سرد! گفت «چیزهایی که ماندنی نیست، چیزهایی که ماندنی ته نداره. توی زندگیت به هوای چیزهایی موندنی نفس بکش ،تا نفست بند نیاد تا نرسی ته. بهش گفتم :«خسرو جان ،چیزی موندنی چیه ؟مگه چیز موندنی هم داریم؟! گفت :«آره عمو داریم !خودت، این وجود خودت!» گفتم :«خودم؟! این وجود خودم؟!» گفت :«بله خودت وجود خودت برنابی! چیزی با ارزش از وجودت نیست. کتابی از زیر کت بلندی که پوشیده بود درآورد و داد دستم و گفت:« توی این کتاب جمله ای هست که میگه، بهای تن شما بهشت است ،ان را به کمتر از آن نفروشید» _گیج بودم برنابی، حرفه‌اش برام تازگی داشت .اگر امیر باشی، نه برده!! تهی نیست. اما ما اسیریم .اسیر علم، قدرت، شهوت و..‌ ما اگر بر اینها امبر باشیم و حاکم،اون وقت آزادیم. اگر زیاد باشیم نه کم ،راه عبور را پیدا می‌کنیم و دیگر آخری نیست تهی نیست. کتاب رو از دستش گرفتم. نگاهم کرد و توی آغوشم گرفت. سوال داشتم. _چطوری باید زیاد بشیم؟ گفت :وقتی به این فکر کنید که دنیا چیزی بیشتر از خوردن و خوابیدن و پول و علمه برای چی آمدیم و قرار به کجا بریم؟! دوست داشتم بیشتر بدانم. اما خیلی حرفی نزد. فقط گفت راه سخته و به این راحتی ها نیست و فقط چیزی که می تونه کمک کنه ،عشق به چیزی بالاتر است به بالاتر محرک حرکته. _برنابی لحظات عجیبی بود با خسرو! سفت توی آغوشش گرفتم .اشک بی اختیار صورتم را خیس کرده بود و نمیخواستم ازش جدا شم. بهم گفت: همیشه تو زندگیت ببین داری با کی و چی و سر چی معامله می کنی !توی چه بازاری باید بری که سرت کلاه نره! دستش را گذاشت روی کتابی که در دستم بود و گفت: توی این کتاب خیلی چیزها را می تونی پیدا کنی .این کتاب صحبت های مردیه که خودش زیاد شد، نه دارایی‌های مادیش! ثروتمند زندگی نکرد و اما ثروتمند مرد. اگر میخوای جواب سوالات را پیدا کنی کتاب را بخوان. نشست روی صندلی از بین کتاب‌هایی که روی میز بود، کتابی که رویش نوشته بود« نهج‌البلاغه» را سمتم گرفت. _این را خسرو آن روز به من داد. این کتاب را خسرو به من هم داده بود. اما با رفتن به آمریکا بازش نکردم .آنقدر درگیر درس و دانشگاه شدم که کاملا از یادم رفت. فقط به یک چیز فکر می‌کردم. به پزشک شدن تا بتوانم پول در بیاورم و شهرت برسم و این همه چیزی بود که تاکنون به آن فکر کرده بودم ۰ _برنابی. دارم با سرطان دست و پنجه نرم می‌کنم و تا مرگ من چیزی نمانده .تمام چیزی که زندگی من را به تباهی کشاند غفلت و جهل بود. _چرا نیامدین آمریکا ؟!شاید می‌شد کاری کرد. _مر گ جزء جدایی ناپذیر زندگی آدم هاست. امروز نشد، فردا _مرگ را انگار خیلی راحت پذیرفتید؟! _نه ولی امید دارم _به چی؟! _بخشش خدا. استغفرالله ربی و اتوب الیه.گناه مثل بار روی دوش آدم سنگینی می‌کند وقتی توبه کنی، سبک میشی .راحت میشی. _دیده بودم خسرو این ذکر و زیاد میگه . معنی اش یعنی چی!؟ _به درگاه خدا بابت گناهان از عذر خواهی می کنی. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
نهج البلاغه عمو را باز می کنم .حتماً یک جایی توی کارتون کتاب‌هایم افتاده توی انباری! یادم هست که خسرو به من گفت:« نامه امام علی به فرزندش امام حسن را حتماً بخوان و فکر کن پدر خودت دارد به تو وصیت می کند و با تو حرف میزند .از پدر دلسوز تر برای فرزند نیست.» عمو هم لایه همین صفحه نهج البلاغه کاغذ گذاشته و این چند برگ فرسوده تر از بقیه برگ ها به نظر می رسد. «از پدر فانی ،اعتراف کننده به گذشت زمان، زندگی را پشت سر نهاده ای که در سپری شدن دنیا چاره ای ندارد و مذمت کننده دنیا که  مسکن گزیده در جایگاه گذشتگان ،و کوچک کننده فردا. به فرزندی امیدوار ،که چیزی از او به دست نمی‌آید. رونده راهی که به نیستی قطع میشود ،در دنیا هدف بیماری‌ها ،در گرو روزگار و در تیررس مصائب ،گرفتار دنیا ،سودا کننده دنیای فریبکار ،وامدار نابودی ها ،اسیر زیر مرگ ،هم سوگند رنج ها، همنشین اندوه ها ،آماج بلا ها، به خاک در افتاده خواهش ها و جانشین گذشتگان است..» چند ساعت پیش  که رفتم مسجد دنبال ردی از خسرو  .بچه های پایگاه بودند .یکی شان را صدا زدم. ایزدی‌ها را می‌شناخت و گفت که فردا تشییع جنازه مهدی ایزدی است توی دارالرحمه. اگر بیایی آن جا می توانی پیدایشان کنی. مهدی برادر کوچک خسرو توی جبهه شهید شده بود .بیشتر وقت ها توی بازی های مان مهدی هم می آمد .شوت هایش حرف نداشت و بیشتر از آنکه حرف بزند حواسش به بازی بود. کتاب فردا هستم خوابم نمیبرد به همه چیز فکر می کنم به جز پزشکی، حرفه‌ای عمو ،خسرو و به دیدار آخر مان.و شاید به خودم به چگونه زیاد شدن؟!!! هرچه چشم می اندازم فقط آدم‌هایی را می‌بینم که دوش به دوش هم ایستاده‌اند .صدای گریه و الله اکبر ها و لا اله الا الله تو گوشم می پیچد .بوی عود و گلاب فضا را عطرآگین کرده است . این بو با خودش خیلی چیزها را می آورد. همه جا را ماتم گرفته است .این سیل جمعیت برای مراسم شهدا آمده‌اند. تا چشم کار می‌کند آدم های عزادار و سیاه پوش ایستادند میگردم تا آشنایی پیدا کنم یا در میان پیکرهای روی دست مردم بتوانم جسد مهدی را به یابم و به دنبالش بروم دنبال جسد و تابوت مهدی رفتن یعنی پیدا کردن خسرو حتما هر جا باشد خودش را به مراسم برادرش می رساند هر جا که باشد همانطور که من هر وقت نیازش داشتم کنارم بود. چشم دوختم به جسد ها .صدای جیغ زن ها بلند می‌شود و خیلی زود با هم هماهنگ می‌گویند:« این دل پر ز کجا آمده ,از سفر کرب و بلا آمده» با آمدن جسد های بعدی ،سیل جمعیت به تلاطم می‌افتاد و شانه هایم می رود و می آید. اراده با هایم در دستم نیست و با فشار جمعیت کشیده می شوند به سمت تابوت .صدای زن ها بیشتر به گوشم می‌خورد :«برادرم شهادتت مبارک» تابه خودم می آیم ،می بینم زیر تابوت را گرفتم و با جمعیتی که دارد تابوت را با صلوات میبرد همراه شده ام.یادش بخیر !این ذکر را اقدس یادم داده بود. می گفت: این ذکر را بگویی معجزه میکند.می پرسیدم: محمد کیست و این ذکر چیست؟ جواب میداد:«من که سوادم به این چیزها قد نمیده برو از خسرو بپرس اون میتونه جوابت رو بده» می رفتم سراغ خسرو از او می پرسیدم. می‌گفت :مثل شما که پیامبرتان عیسی مسیح است ،ما هم پیامبران محمد صلی الله علیه و آله و سلم است. همان‌طور که شما کارهای می کنید که اعتقاد تان را به پیامبر تان نشان می‌دهید .صلوات هم یک جور نشان دادن اعتقاد و ایمان قلبی ما به پیامبر مان است. صدای صلوات ها پشت سر هم می آید .نمی توانم خودم را از جمعیتی که احاطه ام کرده رها کنم. انگار چیزی مرا زیر تابوت میخکوب کرده است. جمعیت می ایستد. همهمه شده .صدایی بلند می شود« تابوت را بزارید زمین ..تابوت  را بزارید زمین.» تابوت زمین می آید. آن جوانی که جمعیت را نگه داشته را می‌شناسم. همان بود که آن روز موقع مرگ پاپا آمده بود و خیلی زود رفت .تابوت به زمین آمد .فرصت می یابم تا خودم را رها کنم .جوان دور می‌شود! از کسی می پرسم :«بین جنازه‌ها مهدی ایزدی بود خبر دارید ؟» سفیدی چشمش قرمز شده با صدای بغض داری می گوید «مهدی ایزدی همینه.» ❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
چشم می دوزم به تابوت .جلو تابوت را که ندیده بودم ،نگاه می کنم .عکس جوانی با محاسن مشکی و پرپشت زده شده و زیر عکس نوشته «شهید مهدی ایزدی» مرد ادامه می‌دهد: قراره همینجا خاکش کنند نزدیک حسینیه. حسی به من می‌گوید بروم دنبال مردی که می شناسمش .نزدیک تر می روم. بوی عطر بلند می شود .عطری متفاوت و عجیب! بویی که انگار تازه است که می شنوم اما در عین غریبه گی انگار آشناست !جمعیتی دور قبری جمع شده اند و بوی عطر تمام فضا را پر کرده. یک آن به خودم می آیم. چشمانم در چشمان درشت و مشکی مرد در هم گره می خورد. این نگاه را خوب می شناسم و آن صورت لاغر و کشیده را آن محاسن کم پشت و آن موهای کم و تنجه زده روی صورتش را! با این نگاه سال‌ها زندگی کرده‌ام. خودش است، خسرو. نه اشتباه نمیکنم. دنیا دور سرم می چرخد .حالم را نمیفهمم. فقط صدا ها همراه با بوی عطر دوره ام کرده اند. _مگر می شود؟!!! _الله اکبر !!!انگار معجزه میمونه!! _پناه بر خدا از این حکمتش!! چشم در چشم خسرو لحظاتم را مرور می کنم. بار آخری را که با هم بودیم .توی آغوش هم! انگار تنش بوی همین عطر را می داد. همان عطری که توی همین فضا پیچیده!! صدای همان جوان آشنا ست که میپرسد:« چیه ؟چی شده ؟چرا جنازه را خاک نمیکنید ؟مردم معطلند!! _مگه نمیبینی بابا جون چی شده؟! چشم در چشم خسرو شده‌ام توی قاب! پشت یک قاب شیشه‌ای و زیر خط نگاهش که نوشته «شهید خسرو ایزدی» مرد می پرسد: چی شده؟ _کارگر داشت قبر مهدی را کنار خسرو می‌کند. اشتباهی سنگ لحد خسرو را برداشت. ببین!! جنازه خسرو بعد از ۵ سال هنوز سالمه ! انگار تازه خاک رفته! خودم را می کشانم سمت قبر. خدای من! اینکه اینجا توی قبر خوابیده خسرو است؟! رفیق روزهای تنهایی ام؟ همبازی دوران نوجوانی ام ؟ببین خسرو! بعد از ۷ سال برگشتم .کجایی رفیق؟ من طعم رفاقت را باتو چشیده‌ام .چیزی که تمام این هفت سال نداشتمش. یادم نمی رود وقتی تعریف من را از رفاقت و دوستی میپرسیدی و می گفتم :رفیق اونیه که توی تمام لحظات کنار رفیق باشه .توی خوشی و ناخوشی .توی سختی و توی آرامش. اصلاً رفیق خوب رفیقیه که همراه روزای سخته. رفیق روزای خوشی اصلا رفیق نیست. تو سرت را تکان دادی و گفتی :آره همینه. اما رفیق خوب نشانه های دیگه ای هم داره. رفیق خوب اون چه را که برای خودش نمی پسنده و خوشش نمیاد برای دوستش هم نمیخواد. اگر خودش از صحبت ناشایست بدش میاد، این رو هم نباید برای دوستش بخواد و نه تنها برای رفیقش، بلکه برای همه مردم. اگر آدم خودش دوست داره آزاد باشه و راحت، این رو هم برای دیگری هم میخواد. با بخواد که دیگران راحت و آزاد باشند نبینند و رنج نکشند برای همین عقیده است که میشه راحت از جونت هم بگذری .برای همینه که من نباشم و تو باشی معنا میگیره. این رو امام ما شیعیان گفته که برای تربیت خودت، همین بس « چیزی را که برای خودت نمی پسندی برای دیگران هم نپسندی». اشک توی چشمهایم دویده است. مات زیر رگبار هق هق گریه ها و حرف‌ها به خسرو نگاه می‌کنم. به جسدی که هنوز بعد از ۵ سال تازه است! بدون اینکه سلولهای بدنش تجزیه شده باشد! بدون این که بوی تعفن گرفته باشد !!و بدون اینکه جسد ساختار خود را از دست داده باشد .خسرو انگار که در خوابی عمیق و آرام فرو رفته باشد. همان جوان را که کسی فرهاد صدایش کرد ،رفت توی قبر و بعد دست هایش را بالا آورد .نگاهم را همراه با دستهایش بالا می کشم. قرمزی روی دست هایش نقش بسته ،خون است ،خون!! بلند می گوید:« هنوز از پهلوی خسرو خون تازه بیرون میزنه! همونجا که تیر خورده!! بو میکشم. بوی خون باید به مشامم بخورد، اما من فقط بوی عطر حس می کنم. نه بوی تعفنی از جسد نه بوی خونی، فقط عطر است که مشامم را پر می کند. فرهاد برادر کوچک خسرو,او را به یاد دارم. دستمال خونی را از قبر می آورد بیرون. _ خون بند نمیاد.. خون پهلوش بند نمیاد!! دستمال خونی که از قبر بیرون می آید، صدایی بلند «یا زهرا» می‌گوید و چند بار «یا زهرا یا زهرا» و همه می‌گویند:« یا زهرا» چقدر این نام برایم آشناست و قصه پهلو! فقط یکبار شنیدمش , آن هم از خسرو توی دیدار آخرمان! همان موقع که توی آغوشش بودم و نفس گرمش توی پرده گوشم می‌خورد, که گفت :«برنابی، آرزویی دارم برام دعا می‌کنی؟» پرسیدم: چه آرزویی؟! گفت :تو حکایت این قصه را نمی دانی ولی دعا کن من هم مثل حضرت زهرا از پهلو..... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
وقتی صدای عزاداری‌ها از مسجد مشیر بلند میشد، وقتی میدیدمت می‌گفتم :چرا شما هر بار و هر هفته که می شود یاد امام حسین تان می‌کنید؟ مگر ماه محرم بس نیست ؟!اصلا آدمی که سال‌های زیادی توی این دنیا نیست چرا برایش گریه میکنین و اشک می ریزین که انگار همین دیروز از دنیا رفته؟! تو میگفتی:« بر نابی در مکتب ما هر روز عاشورا و هر زمینی کربلاست. می گفتم: مگر شما چند امام حسین دارید که قرار است همه مکان‌ها کربلا باشد و همه زمانها عاشورا؟! میگفتی : یک حسین بیشتر نداشتیم. اما کربلا در کربلا نماند‌ کربلا تا زمانی که حق و باطل هست وجود دارد‌ و علاوه بر این که هر زمانی شمر و یزید و امام خودش را دارد و تاریخ همیشه رو به تکرار است .ما در درون خودمان هم کربلا و عاشورا داریم. شمر و یزید داریم. ابروهایم را بالا می انداختم و می گفتم :چطور؟! می گفتی ما نفس داریم .شیطان که ما را فریب دهد و خودمان و روحی که از خدا در درون من دمیده شده !این دو همیشه در تضاد هم هستند .صحنه دل ما زمین کربلاست و نفس و شیطان جبهه مقابل خودمان است. اگر در جنگ بین این تضادها و دشمنی‌ها بردی، تو امام حسینی و اگر باختی شمری و یزید. بعد سرت را بردی سمت آسمان و گفتی: همه ما می‌توانیم حسین باشیم .ما برای بقا آمده ایم نه فنا! حسین اگر هنوز زیاد است و نامش هست .چون بین فنا و بقا ، بقا را برگزید. در بقا فراموشی و نسیان نیست و مردمان تا همیشه تاریخ بر شهیدان سرزمینشان گریه خواهند کرد. من نفهمیدم حرفت را خسرو!! اما شاید تو حسین شدی، حسین دل خودت شدی که فنا در تو اثر نکرده!یکی از دستمال های خونی را که از قبر بیرون می‌آید، میگیرم .خون تازه است روشن و نمناک!! تو تمام فرآیند تجزیه شدن را به هم زده ای خسرو!! توکه مومیایی نشده ای ؟! نجاتم بده. این بار نه زیر مشت و لگد های بچه های مدرسه، از این گیجی و سردرگمی که هر آن ممکن است وجودم را قبل از مردن متلاشی کند نجاتم بده. فرهاد است که می گوید: خون بند نمیاد !!سنگ لحدش را بزارید ،شهید در خون خودش غسل میکنه! سنگهای لحد را یکی یکی می چینند. روی قلبم انگار چیزی سنگین می‌کند. قبل از گذاشتن آخرین سنگ مشتی خاک از کنار خسرو به چنگ می کشم و می گذارم لای دستمال خونی‌ خودم را به کناری می کشم و دستمال را سفت می گیرم. آنقدر خودم غرق میشوم که نمیفهمم کی مهدی را هم خاک می کنند. انگار دستت به روی شانه هایم می آید و آرام می گویی:« تا به حال به این اندیشیده ای که چرا اکنون تو باید اینجا باشی؟! تا حالا به این فکر کرده‌ای؟!! پژواک صدای تو توی گوش هایم می پیچد و گرمی دستت روی شانه هایم زود گم می شود. چیزی بیخ گلویم را سفت چسبیده و راه نفسم را گرفته! و زمین و زمان در نظرم یکی شده!! پاهایم توان ندارد. خودم را رها می کنم .چشم هایم را می بندم و به تاریکی می سپارم. تمام چیزهایی را که تا به امروز درباره فرآیند مرگ و پس از مرگ می دانستم، در نظرم جان می گیرد. تمام نظریه پزشکی و آن لوله های آزمایش !!تمام چیزهایی را که برایش زحمت کشیده بودم. دیشب تا صبح بیدار بودم و کتاب نهج البلاغه را می‌خواندم و تنها داشتم به چند خطش فکر می‌کردم. همان نامه‌ای که خسرو برایم گفته بود .«انگار برای همه نوشته اند برای تو ،برای من» نامه‌ای که هر چند مخاطبش خاص است، اما انگار سرگشاده است .من در تمامی این جملات گیجم بلاتکلیف. «رونده راهی که به نیستی ختم می‌شود. در دنیا، هدف بیماری‌ها ،و در گرو روزگار ،و در تیررس مصائب، و گرفتار دنیا، سودا کننده دنیای فریبکار ،وامدار نابودی ها ،اسیر مرگ ،و هم سوگند رنجها ،همنشین اندوه ها ،آماج بلا ها، به دام افتاده یه خواهش و جانشین گذشتگان است» خسرو همه وجودم را این نامه به چالش کشید. در چالش عمیقی حتی عمیق تر از نگاهت که از آن قاب دور فلزی توی اتاق کوچک بالای قبل از جا خوش کرده و نگاهم می کنی. مهدی هم در کنار تو در خاک آرمیده !اینطور که مردهای این اطراف می‌گفتند پدرت برایش سخت بوده که بخواهد به دنبال قبر فرزندانش این‌طرف و آن‌طرف برود بالاتر از قبر تو قبر دیگری برای مهدی آماده می کنند .مهدی را خوب یادم می‌آید به قدر تو او با او رفیق نبودم ،اما همه جا با هم بودید .تو و مهدی و فرهاد .خیلی وقت ها با هم می رفتید تظاهرات .یکبار یادم است. آمدم کمکتان برای درست کردن کوکتل مولوتف تا بروید توی خیابانها آتش بزنید .آن شب تا دیر و خانه تان ماندم و برای این کار ، وقتی به خانه رسیدم پاپا برای اولین بار یک کشیده کنار گوشم خواباند و بعد توی اتاق حبسم کرد و گفت :دیگر حق ندارم جایی بروم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
توان حرکت ندارم .تمام قدرتم را توی دست‌هایم ریختم تا پارچه از دستم نیفتد. من با این پارچه خیلی کار دارم. صدای فرهاد مرا از خلسه ای که گرفتار هستم نجات می دهد. _برنابی, خوبی؟! اینجا چیکار می کنی؟! زیر بغلم را میگیرد و بلندم میکند. _اونروز اطلاعیه ترحیم پدرت را دیدم. اومده بودم تشییع جنازه یکی از بچه‌ها. نتوانستم بمونم .باید می رفتم، چون قرار بود نیرو اعزام کنیم جبهه.تسلیت میگم. _آره! دیدم آشنایی اما یادم نمی اومد کجا دیدمت!! _حالا بعدا سر فرصت صحبت می کنیم. یک لیوان آب می دهد دستم ،کمی از آن را می خورم .ادامه می دهد. _یک اتوبوس گرفتیم تا اقوام رو ببره خونه! تو هم سوار شو بریم خونه ما! _نه فرهاد !فقط آدرس خونتون رو بهم بده. الان می خوام برم خونه عمو ,برام یه ماشین بگیر! کاغذی را می‌نویسد و می‌گذارد در جیب بغل لباسم و مرا سوار اولین ماشین عبوری می کند. دوباره دستمال را بو می‌کنم. نه بوی خاک می‌دهد و نه بوی خون، بوی عطر میدهد!! نمی‌توانم به چیزی غیر از اتفاق امروز فکر کنم .شاید خوابم و همه چیز یک رویا است و زمانی چشم باز می کنم و میبینم همه چیزهایی که دیده ام واقعیت ندارد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 از سینی چای که فرهاد جلویم گرفته است ،چایی برمیدارم. مهدی و خسرو از قاب توی بوفه هشت ضلعی نگاهم میکنند. خسرو نگاهش مثل همان روزهاست. می‌آید و دقیق می نشیند توی قلبت !درست سوی مرکز قلب و نمی‌توانی رها شویم و به هر حال تو مغلوبی!! _آرزو داشتم عروسی بچه هامو ببینم!! حواسم کشیده می شود سمت مادر خسرو!! تا دیدمش شناختمش .اما چین و چروک های صورتش انگار بیشتر شده است. چقدر پای سفره شان غذا خوردم دستپختش حرف نداشت. هرچند بیشتر اوقات غذایشان ساده بود، اما بو و عطر عجیبی داشت .به ویژه اشکنه هایشان !بوی عطرش را خیلی دوست داشتم .آن هم با پیاز خیلی می چسبید.خیلی با مادر خسرو دمخور نبودم و تنها یک حال و احوال ساده بود .اما چیزی که برایم جالب بود حجاب گذاشتن مادر خسرو جلوی من بود !همیشه وقتی می آمدم خانه شان چادر گلدار می‌انداخت روی سرش .مام هم هر وقت می خواستم را به کلیسا برود لباسهای پوشیده می‌پوشید. زمستان‌ها هم یک کلاه می‌گذاشت یا روسری .خیلی از زنهای ایرانی هم حجاب نداشتند، اما مادر خسرو همیشه با حجاب دیدمش و برایم سوال بود .از خود را پرسیدم چرایش را و گفت :«برنابی تا حالا یک سیب را پوست کنده و نخورده باشی و مدتی مونده باشه؟!!» _آره! _چی شده؟! _خوب معلومه تیره شده و گاهی هم که یادم رفته بخورم، خراب شده! _تا وقتی پوست روی میوه است، سیب سالمه و به محض برداشتن خراب میشه .حجاب برای زن همینه. تا وقتی پوست داره شادابه اما وقتی رفت کنار، میکروب‌های توی هوا جذبش میشه و خرابش میکنه. خانم‌ها ظرافت زیادی دارند و برای اینکه اذیت نشوند با حجاب راحت ترند و نگاههای آلوده مردها جذب آنان نمیشه» جالب بود ! مام هم خیلی وقت ها وقتی مهمان داشتیم لباس های برهنه داخل خانه را نمی پوشید و لباسهای پوشیده تن می کرد. انگار پوشیدگی چیزی درونی در زنهاست! الان هم چادر گلداری سر کرده است و گوشه ای از پذیرایی کنار علی آقا پدر خسرو نشسته است. علی آقا مرد زحمت کشی بود. یادم هست همیشه با لباس خاکی و با سر و روی گچی و سیمانی میدیدمش. کارش بنایی بود .توی نگاهش خستگی می دوید و روی لباش همیشه خنده بود! پدر خسرو را کم می دیدم. چون بیشتر اوقات سر کار بود. خسرو می گفت: خیلی چیزها را مدیون پدرم هستم چون او نان حلال به ما داده است. می پرسیدم: نان حلال یعنی چه؟! _یعنی از چیزی بخری و بخوری که برایش زحمت کشیده باشی. دست‌درازی به مال کسی نکرده باشی و از راه درست پول بدست بیاری. اونوقت پولی که به دست میاد میشه حلال! می گفتم :مگه مهمه آدم چی بخوره؟! مهم اینه که یه چیزی بخوره تا بتونه زندگی کنه. دستش را روی شان می‌گذاشت و می‌فشرد. همیشه وقتی می خواد حرف عمیقی را حالیم کند، این کار را می‌کرد سنگینی دست هایش را روی شانه‌ام حس میکردم، میگفت :برنابی! نمیدونی چقدر نون حلال یا حرام می تونه توی شخصیت آدم ها تاثیر بذاره. خیلی خیلی مهمه! می‌گفتم: اهمیتش چیه ؟!چه فرقی میکنه چی بخوریم ؟؟نصفش جذب بدن می‌شود و نصفش دفع میشه .الان که پزشک شدم و فعالیت غذایی و مکانیزم بدن را می دانم .واقعا چه تاثیری داره؟! ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
می‌گفت: برنابی! نون حلال خیلی مهمه توی تربیت آدم‌ها و توی رشد آنها. اگر شمر توی صحنه کربلا تونست سر امام حسین را از تنش جدا کنه ،واسه این بود که شکمباره بود .اگر نصیحت های امام حسین تاثیر نگذاشت و دشمن تونست شمشیر بکشه واسه اینکه شکمشان رو مراقب نبودند. پس مهمه !من اگه بخوام شمر نباشم ،باید مراقب چیزهایی که میخورم باشم. پدرم سعی کرده به ما نون حلال بده. یادم هست قصه پدربزرگش را تعریف می‌کرد که پدربزرگش خیاطی می کرده. وقتی مشتری می آمده تا پارچه ای بخرد یا کت و شلوار ،پدربزرگش پارچه را به همان قیمتی که قبلاً خریده،  می‌فروخت. نه به قیمتی که آن موقع توی بازار بوده است! آنقدر مراقبت کرده تا نان حلال در بیاورد و ذره‌ای نان حرام به خانه نبرد. حرفهای خسرو قانعم نمی‌کرد. نان حلال چه تاثیری داشت؟! چه چیزی در بدن ایجاد می کند؟! او می گفت: همه چیز جسم نیست ،اثر آن در روح آدم است و جسم فقط قالبی برای روح ماست. وقتی میمیریم جسم فرسوده می‌شود ولی روح انسان است که بقیه راه را برای رسیدن به خدا طی می‌کند. حرف هایت سنگین بود .راستی خسرو چرا جسد تو فرسوده نشد؟! می‌گفتم: چه لزومی داره آدم اینقدر به خودش سختی بده؟ نگاه میکردی و میگفتی :چه لزومی داره تو به خودت سختی میدی و درس می خونی و تو زمستون و بارون و برف مدرسه میری؟! می‌گفتم :خواب معلومه میخواد دکتر بشم کاری بشم. _چرا میخوای دکتر بشی؟ _چون علاقه دارم. _خوب ما هم چون خدا را دوست داریم و می‌خواهیم بهش برسیم ،به خودمون سختی میدیم. مثل درس خوندن که معلم و دبیر میگه باید این را بخونی و تکلیف تعیین می‌کنه ،تا به اینجا برسی .خدا هم همین رو میگه .اگر میخوای به من برسی تکلیف اینه! برنابی تو به حرف دبیر گوش میدی یا نه؟! چرا گوش میدی؟! _چون اگه گوش ندم به آرزوم نمیرسم. _ما هم اگه گوش ندیم به حرف خدا به آرزومون نمی‌رسیم .خدا میگه نون حلال بخورین تا اتفاقی برات نیفته! توی مسیر رسیدن به من زمین نخوری. حواسم جمع حرف‌های مادر خسرو می شود. _تنها آرزوی مادر چیه غیر از دیدن عروسی بچه اش؟! همان روز که مهدی خاک شد ،سر سفره ناهار نشسته بودم که یک دفعه شروع کردم به خندیدن! همه نگام کردند .فکر کردن من دیوانه شدم. عمو که کنارم نشسته است و دست هایش را روی عصا انداخته می پرسد :چرا؟! _آخه من خسرو و مهدی را دیدم که توی لباس دامادی نشسته بودند سر سفره و می‌گفتند« مادر این هم دامادی ما !دیگه چی میخوای؟» همه فکر می کردند که من خیال برم داشته یا از غصه بچه ها دیوونه شدم. اما خودم دیدمشون !با جفت چشمای خودم! نمی‌توانم مثل اتفاق دیروز ساده به همه چیز نگاه کنم و بگویم حتماً خیال کرده یا خواب بوده!شاید خواب و خیال نبوده، یک واقعیت محض. من هم دیدم جسدی سالم و با خونی تازه که از پهلو بیرون میزد.هنوز دستهایم بوی عطر میدهد. تمام آزمایشگاه هم بوی عطر گرفته بود. امروز صبح رفتم به آزمایشگاهی که عمو با یکی از دوستانش برایم تدارک دیده بود تا خون و خاک را آزمایش کنم، شاید چیزی توی این خاک بوده که باعث شده جسد متلاشی نشود. تمام دیشب را نخوابیدم .داشتم به آن دستمال و خاک نگاه می کردم. بوی عطرش تمام اتاق را پر کرده بود. بوی عطر،عمو را به داخل اتاقم کشاند.وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم تا صبح روی صندلی جلوی پنجره رو به باغ نشست و در خودش فرو رفت.درخشش قطره های اشکی را که از صورتش جاری می شد، در نور کم رنگ ماه که توی اتاق می آمد می دیدم. تنها چیزی که توانست شب من را به صبح برساند ،فکر کردن به جملات همان کتاب(نهج البلاغه) بود. هر چند گاهی فکر کردن بدتر از هر چیز درگیرت می کند و روحت را عین خوره می‌خورد. «قبل از پیمودن راه پاکان ،از خداوند یاری بجو و در راه او با اشتیاق عمل کن، تا پیروز شوی و از هر کاری که تو را به شک و تردید اندازد ،یا تسلیم گمراهی کند، بپرهیز .چون یقین کردی و دلت روشن و فروتن شد ،اندیشه گرد آمد و کامل گردید و ارادت به یک چیز متمرکز گشت، پس اندیشه کن در آنچه که برای تو تفسیر می‌کنم .اگر در این راه آنچه را دوست می داری فراهم نشد و آسودگی نیافتی ،بدان راهی را که ایمن نیستی می پیمایی. در تاریکی ره می سپاری. زیرا طالب دین،نه اشتباه می کند و نه در تردید و سرگردانی است که در چنین حالتی خود داری بهتر است» 💜💜💜💜💜💜 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb