eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ﻗﺴﻤﺘﻲ ﺷﻬﻴﺪ: ملت مسلمان ايران ، در حال حاضر ما در برهه اي از زمان قرار گرفته ايم که مي توانيم کاري کنيم که هر ثانيه از زندگيمان باشد . از تمامي کساني که در تشييع جنازه من شرکت مي کنند ميخواهم که براي من گريه نکنند و اگر گريه اي هم دارند به حال خودشان بکنند چون به هر حال ما که از اين دنيا رفتيم ، يا بهشتي هستيم يا جهنمي و ديگر کاري از دست کسي برنمي آيد ؛ پس به حال خود گريه کنيد. 🌷🌹🌷🌹 # شهيدحسين_رنجبراسلاملو  🌷 ▫️◾️▫️◾️▫️◾️ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ .http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
☆∞🦋∞☆ براے شهید شدن گاهے یڪ خلوتـــــ سحر هم کافےستـــــ دل ڪه شود در نهایتـــــ انسان شهید مےشود 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
مے گويند تقوا از تخصص لازم تر استـــــ! آنرا مے پذيرم، اما مے گويم؛ آنڪس ڪه تخصص ندارد و ڪارے را مى پذيرد، بـے تقواستـــــ! شهید _چمران🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
🔰 دعای روز بیست وهشتم ماه مبارک رمضان 🌹 🔸 اللهمّ وفرحظی فیه من النوافل واکرمنی فیه بااحضار المسائل وقرب فیه وسیلتی الیک من بین الوسائل یامن لایشغله الحال الملحین. 🔸 خدایا، دراین روز بهره مراازنمازهای مستحبی زیادکن ودرآن برآماده کردن مسائل گرامی ام دار ووسیله مرابه سوی خودت ازبین وسائل نزدیک کن.ای کسی که اصرار اصرارکنندگان اورا مشغول نمی کند. شهدای گمنام ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
عباس، که جانشین وقت ادوات لشکر بود، خلق وخوی بسیجی داشت و بسیار انسان خاکی ومتواضعی بود. معمولا هنگام زیرسازی قبضه ها کنار بچه های بسیجی وسرباز ونیروهای عادی بود وخودش هم بیشتر موقع بیل به دست داشت کمک می داد، بدون اینکه بیشتر بسیجی ها وسربازها او را بشناسند. یک روز که بچه ها حسابی مشغول کار بودن وعباس هم کنار انها بود. بچه ها خیلی خسته شده بودند. دیگه رمقی برای آنها نمانده بود. یکی از بسیجی ها که حسابی خسته شده بود با عصبانیت بیلی که دردست داشت را بلند کرد وبا صدای بلند گفت: ای خدا دیگه خسته شدیم، خودشون توسنگر لم دادن ما داریم جون میکنیم. اگرفرمانده ادوات را می دیدم می دانستم باهاش چه کار کنم! عباس وقتی عصبانیت بسیجی را دید، آرام به سمتش رفت و گفت: برادر اگه الان فرمانده ادوات را ببینی، چه کارش می کردی؟ بسیجی گفت: با همین دسته بیل به می زدم به گردنش! عباس با لبخند، متواظعانه گردنش را خم کرد و گفت: بفرمایید برادر، بزنید! چند تا از بچه هاکه عباس را می شناختند،هرچه به بسیجی اشاره کردند، بنده خدانمی فهمید. البته ازشیوه برخورد عباس تاحدودی متوجه اوضاع شدوفهمید که کنار نیروهای ادوات،فرماندهان ادوات هم در حال کارهستند. وقتی فهمید عباس فرمانده واحد است، لحظه به لحظه صورتش قرمز می شد و کم کم اشک ازصورتش شروع کرد به چکیدن و معذرت خواهی کردن. دوستانش تعریف میکردند: تا بعداز ظهر گریه می کرد. 🌸🌿🌺🌿🌸 معاون گردان ادوات لشکر ۱۹ فجر 🌷🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * مرا برد به زیر پله ها . آنجا مقدار زیادی لیموشیرین انبار کرده بودیم . تند تند صندوق‌ها را جابجا کردند . یک دفعه چشمم افتاد به بیش از دویست کیلو اعلامیه ، شب نامه ، عکس امام که تکثیر کرده بودند و شب‌ها توی شهر پخش می‌کردند . هاج و واج خشکم زده بود !! _اینجا انبار میوه هست یا اعلامیه؟! در میان اعلامیه‌ها یک کارتون رنگ اسپری تعدادی سه راهی و کوکتل مولوتوف به چشم می خورد . با عصبانیت گفتم :«جلال چرا به من نگفته بودی ؟! اگر سرباز ها اینا را پیدا کرده بودند میدونی چی کارمون می کردند ؟!» ماشینم دست دوستم بود. معطل نکردم ماشین یکی از همسایه ها را گرفتم و قسمتی از اعلامیه ها و عکس ها را ریختیم توی ماشین و نشستم پشت فرمان . از هول استارت را برعکس چرخاندم و صدای خرخر ناهنجار استارت هوا رفت.پدال گاز را تا ته فشار دادم و با جلال و دو تا از بچه ها راه افتادیم طرف محمدآباد که باغ یکی از اقوام آنجا بود ‌. نزدیکی‌های فلکه مثلا که رسیدیم یکباره مو بر تنمان سیخ شد . سرباز ها جلوی ماشین ها را گرفته بودند و بازرسی می‌کردند . عرق سردی روی صورتم نشسته بود  . صدای تاپ تاپ قلبم را می شنیدم .صندوق عقب ماشین از سنگینی پایین رفته بود حتی زیر پاهایمان هم اعلامیه بود . مانده بودیم چه کار کنیم هم آنجا سر کوچه ای ترمز زدم و رفتم توی فکر . یا خدای گفتم دنده را جا زدم و یک مرتب سر ماشین را چرخاندم توی کوچه . سرگردان توی کوچه پس کوچه ها می رفتیم . از هر عابری نشانی راه اصلی را می پرسیدیم . بالاخره بعد از این کوچه و آن کوچه رفتن ، رسیدیم به راه اصلی . در باغ اعلامیه‌ها را خالی کردیم و برگشت این بقیه را بردیم . دیگر فعالیت شان بیشتر توی باغ بود . آنجا هم کارگاه پلاستیک زنی بود و آنها به بهانه پلاستیک کردن‌میوه دور هم جمع می شدند . ⁦✔️⁩ در کلام مادر تابستان بود کنار حوض نشسته بودم و ظرف می شستم که درب خانه باز شد و جلال خندان آمد توی حیاط . از وسط پوشه روغنی کاغذی در آورد و نشانم داد . _دیپلم گرفتم. دستی به ریشی که تازه توی صورتش روییده بود کشید. _می خوام برم توی سپاه ثبت نام کنم. بعضی مواقع بهش می گفتم: چرا درست را ادامه نمی بری دانشگاه؟! می‌گفت امام فرمودند جنگ در راس همه امور باید همه توانمان را برای پیروزی در جنگ به کار بگیریم.نمیدونم مردم دیوونه شدن! آنچنان غرق در دنیا و داد و ستد هستند که اصلاً به مرگ فکر نمی کنند! نمی دونم عاقبت شوم چی میشه و به کجا میرن! روزی توی خانه نوار زیارت عاشورا گذاشته بود صدایم کرد:ننه گوش کن این زیارت را یه شهید خونده. یکباره جا خوردم بغض گلویم را گرفت .صدای خودش بود! _ننه این حرفها چیه که میزنی ؟خدا نکنه شهید بشی! لبخندی شیرین زد و سر پایین انداخت. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
در طول دلم♥️ مى‌خواست كه كسى را پيدا كنم و دلم را با او بگويم تا اينكه خدارا پيدا كردم و او مرا طلبيد 😍و دستم را گرفت و مرا به سر مقصود هدايت كرد. در اين مواقع هدف بايد الهى باشد. از طرف اينجانب حقير 😊به برادران گرامى بگوييد كه سعى كنند معنويت را از دست ندهند ❌و معنويت شما در حال از دست رفتن است. بخوانيد. خداوند مى‌گويد كافران👹 از قرآن همان كتاب الهى ترس دارند و هميشه به قرآن باشيد. وصيت مى‌كنم كه اگر پيكرم ⚰به شيراز آمد به هنگام به خاك سپردنم را باز بگذاريد تا منافقين و كفار بفهمند كه شـ🌷ـهيدان به اين راه نرفته‌اند و مقلد امام بوده‌اند ☝️و امام را مى‌شناسند. برادران من سعى كنيد را از ياد نبريد...🚫 🌷 🌹 🍁🌹🌷☘🍁🌹☘ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ای شُهدا برای مــا حمدی بخوانید که شُما زنــده ایــد و مــا مـُـرده ...! شهادت یک لباس تک سایز است هر وقت و هر زمان اندازه ات را به لباس شهادت رساندی، هر جا باشی با شهادت از دنیا میروی. "" ❤️شهدا را یاد کنیم با یک ❤️ 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
میزان فطریه و کفاره⬆️⬆️
(سادات و عام) 🔹🔹🔹🔹🔹 جمع آوری فطریه و توزیع بین نیازمندان 🔹🔹🔹🔹🔹 سادات لطفا پس از واریز مبلغ را به شماره همراه زیر اعلام کنند: ۰۹۰۲۹۳۴۸۹۸۸ زمان واریز فطریه: از شب عید فطر تا اذان ظهر روز عید ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ شماره کارت‌جهت واریز مبالغ: 6037997950252222 *بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام* 🔺🔺🔺🔺🔺 * شیراز* http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
از آن راهی که رفته ای... برگرد،اینجا دلی به اندازه ی سالهای نبودنت! دلتنگ است... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
🔰 دعای روز بیست ونهم ماه مبارک رمضان 🌹 🔸 اللهمّ غشنی بالرحمه وارزقنی فیه التوفیق والعصمه وطهرقلبی من غیاهب التهمه یارحیما بعباده المومنین. 🔸 خدایا، دراین روز مرابه رحمتت فراگیر ودرآن به من توفیق وحفظ ازگناهان روزی کن و دلم راازتاریکیهای تهمت پاک کن.ای مهربان به بندگان مومن خود. شهدای گمنام ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
🔴 کوفیان مدرن ✍زمانهٔ عجیبی است. امام گذشته را عاشقند اما امام حاضر را نه! می‌دانی چرا؟ امام گذشته را هرگونه بخواهند تفسیر می‌کنند اما امام زمان را باید اطاعت کنند و فرمان ببرند. 👤 شهید آوینی 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅روایت محمدرضا توکلیان دوست شهید عصر توی کلاس مشغول تدریس بودم . در کلاس را زدند. در را که باز کردم  ، چشمم افتاد به قامت بلند جلال با لباس سبز سپاه . یک کلاشینکف هم توی دستش بود . سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت : می تونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم ؟! _خواهش می کنم در خدمتم! سرم را داخل کلاس کردم و گفتم: چند دقیقه ای ساکت باشید ‌. تا در را بستم سر و صدای بچه ها کلاس را برداشت . رفتم دم در دفتر. نوروز سال ۶۰ بود. گوشه ای از حیاط زیر درختی نشستیم . از هر دری حرف زدیم تا اینکه جلال گفت: شما باید همکاری کنید که توی این روستا انجمن اسلامی و شورا تشکیل بشه . اینطوری مردم مشکلات روستا را خودشان بهتر حل می‌کنند. ولی حواست باشه که طاغوتیان توی این شورا جایی ندارند . رفتم تو فکر .مردد مانده بودم.جلال زد روی شانه ام و لبخندی چاشنی صورتش کرد. _ببینم چیکار می کنی. از جایش بلند شد و رفت چند دقیقه هم آنجا نشست مسئولیت سنگینی روی دوشم احساس می کردم ‌تصمیم گرفتم بامدیرمدرسه موضوع را درمیان بگذارم. بالاخره یک روز سر کلاس ها اعلام کردیم «امشب توی مدرسه جلسه هست. به پدر و مادر و بقیه اهالی بگید بیان.» آن شب هالی رستم کنار هم توی حیاط مدرسه روی گلیم های خشن منتظر نشسته بودند.وقتی مطمئن شدم همه آمدم ابتدا برایشان دعای توسل خواندم سپس روی جمعیت ایستادم با نام خدا کلام را آغاز نمودم. ابتدا برایشان تعریف از انجمن اسلامی و شورا کردم و گفتم:چند روز پیش آقای جلال کوشا پیشنهاد تشکیل آن را به من دادند درضمن گفتند که این شورا طاغوتیان جایی ندارند. مردم به هم خیره شده بودند و  توی هم حرف می زدند. یکیشان بلند شد و فریاد برآورد:« الله اکبر!» بقیه هم یکی یکی و صدای تکبیر فضای مدرسه را پر کرد. در آن جلسه کاندیداها معرفی شدند و رای گیری انجام شد. ‌ تا زمانی که در روستای تادوان بودم مرتب جلسات شورا و انجمن اسلامی با دلگرمی ادامه داشت و با حضور مردم فهیم روستا منشأ برکات شد. این میسر نمی شد مگر با حمایت و پشتیبانی شهید جلال کوشا که همیشه همراه مردم بود. ❤❤❤❤❤ .. در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹 🌷 عــملیات کربــلای ۴ بود. اتش دشمن سنگین بود.زیر یک پــل جمع شده بودیم.جای پنـــج نفر بود, اما ده نفر به زحمت خود را جا داده بودیم و پا ها از زیر پل بیرون زده بود.دیدم رضا چراغ قوه اش را بــیرون اورد و نورش را انداخت روی کتاب کوچک دعایش و شروع کرد به خواندن . گفتم رضا تو این شــرایط چه وقت زیارت خوندنه!!! خندید و گفــت مــن از اول انقلاب تا حالا یه روز هم زیارت عاشورام ترک نشده, حــتی زمانی که در سینــما کار می کــردم!.... 🌷 و *شاید بــا همـین زیــارت عاشــوراها برات شهــادتش را گرفــت* 😞 📚 خاطرات بیشتر:کتاب فیلم بردار بهشت! 💐🌾 🌷 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: لعنت بر کسانی ‎که نوگُلان مظلوم را در افغانستان پرپر کردند 🔹جهانیان باید با محکوم‎کردن جنایات وحشیانه و ظالمانه صهیونیست‌ها در مسجدالاقصی، به وظایف خود عمل کنند. 🔹صهیونیست‌ها جز زبان زور چیزی نمی‌فهمند لذا فلسطینی‌ها باید با افزایش قدرت و مقاومت خود، جنایتکاران را به تسلیم شدن و توقف اقدامات وحشیگرانه خود مجبور کنند. 🔹لعنت خدا برکسانی‎که نوگُلان و غنچه‌های مظلوم را در افغانستان بدون گناه پرپر کرده و به خاک و خون کشیدند. 🏴🔹🏴🔹🏴 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
مهدی توی وصیت نامه اش نوشته بود: " رسیـدن به سن سے سال برایـم ننگ است." آخرین بار ڪہ از سوریه برگشت با هم رفتیم مشهـد. بعد از زیارت دیدم مهدے ڪنار سقاخونه ایستاده میخنده...ازش پرسیدم چیـه مادر چرا می خنـدے؟؟؟ گفت: مادر! امضای شهادتم رو امروز از امام رضا علیه السلام گرفتم. بهش گفتم اگه تو بشے من دیگه ڪسی رو ندارم.... مهدی دستش رو به آسمون ڪرد و گفت: مادر خدا هست... 📚برگرفته از کتاب فاطمیون 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
توی خانه روضه داشتیم، محمد وسط روضه امام حسین(ع) بدنیا آمد. اسم حسین که می آمد آنقدر اشک میریخت که صورتش با اشک شسته میشد! سفر آخر گفت: این بار شهید میشوم، به مادرم بگویید:نگران نباش آن دنیا همنشین آقا اباعبدالله(ع) هستی! ﺑﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا (س) ﺧﻴﻠﻲ ﻋﻼﻗﻪ ﺩاﺷﺖ. در شب شهادت حضرت زهرا ﺩﺭ ﻋﻤﻠﻴﺎﺗﻲ ﻛﻪ ﺭﻣﺰﺵ" ﻳﺎ ﺯﻫﺮا (س) " ﺑﻮﺩ , پس از خواندن زیارت نامه آن حضرت به دیدار یار شتافت.... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌸🌸 گفتـــم: ببیــــنم‌توے چه‌آرزویےداری؟» قدرےفڪرڪردوگفت:😊 «هیچی»😳 گفتم: یعنےچۍ؟مثلاًدلت‌ یه‌ڪاره‌اےبشۍ،ادامه‌ تحصیل👨‍🎓‌بدےیاازاین‌حرفهادیگہ؟! گفت: «یه🤗دارم.از خواستم🤲‌تاسنم‌ڪمه و ازاین‌بیـشترنشده، بشم.»😔 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌺اللهم اهل الکبریاء والعظمه🌺 گفتم شبی کنار تو افطار میکنم آقا نیامدی رمضان هم تمام شد ... اللهم عجل لولیک الفرج 🎊🌷🎊🌷 🌙 حلول و مبارک باد 🎊🌷🎊🌷 جهت واریز مبالغ فطریه می توانید اقدام نمایید⬇️⬇️ 🔹🔹🔹🔹🔹 سادات لطفا پس از واریز مبلغ را به شماره همراه زیر اعلام کنند: ۰۹۰۲۹۳۴۸۹۸۸ زمان واریز فطریه: از شب عید فطر تا اذان ظهر روز عید ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ 6037997950252222 *بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام* 🔺🔺🔺🔺🔺 * شیراز* http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃❤🍃 🌼 و چقدر سخت است که این عزیزترین عید را بدون آن عزیزترین غایب از نظر بگذرانیم .... کاش عیدی مرا نقدی دهند روزیم را دیدن مهدی دهند 🌼 مبارک🎊 🍃❤🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رمضان، هویت ماست، تو سختی‌ها، فشارها و تحریم‌ها، فرزند رمضانیم؛ ما از خودمون، خداحافظی نمی‌کنیم، تازه تو ، به خودمون برمی‌گردیم، برای ساختنِ خرم‌شهرهای پیشِ رو... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦✔️⁩ *روایتی از رضا مظاهری همرزم شهید* پشت میز نشسته و سرش را کرده بود لای پرونده‌ها . چند دقیقه‌ای برد سر را بلند کرد و نفس عمیقی کشید . _اون کسی که میگی ممکن از مجرم خبر داشته باشه هنوز حرفی نزده ؟ گفتم : نه  ! هر کاری میکنیم حرفی نمیزنه.  میگه من ازش خبر ندارم . _برید بیارینش اینجا. وقتی آوردیمش؛ جلال خیلی خونسرد بهش گفت : تو آزادی ! او خوشحال بلند شد و می خواست برود . آمدم بگویم جلالی مرا آزاد کنید دیگه دستمون به اون یکی نمیرسه . گفت راستی احوال آقای ... خان (مجرم) چطوره؟! اگه دیدیش سلام من را بهش برسون. هاج و واج مانده بودم . شب تا صبح در پستوی ذهن و خیالم درگیر عمل جلال بودم . هر چه به مغزم فشار می آوردم که چرا این کار را کرد چیزی دستگیرم نشد . فردا صبح قبل از طلوع آفتاب از خواب بیدار شدم . رفتم توی حیاط باد خنک روستا  ، نشاط تازه‌ای به روحم بخشید . نفس عمیقی فرو دادم و طناب و دل را انداختم توی چاه و آب کشیدم ، وضو گرفتم و در نمازخانه به نماز ایستادم . سلام نماز را که دادم ، یکباره صدای همهمه توی محوطه ی ستاد پیچید . مثل فنر از جا پریدم و آمدم بیرون . یک مرتبه چشمم افتاد به همان مجرمی که دنبالش بودیم . انگار خواب میدیدم . چندبار چشمانم را مالیدم و خوب بهش زل زدم . خود خودش بود . _توی آسمونا دنبالش می گشتیم حالا با پای خودش اومده ستاد. جلال که آمد ، مجرم انگار دوست صمیمی اش را دیده باشد خوشحال رفت طرفش و باهاش دست داد و خودش را معرفی کرد . کم کم داشتم از نقشه که جلال برای به دام انداختن مجرم داشت سر درمی‌آوردم.  زدم زیر خنده .  توی دلم به هوش و ذکاوتش آفرین گفتم . ⁦✔️⁩ *روایت رضا مظاهری* سرباز ژاندارمری ، یکباره پرید توی اتاق . نفس از فرط وحشت و ترس و تند شده بود. دست به زانو هن هن کرد و هوا را تند از ریه بیرون داد . _آقای کوشا.. توی روستای....درگیری پیش اومده بچه‌ها می‌خواستند اوضاع را آروم کنند وضع بدتر شد . نامردا ریختن  توی پاسگاه همه جا را زیر و رو کردن.  بیچاره رئیس پاسگاه زدن دندونش رو  شکستن  ! آقای کوشا یک  کاری بکن پاسگاه خلع سلاح شده ! جلال  از جایش بلند شد و بهم گفت : برو ماشین رو روشن کن . بریم ببینیم چه شده ؟ با این اوضاع و احوال صلاح نمی دیدم که مسلح نرویم . گفتم : اسلحه بیارم ؟! شانه هایش را بالا انداخت و با اکراه گفت : خودت میدونی دوست داشتی یه کلت بیار. سریع ، کلت ۴۵ میلیمتری دژبان را برداشتم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿