eitaa logo
گلزار شهدا
5.9هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت همسر شهید تصمیم گرفته بودم به اهواز نروم . این را به هاشم هم گفته بودم هر چقدر هم که حاج محمد و بچه‌هایش به ما محبت داشتند خودم معذب بودم و دیگر رویم نمیشد مزاحم آنها باشم. آمدم در شیراز و ماندم. اما یک روزی هاشم آقا پیدایش در همان لحظه اول گفت: زهره خانوم خبر خوش برات دارم. گفت: خانه گرفتم فردا میریم اهواز و دیگه میشینیم توی خونه خودمون. ۰۰ خیلی خوشحال شدم و گفتم :کجا هست؟! گفت: توی همون کوی سازمانی لشکر نزدیک خونه حاج محمد .غروب راه می‌افتیم. سر بلند شدم که وسایل را آماده کنم گفت :وسایل بزار بگم بچه ها برامون بیارن .فقط یک مشت لباس و چیزهای اینجوری با خودت داشته باش. غروب با اتوبوس رفتیم .نزدیک صبح بود که ورودی پادگان شهید دستغیب اهواز از تاکسی پیاده شدیم هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دیدم دستم را گرفت و گفت: « زار من یک دروغ به تو گفتم می خوام همین جا منو ببخشی» گفتم چه دروغی؟! گفت : راستش من خونه نگرفتم اما چون میدونستم تو همراهم نمی آیی... پریدم وسط حرفش _خانه نگرفتی؟؟!! پس چرا به من دروغ گفتی؟! _چیکار میکردم ؟!آخر اگه این رو نمی گفتم که تو همراهم نمیومدی! _معلومه که نمی اومدم !! آخه من با چه رویی بیام منزل حاج محمد؟! _منم تحمل دوری تو رو نداشتم !!چطور می تونستم تو شیراز باشی و من اهواز؟! با هر ترفندی بودم مجابم کرد . ولی بد جوری از دستش ناراحت بودم . قول داد که در اولین فرصت جایی را دست و پا کند. با هم رفتیم منزل حاج محمد .عمه خیلی خوشحال شد اما من واقعاً خجالت میکشیدم. رمضان سال ۶۵ بود که با هم آمدیم شیراز . معمولا برای سحر مادرش زودتر از من بیدار میشد.اما یکبار با صدای گریه از خواب پریدم خوب که گوش کردم دیدم صدای گریه هاشم است. رفتم دیدم سر سجاده گریه میکند. گفتم :هاشم چی شده؟! گفت: زهره من از خدا شهادت می خوام .همه دوستان رفتن... دمغ نگاهش می کردم دستم را گرفت. کنارش نشستم گفتم: می دونم که مقصر تویی ! چون تو هستی که با دعا کردنهات میذاری من شهید بشم!» دوباره زد زیر گریه و اشک من هم جاری شده بود. دنبال حرفش را گرفت. _آره زهره !! توروخدا رضایت بده تا شهید بشم!! آخه مگه من از دوستام چی کم دارم؟! و باز گریه کرد . چطور می توانستم برای شهادت کسی که از ته دل دوستش میداشتم و به زنده بودنش عشق می ورزیدم دعا کنم؟! .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷مــحله ما هــنوز جاده کشــی نشده و رفــت و آمد ماشین در ان خیلی کم بود تا خیابان اصـلی حدود دوکیلـومتر راه بود. روزها همـسایه هایی که ماشین داشتند همدیگر را می رساندند, شب ها که دیگر هــیچ... آن شـب از ســردرد در خانه افتاده بودم که علی آمد. سـریع مرا روے دوش کشـید تا خیابان اصلے آورد تا به یڪ ماشیـن رسد و مرا برد دکتـر. وقتے برگشتیـم, چشمم افـتاد به یڪ ماشیــن سـپاه ڪه جلو در بود.گفــتم این مال کیـه؟ گفت من با این امـدم به ماموریت می رفتم گفتم حالی از شما بپرسم. گفتم مادر, پس چرا با این مرا نبردی دکتر؟ گفــت: اگر شمــا را سوار این می کــردم,آن دنیــا باید جواب پـس می دادم چون این بیــت المــاله! 🌷🌷 شهادت:ﻭاﻟﻔـﺠﺮ 8 معاون گردان امام حسین(ع)-لشکر ۱۹ فجـر 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷اوایل تشکیل سپاه بود، محمد هم جزء اولین پاسدار های شیراز. چند روز بود می دیدم آقای اسلام نسب، صبح های زود یک گونی کوچک سنگری، که ظاهر سنگینی هم داشت، روی شانه اش می گذارد و از محل آموزش سپاه، خارج می شود. یک روز با خودم گفتم: محمد را تعقیب می کنم ببینم این چیست و آن را کجا می برد. دیدم آرام، آرام این گونی سنگین را با خود تا میدان شهدا که مسافت نسبتاً طولانی هم بود برد. دور میدان چرخی زد و دوباره به سمت مجتمع شلمچه برگشت. من هم دنبالش تا مجتمع آمدم. گونی را سرجایش گذاشت رفت. به سمت گونی سنگر رفتم و در آن را باز کردم، با تعجب دیدم پر از خاک است! دلم را به دریا زدم و رفتم پیش آقای اسلام نسب و گفتم: راز این گونی خاک چیه! گفت: برادر، امروز ما انقلابی هستیم، به اسم دفاع از انقلاب لباس سپاه به تن کرده ایم. عامه مردم به خاطر همین لباس به ما احترام می گذارند. من با این کار به خودم می گویم، اسلام نسب تو از خاکی و به خاک بر می گردی، پس مبادا مغرورشوی و به خاطر این لباس به دیگران تکبر کنی! راوی سید حشمت الله حسینی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
شهید همیشه روی آمادگے جسمانے خودشون ڪار میکردن✅ هر روز به پیاده روی و ورزش مے پرداختند از ایشون پرسیدیم ڪه حاج آقا شما چرا انقدر ورزش مے کنید ڪه شهید فرزانه در پاسخ به ما گفتند: ما اگر اعتقادمون اینه امام زمان (عج) به سرباز نیاز دارند باید ورزش ڪنیم و از آمادگے جسمانے برخوردار باشیم چون آقا سرباز تنبل نمے خواهند.☝️ 🌹 ❣❣❣❣ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🚨 🚨 🎊🌱🎊🌱🎊 طرح آزادی در ایام میلاد امام کاظم ع و عید مباهله 👇👇👇 (عج) و شهدا 🌺🌱🌺🌱🌺 زندانی: زندانی مورد کارگر ساده در یکی از شهرستان های استان فارس می باشد .او جهت امرار معاش اقدام به خرید و فروش محصولات کشاورزی می نماید که به علت نبود تجربه کافی ، دچار ضرر و زیان می شود و با شکایت طلبکاران به زندان می افتد ایشان داری 2فرزند می باشد ایشان : ۲۰میلیون می باشد 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 شماره کارت جهت مشارڪت: 6037997950252222 بانک ملی. بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام شیراز 🌸🌷🌸🌷🌸 ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕ ﻭاﺭﻳﺰ ﻭﺟــﻮﻩ ﺑﻴﺶ اﺯ ﻣﺒﻠﻎ اﻋﻼﻣﻲ, ﻣﺒﺎﻟﻎ اﺿﺎﻓــﻲ ﺻﺮﻑ ﺁﺯاﺩﻱ ﺯﻧﺪاﻧــﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﻴــﺸﻮﺩ 🌺☘🌺☘🌺 شیراز شیراز 🎊🎊 ضمنا گزارش ازادی و ستاد دیه استان از طریق کانال رسمی هییت اطلاع رسانی می شود http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ... در ثواب شریک شوید
🌱پر کن از باده ی چشمت قدح صبح مرا... خود بگو... من ز تـــــو سرمست شوم یا خورشید ؟!🌞 بهنام _محمدی راد🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
دکتر مسیحی علاقه عجیبی به باقر پیدا کرده بود، می‌گفت: من از نگاه به چهره او لذت می‌برم و به یاد حضرت مسیح می‌افتم. روزی برای ملاقات باقر آمدم دیدم دکتر با 10، 15 همراه پشت در ایستاده است. جلو که رفتم جریان را جویا شدم، گفتند: برای معاینه آمده ایم اما ایشان در حال عبادت هستند، به احترام ایشان وارد نشدیم. این در حالی بود که ایشان در انگلستان متخصص مطرحی بودند و وقتش ارزشمند بود و به همه کس وقت نمیداد. تا نماز باقر تمام بشود، دکتر از باقر و اخلاقیات او برای آنها توضیح میداد. وقتی وارد شدند، یک لحظه دیدم دکتر دستش را به آسمان بلند کرد. نگاهم به لب هایش قفل شده بود. می گفت: ما باید از بندگانی مثل ایشان درس بگیریم! دو نفر از همراهان دکتر، خانمهایی بودند که لباس مناسبی نداشتند. دکتر به آنها گفت: بهتر است شما بیرون باشید که ایشان از حضور شما معذب نباشند. برادر دیگرم که در آخرین سفر همراه ایشان بود نقل میکرد در هنگام شهادت، همین پرفوسور دست باقر را بلند کرده بود و با اشک و آه میگفت: خدایا ما هر چه در توان داشتیم به کار بردیم دیگر باید خودت کمک کنی! باقر رشیدی 🌷🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت ااکبر توانا شور وافری برای یادگیری داشت.  من چیزی در حدود دو ماه یا بیشتر به اتفاق محمدرضا الهی روی قایق کانو کار کرده بودیم. این وصف در واقع برای شناسایی اسکله الامیه عراق دنبال می‌کردیم . تنها وسیله ای که آنجا جواب می دهد همان قایق کانو بود . من و الهی پشت سد دز آموزش این کار را دیده بودیم . بعد از حمام یک مدت در دریا کار کردیم. در نهایت هم که رفتیم برای شناسایی اسکله و آنجا لو رفتیم . یعنی عراقی‌ها قایق ما را با رادار دیده بودند . چمن هم گذاشته بودند که ما را بگیرند . این خودش بحث مفصلی دارد که باید در جای خودش گفته شود. خدا کمک کرد که من با بازوی تیر خورده و الهی هم با تیری که به فکش  خورده بود توانستیم از محل که بگریزیم و توی جنگ عراقی ها نیافتیم. آن قایق کانو در آن شب خیلی به درد ما خورد و بعد از همان ماجرا بنا شد که برویم در اسکله آذرپاد کار تمرینی داشته باشیم و بعد مجدداً برگردیم به کار شناسایی روی الامیه. یک تیم هشت نفره بودیم هاشم هم بود . یکی از کارهایی که باید انجام می دادیم طریقه کار کردن با قایق کانو بود . کانادا از ۱۷ تکه چوب ساخته شده بود که تکه ها از هم جدا می شدند و قابل حمل و جابجایی بودند . بعد یک فرزند داشت که رویش کشیده می‌شد دو تا تیوب در دو طرفش بود که در واقع برای حفظ تعادل قایق بود . جیب خوراک و مهمات داشته ۷۵ سانت عرض و هفت متر طولش بود . من خودم ظرف ۲۵ دقیقه باز و بسته اش می کردم . الهی همچون زیاد کار کرده بود خیلی مسلط بود . اما بقیه و از جمله هاشم هنوز مسلط نبودند . هاشم با چنان شور این بحث را دنبال می کرد که خیلی زود توانست بهتر از ما کانو را باز و بسته کند . اصلاً قبول نداشت که نفر دوم باشد همیشه میخواست نفر اول باشد . 🎤به روایت محمدعلی شیخی یک بار پایش از انگشت تا بالای ران توی گچ بود . رمان مهمان باری بود که توی بدر تیر خورده بود . در یکی از روزهای تعطیل همراه خانواده و مادر برای هواخوری و گردش به حاشیه شهر و در دامان کوه رفته بودند . مادرم تعریف می‌کرد که هاشم با همان وضع افتاده بود دنبال یک کلاغی که به خیال خودش الاغ سواری کند . یک آدم سمجی بود. تصمیمی میگرفت ردخور نداشت . هرچه مادرم داد و فریاد کرده بود که بچه تو مگه پایت زخم نیست و از  این حرفا... هاشم گوش نکرده بود . با همان وضع آن  الاغ چموش را گرفته و سوار شده بود .مادرم میگفت من با چشم خودم دیدم که از اینکه پایش خون می آمد ولی باز قبول نمی کرد . سمج شده بود که این الاغ چموش بازی در آورده و باید بهش نشان بدهم که با هاشم نمی‌تواند لجبازی کند. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷قبل از انقلاب بود. محمد با پیکان جوانانش با یک ماشین که گوشه خیابان پارک شده بود تصادف کرد. با اینکه نه صاحب ماشین آنجا بود، نه شاهدی، محمد آدرس منزلش را همراه با توضیحی که من با ماشین شما تصادف کرده ام، برای دریافت خسارت به منزل من مراجعه کنید، نوشت و زیر برف پاک کن ماشین خسارت دیده گذاشت. مدتی بعد، صاحب ماشین به خانه محمد آمده بود. روی محمد را بوسیده و گفته بود: من برای گرفتن خسارت نیامده ام، آمده ام تو را ببینم که در این زمانه دیدن مرد هایی چون تو غنیمت است! راوی محمد میرزائی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠همسرشهید: هیچ وقت نماز اول وقتش ترک نشد یکبار درحین رانندگی کنار اتوبان ایستاد ونماز اول وقت رابجا آورد 💐سالگردشهادت شهیدمدافع حرم رضاکارگر برزی گرامی باد. 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🚨توجه🚨 مبالغ جمع آوری شده تا این تاریخ جهت آزادی زندانی اعلام‌ شده: مبلغ ۵۲۵۲۰۰۰ تومان ... تبلیغات گسترده در گروه‌های مختلف و بخصوص اطلاع رسانی به خیرین فراموش نشود 👆👆 انشاالله فردا خبر خوبی از آزادی ایشان بتوانیم بدهیم ✅ 🔹⬆️🔹⬆️🔹⬆️ 🔹🔹🔹🔹🔹
🌿میگفت↓ اگہ‌یه‌روزخواستے تعریفے‌براۍشهیدپیداکنے..؛ بگوشهیــدیعنےباران ‌ حُسْنِ‌باران‌این‌است‌کہ⇣ زمینےست‌ولے آسمانےشده‌است وبه‌امدادِزمین‌می‌آید...(: ‌ 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت محسن ریاضت ماموریت ما در جزیره خارک مقارن با شروع ماه مبارک رمضان . چون در حال آموزش بودیم امکان روزه‌گرفتن نبود . اما هاشم سمج شد که الا و بلا باید روزه بگیرد. هرچه گفتیم توی گوشش نرفت. روز اول نیت کرد و با هم رفتیم دریا.هنوز ظهر نشده بود که قایق واژگون شد و همه افتادیم توی آب . هاشم همراه زیر آب و قاعدتاً روزه اش باطل شد . روز دوم و سوم هم همین اتفاق افتاد . آنجا بود که مجبور شد کوتاه بیاید خیلی ناراحت بود که نمی توانست روزه بگیرد. یک شب بلند شده بود برای نماز شب. البته خودش نمی گفت برای نماز شب خودم اینطوری حدس میزنم . فرمانده سپاه جزیره آنجا و در همان ساختمان می خوابید . در واقع جا و مکان را در اختیار ما گذاشته بود. خیلی انسان شریف و بزرگواری بود .ظاهراً او هم بلند شده بود برای نماز شب. آن شب هاشم توی راه رو بوده که صدای پا میشنود . هاشم به خیال اینکه یکی از ما هستیم که او را تعقیب کرده ایم و قصد شوخی داریم یک مرتبه توی تاریکی می‌پرد جلوی آن بنده خدا و می‌گوید:« دستا بالا » معلوم بود که آن آدم باید خیلی بترسد. از جا می پرد و می‌خواهد فرار کند که جفتشون متوجه موضوع می‌شوند. این موضوع تا چند روز هاشم را اذیت می کرد. این فرمانده هم اصلا به روی خودش نیاورد اما هاشم ناراحت بود که چرا مرتکب چنین خطایی شده است. 🎤 به روایت محسن ریاضت هاشم از خیلی جهات با ما ها فرق داشت. متفاوت بود و کارهای عجیب و غریب می کرد. مثلا توی گرمای ۵۰ درجه تابستان جزیره مجنون ،آدم دلش برای یک نسیم ملایم لک میزد . هاشم می رفت بر آفتاب ۳ تا پتو می کشید روی خودش را می خوابید !! این را من با چشم خودم دیدم .می ماندیم که خدایا این آدم چرا این کار را می‌کند. ؟! نیم ساعت با همین وزن می ماند بعد پتو ها را یک طرف کنار می زد و زود خوابش می برد . !! چند دقیقه بعد دوباره بیدار می‌شد دوباره پتوهای را می کشید روی خودش به همین منوال استراحت می‌کرد. یک روز سوال کردیم که آخر چرا این کار را می کنی؟! گفت : توی چند دقیقه زیر پتو هستم بدنم از هوای بیرون داغ تر میشه. برگ پتوها را کنار می زنم هوا برام خیلی خنک و عادیه. همینطوری دو تا ۲۰ دقیقه ، نیم ساعت که بخوابم کفایت میکنه.. این برای ما خیلی جای تعجب داشت.. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
آن روز نوبت من بود که برای شکار عراقی ها به کمین گاه بروم. تفنگ قناسه را بردارشتم، بند پوتینم را محکم کردم و آماده رفتن شدم. خیرالله گوشه سنگر نشسته بود و قرآن می خواند. برای اینکه روحیه ام را به خیرالله نشان دهم با صلابت و غرور گفتم: «چقدر کیف داره زمانی که عراقی ها را می زنم و بدن کثیفشون رو زمین می افته!»💪👌 خیرالله قرآن را بست و خیلی جدی گفت: «تفنگ را زمین بگذار، امروز نیاز نیست بری!» هر چه اصرار کردم فایده نداشت، ناراحت بلند شدم تا سنگر را ترک کنم.😡 از من خواست تا پوتینم را در بیاورم و کنارش بشینم. با مهربانی گفت: «اگر امروز رفته بودی و درحین مأموریت کشته می شدی شهید نبودی و اگر هم می کشتی ثوابی نصیبت نمی شد چون برای کیف کردن و لذت می خواستی بکشی، نه رضای خدا! » تنم یخ کرد.😞 سرم را پائین انداختم. ادامه داد: «هر وقت خواستی بری بگو الهی به امید تو. می کشم به خاطر تو، کشته می شوم به راه تو!» 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷بهمن ماه سال 58، به اتفاق جمعی از پاسداران شیراز، از جمله آقای اسلام نسب راهی کردستان شدیم تا در مقابل ضد انقلاب بایستیم. پس از رسیدن به کردستان راهی شهر مهاباد شدیم و در خانه جوانان این شهر اسکان داده شدیم. وظیفه ما حفاظت از شهر بود، اما عملا در این مکان محبوس شده بودیم. محمد سواد کلاسیک و دانشگاهی نداشت. اما یک آدم کاملاً فرهنگی بود. سخنران قابلی هم بود، با سخنرانی های پر شور خودش این خستگی ها و رخوت ها را در بین بچه ها از بین می برد. حتی برای نیروهای ژاندارمری که نزدیکی ما بودند هم برنامه داشت و برایشان کلاس های ایدئولوژیک می گذاشت. در کنار این برنامه ها شروع کرد به نوشتن نمایشنامه و اجرای تئاتر به بازیگری و کارگردانی خودش در ساختمان جوانان مهاباد، که مورد استقبال بچه ها قرار گرفت. ازدیگر کارهای محمد اجرای مناظره های نمایشی برای افزایش بینش و دید عقیدتی نیروها بود. راوی سردار حاج منوچهر رنجبر 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
خـــــدا نڪند ڪه حرفـــــ زدن ونگاه ڪردن به نامحرم برایتان عادی شود. پناه می برم به خـــــدا از روزی ڪه گناه فرهنگـــــ وعادتـــــ مردم شود...✨ # شهیدحمیدسیاهکالی_مرادی 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨مسیࢪ نگاهت... من ࢪا از تمام دل بستگے ھا؎ دنیایےام دوࢪ مےڪند.. و مھتاب لبخندت مࢪا بہ آسمان نزدیڪ تࢪ... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
جشن حنا بندان قبل از عملیات! 🌛شب قبل از عملیات بود. دست و سر تمام بچه ها را حنا بستیم. حبیب الله را صدا زدم و گفتم بیا دست و سرت را حنا ببندم . در جواب گفت : من فردا با خون خودم سرم را حنا می بندم . 🌹روز بعد به شهادت رسید و چفیه ای که دور گردنش بود پر از خون شده بود.  🌹 🌹🌱🌹🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت شاهپور شیخی زمانی که خبر مجروح شدنش را به من دادند از ترس نیمه جان شدم. خیلی زود فرستادندش شیراز . و در بیمارستان سعدی بستری شد. صبح زود با برادرم شهید مجتبی رفتیم سراغش. زمانی که ما رسیدیم تازه از اتاق عمل بیرون آمده بود. هنوز هوش و حواس درست و حسابی نداشت. ترکش را از رانش درآورده بودند و زخم پانسمان بود. نیم ساعتی که گذشت حالش کمی بهتر شد. او گفت که نیاز به دستشویی دارد .مجتبی گفت :صبر کن یک لگن برایت بیاوریم. زد زیر خنده و گفت :«مگه بچه سوسول گیر آوردین ؟؟ بگردین یک جفت عصا برام پیدا کنید» هر چه اصرار کردیم زیر بار نرفت. یک جفت  عصا برایش پیدا کردیم و کمک کردیم از تخت پیاده شود. حتی اجازه نمیداد که زیر بغلش را بگیریم . از جلوی پست پرستاری که رد شدیم کسی متوجه نشد . بعد که از دستشویی برگشتیم ،پانسمانش را خون برداشته بود . اصلا به روی خودش نیاورد همانطور عصا زد و راه افتاد. مجتبی خیلی از دستش ناراحت شد . رسیدیم به ایستگاه پرستارها و به آنها خبر دادیم . چشم پرستار که به هاشم افتاد داد و فریادش بالا رفت. خون کف راهرو را برداشته بود. پرستار آرام کردیم و خواهش کردیم تا از نو پانسمان را عوض کند. هاشم هنوز همان روحیه نوجوانی اش را حفظ کرده بود. 💙 به روایت شاهپور شیخی من جسارت وزیر کی هاشم را زیاد دیده بودم اما باور نمی کردم که بتواند بعثی‌ها را هم بازی بدهد. با وجود صمیمیتی که با من داشت در خصوص کارهای شناسایی چیزی بروز نمی داد. اما بعد که خودم رفتم در واحد اطلاعات لشکر مشغول شدم ، رضا راحمی حقیقی برایم تعریف کرد که تو یکی از شناسایی ها کارمان خود به روشنایی صبح ،و ما چهار نفر ماندیم توی منطقه عراقی ها. رضا میگفت :«یک وقت که دیدیم گشتی های عراقی دارند نزدیک میشن ،هاشم به ما گفت که شما برید تا من عراقی ها را سرگرم کنم» هرچه اصرار کرده بودند هاشم زیر بار نرفته بود. رضا و بقیه از راه شیارهای خود را به یک منطقه امر رسانده و در آنجا منتظر هاشم مانده بودند . می‌گفت که کمتر امیدی به برگشت هاشم داشتیم. یکی دو ساعت بعد سر و کله اش پیدا شد. بعد برایشان گفته بود که وقتی از همه جا ناامید شده بود دل زده به دریا و خود را توی یک سنگر خراب شده خود را زیر گونی های خاک و ماسه پنهان کرده بود !! عراقی ها هم رفته بودند بالای سرش اما متوجهش نشده بودند. بعد به رضا گفته بود عراقی ها خیلی بهم نزدیک بودند یک نارنجک توی مشتم آماده بود .عراقی‌ها فقط یکم دقت می‌کردند، متوجه می شدند .اما آنقدر وجعلنا تلاوت کردم تا خدا کورشون کرد» .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷سال 1360بود. آقای اسلام نسب خودش را به من معرفی کرد تا در کارهای آموزش به ما کمک کند. به او خیره شدم ببینم چند مرده حلاج است. دیدم جوانی است عینکی، با جثه ای ضعیف و استخوانی. پرسیدم: برادر، شما برای آموزش در بخش نظامی آمده اید یا بخش عقیدتی؟ گفت: برای نوکری رزمنده ها، هر کاری بشه می کنم! صبح گفت: اجازه بدید امروز من نیروها را برای ورزش ببرم. گفتم: بفرما. محمد پابه پای نیروهای آموزشی می دوید. آثار خستگی و فشار روی پیشانی عرق کرده اش به وضوح دیده می شد، اما کارش را تا دقیقه آخر انجام داد. بعد از صرف صبحانه گفت: کلاس های عقیدتی کجا تشکیل می شه؟ گفتم: برادر من، شما تکلیف خودتان را مشخص کنید، می خواهید نظامی کار کنید یا عقیدتی؟ گفت: صبح نظامی کار کردم، حالا عقیدتی، عصر ظرف بچه ها را می شورم، شب هم پوتین هایشان را واکس می زنم! بعد از اتمام کلاس عقیدتی، همه شیفته حرف هایش شده بودند! راوی حاج نادر زارع 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🦋 ❤️📿 🌹 در کنار هیلکوپتر جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال می‌کردند. ♦️خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام عحاضرید بجنگید⁉️ 🌹 خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی جنگیم ما برای اسلام می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد. این را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حیران ایستادند. 🌹شهیدشیرودی آستینهایش را بالا زد. چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدند: کجا⁉️ خلبان شیرودی کجا می‌رود⁉️ هنوز مصاحبه تمام نشده‼️ 🌹 همانطور که می رفت برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: ‼️ صدای اذان می آید وقت است. 📚کتاب زندگی به سبک شهدا ،ناصرکاوه 🌹🍃🌹🍃 ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 🚨 عج و شهدا عج 🔺🌱🔺🌱🔺 به لطف الهی و مدد حضرت امیرالمؤمنین ع و حضرت زهرا (س) در ایام عید ولایت و عید مباهله ، با همت خیرین و محبین شهدا ، آقای (مهرزاد.ا) کارگری که به علت بدهی مالی در زندان بوده ، آزاد گردید 👏👏🤲 خداوند از همه عزیزانی که در این امر شرکت کردند قبول کند و فرج مولایمان امام زمان عج را هر چه سریعتر تعجیل نماید 🔻🔻🔻🔻🔻 توجه 👇👇 مبلغ بدهی این زندانی ۲۰ میلیون بوده که ۸ میلیون توسط هیئت و مابقی توسط دیگر خیرین و مساعدت ستاد دیه استان پرداخت و ایشان آزاد گردید. همچنین مبلغ جمع آوری شده در این چند روزه ۵۹۵۰۰۰۰ تومان می باشد که با عنایت به پرداخت ۸ میلیون جهت آزادی ایشان ، کسانی که میخواهند همچنان در این امر کمک کنند سبب خیر باز است 👇👇 شماره کارت جهت مشارڪت: 6037997950252222 بانک ملی. بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام شیراز 🌺☘🌺☘🌺 شیراز شیراز 🎊🎊 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ...
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 در همان جزیره خارک یک روز پای سفره ناهار بودیم که تلفن زنگ می زند. در آنجا ما مثلاً وضعمان خوب شده بود و تلفن هم داشتیم . هاشم پرید گوشی را برداشت . در مورد محمد آقایی حرف میزد . محمد هم کنار من نشسته ، لقمه توی دهانش مانده بود و بر بر به هاشم نگاه می کرد .هاشم گوشی را داد به اکبر توانا که سر اکیپ ما بود . بعد رو به محمد آقایی گفت :« وای محمد ! تو باید همین حالا بری که بابات فوت کرده » محمد اول یکه خورد. بعد که دید ما می خندیم ، زد زیر خنده و سپس با دلهره ی عجیب به هاشم نگاه کرد . مابه هاشم نهیب زدیم که چرا این حرف ها را می زنی؟! مگر شوخی بلد نیستی؟! اکبر توانا هم هنوز داشت با تلفن صحبت میکرد .هاشم گفت :نه من که شوخی نمیکنم بابای محمد فوت کرده دیگه! اگر توانا که گوشی را گذاشت ، محمد آقایی کپ کرده بود . ما از اکبر پرسیدیم چه خبر بود ؟! گفت : چیزی نبود فقط گفتند محمد یک سری بیاد شیراز . محمد از اینجا بیشتر ترسید ، چون قبلش فکر می کرد هاشم شوخی کرده . اکبر توانا را قسم داد و او هم قسم خورد که نه ، فقط گفتند یک سر بیا شیراز ، همین . اتفاقا همان روز قرار بود های کوپتر نیرو دریایی ، برود بوشهر ‌ قرار شد محمد با همان های کوپتر بفرستیم برود . توی فرودگاه به مرتضی روزیطلب گفت :« مرتضی جون خودت یه فال برام بگیر» خیلی به هم ریخته بود.هی ما می‌گفتیم تو که خودت هاشم را می‌شناسی کله اش خراب است، نباید حرفش را جدی بگیریم. اما هاشم روی حرف خودش بود و می‌گفت : کله خودتون خرابه ! خوب بیچاره باباش فوت کرده دیگه که دروغ که نمیشه گفت. مرتضی با دیوان حافظ برایش فال گرفت . شعرش یادم نیست فقط میدانم یک چیزی در این حد بود که من منتظر و چشم براهت بودم و تو نیامدی و از این حرف ها . آنجا دیگر محمد کامل برید . او را فرستادیم فت و برگشتیم توی کمپ .همه به هاشم بد و بیراه می گفتیم که چرا محمد را اذیت کردی ؟ هاشم می خندید و می گفت :« بالاخره محمد یکی را از دست داده ، همون یکسره ذهنش رو متمرکز می کردیم روی بازاش ، بهتر بود که هر لحظه برای یکی نگران باشه .به هر حال یکی از دنیا رفته که او را صدا زدند» بعد از دو روز متوجه شدیم که مادر محمد آقایی از دنیا رفته بود. .. @golzarshohadashiraz ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿