قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#رفاقت_مقدمه_شباهت #قسمت_سی_و_چهارم . . تا اینکه نصفه شب دیدم صدای جیغ زدن های مامانم میاد😯...سریع
.
#قسمت_سی_و_پنجم
.
#رفاقت_مقدمه_شباهت
.
.
.
-ااااا...سلامتی...چطور بی خبر؟! حالا اقا داماد کیه
.
-میشناسیش😊
.
-میشناسم😯کیه؟! از بچه های دانشگاست؟؟😯
.
-اره 😊
.
-کدومشون؟!😯
.
-اقا احسان 😊
.
-احسان؟!😨😨
.
-اره...😊😊چیه چرا تعجب کردی؟!😯
.
-اخه اون که میگفت فقط😕
.
-نه بابا...بنده خدا میگه از اول هدفش من بودم...میگفت صحبت درباره تورو بهونه کرده بود که باهام حرف بزنه 😊میگفت چون باباش با بابات همکاره تو رودروایسی و به زور بلند شده اومده خواستگاریت و کلی دعا کرده که تو جواب رد بدی😊
.
-اینا رو احسان بهت گفته؟!😐
.
-اولا آقا احسان 😊و دوما اره
.
-به هر حال ان شاالله که خوشبخت بشی😐 به آقا احسانم سلام برسون .
ممنونم...البته از الان میدونم خوشبختم😊ریحانه خبر نداری هنوز هیچی نشده یه ویلا تو شمال به نامم زدن
.
-چه خوب...ولی مینا ای کاش میتونستم از جانب یه دوست باهات صحبت کنم ولی میدونم الان هرچی بگم با یه چشم دیگه ای منو میبینی..فقط برات ارزوی خوشبختی میکنم.
.
-ممنونم...نگران من نباش ریحانه...من از پس کارهام برمیام..پس منتظرتما اخر هفته
.
-مینا نمیتونم قول بدم که حتما میام😕
.
-حتما باید بیای...اتفاقا احسانم اصرار کرد حتما دعوتت کنم .
.
دلم برای مینا میسوخت...میخواستم خیلی حرفها رو بهش بزنم ولی میدونستم الان فکر میکنه شاید از حسادته و ترجیح دادم سکوت کنم😐 و براش دعا کنم خوشبخت بشه...اخه خیلی دختر مهربون و پاکیه و فقط یکم اعتقاداتش ضعیفه.😕..ای کاش میفهمید خوشبختی فقط ویلا و ماشین و... نیست. و اصل کاری اون ارامشیه که باید حس بشه..
.
وقتی ماجرای خواب مامان رو به زهرا تعریف کردم کلی پشت تلفن گریه کرد😢 و گفت از وقتی سید ماجرا رو شنیده همیشه تو خودشه و میگه ای کاش کاری از دستش برمیومد.
.
تا اینکه یه روز صبح که بابا داشت از خونه بیرون میرفت و در کوچه رو باز کرد دید اقا سید پشت در با ویلچر نشسته..
.
-سلام علیکم😔
.
-سلام...بازم شما؟! 😯
.
-اومدم که جواب قطعیمو بگیرم وبرم
.
-من که بهتون جواب دادم...گفتم شما برای دختر من مناسب نیستید
.
-شما جواب دادید ولی من میخوام از زبون دخترتون بشنوم.چون تو این زمینه نظر هیچکسی به جز ایشون برای من مهم نیست
.
-ببین آقا پسر...اوندفعه با احترام گفتم که این موضوع رو فراموش کنین ولی ایندفعه اگه مزاحم بشین دیگه احترامی نیست و پلیس خبر میکنم.
.
-لا اله الا الله...فک نکنم خواستگاری جرم باشه البته شاید توی محله شما جانبازی جرم باشه...نمیدونم...ولی آقای محترم...شما حرفاتونو زدین منم میخوام حرفامو بزنم...
.
#ادامه_دارد
#سرویس_فرهنگی_اجتماعی
🎯
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم #قسمت_سی_و_چهارم خانواده حمید مثل ما جنگ زده بودند و حال ما را میفهمیدند آنها خیل
#من_میترا_نیستم
#قسمت_سی_و_پنجم
چند روز پیش از عید، مهران که نگران وضع ما بود اسباب و اثاثیه خانه را به ماهشهر برد و از آنجا به چهل توت دست گرد آورد.
فقط تلویزیون و مبل بزرگ را نتوانست با خودش بیاورد برای اینکه حوصله بچه ها سر نرود از اصفهان یک تلویزیون کوچک خرید تا آنها سرگرم شوند.
مهران کارمند آموزش و پرورش بود ولی از اول جنگ در لباس نیروهای بسیج از شهر دفاع میکرد مهران پسر بزرگم بود خیلی در حق من و خواهر و برادرهایش دلسوز بود.
همه سعی میکردیم با شرایط جدید مان کنار بیاییم زینب به مدرسه راهنمایی نجمه رفت و راحت تر از همه ما شرایط را پذیرفت بلافاصله بعد از شروع درس در مدرسه فعالیتهایش را از سرگرفت.
گروه نمایش راه انداخت و با دخترهای مدرسه تئاتر بازی میکرد برای درسش هم خیلی زحمت میکشید.
در طول سه ماه خودش را به بقیه رساند و در خردادماه مدرک سوم راهنمایی اش را گرفت. شهلا و زینب با هم مدرسه میرفتند.
زینب همیشه در راه مدرسه آب انجیر میخرید و می خورد خیلی آب انجیر دوست داشت.
در مدرسه زینب دوتا دختر که سالها با هم دوست صمیمی بودند در آن زمان با هم قهر کرده بودند.
زینب که نسبت به هیچ چیز بی تفاوت نبود با نامه نگاری آن دو را به هم نزدیک کرد و بالاخره آشتی داد.
او کمتر از سه ماه در آن مدرسه بود ولی هم شاگردی هایش علاقه ی زیادی به او داشتند.
در همسایگی ما در اصفهان دختری هم سن و سال زینب زندگی میکرد که خیلی دوست داشت قرآن خواندن یاد بگیرد.
زینب از او دعوت کرد که هر روز بعد از ظهر خانه ما بیاید زینب روزی یک ساعت با او تمرین روان خوانی قرآن می کرد.
بعد از چند ماه آن دختر روان خوانی را یاد گرفت همسایه ما باغ بزرگی در آن محله داشت.
آن دختر برای تشکر از زحمت های زینب یک تشت پر از خیار و گوجه و بادمجان و سبزی برای ما آورد آن روز من و مادرم خیلی ذوق کردیم زینب با محبت هایش همه ما را به طرف خود جذب میکرد و مایه خیر و برکت خانه ما بود.
شش ماه در محله دستگرد ماندیم وقتی آخر سال برای گرفتن کارنامه زینب به مدرسه رفتم مدیر مدرسه از او تعریف کرد یکی از معلمها ایشان جا بود به من گفت دختر خیلی مومنه افتخاری بالاتر از این برای یک مادر نیست که بچههایش باعث سربلندی اش باشند.
خدا را شکر کردم که زینب و خواهر و برادرهایش همیشه باعث سرافرازی من بودند.
ادامه دارد....
@goranketabzedegi