eitaa logo
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
2.2هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
80 فایل
﷽ زمانــ رفتنی است با #قرآن زمان را ماندنی کنیم🚫 کانال #آموزشی آیدی ما 👇 @Mohmmad1364 بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها ما را برگزیده اند💚 باحضور حافظان قرآنی 🎓 کپی از مطالب آزاد است ♻ گروه آموزشی رایگان حفظ داریم تاسیس 14 آبان 1397
مشاهده در ایتا
دانلود
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#قسمت_دهم . #رفافت_مقدمه_شباهت . اقاسیدبهم گفت مطمئنیدشما؟!کارسختی هستا . توچشماش نگاه کردم و باح
. . . . که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه😢 . نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود😢 . من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟! . نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟!😞 . تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم . میگفتم شاید این انگشتره شبیهشه . ولی نه..جعبه انگشتر هم گوشه ی میز کنار سر رسیدش بود😔 . بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت . دلم خیلییی شکسته بود😔 . وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام همینطوری بی اختیار میومد. . به سمانه گفتم من باید برم جلو و زیارت کنم😣 . سمانه گفت خیلی شلوغه ها ریحانه 😯 . گفتم نه من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم.فقط گریه میکردم. چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه .فقط میگفتم کمکم کن. . وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم . تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت😢 . یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه 😔 . دیگه نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم 😕 . سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم😕 . -باشه ریحانه جان☺ . مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله . اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به حال بد خودم فکر میکردم😔 . بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم. . . بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم: . -سمانه؟!😕 . -جانم؟!☺ . -میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!😯 . ... 🥺‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌ قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 لینک عضویت 🔰 @goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم #قسمت_دهم تمام بدنش له شده بود با همه دردی که داشت گریه نمی کرد. زینب را توی پت
از همان موقع فهمیدم که زینب هم مثل خودم اهل دل است. خواب دید که همه ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم می کنند وقتی از خواب بیدار شد، به من گفت: مامان من فهمیدم اون ستاره پرنور که همه به اون تعظیم می کردند کی بود. با تعجب پرسیدم: کی بود؟ گفت :حضرت زهرا بود. هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب می‌افتم بدنم می لرزد. زینب از بچگی راحت حرف‌هایش را می‌زد و ارتباط محبت آمیزی با افراد خانه داشت با مهرداد خیلی جور بود برادرش اهل تئاتر و فوتبال بود و در شهر گروه نمایش داشت. زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با او تمرین می‌کرد. مهرداد نقش مقابل خودش را به زینب می داد. او بیشتر بیرون از خانه بود، ولی مهران اهل مطالعه و اکثراً در خانه مشغول خواندن کتاب بود. مهران با پیک های کیهان بچه ها و کتابهایی که جمع کرد یک کتابخانه راه انداخت و چهار خواهرش را عضو کتابخانه کرد. ۲ ریال حق عضویت هم از آنها گرفت دخترها در کتابخانه مهران می‌نشستند و در سکوت و آرامش کتاب می‌خواندند بزرگتر که شدند مهران دخترها را نوبتی به سینما می‌برد. علاقه زینب به تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه از همان بچگی که با مهرداد تمرین میکرد شکل گرفت بیشترین تفریح بچه ها رفتن به خانه مادرم بود و با هم بودنشان بچه ها مسافرت را خیلی دوست داشتند ولی وضعیت ما طوری نبود که سفر برویم. اول تابستان که می‌شد دوره می‌نشستند هر کدام نقشه رفتن به شهری را می‌کشیدند. از آن شهر حرف می‌زدند هر تابستان فقط حرف سفر بود و فکرش. تعداد مان زیاد بود و ماشین هم که نداشتیم برای همین حرف مسافرت به اندازه سفر رفتن برای بچه ها شیرین بود. بعد از ظهر های طولانی تابستان که هوا گرم بود و کسی نمی‌توانست از خانه بیرون برود دوره می‌نشستند از شهرهای شیراز و اصفهان و همدان حرف می‌زدند از باغ ارم شیراز و سی و سه پل اصفهان. هرکدام از بچه ها چیزهایی را که درباره آن شهر خوانده بود برای بقیه تعریف می‌کرد یا از روی همان مجله می خواند و عکس هایش را به بقیه نشان می‌داد. آنقدر از حرف زدن درباره آن شهر لذت می بردند که انگار به همان شهر سفر کردند. در باغ پشت خانه ایستگاه شش، یک درخت کُنار داشتیم که هر سال میوه می داد. بعد از ظهر های فصل بهار و تابستان دختر ها زیر درخت جمع می شدند. مهران و مهرداد روی پشت بام می رفتند و شاخه های بلند درخت را که تا آنجا کشیده بود تکان می‌دادند. کنارها که روی زمین می ریخت دختر ها جمع می کردند بعضی وقتا اندازه یک گونی کنار پر می‌شد من گونی پر از کنار را به بازار ایستگاه هفت می‌بردم و به زنهای فروشنده عرب می‌دادم و به جای آن میوه های دیگر می گرفتم. پسر های کوچک همسایه یواشکی روی پشت بام ما می آمدند تا کنار بچینند مهران و مهرداد دنبالشان می کردند و آنها را دور می کردند. مینا و مهری مدتی پول‌هایشان را جمع کردند و یک دوربین عکاسی خریدند. اولین بار دختر ها زیر درخت کنار عکس یادگاری گرفتند. چهارتایی با هم پول جمع کردند و برای من یک دست پارچ و لیوان سفالی خریدند زندگی ما کم و زیاد داشت اما با هم خوشبخت بودیم... ادامه دارد... 😍
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بــــــدون تـــــو هرگـز♥️⃟📚 #قسمـــت_دهمـــ شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... ا
♥️⃟📚بــدون تــــو هـــــرگــــز♥️⃟📚 اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه، رفتم جلوی در استقبالش، بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ،دنبالم اومد توی آشپزخونه ، چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم، من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ،خنده اش گرفت ..این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ –علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ...صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم... –ساکت باش بچه ها خوابن ...صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید... –قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ...رفت توی حال و همون جا ولو شد... –دیگه جون ندارم روی پا بایستم ...با چایی رفتم کنارش نشستم... –راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ...دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن... –اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن... –جدی؟ لای چشمش رو باز کرد... –رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم... و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش... –پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی... و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم... بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت... –بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ...کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد... هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بلاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم... –آخ جون ... بلاخره خونت در اومد ...یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم... –مامان برو بخواب ... چیزی نیست ...انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود... –چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ...علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد... –چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ...سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ...اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود. تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ...علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلی من ... منم مجنون اون ...روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ...من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست... تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ...بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه ...زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ...تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود...
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#سپر_سرخ #قسمت_دهم 💠 از بهت آنچه می‌شنیدم فقط خیره نگاهش می‌کردم، دیگر خبری از خشم صدا و چشمانش نب
💠 دستش را پیش آورد و تمام تلاشش را می‌کرد بدون هیچ برخوردی بین دستان‌مان، زنجیر را به آرامی از مچم باز کند و همزمان زمزمه کرد :«ببخشید اونطوری می‌کشیدم‌تون، فرصت زیادی نداشتیم و باید زودتر از منطقه می‌رفتیم. هر لحظه ممکن بود تو کمین‌شون بیفتیم!» بی‌آنکه دستانم را لمس کند، حرارت سرانگشتش را حس می‌کردم و از لحن و نگاهش می‌چکید. 💠 آخرین دور زنجیر را هم گشود و تازه هر دو دیدیم از فشار زنجیر، دستم خراش افتاده و آستین روپوش سفیدم شده است که آینه چشمانش از اشک درخشید و صدایش لرزید :«!» همین یک کلمه آخر بود و او می‌دانست همان یک ساعتی که با همه قدرت مرا دنبال خودش می‌کشید، دستانم را بریده که نفسش گرفت :«حلالم کنید، فقط می‌خواستم زودتر از اون نجات‌تون بدم.» 💠 اینهمه مظلومیتم رگ را بریده و هنوز نگاه نجس آن به چشمش خنجر می‌زد که بوی خون در کلامش پیچید :«همین روزا دستور آغاز عملیات رو میده، والله انتقام همه مردم رو از این نامسلمونا می‌گیریم!» جانم را با مردانگی‌اش نجات داده و نمی‌خواستم بیش از این خجالت بکشد که خون آستینم را با کف دست دیگرم پوشاندم و او استخوانی در گلویش مانده بود که با دلواپسی سفارش کرد :«حتما این دوست‌تون مورد اعتماده که خواستید بیارم‌تون اینجا! اما جاسوسای همه جا هستن، پس خواهش می‌کنم نذارید کسی بفهمه چه اتفاقی براتون افتاده!» 💠 برای ادای جمله آخر خجالت می‌کشید که با نگاهش روی دستان کبودم دنبال کلمه می‌گشت و حرف آخر را به سختی زد :«بهتره نذارید کسی بدونه کی شما رو اورده !» منظورش را نفهمیدم و او دیگر حرفی برای گفتن نداشت که با چشمان سر به زیرش، مرا به سپرد و گفت :«شما بفرمایید، من همینجا می‌مونم تا برید تو خونه. چند دقیقه هم صبر می‌کنم که اگه مشکلی بود برگردید!» 💠 او حرف می‌زد و زیر سرانگشت مهربانی‌اش تار و پود دلم می‌لرزید که سه سال در محاصره فقط وحشی‌گری را دیده بودم و جوانمری او مرهم همه درد‌های مانده بر دلم می‌شد. دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای رفتن به خانه نورالهدی پیش نمی‌رفت که با اکراه در را گشودم و ناگزیر از ماشین پیاده شدم. 💠 زنگ خانه را زدم و هنوز این در و دیوار برایم بوی می‌داد که شیشه دلم، دوباره در هم شکست. یک نگاهم به زنگ در بود تا کسی پاسخم را بدهد و یک نگاهم به او که از پشت فرمان همچنان مراقبم بود تا صدای نورالهدی به گوشم رسید :«بله؟» بیش از سه سال بود با بهترین رفیق دوران دانشگاهم قطع رابطه کرده و حالا اینهمه بی‌کسی مرا تا پشت خانه‌اش کشانده بود که پاسخ دادم :«منم، آمال!» 💠 نمی‌دانم از شنیدن نامم چه حالی شد که بلافاصله خودش را پشت در رساند و همین ظاهر خرابم، حالش را به هم ریخت. تک و تنها در شب با روپوش خاکی پرستاری، چشمانی که از گریه ورم کرده و دستانی که کبود و زخمی شده بود. با نگاه حیرانش در سرتاپای شکسته‌ام دنبال دلیلی می‌گشت و تنهایی از صورتم می‌بارید که مثل جانش در آغوشم کشید. 💠 سرم روی شانه نورالهدی مانده و نگاهم دنبال اتومبیل او بود که به راه افتاد و مقابل چشمانم از کوچه بیرون رفت. یک ساعت کشید تا با نفس‌های بریده و چشمانی که بی‌بهانه می‌بارید برای نورالهدی بگویم چه بر سرم آمده و او فقط از شنیدن آنچه من دیده بودم، همه تن و بدنش می‌لرزید. 💠 کمکم کرد تا دست و صورتم را بشویم، برایم لباس تمیز آورد و با همان مهربانی همیشگی خیالم را تخت کرد :«ابوزینب خونه نیس، راحت باش عزیزم!» آخرین بار با قهر از او جدا شده و نمی‌خواست به رخم بکشد که بی‌ریا به فدایم می‌رفت :«فدات بشم آمال! این سال‌ها همش دلم برات شور می‌زد که تو چه بلایی سرت اومده! خدا رو شکر می‌کنم که سالمی عزیزدلم!» 💠 دختران کوچکش همان کنج اتاق خوابیده و او خودش بود که موبایلش را به سمتم گرفت و خانه را به یاد حال خرابم آورد :«یه زنگ بزن به مامانت!» دلم برای آغوش مادر و سایه پدرم پر می‌کشید و نمی‌دانستم از کجا شروع کنم که در تمام طول تماس، من گریه می‌کردم و آن‌ها ناز اشک‌هایم را می‌کشیدند. 💠 از اینکه از زندان فلوجه رها شده بودم، پس از ماه‌ها می‌خندیدند و من دلواپس‌شان بودم که می‌ترسیدم پیش از آزادی شهر در خرابه‌های فلوجه دفن شوند که تا ارتباط‌مان قطع شد، جانم تمام شد... ✍️نویسنده:
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_دهم رنگ صورت فرزانه عین گچ سفید شده بود... ازصدای پاها معلوم بود
اعترافات یک زن از جهاد نکاح سه نفری از در اتاق پریدیم بیرون... اوه... اوه....چه وضعیتی!!! یخچال افتاده بود زمین و پاهای یکی از آقاها زیر یخچال مونده بود دو نفر دیگه داشتن تلاش میکردن بکشنش بیرون... خانم مائده هم مرتب میزد تو سرو صورت خودش می گفت رسول خوبی رسول... به هر بیچارگی بود یخچال رو از روی پای همون که رسول صداش میزدن برداشتن... داغون شده بود... فرزانه یه نگاهی به پای رسول کرد یه نگاهی به خانم مائده با شتاب گفت: خوب زنگ بزنید اورژانس و دوید سمت رسول رو کرد به خانم مائده گفت: من دوره کمک های اولیه رو گذروندم جعبه ی کمک های اولیه دارید؟ خانم مائده که کاملا هول کرده بود و پهنای صورت اشک می‌ریخت. رفت جعبه کمک های اولیه بیار ... فرزانه اومد پای رسول رو بررسی کنه که رسول چنان خودش رو عقب کشید نزدیک بود سرش بخوره به دیوار! در حالی که درد زیادی می کشید و تو خودش می پیچید گفت نیازی نیست دست نزنید الان اورژانس میرسه... فرزانه یه نگاه عصبانی بهش کرد و بلند شد اومد سمت من... دیدم اوضاع خیلی خرابه و نمی تونیم مصاحبه رو ادامه بدیم به خانم مائده گفتم پس با این وضعیت مصاحبه رو بذاریم برا یه وقته دیگه... با هق هق گفت: ببخشید من به داداشم گفتم امروز مهمون داریم نمی خواد این یخچال رو ببری تعمیر گاه! گفت: من کاری به مهمونا ندارم با دوستام اومدم یه لحظه می بریمش تموم ... همون‌طور اشک‌ می ریخت گفت اومد ثواب کنه کباب شد .... خدا حافظی کردیم و داشتیم بیرون میومدیم اورژانس هم همون موقع رسید...رسول رو گذاشتن رو برانکارد قبل از اینکه سوار ماشین بشه با همون حال خرابش گفت: ببخشید خانمها برنامه ی امروزتون خراب شد ... سوار ماشین شدیم فرزانه سرش رو گذاشت رو فرمون گفت عجب روزی بود ها... تر کیدیم... گفتم فرزانه :صحنه هایی امروز دیدم که هیچ وقت یادم نمیره !چه زجر روحی توی اتاق کشیدیم... واقعا چه جوری بعضی ها تونستن تن به جهاد نکاح بدن !!! فرزانه گفت:آره واقعا خیلی بد بود دفعه ی دیگه توی خونشون قرار مصاحبه نذاریا نصف عمر شدیم... بعد هم ادامه داد پسره رو دیدی عه!عه! یکی نیست بهش بگه تو که اینقد متعصبی جلو خواهرت رو می‌گرفتی که....