قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_36 و تحمل این چشم ها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف می ک
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚
#Part_37
از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و صدایش بیشتر گرفت البته ردّ تو رو فقط از دمشق و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امن ترین جا برات همون داریاست. از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت و او میدید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچه های دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن. منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر میکردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمیگردیم ایران، ولی نشد.و سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست صدایش در گلو فرو رفت :»از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناسایی ات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم! سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه حضرت زینب حرف آخرش را زد تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم
باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات امن نیست! شاید از این به بعد حرم هم
نتونی بری! ساکت بودم و از نفس زدن هایم وحشتم را حس میکرد که
به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و عاشقانه حرف حرم را وسط کشید زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه حضرت سکینه بودی، مطمئن باش اینجام حضرت زینب خودش حمایتت میکنه!صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا حرم کشیده شد و قلبم تحمل این همه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم. تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس میکردم به هوای من چه وحشتی را تحمل میکرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه اش بیشتر میشد و خط پیشانی اش عمیق تر. دوباره طنین عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بی اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه ای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟ انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیس من میتپید. ابوالفضل هم دلش برای حرم داریا می لرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد فعلا که کنترل داریا با نیروهای ارتش! و این خوش خبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و این بار نه فقط تکفیریهای داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است.
فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست
ارتش آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده
بودند. از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش میکردند از
شهر فرار کنند و سقوط شهرک های اطراف داریا، پای فرار همه را بسته
بود. محله های مختلف دمشق هر روز از موج انفجار می لرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم حضرت زینب جذب گروه های مقاومت مردمی زینبیه شده بود. دو ماه از اقامت مان در زینبیه میگذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و ترور عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی ام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند نگاه مصطفی پشت پرده ای از خستگی هر شب گرم تر به رویم سلام می کرد. شب عید قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده ای پخته بود تا در تب شب های ملتهب زینبیه، خنکای عید حالمان را خوش کند. در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش میخندید و بی مقدمه
رو به ابوالفضل کرد پسرم تو نمیخوای خواهرت رو شوهر بدی؟ جذبه
نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و میخواهد دلم را غرق عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم. ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه،من نوکرشم هستم! و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند که با محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد. گونه های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان ماه، از کنار گوشش عرق میرفت که مادرش زیر پای من را کشید داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!موج احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :»مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟و محکم روی پا مصطفی کوبید این تا وقتی زن نداره خیلی بی کلّه میزنه به خط!زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما
نمیده!« کم کم داشتم باور میکردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند..
ادامه دارد