eitaa logo
لاویا،🥺🇵🇸💔
384 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
631 ویدیو
10 فایل
"لاویا به معنی نوازش شدن😍 🥺🤍🫂 رمان های دلبر❤ عکس های دلبرانه❤💍 متن های عاشقانه :) تولد کانالون۱۴۰۰/۷/۸ من:) @kasiriiiof2020 https://harfeto.timefriend.net/16840927701495 حرف انتقادی در خدمتم 👀 ما اینجایم یک فضای از جنس عاشقانه ودلبری 💍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💔 💠 تمام آن یک ساعت و نیمی که داشتیم صحبت می‌کردیم، پدرم با اینکه پایش در رفته بود، عصا به دست بیرون اتاق در رفت وآمد بود. می‌رفت ته راهرو، به دیوار تکیه میداد، با ایما و اشاره منظورش را می‌رساند که یعنی کافیه! در چهره‌اش به راحتی می‌شد، استرس را دید. میدانستم چه قدر به من وابسته است و این لحظات او را مضطرب کرده. همیشه وقتی حرص میخورد عادت داشت یا راه میرفت یا لبش را ورمیچید. وقتی از اتاق بیرون آمدم، عمه گفت: "فرزانه جان! خوب فکراتو بکن. ما هفته‌ی بعد برای گرفتن جواب تماس می‌گیریم." 💠 از روی خجالت نمی‌توانستم درباره ی اتفاق آن روز و صحبت‌هایی که با حمید داشتم با پدر و مادرم حرفی بزنم. این طور مواقع معمولا حرفهایم رابه برادرم علی میزنم. درماجراهای مختلفی که پیش می‌آمد، مشاور خصوصی من بود. با اینکه از نظر سنی یک سال از من کوچکتر است، ولی نظرات خوب و منطقی‌ای می‌دهد. باشگاه بود. وقتی به خانه رسید، هنوزساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمید را برایش تعریف کردم و نظرش را پرسیدم، گفت: "کارخوبی کردی صحبت کردی. حمید پسر خیلی خوبیه. من از همه نظر تاییدش میکنم." مِهر حمیداز همان لحظه ی اول به دلم نشسته بود.به یاد عهدی که با خدا بسته بودم افتادم؛ درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود. تصورش را هم نمیکردم، توسل به ائمه این گونه دلم را گرم کند و اطمینان بخش قلبم باشد. حس عجیب و شورانگیزی داشتم. همه‌ی آن ترس‌ها واضطراب‌ها جای خودشان را به یک اطمینان قلبی داده بودند. تکیه گاه مطمینم را پیدا کرده بودم، احساس می‌کردم با خیال راحت میتوانم به حمید تکیه کنم. به خودم گفتم: "حمید همون کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد." 💠 سه روزی از این ماجرا گذشت.مشغول رسیدگی به گل‌های گلخانه بودم. مادرم غیرمستقیم چندباری نظرم را درباره حمید پرسیده بود. از حال و روزش معلوم بود که خیلی خوشحال است، از اول به حمید علاقه‌ی مادرانه‌ای داشت. در حال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدا درآمد. مادرم گوشی را برداشت. با همان سلام اول شصتم خبردار شد که احتمالا عمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است. در حین احوال پرسی، مادرم با دست به من اشاره کرد که به عمه چه جوابی بدهد؟ 💠 آمدم بگویم هنوز که یک هفته نشده، چرا انقدر عجله دارید؟ بعد پیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است؛ چه امروز، چه چند روز بعد. شانه‌هایم را دادم بالا. دست آخر دلم را به دریا زدم و گفتم:"جوابم مثبته، ولی چون ما فامیل هستیم، اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک تا یه وقت بعدا مشکل پیش نیاد. تا جواب آزمایش نیومده این موضوع رو با کسی مطرح نکنن." علت این که عمه انقدر زود تماس گرفته بود، حرفهای حمید بود. به مادرش گفته بود: "من فرزانه خانم رو راضی کردم. زنگ بزن. مطمئن باش جواب بله رو می‌گیریم." 💠 از پشت شیشه‌ی پنجره‌ی سی سی یو بیمارستان در حال دعا برای شفای همه مریض ها و مادربزرگم بودم. دو، سه روزی بودکه ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کرده بودند. خیلی نگرانش بودم. درحال خودم نبودم که دیدم یکی سرش راچرخاند جلوی چشم‌های من و سلام داد. حمید بود. هنوز جرات نکرده بودم به چشم‌هایش نگاه کنم؛ حتی تا آن روز نمیدانستم چشم های حمید چه رنگی هستند. گفت: "نگران نباش، حال ننه خوب میشه. راستی! دو روز دیگه، برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم." نوبتمان که شد، مادرم را هم همراه خودمان بردیم. من و مادرم جلوتر می‌رفتیم و حمید پشت سر ما می‌آمد. وقتی به مطب دکتر رسیدیم، مادرم جلو رفت و از منشی که یک آقای جوان بود، پرسید: "دکتر هست یا نه؟" منشی جواب داد: "برای دکتر کاری پیش اومده نمیاد. نوبتهای امروز به سه‌شنبه موکول شده." 💠 مادرم پیش ما که برگشت، حمید گفت: "زن‌دایی شما چرا رفتی جلو؟ خودم میرم برای هفته‌ی بعد هماهنگ میکنم، شما همین جا بشینید. "حمید که جلو رفت، مادرم خیلی آرام و باخنده گفت: "فرزانه! این از بابای تو هم بدتره!". ✨ بھ‌رۆایت↯ ‌💔 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━               @gordan110 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
✍️ 💔 💠 فقط لبخند زدم. خجالتی تر از این بودم که به مادرم بگویم: "خوبه دیگه، روی همسر آینده‌اش حساسه!" از مطب که بیرون آمدیم، حمید خیلی اصرار کرد تا ما را یک جایی برساند، ولی ما چون برای خرید وسایل مورد نیاز مادرم می‌خواستیم به بازار برویم همان جا از حمید جدا شدیم. سه شنبه که رسید، خودمان به مطب دکتر رفتیم. در اتاق انتظار روی صندلی نشسته بودیم. هنوز نوبت ما نشده بود. هوا نه تابستانی و گرم بود، نه پاییزی و سرد. آفتاب نیمه جان اوایل مهر از پنجره ی مطب می‌تابید. حمید با اینکه سعی می‌کرد چهره ی شاد و بی‌تفاوتی داشته باشد، اما لرزش خفیف دستهایش گویای همه چیز بود. مدت انتظارمان خیلی طولانی شد. حوصله‌ام سر رفته بود. این وسط شیطنت حمید گل کرده بود. گوشی را جوری تکان میداد که آفتاب از صفحه گوشی به سمت چشم‌های من برمیگشت. از بچگی همین طور شیطنت داشت و یک جا آرام نمی‌گرفت. بالحن ملایمی گفتم: "حمید آقا! میشه این کار رو نکنید؟" تا یک ماه بعد عقد همین طور رسمی با حمید صحبت می‌کردم، فعل‌ها را جمع می‌بستم و شما صدایش می‌کردم. 💠 باشنیدن اسم "آقای سیاهکالی" بی‌معطلی به سمت اتاق خانم دکتر رفتیم. به در اتاق که رسیدیم، حمید در را باز کرد و منتظر شد تا من اول وارد اتاق شوم و بعد خودش قدم به داخل اتاق گذاشت و در را به آرامی بست. دکتر که خانم مسنی بود از نسبت‌های فامیلی ما پرس وجو کرد. برای اینکه دقیق‌تر بررسی انجام بشود، نیازبود شجره نامه‌ی خانوادگی بنویسیم. حمید خیلی پیگیر این موضوعات نبود. مثلا نمی‌دانست دایی ناتنی پدرم باعمه‌ی خودش ازدواج کرده است، ولی من همه‌ی اینها رابه لطف تعریف‌های ننه، دقیق می‌دانستم و از زیروبم ازدواج‌های فامیلی و نسبت‌های سببی و نسبی باخبر بودم، برای همین کسی را ازقلم نینداختم. 💠 ازآنجاکه دراقوام ما ازدواج‌های فامیلی زیاد داشتیم، چندین بار خانم دکتر در ترسیم شجره نامه اشتباه کرد. مدام خط میزد و اصلاح می‌کرد، خنده اش گرفته بود و می‌گفت: "باید از اول شروع کنیم. شما خیلی پیچ پیچی هستید!" آخر سر هم معرفی نامه داد برای آزمایش خون و ادامه‌ی کار. روز آزمایش، فاطمه هم همراه من و حمید آمد. آزمایش خون سخت و دردآوری بود. اشکم درآمده بود و رنگ به چهره نداشتم. حمید نگران و دلواپس بالای سر من ایستاده بود. دل این را نداشت که من را در آن وضعیت ببیند. با مهربانی از در و دیوار صحبت می‌کرد که حواسم پرت بشود. میگفت: "تا سه بشماری تمومه." 💠 آزمایش را که دادیم، چند دقیقه‌ای نشستم. به خاطر خون زیادی که گرفته بودند، ضعف کرده بودم. موقع بیرون آمدن، حمید برگه ی آزمایشگاه را به من داد و گفت: "شرمنده فرزانه خانم، من که فردا میرم ماموریت. بی‌زحمت دو روز بعد خودت جواب آزمایش رو بگیر. هر وقت گرفتی حتما به من خبر بده. برگشتیم باهم می‌بریم مطب به دکتر نشون بدیم." این دو روز خبری از هم نداشتیم. حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که با هم درتماس باشیم. گاهی مثل مرغ سرکنده دورخودم می‌چرخیدم و خیره به برگه‌ی آزمایشگاه، تاچند سال آینده را مثل پازل در ذهنم می‌چیدم. باخودم می‌گفتم: "اگر نتیجه‌ی آزمایش خوب بود که من و حمید با هم عروسی می‌کنیم، سال‌های سال، کنار هم با خوشی زندگی می‌کنیم و یه زندگی خوب می‌سازیم." 💠 به جواب منفی زیاد فکر نمی‌کردم، چون چیزی هم نبود که بخواهم در ذهنم بسازم. گاهی هم که به آن فکر می‌کردم باخودم می‌گفتم: "شاید هم جواب آزمایش منفی باشه، اون موقع چی؟ خب، معلومه دیگه، همه چی طبق قراری که گذاشتیم همون جا، تموم میشه و هرکدوم میریم سراغ زندگی خودمون. به هیچ کس هم حرفی نمی‌زنیم. ما که نمی‌تونیم نتیجه‌ی منفی آزمایش به این مهمی روندیده بگیریم." به اینجا که می‌رسیدم رشته‌ی چیزهایی که در خیالم بافته بودم، پاره می‌شد. دوست داشتم از افکارحمید هم باخبر می‌شدم. این دو روز خیلی کند و سخت گذشت. به ساعت نگاه کردم. دوست داشتم به گردن عقربه‌های ساعت طناب بیندازم و این ساعت‌ها زودتر بگذرد و از این بلاتکلیفی دربیاییم. به سراغ کیفم رفتم و برگه‌ی آزمایشگاه را نگاه کردم. می‌خواستم ببینم باید چه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم. داشتم برنامه‌ریزی می‌کردم که عمه زنگ زد. بعد از یک احوال پرسی گرم، خبر داد حمید از ماموریت برگشته است و می‌خواهد که با هم برای گرفتن آزمایش برویم. هربار دو نفری می‌خواستیم جایی برویم اصلا راحت نبودم و خجالت می‌کشیدم. نمی‌دانستم چطور باید سر صحبت را باز کنم. 💠 حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم. استرس نتیجه را از هم پنهان می‌کردیم، ولی ته چشم‌های هر دوی ما اضطراب خاصی موج میزد. نتیجه را که گرفت به من نشان داد. ✨ بھ‌رۆایت↯ ‌💔 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━               @gordan110 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به فدای لب عطشان ابا عبدالله 😔😭😭❤️ آقا خوبی ها هوایت نکنم چه کنم 😢 های امام حسینی عاشق ها الحرمین جمعه حسین عباس(ع) @gordan110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به دوستی بنده مشتاق تر خدا بود ☺️😍😔 مبارک رمضان مذهبی ❤ @gordan110
بعــضی ها از آب گــِل ‌آلـود؛ ماهـی‌که نه! راه معـــراج را می گیـرند...❤️🕊 @gordan110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ماجرای روزه گرفتن شهید حمید سیاهکالی مرادی و همسر محترمشان قبل از جشن عروسی به روایت رهبر ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━          😊   @gordan110😊 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━