eitaa logo
گریزهای مداحی و گریز های مناجاتی
3.5هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
564 ویدیو
800 فایل
گریز زیارت عاشورا ، دعای کمیل و دعای توسل و جوشن کبیر https://eitaa.com/gorizhaayemaddahi
مشاهده در ایتا
دانلود
. و توسل به دوطفلان حضرت مسلم علیه السلام اجرا شده به نفسِ حاج محمد رضا بذری ●━━━━━━─────── *شب چهارمه، شب ، من یکی از اصحاب سیدالشهدا را براش می‌خونم امشب می‌خوام از اون دو تا آقازاده ی مسلم بخونم، امشب متوسل می‌شیم به آقا زاده های مسلم تا به دل ما نگاه بندازن، هم آقا مسلم هم آقازاده‌هاشون دست ما را بگیرند... مادرشون دختر جعفر بن ابیطالبِ... دو تا نقل در تاریخ هست مقدمه ی این دو تا آقازاده رو متفاوت نوشتند، یک نقل اینه تو کربلا بودند گریختند و تو کوفه به اسارت در اومدند، نقل دیگه اینه که به نظر من حقیر نزدیک‌تره اینه با مسلم کوفه بودن و وقتی دید مردم کوفه بی‌وفا شدن، دیگه مطمئن شد، شناختشون، دوتا آقازاده را به شریح قاضی سپرد، فرمود امانت پیش تو، وقتی مسلم به شهادت رسید شریح موند با این دوتا چه کنه سپردشون به پسرش گفت محمد و ابراهیم رو یه جوری بفرست مدینه قافله‌ای داشت می‌رفت مدینه با این‌ها بفرستشون این‌ها تا رسیدن قافله رفته بود... این پسر بی‌معرفتش هم این‌ها را رها کرد هرچی دویدن به قافله نرسیدند شب شد این بچه‌ها در بیابان ترسیده بودند، این‌ها زیر ده سن داشتن، دلت کجا رفت؟ حالا این‌ها پسرن، خدا نکنه دختری نیمه شب تو بیابون باشه... یه روایت اینه: بعد از ساعت‌ها یه کوفی این‌ها را پیدا کرد آورد به دست عبیدالله سپرد، ابن زیاد پیرمردی رو مامور کرد تا این‌ها را زندانی کنه و به این‌ها سخت بگیره، غذا درست و درمون بهشون نده یک سال تو زندان بودن، تو زندان روزها روزه می‌گرفتن، شبا یک قرص نان و یک کمی آب سهم این‌ها بود، بعد یک سال آقازاده ابراهیم که کوچکتر بود به داداشش و محمد گفت: ما یک ساله تو این زندان خودمونو معرفی نکردیم شاید زندانبان ما خودمونو معرفی کنیم دلش بسوزه... شب زندانبان آمد محمد گفت زندان بان! اجازه هست با هم حرف بزنیم گفت بفرما گفت آیا تو پیغمبر رو می‌شناسی؟ گفت: بله، گفت آیا جعفر بن ابیطالب رو می‌شناسی، گفت: بله او کسی است که خدا بهش دو تا بال در بهشت داده، گفت: علی بن ابیطالب رو می‌شناسی؟ گفت: بله، تا گفت: بچه‌ها گریه کردن گفتن به خدا ما از اهل بیت پیامبر هستیم، گفت ما پسران مسلم هستیم، پدربزرگه ما جعفر بن ابیطالبه، تا اینو گفت زندانبان در رو باز کرد گفت تو رو خدا حلالم کنید اما در زندان رو بهتون باز می‌کنم هرجا خواستید برید.... این‌ها شب تا صبح پیاده رفتن دیدن باز هم حوالی کوفه است نقل ها مختلفِ، ولی یه نقل اینه شبانه رفتن، خسته شدن، آخر شب به خونه پیرزنی رسیدن در رو زدن، در را باز کرد خواستن تا وارد خانه بشن، پیر زن گفت: چه نوری در چهره شماست، گفتن: پیرزن تا صبح ما اینجا استراحت می‌کنیم صبح مزاحم تو نمی‌شویم می‌رویم...پیر زن شروع به گریه کردن کرد، گفت افتخار می‌کنم به وجود شما، فقط خدا کند امشب داماد من خبیث است نیاید، حارث نیاید کار سخت میشه..رفتن بچه ها تو حجره انگار اصلاً به دلشون افتاده بود که امشب شب آخر هستش انقدر همدیگرو بغل کردن بغل در بغل هم خوابیدند، حارث نیمه شب خسته اومد، اول پیر زن سعی کرد حارث نیاد داخل، اما گفت خسته‌ام، گفت: علت خستگیت چیه؟ گفت دو تا پسر مسلم از زندان کوفه فرار کردن، تا الان دنبالشون بودیم ولی پیداشون نکردیم، خیلی عبیدالله عصبانیه، یهو دوتا آقازاده از خواب بیدار شدن..کوچکه گفت: داداش من یه خوابی دیدم تو بهشت پیغمبر، فاطمه ی زهرا، امیرالمومنین، حسنین، بابامون مسلم، پیغمبر رو کرد به بابامون گفت: مسلم چطور دلت اومد این‌ها را تنها بذاری؟ بابا رو کرد به پیامبر گفت این‌ها فردا مهمان ما هستند...گفت: داداش! منم همین خواب رو دیدم حارث شنید اومد تو اتاق یه نگاه کرد گفت:...* .....ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ..... ┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅ .👇👇
. و توسل به علیه السلام اجرا شده به نفسِ حاج محمد رضا بذری ●━━━━━━─────── فهمیدم این همه گشتیم، تو خونه خودمون پیداتون کردم، گفتن حارث ما عترت پیامبریم، کارمون نداشته باش، اول مفصل کتکشون زد، بعد این دو آقازاده را از دو کتف به هم بست و انداختشون گوشه حجره، گفت صبح به حسابتون می‌رسم صبح شد به غلامش گفت برو کار این‌ها رو کنار شریعه فرات تموم کن سرشون رو بیار ،غلام اومد گفتن: ما بچه‌های مسلمیم، غلام به دست و پاشون افتاد، از راه فرات رفت، گفت من روی این‌ها تیغ نمی‌کشم. حارث پسرشو فرستاد پسر حارثم همین کارو کرد و برگشت... حارث گفت خودم باید کار این‌ها رو تموم کنم رفت کنار شریعه فرات نقل تاریخ اینه تیزی شمشیرو دیدن گریه کردن آخه سنی نداشتن دوتاشون هم بچه بودن به حارث گفتن حارث به ما رحم کن گفت خدا تو دل من رحمی بابت شما نذاشته من باید سرتون رو پیش عبیدالله ببرم تا محبوب اون بشم گفتن ما رو ببر حداقل پیش خود عبیدالله باهاش حرف بزنیم گفت نه گفتن: حداقل ما رو ببر بازار برده فروشات بفروش پولشو بگیر به زندگیت بزن باز هم قبول نکرد گفت بذار حداقل یکم نماز بخونیم گفت نماز آزادین هر چقدر دلتون می‌خواد بخونید نوشتن چهار رکعت نماز خوندن بعد دست به آسمان بردن و دعا کردن...حارث رفت سراغ محمد، ابراهیم پاشو گرفت، گفت: نه اول من، رفت سراغ ابراهیم،محمد پاشو گرفت، نوشتن تا تیغ به حلقوم محمد کشید، گفت بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله، سر محمد رو جدا کرد انداخت توی توبره، همه مورخین نوشتن تا اومد سر ابراهیم رو جدا کنه رفت سراغ تن بی سر داداشش نوشتم خودشو تو خون برادرش می‌غلتوند می‌گفت:می‌خواهم با خون برادرم مقابل پیامبر خدا قرار بگیرم اينقدر این آقازاده‌ها پا به زمین کوبیده بودن زیر پاهاشون گود شده بود...بزارید از دختر مسلم حمیده هم بگم، همه بچه‌های مسلم بن عقیل فدای امام حسین شدند، تعداد بچه‌هاشو از دو سه تا بیشتر نوشتن تا چهارده تا هم نقل شده ولی میگن همه بچه‌هاش فدای امام حسین شدن تو مسیر کربلا وقتی خبر مسلم ابن عقیل رو آوردن ابی عبدالله فرمود بگین حمیده بیاد.دیدن داره دست می‌کشه رو سر حمیده، گفت: آقا یه جوری نوازشم می‌کنی انگار من یتیم شدم ابی عبدالله فرمودند: عمه زینب، مادرت، من جای پدرت..یه گریز بزنیم، وقتی ابی عبدالله داشت می‌رفت سمت میدان دیدن اسب حرکت نمی‌کنه دیدن خانومی پاهای اسبو گرفته سکینه خانم بود گفت بابا اول از اسب بیا پایین، چی شده؟ گفت: بابا! یادته خبر شهادت مسلم رو آوردن شما حمیده رو نوازش کردی، این دختر دیگه فهمیده بود یتیم شده، گفت: بابا منم می‌دونم یتیم میشم منم نوازش کن... حالا سرنوشت این حمیده رو بگم دور تا دور خیمه‌ها رو امام حسین دستور داده بودن خندق حفر کنند تعداد سپاه دشمن زیاد بود اینا نتونن بیان فقط یه راه بزارن وقتی به خیمه‌ها حمله کردن آتیش زدن امام سجاد علیه السلام فرمودند: "علیکن بالفرار" بگین فرار کنن برای حمیده نوشتن همین اسب‌ها از همین یک راه وارد محوطه خیمه شدند، اسب‌ها، اسب سوارها باید از این راه فرار می‌کردند تا گرفتار آتیش نشن، ولی حمیده زیر دست و پای اسب‌ها جان داد، خواست فرار کنه گرفتار شد، ولی بعضیا تونستن فرار کنن راوی میگه دیدم دامنش آتیش گرفته راوی میگه فرار کرد دید من پشت سرشم ترسید هی می‌دوید به زمین می‌خورد بلند می‌شد دوباره ادامه می‌داد تا بهش رسیدم دو تا دستشو بالا گرفت گفت آقا منو نزن من بابا ندارم یتیم هستم گفتم نترس اومدم آتیش دامنت رو خاموش کنم من رهگذرم چیزی می‌خوای؟ گفت: آقا من خیلی تشنه‌ام، آب نخوردم... ظرف آبی رو به دستش دادم هی نگاه می‌کرد هی گریه می‌کرد، نگاه به آب می‌نداخت صورتش خاکی بود اشک‌ها از میان صورت خاکیش می‌ریخت، گفت آخه بابام لباش خشکیده بودمی‌خوام ببینم به بابام آخر آب دادن ای حسین... .....ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ..... ┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅ ↜👇