#هــــوالـــ💙
#قسمت_7
همان موقع یاسمن از پنجره داد زد: یاسر بیاین شام. هردو به طرف پنجره برگشتن و بعد از مکثی کوتاه راه افتادند. تمام فضای خانه پر بود از غذای منیره خانم. همه سر سفره بودند به غیر از آقا مرتضی . منیره گفت: مرتضی جان بیا ! غذا یخ کرد. بعد رو به محمد گفت: شما بکش الان میان.
تا محمد خواست جواب دهد آقا مرتضی در حالی که دستانش را با شلوارش خشک میکرد گفت: به به! چه کردی خانم.. هیچوقت اینجوری نبوده ها؟!
منیره خانم درحالی که یک تای ابرویش را بالا داده بود گفت: یعنی میخوای بگی این بورو تا حالا حس نکردی؟!
آقا مرتضی حالت تسلیمانه ای گرفت و گفت: نه نه! منظورم اینه امشب خیلی شاهانه شده.
منیره خانم با لبخندی به محمد نگاه کرد و گفت: به خاطر آقا محمد دیگه!
یاسر: پس من چی؟
_ول کنید این بحثو، غذاتون رو بخورین از دهن میفته.
پس از مدتی یاسمن گفت: فکر نکنم مامان آقا محمد همچین دستپختی داشته باشه.
غذا در گلوی محمد گیر کرد به سختی قورتش داد. بعد از غذا چیز دیگری در گلویش گیر کرده بود، چیزی از جنس سنگ. اجازه نداد اشک هایش فرود بیاید. دنبال راه فرار می گشت. با یک قاشق دیگر بغضش را قورت داد. آقا مرتضی وقتی متوجه سنگینی جو شد ، گفت: محمد جان بشقابت رو بده تا بارم برات بریزم.
محمد لیوان آبی را سرکشید و بلند شد: نه ممنون ، سیر شدم.
منیره خانم عینکش را بالا زد و گفت: اِ ، کم خوردی که؟!!
محمد: نه زیاد هم بود. دستتون درد نکنه. خیلی خوشمزه بود!
_نوش جان!
بالاخره راهی پیدا شد که محمد فرار کند تا اشک هایش را بدون خجالت رها کند. به طرف در چرخید و آن را باز کرد و طولی نکشید که در چارچوب در غیب شد.
ادامه دارد...!
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡