من گوشهای برای خودم برگزیدهام
در کنج صبر تیغ ستم برگزیدهام
رفتم بگیرم از لب هستی وجود را
در انتهای هست، عدم برگزیدهام
در حیرت میان لبت ماندهام هنوز
حالی میانِ شادی و غم برگزیدهام
از منزل و رسیدن و وصلم گریزپای
در راه عشق رنج قدم برگزیدهام
سوی هر آنچه مینگرم چشم توست باز
پایِ خُمَم که قبلهی خَم برگزیدهام
هی دل برای بردن تو سرخ میکنم
دار و ندار داده، کَرم برگزیدهام
هم راندهای ز خویشم و هم خواندهای که من
هم دل ز سینه رانده و هم برگزیدهام
یا من هربت منک الی گوشهی غمت
من گوشهای برای خودم برگزیدهام
#مثل_آن_روز
حالم آنقدر خراب است که میترسم شعر...
ضربه ی آخر این حالِ مرا بد بزند...
ترسم از فرط جنون بر دل من خنجر را
مثل آن روز که می رفت و نیامد بزند
مجرمِ عشق شدم... قاضیِ دنیا بی رحم!
کاش جلادِ من او باشد و بی حد بزند!
حال خوبم نفسی قطع نشد با چشمش
مثل موجیست که بر ساحلِ ممتد بزند
پلک هایم شده حیران که ببینم یا نه;
پشتِ چشمانِ پر از خون مرا سد بزند
لال باد آن که در این مرحله از عشق و خطر
حرفی از ماندن بی حاصل و مقصد بزند!
آنقدر خوب و #کریم است... بعید است که او
دستِ خالیِ مرا دست پر از رد بزند
دور و بر ماست در جهان؛ تبلیغات
روی همه جا و هر زمان، تبلیغات
انگار که ما سفیه و گنگیم همه
افسارِ گزینش خران* تبلیغات
بازار برای اغنیا خواهد بود
تا هست غم رسانه، نان_تبلیغات
کیفیت و قیمت و نیاز است نخیر!
در باطن ذهنها نهان تبلیغات
دولت به محاق رفت و قارون صفتان
افتاده در اختیارشان تبلیغات
با دست رسانه دور بازار زدند
دیوار سترونی چنان تبلیغات
میرفت به سمت تولید کسی
با علم و توان و بی نشان*_تبلیغات
برگشت ز سمت تولید و نداشت
پولی که کند به لطف آن تبلیغات
*خریداران
* برند
این غزل قسمتی از مهریهی من به همسرمه که در صحن گوهرشاد روزی شد:
کنارِ هر دهنی بر درِ حریمِ رسیدن
بهلطفِ چشمِتو دیدم دوگوشِ غرق شنیدن
بهپایِ عشق تو بهتر، از این عمل نتوانم:
کنارِ اشک خود از چشم خونِ خویش چکیدن
چگونه میشود آدمنشد کنارِ تو؛ حوّا
چگونه میشود از سیبِ این بهشت نچیدن!؟
دو چشمِ مست تو را دیدهام که خوب توانم
ز آهوانِ عسلچشمِ بینِ بیشه رمیدن
نبوده راهِ فرار از غمِ تو سینهی ما را
کهرا توانِ زِ چنگالِ تیزِ شیر رهیدن؟
چه آتشی رسد آنرا که بوده شغلِ شریفش
میانِ شعلهی چشمانِ تو زبانه کشیدن؟
هَربتُ منک الیکَ وَ نیست چارهی دیگر
بهسمتِ زلفِتو از سویِ گیسویِ تو دویدن
شکست باید و با خونِ دل به خط شکسته
به هر ستونِ حرم آیهآیه شعر تنیدن
برای بردنِ خیرالعسل ز لعل تو باید
به بوسه شهدِ گل از گلبُنِ ضریح مکیدن
به رسم صحن تو آموخت سینه راهِ نفس را
به ضربهضربهی نقارهخانه رسمِ تپیدن
نمیشود که نِشینم به خوانِ رزق تو، اما
یکی دو لقمه طعامِ بهشت را نچشیدن
کنارِ درب ورودیِّ روبرویِ ضریحت
فلک ز زائرت آموختهست رسم خمیدن
اگر چه اشرف خلق توایم روزیِمان کن
کبوترانه نشستن...کبوترانه پریدن...
داغ را باران خوش است و زاغ را بستان خوش است
زین سببها بارگاه حضرت سلطان خوش است
در مسیرش خنده میریزد که میگیرد شکار
در حریمش چون شکاری میرسد گریان خوش است
سر کشد بر آسمان و سینه چون رستم کند
زائرش بعد از زیارت پیش از آن افتان خوش است
گفتم این جام است یا دام بلا افکندهای؟
گفت مستی با سر گیسوی من اینسان خوش است
جان این خاکی و رشک خاک را خورشید برد
مهر، زاین با سر بکوبد بر زمین و زان خوش است
خاک را ذاتا نباید فرق باشد با تراب
لفظ، لفظ و معنیِ این لفظ در ایران خوش است
عشق زنجیر است و ما دیوانگان را میسِزد
عشق پرواز است و ما بی بال و پرّان را خوش است
جمع باید شد دوباره در گلستان دورِ گل
"صحن بستان، ذوق بخش و صحبت یاران
خوش است"*
*حافظ
سیب است به رو سرخ و دلِ نار پر از خون
از بس که تو لیلائی و بُستان تو مجنون
خورشید هلاک از غم گنبد شده هر شب
تا صبحِ وصالش دل خود را زده صابون
خشک است لب خضر و خزر دور ز لعلت
بین خلق که تا طوس روانند چو هامون
نخ، جاده و زائر به سر انگشتِ اشارت
چون دانهی تسبیح به ذکرت شده ماذون
زاغیم و سیاهیم و سپیدند و چو ماهند
آن دسته #کبوتر که گذشتند ز گردون...
سیمرغ به آتش زده خود را زِ حسودی
از بس که #کبوتر شده در شعر تو مضمون
دنیا همه هیچ است و تویی رازق و در صف-
دستی که به پیش آمده پیش از همه؛ قارون
گفتند کریمیّ و یقینم شده هستی!
احسان به گدا کردی و بودیش تو ممنون
"سینائی و بیمارم" و "سینائی و غَیَّام"
"سینائی و دلسنگم" و "سینائی و زیتون" *
"کَلّا" که تو در پیشی و دریایِ غمم نیست*
از عشق تو ممنونمو زِاعجاز تو مشحون
در بیشه نماند کسی از لطف شکارت
وز تیغ تو دل خواسته خونریزیِ افزون...
یک زخمه زدی گوشهی دشتیّ و به خون شد
از شور تو سردار و سپهدار همایون
حق داد به دستت دمِ احیا به مسیحا
"توما"* نبَرد دست به احیات، چو شمعون
انگشتریات را به سلیمان و عصا را-
بخشید به موسی و رسیدهست به هارون
ما را چه نیازیست کنار تو به پردیس؟
ما را چه غم قصه و افسانه و افسون
هر کس که نشد جام میاش تلختر از قبل
در هر قدمش سوی در میکده، مغبون
در رقص بیارد همه را بر در برزخ
در قبر ببیند چو تو را مردهی مدفون
لب وا کن و جان را مَطلب زانکه هماندم
جان را بهطلب داده به تو شاهد گلگون
عود و نفسِ زائر و نقاره و اسپند
بیمار که ماند به چنین نسخهی معجون؟
پروانه صفت عشق بهجای آر به آداب
در محضر سلطان خبری نیست زِ قانون...
مقبول تو افتاد اگر اشک کسی؛ خوش
در حلقه اگر نیست نم از دایره بیرون
حرف دل هر زائر دلخسته همینهاست
زآهنگ تو شد لفظِ به هم ریخته موزون
*۱. بوعلیسینا ۲. اشاره به داستان حضرت موسی و تاریکی صحرای سینا، ۳. شکافنده ۴. اشاره به آیات سوره تین
* توما یکی از حواریون بود که تا دست به زخمهای حضرت مسیح نبرد یقین نکرد به زنده شدن حضرت. حضرت فرمود خوشا آنانکه ندیده مومناند.
تقدیم به حضرت #رفیق
هر کس که جان خود ز نیام هوا کشید
نام تو را صدا زد و نام خدا شنید!
هر کس گذشت از سفر هفتشهرِعشق
آمد به مشهد و به مقام رضا رسید
هر لحظهای دو مرتبه بیخود شد از خودش
با یاد تو دو مرتبه جام بلا چشید!
شیطان نکرد سجده به انسان و کبر داشت
تا سروِ قامتش زِ قیام شما خمید
مشغول کَس نمیشوی از زائرانِ خویش
گفتند این همه که: سلام مرا شنید
دیدم بهشت لحظهی پابوسیات سرود
خوشتر ز آستانِ امام رضا ع که دید؟
یوسف کنار زائر مشهد نشستهبود
آمد عزیز مصر و غلام تو را خرید...
دوست دارم که مثل یک زائر
سر گذارم به شانههایِ حرم
از دلم سویِ چشمِ خستهیِ خود
دانهدانه بهانهای بخرم
قطرهقطره بیاورم پیشت
رازِ در سینهی نهانم را
ناگهان بشکنم درونِ خودم
پُرکند نامِ تو دهانم را
مستی از دست خود بده مارا
السلام علیک یا ساقی
زندگی جرعهجرعه میگذرد
مابقی فانی است و این باقی
شرم دارم که با تو طرح کنم
خرده حاجاتِ زندگیمان را
چه بگویم که پیش، از گفتن
خیر اگر بوده دادهای آن را
دستِ پُر آمدم به محضر تو
دست خالی بهخود برَمگردان
پُر شدم از من و من و من و من
خالیام کن ز خویش یا سلطان...
#رزق_حرم
دیدیم دیدهها که به غمازیاند اگر
در کار رشوه و صلهپردازیاند اگر
خانهخراب گشته یتیمان ز حرصشان
دائم به فکر برج و بناسازیاند اگر
نیرنگ و ظلم، شغل شب و روزشان شده
در فکر پول و پشت هم اندازیاند اگر
صفر حساب خویش نمودند، رزق خلق
از لطف بیکرانهشان راضیاند اگر
دهقان و کارِگر همه در زیردستشان-
چونان خمیر پارویِ خبازیاند اگر
سرباز و فیل و شاه همه کشته میشوند
شطرنجبازها همگی قاضیاند اگر
بی اختیار بر سر هم میزنندشان
چون مهرههای بیاثرِ بازیاند اگر
گردد سیاه خانهی اسپید مردمان
چون تار و پود طاقهی پیچازی*اند اگر
حق را نژاد و رنگ ندارد تفاوتی
گر ترک و فارس بوده و هم تازیاند اگر
عامی اگر چو شاعر این شعر یا که نه
چون بوعلیّ و خازنی و رازیاند اگر
فرزند خونیِ من و تو یا پیامبر
فرزند دستواره و خرازیاند اگر
تا دسته خنجری زده بر قلب و زان طرف
با دستِمهر بر سرتان نازیاند اگر
دستان لوث را ز پی و ریشه برکنید
از جان خلق در صف اخاذیاند اگر
*پارچه شطرنجی
#عدالت #فقر #کاپیتالیزم #انقلاب #اقتصاد_اسلامی #سرمایه_داری #سرمایه_مداری #دست_آلوده
بیا به زیر دلم زیر سایهی خنکش
بیا و خون دلم را ز جور خود بمکش
بیا و چون همهی ظالمان دهر بکُش
چنان که خلق بگویند ناگزیده ککش
بیا و سهم مرا از لبت بده ای دوست
کمی ز قند و نباتش کمی ز خوشنمکش
سیاه قلب مرا بین و بگذر و مگذر
ز سرخ دیدهی من وز سیاه مردمکش
بیا و داد مرا از دل خودم بستان
دلی که خرد نمودی به چوبهی الکش
از این حجاب رهایم کن و ببین که چطور
چو طره میکِشَد از ستر تو برون سرکش
چه غصبها که نکردند حق چشم مرا
بیا و باز ستان حق خوردهی فدکش
به چوب قهر مزن بر زمینفتاده، اگر-
نمیکنی ز سر لطف خویش هم کمکش
رسیدهام لب نیل و تویی که "انّ معی"
عصا به بحر بزن... یا مزن به آن کتکش
رسیده وقت فرار و کسیاست منتظرم
شدهست وقت قرار و رسیده قاصدکش
بهیکیهشتوشیشمیآید
بهیکیخطریشمیآید
قدرافرادمیشودروشن
پایدنیاکهپیشمیآید