#سلام_بر_ابراهیم
#پارت_نَوَد_و_نُه
ادامه داستان( نیمه شعبان جمعی از دوستان شهید)
ایشان از بچههای داوطلب سادهتر است.
آقای صیاد قبل از نظامی بودن یک جوان حزباللهی و مومن است
از نیروهای هوانیرو هرچه بگردی بهتر از سروان شیرودی پیدا نمیکنی، شیرودی در سر پل ذهاب با هلیکوپتر خودش جلوی چندین پاتک عراق را گرفت.
با اینکه فرمانده پایگاه هوایی شده آنقدر ساده زندگی میکند که تعجب میکنید!
وقتی هم از طرف سازمان تربیت بدنی چند جفت کفش ورزشی آوردند یکی را دادم به شیرودی با اینکه فرمانده بود اما کفش مناسبی نداشت.
همون روز صحبت به اینجا رسید که آرزوی خودمان را بگوییم هر کس چیزی گفت بیشتر بچهها آرزویشان شهادت بود.
بعضیها مثل شهید سید ابوالفضل کاظمی به شوخی میگفتند: خدا بندههای خوب و پاک را سوا میکند برای همین ما مرتب گناه میکنیم که ملائکه سراغ ما را نگیرند! ما میخواهیم حالا حالاها زنده باشیم بچهها خندیدند و بعد هم نوبت ابراهیم شد همه منتظر آرزوی ابراهیم بودند ابراهیم مکثی کرد و گفت: آرزوی من شهادت است ولی حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائیل شهید شوم!
صبح زود بود از سنگرهای کمین به سمت گیلان غرب برگشتند وارد مقر سپاه شدم برخلاف همیشه هیچکس آنجا نبود.
کمی گشتم ولی بیفایده بود خیلی ترسیدم نکند عراقیها شهر را تصرف کردهاند! داخل حیاط فریاد زدم: کسی اینجا نیست؟!
درب یکی از اتاقها باز شد یکی از بچهها اشاره کرد بیا اینجا!
وارد اتاق شدم همه ساکت رو به قبله نشسته بودند ابراهیم تنها در اتاق مجاور نشسته بود و با صدای سوزناک مداحی میکرد برای دل خودش میخواند با امام زمان عجل الله نجوا میکرد.
آنقدر سوز عجیبی در صدایش بود که همه اشک میریختند.
🦋🕊