#سلام_بر_ابراهیم
#پارت_هشتاد_و_نه
داستانی جدید از (شهادت شهید اصغر وصالی )
محرم سال ۱۳۵۹ اتفاق مهمی رخ داد
اصغر وصالی و علی قربانی با نیروهایشان
از سر پل ذهاب به گیلان غرب آمدند.
قرار شد بعد از شناسایی مواضع دشمن،
از سمت شمال شهر، عملیاتی آغاز شود.
آن ایام روزهای اول تشکیل گروه اندرزگو
بود قسمتی از مواضع دشمن شناسایی شده بود.
شب عاشورا همه بچهها در مقر سپاه جمع شدند عزاداری با شکوه برگزار شد.
مداحی ابراهیم در آن جلسه را بسیاری
از بچهها به یاد دارند. او با شور و حال عجیبی میخواند و اصغر وصالی میاندار عزادارها بود.
روز عاشورا اصغر به همراه چند نفر از
بچهها برای شناسایی راهی منطقه«بر آفتاب» شد.
حوالی ظهر خبر رسید آنها با نیروهای کمین عراقی درگیر شدهاند. بچهها خودشان
را رساندند، نیروهای دشمن هم سریع
عقب رفتند اما...
علی قربانی به شهادت رسید. به خاطر
شدت جراحات امیدی هم به زنده ماندن اصغر نبود. اصغر وصالی را سریع به عقب انتقال دادیم ولی او هم به خیل شهادت پیوست.
🦋🕊
#سلام_بر_ابراهیم
#پارت_نَوَد
ادامه( شهادت شهید اصغر وصالی )
بعد از شهادت اصغر، ابراهیم را دیدم که
با صدای بلند گریه میکرد میگفت:« هیچکس نمیداند که چه فرماندهای را از دست دادهایم، انقلاب ما به امثال اصغر
خیلی احتیاج داشت.
اصغر در حالی که هنوز چهلم برادر شهیدش نشده بود توفیق شهادت را در ظهر عاشورا
به دست آورد.
ابراهیم برای تشييع به تهران آمد و اتومبیل پیکان اصغر را که در گیلان غرب به جا مانده بود به تهران آورد در حالی که به خاطر اصابت ترکش، تقریبا هیچ جای سالم در
بدنه ماشین نبود!
پس از تشییع پیکر شهید وصالی سريع
به منطقه بازگشتیم. ابراهيم می گفت:« اصغر چند شب قبل از شهادت، برادرش را در خواب دید.
برادرش گفته بود: اصغر تو روز عاشورا در گیلان غرب شهید خواهی شد.
روز بعد بچههای گروه برای اصغر مجلس
ختم و عزاداری برپا کردند بعد بچهها به
هم قول دادند
که تا آخرین قطره خون در جبهه بمانند و انتقام خون اصغر را بگیرند جواد افراسیابی
و چند نفر از بچهها گفتند: مثل آدمهای عزادار محاسن خودمان را کوتاه نمیکنیم تا صدام را به صدای اعمالش برسانیم.
🦋🕊
#سلام_بر_ابراهیم
#پارت_نَوَد_و_یک
داستانی جدید ( ظاهر ساده جمعی از دوستان شهید )
در ایام ابتدای جنگ ابراهیم الگوی بسیاری از بچههای رزمنده شده بود خیلیها به رفاقت با او افتخار میکردند اما او همیشه طوری
رفتار میکرد تا کمتر مطرح شود مثلاً به لباس نظامی توجهی نداشت پیراهن بلند و شلوار کردی میپوشید تا هم به مردم محلی آنجا نزدیکتر شود هم جلوی نفس خود را گرفته باشد ساده و بیآلایش بود وقتی
برای اولین بار او را دیدیم فکر کردیم که او خدمتکار و ...برای رزمندگان است اما مدتی که گذشت به شخصیت او پی بردیم ابراهیم به جای توجه به ظاهر و قیافه بیشتر به
فکر باطن بود بچهها هم از او تبعیت میکردند همیشه میگفت مهمتر از اینکه
برای بچهها لباسهای هم شکل و ظاهر نظامی درست کنیم باید به فکر آموزش و معنویت نیروها باشیم تا میتوانیم بیشتر با بچهها رفیق باشیم نتیجه این تفکر در عملیات های گروه کاملا دیده میشد رچند برخی با تفکرات او مخالفت میکردند پارچه لباس پلنگی خریده بود به یکی از خیاطها داد و گفت یک دست
لباس کردی برایم بدوز روز بعد لباس را تحویل گرفت و پوشید بسیار زیبا شده بود از مقر گروه خارج شد ساعتی بعد برگشت با لباس سربازی!
🦋🕊
#سلام_بر_ابراهیم
#پارت_نَوَد_و_دو
ادامه ظاهر ساده ( جمعی از دوستان شهید)
پرسیدم: لباست کو!! گفت: یکی از بچه هاي کُرد از لباس من خوشش آمد من هم هدیه دادم به او!
ساعتش را هم به یک شخص دیگر داده بود. آن شخص ساعت را پرسیده بود و ابراهيم ساعت را به او بخشیده بود!
این کارهای ساده باعث شد بسیاری از کرُد های محلی مجذوب اخلاق ابراهيم شوند و به گروه اندرزگو ملحق شوند ابراهیم در عین سادگی ظاهر به مسائل سیاسی، کاملاً آگاه بود جریانات سیاسی را هم خوب تحلیل میکرد. مدتی پس از نصب تصاویر امام راحل و شهید بهشتی در مقر از طرف دفتر فرماندهی کل قوا در غرب کشور که زیر نظر بنی صدر اداره میشد.
دستور تعطیلی و بستن آذوقه گروه صادر گردید اما فرمانده ارتش در آن منطقه اعلام کرد که حضور این گروه در منطقه لازم است. تمامی حملات ما توسط ین گروه طراحی و اجرا میشود بعد از مدتی با پیگیریهای این فرمانده، جلوی این حرکت گرفته شد یک روز صبح اعلام کردند که بنی صدر قصد بازدید از کرمانشاه را دارد.
ابراهیم و جواد و چند نفر از بچهها به همراه حاج حسین عازم کرمانشاه شدند فرماندهان نظامی با ظاهری آراسته منتظر بنی صدر بودند ما قیافه بچههای اندرزگو جالب بود با همان شلوار کردی و ظاهر همیشگی به استقبال بنی صدر رفتند هرچند هدفشان چیز دیگری بود میگفتند: ما میخواهیم با این آدم صحبت کنیم و ببینیم با کدام بینش نظامی جنگ را اداره میکند! آن روز خیلی معطل شدیم در پایان هم اعلام کردند رئیس جمهور به علت آسیب دیدن هلیکوپتر به کرمانشاه نمیآید. مدتی بعد حضرت آیت الله خامنهای (حفظ الله) به کرمانشاه آمدند. ایشان در آن زمان امام جمعه تهران بودند. ابراهیم تمام بچهها را به همراه خود آورد آنها با همان ظاهر ساده و بیآلایش با حضرت آقا ملاقات کردند بعد هم یک یک ایشان را در آغوش گرفتند و روبوسی کردند.
🦋🕊
#سلام_بر_ابراهیم
#پارت_نَوَد_و_سه
داستانی جدید از ( چم امام حسن عليه السلام حسین الله کرم )
برای اولین عملیاتهای نفوذی در عمق مواضع دشمن آماده شدیم. ابراهیم، جواد افراسیابی، رضا دستواره و رضا چراغی و چهار نفر دیگر انتخاب شدند.
بعد دو نفر از کردهای محلی که راهها را خوب میشناختند به ما اضافه شدند به اندازه یک هفته آذوقه که بیشتر نان و خرما بود برداشتیم. سلاح و مواد منفجره و مین ضد خودرو به تعداد کافی در کوله پشتیها بستهبندی کردیم و راه افتادیم. از ارتفاعات و بد هم از رودخانه امام حسن عبور کردیم. به منطقه چم ¹ امام حسن عليه السلام وارد شدیم. آنجا محل استقرار یک تیپ ارتش عراق بود میان شیارها و لابه لای تپهها مخفی شدیم.
دشمن فکر نمیکرد که نیروهای ایرانی بتوانند از این ارتفاعات عبور کنند.
برای همین به راحتی مشغول تهیه نقشه شدیم. سه روز در آن منطقه بودیم، هر چند بارندگی های شدید کمی جلوی کار نا را گرفت، اما با تلاش بچه ها نقشه های خوبی از منطقه تهیه گردید.
پس از اتمام کارشناسایی و تهیه نقشه، به سراغ جاده نظامی رفتيم چندین مین ضد خودرو در آن کار گذاشتیم. بعد هم سریع به سمت مواضع نیروهای خودی برگشتيم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که صدای چندین انفجار آمد. خودروها و نفربرهای دشمن را دیدیم که در آتش می سوخت.
🦋🕊
#سلام_بر_ابراهیم
#پارت_نَوَد_و_چهار
ادامه داستان( چم امام حسن عليه السلام حسين الله کرم )
ما هم سریع از منطقه خطر دور شدیم. پس از چند دقیقه متوجه شدیم تانکهای دشمن به همراه نیروهای پیاده مشغول تعقیب ما هستند ما با عبور از داخل شیارها و لابه لای تپهها خودمان را به رودخانه امام حسن علیه السلام رساندیم با عبور از رودخانه تانک ها نتوانستند ما را تعقیب کنند محل مناسبی را در پشت رودخانه پیدا کردیم و مشغول استراحت شدیم دقایقی بعد از دور صدای هلیکوپتر شنیده شد فکر این یکی را نکرده بودیم ابراهیم بلافاصله نقشهها را داخل یک کوله پشتی ریخت و تحویل رضا داد و گفت: من و جواد میمانیم شما سریع حرکت کنید. کاری نمیشد کرد خجابهای اضافه و چند نارنجک به آنها دادیم و با ناراحتی از آنها جدا شدیم و حرکت کردیم صلاً همه این ماموریت برای به دست آوردن این نقشهها بود این موضوع به پیروزی در عملیاتهای بعدی بسیار کمک میکرد ز دور دیدیم که ابراهیم
و جواد مرتب جای خودشان را عوض میکنند
با ژ ۳ به سمت هلیکوپتر تیراندازی میکردند هلیکوپتر عراقی هم مرتب با دور زدن به سمت آنها شلیک میکرد دو ساعت بعد به ارتفاعات رسیدیم یگر صدایی نمیآمد یکی
از بچهها که خیلی ابراهیم را دوست داشت گریه میکرد ما هیچ خبری از آنها نداشتیم نمیدانستیم زنده هستند یا نه یادم آمد دیروز که بیکار داخل شیارها مخفی بودیم ابراهیم
با آرامش خاصی مسابقه راه انداخت و بازی میکرد م لغتهای فارسی را به کردهای گروه آموزش میداد آنقدر آرامش داشت که اصلاً فکر نمیکردیم در میان مواضع دشمن قرار گرفتهایم وقتی هم موقع نماز شد میخواست با صدای بلند اذان بگوید.
🦋🕊
#سلام_بر_ابراهیم
#پارت_نَوَد_و_پنج
ادامه داستان( چم امام حسن عليه السلام حسین الله کرم )
اما با اصرار بچهها خیلی آرام اذان گفت و بعد با حالت معنوی خاصی مشغول نماز شد ابراهیم در این مدت شجاعتی داشت که ترس را از دل همه بچهها خارج میکرد. حالا دیگر شب شده بود از آخرین باری که ابراهیم را دیدیم ساعتها میگذشت به محل قرار رسیدیم با ابراهیم و جواد قرار گذاشته بودیم که خودشان را تا قبل از روشن شدن هوا به این محل برسانند. چند ساعت استراحت کردیم ولی هیچ خبری از آنها نشد هوا کم کم در حال روشن شدن بود ا باید از این مکان خارج میشدیم بچهها مرتب ذکر میگفتند دعا میخواندند آماده حرکت شدیم که از دور صدایی آمد اسلحهها را مسلح کردیم و نشستیم چند لحظه بعد از صداها متوجه شدیم ابراهیم و جواد هستند خوشحالی در چهره همه موج میزد با کمک بچههای تازه نفس به کمکشان رفتیم سری هم از آن منطقه خارج شدیم نقشههای به دست آمده از این عملیات نفوذی در حملههای بعدی بسیار کارساز بود این جز با حماسه بچههای شجاع گروه از جمله ابراهیم و جواد به دست نمیآمد فردا ظهر ابراهیم و جواد مثل همیشه آماده و پرتوان پیش بچهها بودند با رضا رفتیم پیش ابراهیم گفتم داش ابرام دیروز وقتی هلیکوپتر رسید چه کار کردید؟
با آرامش خاص و همیشگی خودش گفت خدا کمک کرد من و جواد هم از هم فاصله گرفتیم و مرتب جای خودمان را عوض میکردیم به سمت هلیکوپتر تیراندازی میکردیم او هم مرتب دور میزد و و به سمت ما شلیک میکرد قتی هم گلولههایش تمام شد برگشت ما هم سریع و قبل از رسیدن نیروهای پیاده به سمت ارتفاع حرکت کردیم البته چند ترکش ریز به ما خورد تا یادگاری بمونه.
🦋🕊
#سلام_بر_ابراهیم
#پارت_نَوَد_و_شش
داستانی جدید ( اسیر مهدی فریدوند)
از ویژگی های ابراهيم، احترام به دیگران، حتی به اسیران جنگی بود. همیشه این حرف را از ابراهيم می شنیدیم که: اکثر این دشمنان ما انسان های جاهل و ناآگاه هستند. باید اسلام واقعی را از ما ببیند. آن وقت خواهید دید که آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد. لذا در بسیاری از عملیات ها قبل از شلیک به سمت دشمن در فکر به اسارت در آوردن نیروهای آنها بود. با اسیر هم رفتار بسیار صحیحی داشت. سه اسیر عراقی را داخل شهر آوردند. هنوز محلی برای نگهداری آن ها نبود. مسؤلیت حفاظت آنها را به ابراهیم سپردیم. هر چیزی که از طرف تدارکات برای ما می آمد و یا هر چیزی که ما می خوردیم. ابراهيم همان را بین اسرا توزيع می کرد. همین باعث میمیشد که همه، حتی اسرا مجذوب رفتار او شوند. کمی هم عربی بلد بود. در اوقات بیکاری می نشست و با اسرا صحبت می کرد. دو روز ابراهيم با آنها بود، تا اینکه خودرو حمل اسرا آمد. آنها از ابراهيم سوال کردند: شما هم با ما می آیی؟ وقتی جواب منفی شنیدند خیلی ناراحت شدند. آنها با گریه التماس می کردند و می گفتند: ما را اینجا نگه دار، هر کاری بخواهی انجام می دهیم.حتی حاضريم با بعثی ها بجنگیم!
عملیات بر روی ارتفاعات بازی دراز آغاز شد. ما دو نفر کمی به سمت بالای ارتفاعات رفتيم. از بچه های خودی دور شدیم به سنگری رسیدیم که تعدادی عراقی در آن بودند.
🦋🕊
#سلام_بر_ابراهیم
#پارت_نَوَد_و_هفت
ادامه داستان( اسیر مهدی فریدوند)
با اسلحه اشاره کردم که به سمت بیرون حرکت کنید. فکر نمیکردم انقدر زیاد باشند! ما دو نفرو آنها پانزده نفر بودند.
گفتم: حرکت کنید اما آنها هیچ حرکتی نمیکردند!
طوری بین ما قرار گرفتند که هر لحظه ممکن بود به هر دوی ما حمله کنند.
شاید هم فکر نمیکردند ما فقط دو نفر باشیم!
دوباره داد زدم: حرکت کنید و با دست اشاره کردم ولی همه عراقیها به افسر درجهداری که پشت سرشان بود نگاه میکردند!
افسر بعثی ابروهایش را بالا میانداخت یعنی نروید!
خیلی ترسیدم، تا حالا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم.
دهانم از ترس تلخ شد یک لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار اما کار درستی نبود..
هر لحظه ممکن بود اتفاق بدی رخ دهد از ترس اسلحه را محکم گرفتم از خدا خواستم کمکم کند.
یک دفعه از پشت سنگر ابراهیم را دیدیم به سمت ما میآمد آرامش عجیبی پیدا کردم. تا رسید در حالی که به اسرا نگاه میکردم، گفتم: آقا ابرام، کمک! پرسید: چي شده؟!
گفتم: مشکل اون افسر عراقیه نمیخواد اینها حرکت کنند! بعد با دست افسر را نشان دادم. لباس و درجهاش با بقیه فرق داشت و کاملا مشخص بود ابراهيم اسلحه اش را روی دوشش انداخت و جلو رفت. با یک دست یقه افسر بعثی و با دست ديگر کمربند او را گرفت و در یک لحظه او را از جا بلند کرد! چند متر جلوتر او را جلوی پرتگاه آورد.
تمامی عراقی ها از ترس روی زمین نشستند و دستشان را بالا گرفتند افسر بعثی مرتب به ابراهیم التماس میکرد و میگفت: الدخیل الدخیل، ارحم ارحم و همینطور ناله می کرد. ذوق زده شده بودم در پوست خودم نمی گنجیدم، تمام ترس لحظات پیش من برطرف شده بود. ابراهيم افسر عراقی را به میان اسرا بر گرداند. آن روز خدا ابراهيم را به کمک ما فرستاد. بعد با هم اسرا و افسر بعثی را به پایین ارتفاع انتقال دادیم.
🦋🕊
#سلام_بر_ابراهیم
#پارت_نَوَد_و_هشت
داستانی جدید ( نیمه شعبان جمعی از دوستان شهید
عصر روز نیمه شعبان ابراهيم وارد مقر شد. از نیمه شب خبری از او نبود، حالا هم که آمده یک اسیر عراقی را با خودش آورده!
پرسیدم: آقا ابرام کجایی این اسیر کیه؟!
گفت: نیمهشب رفته بودم به سمت دشمن، کنار جاده مخفی شدم به تردد خودروهای عراقی دقت کردم. وقتی جاده خلوت شد یک جیپ عراقی را دیدم، با یک سرنشین به سمت من می آمد سریع رفتم وسط جاده، افسر عراقی را اسیر گرفتم و برگشتم.
بین راه با خودم گفتم: این هم هدیه ما برای امام زمان عج ولی بعد، از حرف خودم پشیمان شدم. گفتم: ما کجا و هدیه برای امام زمان عج همان روز بچه ها بچه ها دور هم جمع شدیم از از هر موضوعی صحبتی به میان آمد
تا اینکه یکی از ابراهيم پرسید:
بهترین فرماندهان در جبهه را چه کسانی می دانند و چرا؟!
ابراهيم کمی فکر کرد و گفت: تو بچه های سیاه هیچکس را مثل محمد بروجردي نمی دانم. محمد کاری کرد که تقریبا هیچکس فکرش را نمی کرد.
در کردستان با وجود آن همه مشکلات توانست گروه های پیش مرگ کرد مسلمان را راه اندازی کند و از این طریق کردستان را آرام کند.
در فرماندهان ارتش هم هیچکس مثل سرگرد علی صیاد شیرازی نیست.
🦋🕊
#سلام_بر_ابراهیم
#پارت_نَوَد_و_نُه
ادامه داستان( نیمه شعبان جمعی از دوستان شهید)
ایشان از بچههای داوطلب سادهتر است.
آقای صیاد قبل از نظامی بودن یک جوان حزباللهی و مومن است
از نیروهای هوانیرو هرچه بگردی بهتر از سروان شیرودی پیدا نمیکنی، شیرودی در سر پل ذهاب با هلیکوپتر خودش جلوی چندین پاتک عراق را گرفت.
با اینکه فرمانده پایگاه هوایی شده آنقدر ساده زندگی میکند که تعجب میکنید!
وقتی هم از طرف سازمان تربیت بدنی چند جفت کفش ورزشی آوردند یکی را دادم به شیرودی با اینکه فرمانده بود اما کفش مناسبی نداشت.
همون روز صحبت به اینجا رسید که آرزوی خودمان را بگوییم هر کس چیزی گفت بیشتر بچهها آرزویشان شهادت بود.
بعضیها مثل شهید سید ابوالفضل کاظمی به شوخی میگفتند: خدا بندههای خوب و پاک را سوا میکند برای همین ما مرتب گناه میکنیم که ملائکه سراغ ما را نگیرند! ما میخواهیم حالا حالاها زنده باشیم بچهها خندیدند و بعد هم نوبت ابراهیم شد همه منتظر آرزوی ابراهیم بودند ابراهیم مکثی کرد و گفت: آرزوی من شهادت است ولی حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائیل شهید شوم!
صبح زود بود از سنگرهای کمین به سمت گیلان غرب برگشتند وارد مقر سپاه شدم برخلاف همیشه هیچکس آنجا نبود.
کمی گشتم ولی بیفایده بود خیلی ترسیدم نکند عراقیها شهر را تصرف کردهاند! داخل حیاط فریاد زدم: کسی اینجا نیست؟!
درب یکی از اتاقها باز شد یکی از بچهها اشاره کرد بیا اینجا!
وارد اتاق شدم همه ساکت رو به قبله نشسته بودند ابراهیم تنها در اتاق مجاور نشسته بود و با صدای سوزناک مداحی میکرد برای دل خودش میخواند با امام زمان عجل الله نجوا میکرد.
آنقدر سوز عجیبی در صدایش بود که همه اشک میریختند.
🦋🕊
#سلام_بر_ابراهیم
#پارت_صد
داستانی جدید ( جایزه قاسم شبان)
یکی از عملیاتهای نفوذی ما در منطقه غرب به اتمام رسید بچهها را فرستادیم عقب.
پس از پایان عملیات، یک یک سنگرها رو نگاه کردیم. کسی جا نمانده بود ما آخرین نفراتی بودیم که برمیگشتیم، ساعت ۱ نیمه شب بود ما ۵ نفر مدتی راه رفتیم به ابراهیم گفتم: آقا ابرام خیلی خستهایم، اگه مشکلی نیست اینجا استراحت کنیم ابراهیم موافقت کرد و در یک مکان مناسب مشغول استراحت شدیم.
هنوز چشمانم گرم نشده بود که احساس کردم از سمت دشمن کسی به ما نزدیک میشود!
یک دفعه از جا پریدم از گوشهای نگاه کردم درست فهمیده بودم در زیر نور ماه کاملاً مشخص بود یک عراقی در حالی که کسی را بر دوش حمله کرد به ما نزدیک میشد!
خیلی آهسته ابراهیم را صدا زدم اطراف را خوب نگاه کردم کسی غیر از آن عراقی نبود وقتی خوب به ما نزدیک شد از سنگر بیرون پریدیم و در مقابل آن عراقی قرار گرفتیم، سرباز عراقی خیلی ترسیده بود همانجا روی زمین نشست.
🦋🕊