eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من با خیال این حرم آرام می شوم حتی اگه که خسته،اگر دور از شما ... أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا"💚 ♡ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناجات‌خوانی و اشک‌های شهید سلیمانی در بیت خدام حرم علیه‌السلام با خدا چه معامله‌ای کردی که ۶ ماه بعد از رفتنت ذره‌ای داغت کم نشده است سردار 💔 ☘☘☘ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
–چی شده؟ تو این اوضاع چه وقت نیومدنه. –ببخشید حالم خوب نیست، نمی‌تونم... حرفم را برید. –چرا؟ دیروزم که مرخصی ساعتی گرفتی؟ اتفاقی افتاده؟ در دلم قند آب شد که حالم را می‌پرسد. نگذاشت چند لحظه از شادی‌ام بگذرد پرسید: –دیروز با پری‌ناز کجا رفتید؟ هر چی زنگ میزنم جواب نمیده. با حرفش انگار پتکی بر سرم کوبیده شد. با استرس پرسیدم: –یعنی چی جواب نمیده؟ –اهوم. الان جواب ندادن رو برات معنی کنم؟ چرا سوالم رو با سوال جواب میدی؟ –جای خاصی نرفتیم، پری‌ناز من رو برد محل کارش رو نشونم بده. –برای چی؟ حالا چی شده شما اینقدر با هم اوکی شدید؟ تا همین چند وقت پیش که... –من مشکلی باهاش نداشتم، اون خودش به من گیر می‌داد. بعد یه مدت نمی‌دونم چرا مهربون شده بود. صدایش را کمی بالا برد. –شده بود؟ –کلی گفتم. حرف مرا تکرار کرد. –که کلی گفتی، باید از خود پری‌ناز بپرسم. باشه، پس امروز استراحت کن، خداحافظ تا فردا. هنوز من خداحافظی نکرده بودم که گوشی را قطع کرد. وارد اتاق کار ستاره که شدم، دستکش نایلونی‌اش را از دستش خارج کرد و با هم دست دادیم. با لبخند گفت: –می‌دونی موقعی که زنگ زدی کی اینجا بود؟ –نه، کی؟ –مادر شوهر آیندت. –کیو می‌گی؟ –همونکه منتظر نگهش داشتید دیگه. –آهان بیتا خانم رو میگی؟ –آره، چرا بهش یه جوابی نمیدید؟ بیچاره ناراحت بود می‌گفت همش امروز و فردا می‌کنن. –راستش خانوادم مخالفن. ولی چون من میگم جواب مثبت بدید اونام نمی‌دونن چیکار کنن. ستاره اشاره کرد روی تخت دراز بکشم. –قرار بود ماساژ صورت بهت یاد بدم درسته؟ –آره، ولی الان امدم سردردم رو آروم کنی، شقیقه‌هام خیلی درد می‌کنه. –نکنه توام میگرن داری؟ خوابت به هم نریخته؟ از چیزی عصبی شدی؟ –هر دو. فکر نکنم میگرن باشه، کمی دستش را چرب کرد و با سرانگشتانش شروع به ماساژ کرد. –خب چرا خانوادت جوابشون منفیه؟ مگه پسر مشکلی داره؟ –مشکل که خیلی داره، اصلا به خانواده ما نمی‌خوره. دستش از ماساژ دادن باز ماند و صورتم را نگاه کرد. –خب پس چرا تو جوابت مثبته؟ چشم‌هایم را بستم و آهی کشیدم. –نمی‌دونم. شاید چون فقط می‌خوام وضعیتم عوض بشه، از این وضعیت خسته شدم. دوباره انگشتانش حرکت کرد. –اینجوری که وضعیتت بدتر میشه و چند وقت دیگه صبح تا شب حسرت همین وضعیتت رو می‌خوری. البته بیتا خانم حدس میزنه جوابتون منفی باشه‌ها، چون می‌گفت پسر مریم خانم رو رد کردی دیگه چه برسه به پسر این. فقط براش عجیب بود چرا اینقدر دست دست می‌کنید. با یاد اوری خواستگاری راستین قلبم فشرده شد، کاش خواستگاری‌اش واقعی بود. کاش بود. ستاره زیر چشمی نگاهم کرد و ادامه داد: –اون روز که کنار ماشین پسر مریم‌خانم دیدمت فکر کردم خبریه. چرا بهش جواب منفی دادی؟ چشم‌هایم را باز کردم و نگاهش کرد. تار می‌دیدمش. دوباره دستهایش متوقف شد. –حرف بدی زدم؟ چرا ناراحت شدی؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم. ناراحت شد. –ببخشید نمی‌دونستم از حرفم ناراحت میشی. –نه، به خاطر حرف تو نیست. ناراحتیم از سرنوشت خودمه. فقط نگاهم کرد. وقتی تمام ماجرای خودم و راستین را برایش تعریف کردم، از ناراحتی روی صندلی کنار تخت نشست و سرش را پایین انداخت. –بهش علاقه پیدا کردی؟ از سوالش نفسم بند آمد. سکوت کردم. –معلومه که یه حسی نسبت بهش داری وقتی اسمش رو آوردم پوستت زیر دستم داغ شد. خجالت زده مسیر نگاهم را تغییر دادم. بلند شد و سرزنش‌وار نگاهم کرد. –لابد الانم میخوای به پسر بیتا خانم جواب مثبت بدی که اون رو فراموش کنی، درسته؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. آهی کشید و زمزمه‌وار گفت: –چرا همیشه اینطوریه؟ عشق همه‌جورش عذابه، چه بهش برسی چه نرسی. سوالی نگاهش کردم. دوباره روی صندلی نشست. –خود من وقتی ازدواج کردم اونقدر راضی بودم که فکر می‌کردم دیگه خوشبخت ترین آدم روی زمینم. چون دیوانه‌وار دوسش داشتم. ولی خیلی زود فهمیدم که اشتباه کردم. عاشق شدن بد نیست، ولی مشکل من اینجا بود که آرامش داشتن و خوشبختیم رو وابسته کرده بودم به یکی دیگه... با تعجب پرسیدم: –خب آدم ازدواج میکنه که خوشبخت بشه دیگه. لبخند زد و سرش را به طرفین تکان داد. –نه، اشتباه نکن. ما باید اول خوشبخت باشیم بعد ازدواج کنیم. وقتی به تنهایی احساس خوشبختی کردیم بدون وابستگی به آدمها، اون موقع وقت ازدواجمونه، حالا هر کسی تو یه سنی این حس رو پیدا می‌کنه، ولی کارای ما برعکسه، همین که عاشق میشیم می‌خواهیم به وصال برسیم چون خودمون رو خوشبخت می‌دونیم. سرگردان نگاهش کردم. او دنباله‌ی حرفش را گرفت: –بعد از ازدواج زیاد خوشحالیم طول نکشید. اون معتاد شد. وقتی فهمیدم، دنیا روی سرم آوار شد. همون لحظه خودم رو بدبخت‌ترین آدم روی زمین احساس کردم. اون خودش رو عاشق‌تر از من می‌دونست ولی عشق مانع معتاد شدنش نشد. چشم‌هایم گرد شد. –یعنی چی؟ ...
🕰 –یعنی اول باید عشق رو فهمید بعد عاشق شد. اون موقع‌ها معنی عشق رو نمی‌فهمیدم. یه روز بابام گفت، این پسر اهل زندگی نیست. گفتم من به جز اون با کس دیگه‌ایی نمی‌تونم زندگی کنم. بابام گفت: "گشنگی نکشیدی عاشقی یادت بره." اون موقع حرفش رو ندید گرفتم با خودم گفتم بابام نمی‌تونه من رو درک کنه، وقتی شوهرم معتاد و بیکار شد منظورش رو کاملا درک کردم. عشقی که با گرسنگی و سختی تبدیل به نفرت بشه که عشق نیست. عشقم عشق نبود، وقتی این رو خودم فهمیدم نخواستم دیگران هم بفهمند، برای همین پیش خودم گفتم من باید به همه ثابت کنم که عاشقی فقط واسه روزهای سیری و خوشی نیست. خواستم همه فکر کنن که عشق من با همه فرق داره، شاید غرورم اجازه نداد کم بیارم. این قضیه‌ باعث شد حرف بابام رو خیلی خوب با گوشت و پوست و استخونم بفهمم. –یعنی به خاطر حرف پدرت سوختی و ساختی؟ –اونم یه دلیلش بود. با همه چیزش ساختم. خیلی سخت بود بخصوص وقتی پسرم به دنیا امد، خیلی سخت‌تر گذشت. ولی گذشت. الان تازه بعد از چند سال زندگیم داره بهتر میشه، شوهرم برای چندمین بار ترک کرده و یه مدتیه یه کار نیمه وقت گرفته، آخه اینا که ترک می‌کنن یه مدت نباید کار کنن، حالا دیگه دورش تموم شده و مشغول کار شده. نفس عمیقی کشید و دوباره شروع به ماساژ پیشانی‌ام کرد. –تو این مدت از بس سختی کشیدم انگار منعطف شدم. گاهی با خودم می‌گم به هیچی مطمئن نباش، شاید شوهرت دوباره به اون شرایط بد برگرده، تو از الان که زندگیت خوبه لذت ببر و خوب زندگی کن، آینده رو هم بسپار به خدا. با احتیاط پرسیدم: –یعنی...الان دیگه عاشقش نیستی؟ لبخند زد. –الانم عاشقشم، ولی نه مثل اون موقع‌ها، بی‌توقع دوسش دارم. الان عشقم می‌فهمه که شوهرم قرار نیست برای من بمیره، قرار نیست همیشه من اولویتش باشم. قراره من عاشقش باشم همین. این عشق توی دلم تنهاست، دنبال محبت نیست، همین به من احساس خوشبختی میده با تمام عیبهای شوهرم. عشقی که الان توی دلمه برام خیلی باارزش تره، چون براش خیلی زحمت کشیدم، چون خودم ساختمش، همین باعث میشه شوق زندگی داشته باشم و دیگه از مشکلات شوهرم راحت بگذرم. نفسم را بیرون دادم. –آدم یاد عشق‌های افسانه‌ایی میوفته. –واقعا هم عاشقهای واقعی اونا بودن. برای همین بعد از این همه سال هنوزم سر زبونها هستن. چون برای عشقشون سالها رنج دیدن، حتی گاهی فدای عشقشون شدن. به خانه که آمدم چند بار گوشی‌ام را برداشتم تا به راستین زنگ بزنم و از پری‌ناز خبر بگیرم ولی هر دفعه پشیمان شدم. با خودم گفتم عصر که پیش نورا بروم می‌توانم از او یا مریم خانم پیگیر شوم. ولی دیدم نمی‌توانم تا عصر صبر کنم. کمی در اتاقم قدم زدم. ناگهان فکری به سرم زد. می‌توانستم از خانم ولدی خبر بگیرم. فوری به شرکت زنگ زدم. بلعمی گوشی را برداشت. بعد از احوالپرسی و جواب دادن به سوالهای بلعمی که چرا شرکت نرفته‌ام، گفتم: –بلعمی جان میشه به ولدی بگی چند دقیقه دیگه به موبایلم زنگ بزنه، من شمارش رو ندارم. –میخوای شمارش رو بهت بدم؟ یا میخوای بگم بیاد پشت خط؟ –نه‌ همون شمارش رو بده. نمی‌خواستم بلعمی متوجه حرفهای ما بشود. بعد از گرفتن شماره‌اش فوری با موبایلش تماس گرفتم. ولدی تا گوشی را برداشت از اوضاع و احوال شرکت و راستین پرسیدم. صدایش را پایین اورد و گفت: –یه نیم ساعتی میشه که پری‌ناز امده، از وقتی هم امده صدای دعواشون میاد. هراسان پرسیدم: –دعوا چرا؟ –والا درست نفهمیدم، هر دقیقه سر یه چیزی بحث می‌کنن. موقعی که چایی بردم داشتن در مورد خواستگاری حرف میزدن. تا حالا آقا می‌گفت زودتر ازدواج کنیم پری‌ناز قبول نمی‌کرد. از امروز اوضاع تغییر کرده، پری‌ناز داشت به آقا اصرار می‌کرد که خیلی زود عقد کنن. از حرفش قلبم ریخت. با صدای بلندی گفتم: –چی؟ چی گفتی؟ –وای چرا داد میزنی؟ گوشم کر شد. ... .....★♥️★.... .....★♥️★.....
- ‏‌اون بزرگواری که گفت آخرین سنگر سکوته مطمئنم هیچ شناختی از "چایی" نداشته !:)☕️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دیکتاتور تویی و آغوشت ! که هر بار مرا تسلیم می کند . . . ! 😁 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
{🪁}نزدیکتری از رگِ گردن {🎨}به من اما {🧩}گاهی فقط آغوش تو را {⛵️}می طلبد دل... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عصرتون معطر به بوی مهربانی دلتون غرق عشق و محبت لبتون خندون زندگیتون مملو از آرامش دقیقه هاتون بی نظیر و ناب ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
- ‏‌اون بزرگواری که گفت آخرین سنگر سکوته مطمئنم هیچ شناختی از "چایی" نداشته !:)☕️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌾خیلی شرکتها اینجا قرارداد دارن باید خوب خودت رو نشون بدی الانم میتونی بری از محمودی فرم قرارداد رو بگیری و پر کنی از صبح هم بیای سرکار از ۸:۳۰ تا ۲ ! بعداز ظهر ها میرم چاپخونه اینجا تعطیله . در ضمن حقوق مد نظرت رو هم بنویس تا به توافق برسیم. اوکی ؟ پوفی کردم و با تعلل گفتم : بله اوکی . لپ تابش رو بست و گفت : خوبه موفق باشید چه راحت گفت برو بیرون غیر مستقیم ! _ممنون پس فعال خدانگهدار _به سلامت داشتم میرفتم بیرون که باز صدام کرد _خانوم صمیمی ؟ _بله ؟ _دقت مهمترین چیزیه که میتونید داشته باشید نه ؟ گنگ نگاهش کردم . منتظر بودم که ادامه بده حرفش رو ... سرشو تکون داد و دستشو آورد بالا _فلشتون ! وای خدا بازم غیر مستقیم گفت خنگول بیا این مایه ننگت رو ببر نابودش کن زودتر ! با خجالت رفتم جلو و فلش رو گرفتم . زیر چشمی لبخندش رو دیدم خداحافظی کردم و خودمو شوتینگ کردم توی سالن ! بعد از پر کردن فرم و خداحافظی با محمودی اومدم بیرون . ساعت تازه 03 بود اما داشتم از گشنگی میمردم . با یه حساب سرانگشتی دیدم تا 0 ساعت دیگه هم نمیرسم خونه و بین راه امکان داره تلف بشم . برای همین نگاهمو معطوف کباب ترکی که اون سمت خبایون بود کردم و نیشم باز شد ! موهام رو هول دادم تو .. با پشت دست یکم رژم رو کم رنگ کردم و زنگ رو زدم . مثل همیشه بدون پرسیدن هیچ سوالی تق در باز شد رفتم تو داشتم در رو میبستم که یکی محکم هول داد درو من با مخ رفتم توی نرده ها ! آخ آخ دستم شیکست ... الهی بترکی هر کی بودی ! برگشتم ببینم کی بوده که حسابی از خجالتش در بیام ، حامد ذلیل نشده بود! داشت ریسه میرفت از شاه کاره خلاقانش .... با کیف زدم به شونه اش و گفتم : _زهر مار ... دستم شکست مگه نمیفهمی پشت هر در بازی یه آدم وایستاده ؟! با صورتی که از خنده قرمز شده بود گفت : نه والا دختر دایی! به من گفتن پشت هر توپی یه بچه میاد تو خیابون فقط ... اینی که شما میگی رو کسی نگفته بود تا حالا _پس تو این مدرسه مزخرفتون چی یادت میدن که از کله سحر تا خود غروب یه لنگه پا نگهت میدارن ؟ کوله پشتیش رو با دو تا انگشت گرفت انداخت روی شونش و گفت : ‌
{🪁}نزدیکتری از رگِ گردن {🎨}به من اما {🧩}گاهی فقط آغوش تو را {⛵️}می طلبد دل... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا