eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕سلام که تکرار شود، “آرامش”، قطره قطره ی کدورت های جان راشستشو میدهد! ✨باز هم سلام، ✨که نام خداست، ✨مفهوم زندگی ست، 🌞صبحتون بخیر... ✨ ✨💕✨
♡•• صبح باور عشق است درلبخندآسمانی تووقتی چشم هایت رابازمی‌کنی وعطر نگاهت رابرخورشیدمی‌پاشی تا غزل، غزل روشنی بسراید... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
{♥️} اَز تَمامِ عِشٓقمانـ♡ فآصله اشَ سَهمِ مَن استٖ اینْ هَمآن سَخت• تَرین قِسمت عآشقٰ♡شُدن استٓـ‌ {🖤} {♥️} 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 از این همه اطلاعات ولدی تعجب کردم. پس درست است که می‌گویند آبدارچی‌ها منبع مهم اطلاعات هستن. تماس را که قطع کردم. با یاد آوری حرفهایی که شنیده بودم دستهایم یخ شد. مادر از پیاده روی آمده بود و در آشپزخانه مشغول بود. بی هدف در خانه راه می‌رفتم. مادر پرسید: –ماساژ تاثیری نداشت؟ ایستادم. از نگاه منتظرش فهمیدم که باید جواب بدهم، کمی سوالش را در ذهنم حلاجی کردم. یادم آمد که سردرد داشتم. –چرا... چرا...تاثیر داشت. بعد دوباره به راه رفتنم ادامه دادم. –وا! پس چرا عین مرغ سر کنده اینور و اونور میری؟ دوباره ایستادم. نگاهش کردم. به حرفش فکر کردم. "مرغ سرکنده؟ یا مرغ پر کنده؟ "از تصور هر دو جمله چندشم شد. به سوال مادر فکر کردم. ولی جوابی برایش نداشتم. به طرف اتاقم پا کج کردم. مادر شروع به غر زدن کرد. –از بیکاری زده به سرت، خب حداقل تا من بیام آشپزخونه رو جمع و جور می‌کردی، سرتم گرم میشد. به خاطر خودت میگم، آدم که مشغول باشه کمتر فکر و خیال می‌کنه اینجوری مثل تو نمیشه. فوری لباسهایم را پوشیدم. باید به شرکت می‌رفتم. شاید خودم بروم بهتر بدانم چه خبر است. مادر با دیدنم پرسید: –کجا؟ –مگه نگفتی سرم گرم بشه؟ سرم که خوب شده، نمونم خونه بهتره، میرم شرکت. مادر زیر لب گفت: –حاضره با هر بدبختی که هست بره سرکار ولی یه ظرف تو خونه برنداره بزاره اونور. وقت نداشتم بمانم و جر و بحث کنم. فوری از خانه بیرون زدم. استرس و دلشوره امانم را بریده بود. کیف پولم را نگاهی انداختم. یک تراول پنجاه تومانی داخلش بود. خودکاری از کیفم درآوردم و رویش نوشتم. " هدیه برای سجاد کوچولو" اسم پسر پری‌خانم همسایه‌ی طبقه‌ی هم‌کف سجاد بود. همین که آسانسور در طبقه‌ی همکف ایستاد بیرون آمدم و نگاهی به اطراف انداختم. کسی نبود. اسکناس را از لای در آپارتمان پری خانم داخل انداختم و به سرعت باد از در بیرون آمدم. از همان سر خیابان یک تاکسی دربست گرفتم تا زودتر به شرکت برسم. وارد که شدم بلعمی سرجای خودش نبود. همه جا ساکت بود. در اتاق راستین بسته بود. به اتاقم رفتم. آقای طراوت کلافه جلوی میزش ایستاده بود و به صفحه‌ی گوشی‌اش زل زده بود. با دیدن من چشم هایش را تا آخر باز کرد. –شما امدید؟ مگه مریض نبودید. سعی کردم لبخند بزنم. –یه کم بهتر شدم. گفتم بیام بهتره. همانطور که داشت چیزی تایپ می‌کرد گفت: –خب می‌موندی خونه بیشتر استراحت می‌کردی. همان موقع بلعمی وارد اتاق شد. با دیدنم با تعجب نگاهم کرد. –خودتی؟ تو چرا عین جن میمونی؟ چند دقیقه پیش که پشت خط توی خونتون بودی. –تو خودت عین جن می‌مونی، الان که پشت میزت نبودی یهو چی شد ظاهر شدی. صدای پری‌ناز را شنیدم که بلعمی را صدا میزد. بلعمی جوابی که می‌خواست بدهد در دهنش ماند. چند دقیقه از رفتن بلعمی نگذشته بود که دوباره آمد و به من اشاره کرد. –بدو که احضار شدی. هنوز دستهایم سرد بودند. با اکراه بلند شدم و به طرف اتاق راستین رفتم. در را که باز کردم با دیدن پری‌ناز پشت میز خشکم زد. با اخم گفت: –در رو ببند بیا داخل. در را بستم. چهره‌اش خیلی فرق کرده بود، در صورتش دقیق شدم، تازه فهمیدم آرایش ندارد. این همه تغییر برایم باور کردنی نبود. پرسیدم: –آقای چگینی کجان؟ بلعمی گفت کارم داره. از جایش بلند شد و به سمتم آمد. –من گفتم صدات بزنه. وقتی شنیدم نیومدی خیلی خوشحال شدم. فکر کردم سر عقل امدی و میخوای شرّت رو از سر ما کم کنی. ولی انگار تو ول کن ما نیستی. از حرفهایش گیج شدم. –منظورت چیه؟ روبرویم ایستاد. من هنوز همانجا جلوی در ایستاده بودم. زل زد به چشمهایم، تنفرش را کاملا احساس می‌کردم. –کی میخوای دست از این فضولیات برداری؟ اول زیرآب کامران رو پیش راستین زدی، حالا هم نوبت منه؟ قیافه‌اش یک جوری شده بود که باعث استرسم می‌شد. –من؟... من زیرآب کسی رو نزدم. اصلا من چیکار به شماها دارم. دندانهایش را روی هم فشار داد. –اون روز چرا راستین به بلعمی گفته بود نیاد سرکار؟ –کدوم روز؟ –همون روز که تو یه جوری زیرآب کامران رو زدی که کلا راستین دیگه نمیخواد باهاش شریک باشه. اصلا شما دوتا تنهایی اینجا چیکار داشتید؟ –ما تنها نبودیم. خانم ولدی هم بود. اصلا خود آقای طراوت آخر وقت امد دید که... حرفم را برید و با صدایی که سعی در کنترلش می‌کرد گفت: –آره دید. اینم دید که تو سوار ماشین راستین شدی. –اون خودش اصرار کرد تا سر خیابون... سرش را نزدیکتر آورد. –تو غلط کردی که... اینبار من حرفش را بریدم و کف دستم را روی سینه‌اش گذاشتم و کمی به عقب هلش دادم. –خودت غلط کردی، واسه من از این اداها درنیار، من هر کاری دلم بخواد می‌کنم توام اینجا کاره‌ایی نیستی که بهت جواب پس بدم. فکر کردی کی هستی؟ حالا به خاطر آقای چگینی احترامت رو دارم دور برندار. ... .....★♥️★.. .....★♥️★.....
من یه دخترم..💙 یہ دخترےڪہ عاشقــ❣ چادرشہ..! یہ دخترےڪہ حاضره توےجمعا تنها یہ گوشہ بشینہ ولےنره قاطےشوخےهاے دختر پسرا!!☺️👌🏻 یہ دخترےڪہ توےگرماے تابستونـ🌞 زیر چادر گرما رو بہ جون میخره تا دل امام زمانش رو شاد ڪنہ..!❤️🍃 یہ دخترےڪہ حد و حدودایے🚫 براے خودش مشخص ڪرده و نمیزاره نامحرم از حد و حدودش جلوتر بیاد!!🙃💪🏻 یہ دخترےڪہ شاید بارها بہ خاطر حجابشـ💝 تمسخر شده ولے پا پس نڪشیده...!🙆🏻✌️🏻 یہ دخترےڪہ لاڪ زدن روهم بلده ولےنہ هر جایے و براے هرڪسے!!💅🏻🌸 😉 یہ دخترےڪہ عاشـــ💚ـــق چادرشہ...! بعلہ، زندگے ما چادریا اینجوریاستــ😏!! به قول معروف🙃 من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی ولی با منت و خواری پی شبنم نمیگردم☺️🙃 بهشــ میبالیم،با افتخـــار سرمونو میگیریم بالا و بہ تموم عالمـ🌏 میفهمونیمـ ما عاشـــ‌ق چادریم...!!🥀🍃 عاشق آن سیاهـ🖤 آرامش بخش...!! عاشق آن چیزےڪہ بہ نظر بعضیا تڪہ پارچہ اے بیش نیست.. ولے از نظر ما ♥ ♥ ! ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
🕰 خشم از همه جایش بیرون زده بود. حتی دستهایش قرمز شده بودند. این حالتش برایم عجیب بود. با همان قیافه‌ی وحشتناک گفت: –مثل بچه‌ی آدم با زبون خوش میزاری میری پی کارت و همین امروز استعفات رو می‌نویسی و راستینم هر چی اصرار کرد بمونی قبول نمی‌کنی. وگرنه بلایی سرت میارم که... صورتم را جمع کردم. –آخ، آخ، چه جذبه‌ایی زهره ترک شدم. چشم همین الان میزارم میرم ارباب، اصلا منتظر بودم شما امر کنی. دستم را در هوا چرخاندم و دنباله‌ی حرفم را گرفتم: –برو بابا، واسه من اینجا رئیس بازی درنیارا، وگرنه حرفهایی که دیشب برات پیام فرستادم رو به آقای چگینی میگم. به طرفم هجوم آورد و یقه‌ام را گرفت. –صدات رو بِبُر. اگه یه بار دیگه ببینمت زنده نمی‌مونی. دستهایش را با ضربه‌ی هم زمان از روی یقه‌ام جدا کردم. –یعنی تو اون موسسه کشتن و این چیزام بهتون یاد میدن؟ اتفاقا خوشحالم می‌کنی، چون نمیخوام زنده بمونم، دیگه از دیدن قیافه‌ی آدمهای وطن فروشی مثل تو حالم به هم می‌خوره. حرفم دیوانه‌اش کرد، یک لحظه احساس کردم آنقدر عصبانی است که اگر دستش به من برسد زنده نمی‌مانم. او به طرف من یورش آورد من هم به سمت در خروجی. همان لحظه در باز شد و بلعمی ظاهر شد. با دیدن چهره‌های ما کمی جا خورد. ولی خودش را جمع و جور کرد و با صدای آرامی رو به پری‌ناز گفت: –اقای چگینی امدن. من برگشتم تا عکس‌العمل پری‌ناز را ببینم. چپ چپ نگاهم می‌کرد. نفسش را جوری با حرص از بینی‌اش بیرون داد که یاد اژدها افتادم. از همان‌ها که در کارتنها آتش از دماغ و دهنشان بیرون میزند. نزدیکم آمد و نجواگونه گفت: –بهتره دیگه جلوی چشمم ظاهر نشی. من مات و مبهوت نگاهش می‌کردم. با صدای راستین نگاهم را از پری‌ناز گرفتم. –تو اینجا چیکار می‌کنی؟ مخاطب راستین، من بودم. از فرصت استفاده کردم و به طرف راستین رفتم و کنارش ایستادم. و گفتم: –دیدم حالم بهتره، گفتم این چند ساعت رو بیام شرکت. راستین لبخند زد و نگاهی به پری‌ناز انداخت. –دیدی گفتم خانم مزینی حتما حالش خیلی بده که گفته نمیاد، وگرنه از زیر کار در رو نیست. پس خانم جاسوس حسابی زیرآبم را پیش راستین زده بود. حرف راستین آنقدر تاثیر بدی روی پری‌ناز گذاشت که نتوانست جلوی راستین با اخم نگاهم نکند. راستین با تعجب نگاهش را بین من و پری‌ناز چرخاند. بعد سرش را تکان داد و گفت: –آدم سر از کار شماها درنمیاره، الان فازتون چیه؟ دوباره قاطی کردید؟ یه روز با هم میرید گردش، یه روزم به خون هم تشنه‌اید. نکنه مثل ناظما باید بالا سرتون باشم. یه ساعت بیرون میرم به هم می‌پرید. از حرف راستین ناراحت شدم. جوری حرف میزد انگار این پری‌ناز دم دمی را نمی‌شناخت. اگر ناراحتی‌ام را خالی نمی‌کردم حتما سکته می‌کردم. گفتم: –والا من خودمم تشخیص نمیدم با پری‌ناز خانم باید چطور رفتار کرد. با یه مویز گرمیش میشه با یه قوره سردیش، من که دیگه کاری باهاش ندارم ولی خدا به داد شما برسه که یه عمر می‌خواهید باهاش زندگی کنید. خدا صبرتون بده. صدای خنده‌ی راستین به هوا رفت. پری‌ناز چیزی نمانده بود منفجر شود. ترجیح دادم تا چیزی نگفته و پیش راستین ضایعم نکرده آنجا را ترک کنم. برای همین فوری به اتاقم آمدم. ساعت کاری تمام شده بود. به آبدارخانه رفتم تا از ولدی خداحافظی کنم. در اتاق راستین باز بود. نگاهم را در اتاق چرخاندم. دست در جیب، پشت پنجره‌ی اتاقش ایستاده بود و به بیرون خیره شده بود. خبری از پری‌ناز نبود. خانم ولدی در حال شستن "تی" بود. با دیدن من آب را بست و "تی" را رها کرد. نگاهش را به اطراف چرخاند و کنار گوشم گفت: –ببین با این پری‌ناز کاری نداشته باش، دیونس بابا کار دستت میده. –من که کاریش ندارم خودش... دستش را به علامت این که آرامتر حرف بزنم بالا و پایین آورد. –می‌دونم، اون هر کاریم کرد تو محلش نده، هر حرفی زد نشنیده بگیر، سعی کن ازش فاصله داشته باشی. –چی شده، دوباره حرفی چیزی زده؟ خانم ولدی دوباره آب را باز کرد. –حرفی زده یا نه مهم نیست. من چیزی که به صلاحته دارم میگم. دنباله شرّ می‌گردیها. دستم را به علامت خداحافظی بالا بردم و به طرف در خروجی راه افتادم. در راه نورا به گوشی‌ام زنگ زد و گفت که از شرکت مستقیم پیشش بروم. با تعجب گفتم: –چرا؟ میخوام برم لباس عوض کنم بعد بیام. با صدای ظریف و بی‌حالش گفت: –آخه اونجوری دیر میشه، زودتر بیا یه خبر جدیدم برات دارم. –باشه، الان یه تاکسی می‌گیرم میام. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 حکایت تکان دهنده 💠کوتاه و بسیار تاثیرگذار 🎤استاد 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌🕊🕌🕊🕌🕊 🕊🕌🕊🕌🕊 🕌🕊🕌🕊 🕊🕌🕊 🕌🕊 🕊 مشهد از جنس بهشت است قیامت دارد.... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨عشق یعنے ڪربلا یعنے من و تنها حـــرم ✨ عشق یعنے عڪس سلفے یادگارے با حرم 💚 💚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍃 پارت اول رمان های زیبا و هیجانی که برای خواندنش به کانال دعوت شدید 💜 ابتدای رمان ویژه ی الهام😍(درحال ارسال) https://eitaa.com/hadis_eshghe/12178 💚ابتدای رمان زیبای عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند (درحال ارسال)👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/10057 💜رمان چند دقیقه دلت راآرام کن 👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/618 💚رمان عاشقانہ دو مدافع👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/1164 💜رمان عبور ازسیم خاردارنفس 👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/1979 💚رمان طعم سیب👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/2 💜کانال دوم رمان ما😍🔰 http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c
عصرتون معطر به بوی مهربانی دلتون غرق عشق و محبت لبتون خندون زندگیتون مملو از آرامش دقیقه هاتون بی نظیر و ناب ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•