eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نخ‌ به‌ نخ چشمانت را به خوبی ها بدوز تا لباسی از جنس خوشبختی بر تن روحت بپوشانی این روز‌ها کسی کنارمان نمی‌ماند بیا خودمان زندگی را بدزدیم و به تماشا بنشینیم عصرتون رویایی👌 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
جلسه پانزدهم تفسیر سوره مبارکه حمد آیت الله جوادی آملی.mp3
28.79M
⭕️همراهان گرامی بابت وقفه ای که برای پست ویژه ی ایجاد شد از همه شما عزیزان پوزش وحلالیت میطلبیم🌷🙏 ان شالله ممبعد تفسیربصورت منظم درکانال قرار داده میشود✅ 🍃التماس دعا🌹 ✴️ شماره 5⃣1⃣ 🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه 🎙 آیت الله (دامت برکاته) 🔺 لحظاتم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🖊 بعون الله و توفیقه
_وای مامان ... دختر به این ملاحت و زیبایی رو نمیبینی اینجا وایستاده ؟ _بزن به تخته چشم نخوری دخترم ! فقط ملاحت و زیباییت نصیب من شده فعال ... ایشالا یه هنری پیدا کنی حداقل شوهر بدبختت بی نصیب نمونه ! _مامااااان ... باز گیر دادیا ! خوب رفته بودم دنبال کار دیگه . _بله میدونم ... بیا برو لباساتو عوض کن الان احسان میاد ناهار بخوریم _کار پیدا کردما بلاخخره ... روغن رو ریخت روی برنج و نگاهم کرد _چه کاری ؟ _طراحی تو یه شرکت تبلیغات ... همون که آقای جلیلی بابای هدی معرفی کرده بود . _مگه تو طراحی بلدی ؟! تو که رشتت کتابداری بوده _خودم میدونم رشتم چی بوده مامی جان ... منتها اون به درد من نمیخوره برای کار ! این طراحی بهتره شغل نون و آب داریه ... _نون و آب که الانم داری نداری؟ _باز شروع شد ؟ حالا من بابا رو به زور راضی کردم باید بیام تازه شما رو راضی کنم !؟ صدای زنگ در باعث شد ادامه ندم و برم آیفون رو بردارم _بله ؟ _باز کن منم _تو کی هستی؟ _منو نمیشناسی مگه ؟ _ نخیر نمیشناسم _الان میام بهت میگم _نمیشه بعدا بگی؟ _نه باز کن الان باید بگم ! در رو زدم و رفتم تو اتاقم ... احسان همیشه خوش اخلاق بود برعکس من ... حتی اگر داشت از غصه هلاک میشد باز لبخندش رو یادش نمیرفت عاشقش بودم ... من بودم و همین یه دونه داداش خوش تیپ ! با بدبختی از زیر ناهار خوردن در رفتم البته چند تا قاشق رو خوردم که مامان شک نکنه چون از وقتی یادمه میگفت حق ندارید غذای بیرون رو بخورید مسموم میشید من حوصله ندارم ! اما کو گوش شنوا ! من همیشه بیرون که میرفتم نمیتونستم از جلوی فست فود بگذرم بدون اینکه چیزی بخورم ! اکثرا از خجالت شکمم در میومدم .. داشتم ظرفها رو میشستم که مامان گفت : _راستی بچه ها امشب خونه مادرجون دعوتیم شام ❌کپی شرعاجایزنیست❌ 🍃هرشب با پارتهایی از رمان ویژه ی الهام مهمان نگاه زیبای شما هستیم😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
من اگه یه بار دیگه زندگی کنم، زوتر پیدات میکنم تا طولانی تر دوسِت داشته باشم :)♥️ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‎‌‌ 🌸🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
محبوبمون باز غوغاکرده😍 ❤️ پری‌ناز با شنیدن حرفهای من با آن خانم به طرفمان آمد. با دیدن من خشکش زد. آن آقا هم به طرفم برگشت. با دیدن چهره‌اش جا خوردم. همانجا بی‌حرکت ایستادم و به او خیره شدم. مگر می‌شود او را نشناسم؟ چهره‌اش را هیچ‌وقت نمی‌توانم فراموش کنم. با این که قیافه‌اش تغییر کرده بود ولی من خوب شناختمش. کت و شلوار شیک و به روزی پوشیده بود و کراوات راه راهی زده بود. تیپ و هیبتش با قبل خیلی متفاوت‌تر شده بود. ظاهر متشخص‌تری پیدا کرده بود. کم‌کم خشم تمام وجودم را گرفت. آن لحظه‌ها که موقع تعقیب پری‌ناز دیده بودم از جلوی چشمم گذشت. یادم آمد که چطور پری‌ با لبخند دستش را فشار میداد. دکتر قلابی رنگش پریده بود. ولی سعی کرد خیلی عادی برخورد کند. به طرف پری‌ناز برگشت که یک دفعه لینک‌پارت‌اول رمان راستین وپری ناز و اسوه👇https://eitaa.com/hadis_eshghe/10057 🔺♨️ پارتگذاری صبح ها ♨️🔺 رمان مذهبیِ
🍃 پارت اول رمان های زیبا و هیجانی که برای خواندنش به کانال دعوت شدید 💜 ابتدای رمان ویژه ی الهام😍(درحال ارسال) https://eitaa.com/hadis_eshghe/12178 💚ابتدای رمان زیبای عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند (درحال ارسال)👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/10057 💜رمان چند دقیقه دلت راآرام کن 👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/618 💚رمان عاشقانہ دو مدافع👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/1164 💜رمان عبور ازسیم خاردارنفس 👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/1979 💚رمان طعم سیب👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/2 💜کانال دوم رمان ما😍🔰 http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یعقوب ترین چشم دنیا قسمت ما باد .. چون یوسف گمگشته ی ما ، یوسف زهراست ... اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
خدا تنها عاشقی است که‌ همه معشوقه هایش را عاشقانه دوست دارد و اعتماد به رحمت بی حسابش همیشه‌ ره آوردش آرامش است آرامشتان جاودان 🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
یه مدل دوستت دارم هست که گفته نمیشه ، فهمیده میشه . بهش میگن دوستت دارم واقعی . 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 البته من مختصر پوششی داشتم. راستش این چیزا برام خنده دار بود و درکش نمی‌کردم. ولی در عین حال خیلی حرفها که اونجا زده میشد رو قبول داشتم و انجام می‌دادم. –چرا آقا حنیف نمی‌خواستن شما رو ببینن؟ –بعدا فهمیدم اونم بهم علاقمند بوده ولی پیش خودش این ازدواج رو اشتباه می‌دونسته، می‌خواسته فراموشم کنه. البته منم یه جورایی عضو اون کانون شده بودم از بس که همش به بهانه‌های مختلف اونجا بودم. آخه با یکی از خانمهای اونجا دوست شده بودم، اونم من رو به کار گرفته بود یعنی خودم ازش خواستم. اون دوستمم تعجب می‌کرد از این که حنیف فعالیتش کم شده. روزی که به واسطه‌ی اون دوستم با حنیف حرف زدم، گفت که تصمیم داره برگرده ایران. حتی بلیطش رو هم نشونم داد. فکر کن، می‌خواسته از دست من به ایران فرار کنه، اونم برای همیشه، ولی من دستگیرش کردم. نورا از حرف خودش بلند خندید. با خودم گفتم:"خدایا یعنی میشه" مریم خانم با ظرف پر از هندوانه وارد حیاط شد و با لبخند گفت: –تو این گرما فقط هندونه می‌چسبه، ظرف را روی تخت چوبی گذاشت. –میگم اُسوه جان کاش مامانتم میومدا. نورا گفت: –من بهش زنگ زدم نذاشتم بره خونه لباسش رو عوض کنه چه برسه مادرشم با خودش بیاره. مریم خانم تسبیح دستش را روی دستهای نورا گذاشت و گفت: –روی کانتر جاش گذاشتی. نورا تسبیح را برداشت و تند تند شروع به رد کردن دانه هایش کرد. –دستتون درد نکنه مامان جان. نگاهی به تسبیحش انداختم: –بدون ذکر می‌چرخونی؟ – بهم آرامش میده. –آره، برادر منم همین رو میگه، اونم میگه رازی توی چرخوندن تسبیح هست که توی قرصهای آرام بخش نیست. ولی نمی‌دونم چرا رو من جواب نمیده. مادر راستین لبخند زد و نگاهی به نورا انداخت و گفت: –من که حرف زدن با نورا جون بهم آرامش میده. نیاز به تسبیح ندارم. الهی که صد سال زنده باشی عزیزم. با صدای زنگ تلفن دوباره مریم خانم بلند شد رفت. به نورا گفتم: –دیدی گفتم، همه‌ی ما باید بریم پیش اون دکتره. البته مریم خانم درست میگه، منم پیش تو خیلی آرومم. نورا لبخند تلخی زد، خیلی تلخ. –می‌دونی تنها چیزی که آرامشم رو به هم میزنه چیه؟ با دلسوزی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت، لبهایش لرزید. –از مردن و رفتن ناراحت نیستم. از این که مریضم یا این که بچه‌ایی نداشتم برام مهم نیست. از تنها گذاشتن پدرم و گریه‌های مادرم می‌تونم بگذرم. چیزی که اذیتم میکنه دوری از حنیفه. اونقدر که مهربونه، و با رفتار خوبش من رو به زندگی برگردوند. من خیلی بهش مدیونم. با تعجب پرسیدم: –به زندگی برگردوند؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. –من قبل از حنیف زندگی نمی‌کردم. فقط در توهم خوشبختی بودم. خواستم بگویم غصه نخور مردها زود فراموش می‌کنند. خودش فوری گفت: –اصلا موضوع این نیست که اون بعد از من چیکار میکنه، میره زن میگیره، نمیگیره، برام اهمیتی نداره. موضوع اینه که برای من جدا شدن از اون خیلی سخته. دستش را گرفتم و فشار دادم. –من مطمئنم ازش جدا نمیشی، تو خوب میشی نورا. نگران نباش. مامانم همیشه میگه وقتی یه زن و شوهر به هم علاقه دارن خدا بینشون جدایی نمینداره. او هم دستم را فشار داد و لبخند زد. –ای‌بابا امروز همش حرفمون به گریه و ناله گذشت. برعکس اون روز که من امدم خونتون کلی خندیدیم. پیش دستی را کنار دستم گذاشت و هندوانه تعارفم کرد و گفت: –باید برام تعریف کنی که چی شد که درگیر برادر شوهر من شدی. یک تکه هندوانه بر سر چنگال زدم و گفتم: –اول تو بگو ولدی چی بهت گفت. لبخند زد. –به شرطی که به روش نیاری، فردا نری تو شرکت چیزی بهش بگیا. –باشه قبول. –اون روز که امده بودم شرکت و داشتیم با هم حرف میزدیم، یادته اون همکارت صدات کرد با هم رفتید. –آقای طراوت رو میگی؟ –آره همون. وقتی در رو بستید، خانم بلعمی هم بلند شد رفت سر کارش. من موندم و خانم ولدی. خانم ولدی گفت که آقای طراوت خیلی به تو محبت میکنه و یه فکرایی در موردت داره، ولی تو بهش اهمیتی نمیدی چون گلوت جای دیگه گیره. من گفتم خانم ولدی نگید این حرفها رو آخه شما از کجا می‌دونید. خیلی مطمئن گفت که تو از راستین خوشت میاد اون این رو از رفتارت متوجه شده. با تعجب نگاهش کردم و لب زدم. –ولدی‌ام واسه خودش کاراگاهی شده‌ها. –خب حالا نوبت توئه. زانوهایم را بغل گرفتم و گفتم: –چی بگم. من داشتم زندگی می‌کردم این برادرشوهر جنابعالی بود که امد همه چیز رو به هم ریخت و رفت دنبال زندگی خودش. حالام می‌خواد ازدواج کنه. البته من از اون شاکی نیستما، از دست دل خودم شاکی‌ام. گاهی میخوام بگیرمش و خفش کنم که اینقدر آبروی من رو همه جا میبره. نورا با تعجب پرسید: –کی رو خفه کنی؟ –دلم رو دیگه. نوچی کرد و با تاسف نگاهم کرد. ..
▪️ : 🔸 لا يَنبَغي لِعَينٍ مُؤمِنَةٍ تَرى أن يُعصَى اللّهُ تَعالى فلا تُنكِرُ عَلَيهِ . 🔹 «براى چشم مؤمن، سزاوار نيست كه ببيند خداى متعال، نافرمانى مى شود و بر آن، نياشوبد» . 📚 كنز العمّال : ج 3 ص 85 ح 5614 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•