#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت143
چرا خوشحال نشد؟ نگاهم روی چشمهای شفاف نورا سُر خورد. بغلش کردم.
–مبارکه عزیزم. خیلی برات خوشحالم. با گریه گفت:
–دیدی توهم نزدم اُسوه، من مطمئن بودم. تکونهاش رو احساس میکنم. نگاهی به شکمش انداختم.
–پس خیلی وقته، چرا زودتر نگفتی؟
–آخه جدیدا تکون میخوره، من خودمم باور نمیکردم. اونم با این مریضی و نازایی بیشتر شبیه معجزس. اوایل که تکون میخورد خودمم فکر میکردم توهم زدم.
–شوهرت میدونه؟
–نه، از سرکار میره مسجد، فکر کنم تا نیم ساعت دیگه بیاد.
جعبه شیرینی را طرفش گرفتم.
–این رو برای تو خریدم. اولین ویارونه از طرف من. بعدشم به شوهرت زنگ بزن زودتر بگو دیگه.
خندید.
–کار از ویارونه و این حرفها گذشته...
راستی چرا برگه آزمایش رو به آقا راستین دادی؟
–خودش برداشت برد. وقتی بهش گفتم عمو شدی اونقدر شوک زده شد که مات و مبهوت رفت تو خونه.
–بهش گفتی؟
–آره، خواستم غافلگیر بشه.
–غافلگیر چیه؟ سکتش دادی.
چشمکی زدم و گفتم:
–پس زودتر برو داخل، که اگه پس افتاده بود یه آبقندی چیزی دستش بده.
–من چرا؟ مادرش هست.
–باشه بابا عروس تنبل. حالا بدو برو خونه، هوا سرده، مواظب نینیتم باش.
دستم را کشید.
–بیا بریم داخل اینجوری که نمیشه، خودت شیرینی خریدی...
حرفش را بریدم.
–سهم من رو نگه دار حالا فردا پس فردا دوباره میام پیشت میخورم. الان نمیشه.
–دستت درد نکنه اُسوه جان. در حقم خواهری کردی. انشاالله هر چی از خدا میخوای بهت بده.
چهرهاش دیگر آن رنگ پریدگی قبل را نداشت. گونههایش گلگون شده بود. انگیزه و امید به زندگی را از چشمهایش میشد خواند. خیلی برایش خوشحال شدم.
وارد شرکت که شدم بلعمی را در حال خوردن شیرینی دیدم. یک پیش دستی پر از شیرینی روی میز بود.
سوالی نگاهش کردم.
–دیابت نگیری یه وقت.
لبخند زد و پیش دستی را به طرفم گرفت.
–بیا بخور که دیگه گیرت نمیادا، بعد با چشم به طرف اتاق راستین اشاره کرد و ادامه داد:
–عمو شده خیلی ذوق زدس. من از وقتی اینجا کار میکنم آقای چگینی رو اینقدر خوشحال ندیده بودم. به ولدی هم گفته چیزی درست نکنه میخواد همه رو مهمون کنه. گفتش بچه که به دنیا بیاد سه روز به همه ناهار میده.
لبخند زدم و یک شیرینی برداشتم.
–ولدی حسابی خوشحاله نه؟ نه اتفاقا غمباد گرفته، نشسته تو آشپزخونه.
شیرینی را سرجایش گذاشتم.
–عه چرا؟ بعد به طرف آشپزخانه رفتم.
ولدی روی صندلی نشسته بود و ذکر میگفت.
–سلام. چرا اینقدر دمغی؟
آهی کشید و گفت:
–علیک سلام. هیچی بابا وقتی آقا گفت داره عمو میشه، من با خوشحالی حال نورا خانم رو پرسیدم گفت که برای نورا خانم دعا کنم میگفت امید نداریم بچه بمونه، آخه میدونی که بنده خدا سرطان داره، فکر کن با این وضع اینقدر خوشحاله، اگه نورا خانم مریض نبود چی کار میکرد.
سرم را تکان دادم.
ولدی دوباره گفت:
–دلم برای نورا خانم کبابه، نه به این که کلا بچه دار نمیشده، نه به حالا که تو این مریضی بچه دار شده.
روی صندلی روبرویش نشستم.
–من که دیشب دیدمش خیلی حالش بهتر بود.
–وا! کجا دیدیش؟
تازه یادم آمد که اینجا کسی نمیداند ما با هم همسایه هستیم.
با مِن ومِن گفتم:
–خب از اون روز که اینجا با هم آشنا شدیم، دیگه دوست شدیم گاهی همدیگه رو میبینیم.
ولدی به میز خیره شد.
–میدونی دلم برای آقا هم میسوزه، خیلی خوشحاله، اگر اتفاقی بیفته...
–دستم را روی دستش که روی میز بود گذاشتم:
–تو دعا کن، مطمئنم باش که دعات برآورده میشه، اونوقت هیچ اتفاقی نمیوفته.
بلعمی وارد آبدارخانه شد و رو به من گفت:
–چند دقیقه پیش آقای چگینی پرسید امدی یا نه، گفتم هنوز نیومدی، فکر کنم کارت داره، میخوای ازش بپرس.
بلند شدم.
خانم ولدی گفت:
–تو برو، من شیرینی و چاییت رو برات میارم تو اتاقت.
به بلعمی اشاره کردم و گفتم:
–ورنداری مثل مال این یه تپه شیرینی برام بیاریا.
–نه بابا، بیارمم تو بخورش نیستی، این خودش برداشته برده. نمیدونم این همه میخوره کجا میره. چاقم نمیشه.
بلعمی گفت:
–با این شوهری که دارم اونقدر حرص میخورم که همش آب میشه.
ولدی گفت:
–والله تو خودتم کم حرص اون بدبخت رو درنمیاری. به ادامهی بحثشان گوش نکردم و به طرف اتاقم رفتم. با خودم فکر کردم اگر راستین با من کار داشته باشد خودش میگوید. بهتر است الان به اتاقش نروم.
پشت میزم نشستم و سیستم را روشن کردم و مشغول کارم شدم.
نیم ساعت بعد ولدی با سینی چای و شیرینی وارد شد و پرسید:
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت144
–نرفتی پیش آقا؟
–چطور؟
–آخه الان دیدم بلعمی پشت تلفن بهش میگفت نیم ساعت پیش گفتم بیاد پیشتون.
همانطور که ولدی حرف میزد دیدم وارد اتاق شد. ولدی فوری پرسید:
–آقا برای شما هم چایی بیارم؟
–نه، برای رضا ببر.
صبر کرد تا ولدی از اتاق بیرون برود.
امروز تیپ متفاوتتری زده بود و موهایش را مرتبتر از همیشه آب و جارو کرده بود. با لبخندی بر لب جلو آمد و پرسید:
–چرا نیومدی اونور؟
بلند شدم.
–نمیدونستم باید بیام اونجا،
–بلعمی چیزی بهت نگفت؟
در دلم به جان ولدی دعا کردم و گفتم:
–نگفت باهام کار دارید، گفت سراغم رو گرفتید.
–آهان، چه دقیق.
روی صندلی جلوی میزم نشست.
–بشین.
نگاهش را به میز داد. بعد پیش دستی که روی میز بود و داخلش دو عدد شیرینی بود را با انگشتانش خیلی آرام به حرکت درآورد و گفت:
–دیروز لطف کردی بابت آزمایشگاه و این حرفها.
–کاری نکردم. نورا دوستمه غیر از این نباید باشه.
–آره، نورا خانمم تو رو بهترین دوستش میدونه، همیشه ازت تعریف میکنه.
"دمت گرم نورا، رفیق به این میگن."
–نورا هم بهترین دوست منه، البته لطف داره.
نگاهش را در صورتم چرخاند و غافلگیرم کرد.
–دیشب بابت خبری که بهم دادی گفتی مژدگونی میخوای درسته؟
به شیرینیها نگاه کردم و با خجالت گفتم:
–من، همینجوری گفتم. خواستم اولین نفری باشم که بهتون میگم.
–خیلی خوشحال شدم. اولش که باورم نشد ولی بعد دیدم حقیقت داره. بهترین خبری بود که تو این مدت شنیده بودم. پس یعنی خوشحالی من اونقدر برات مهمه که حتی قبل از این که به نورا خانم حرفی بزنی به من گفتی که...
پریدم وسط حرفش.
–خب آخه شما اون موقع زودتر امدید، نورا دیرتر...
اینبار او وسط حرف من پرید.
–باشه، باشه، به هر حال ممنونم. بعد دستهایش را در هم گره زد و نگاهشان کرد.
–از روز اولی که دیدمت، احساس کردم با بقیه فرق داری، ولی فکر نمیکردم اینقدر فرق داشته باشی.
بعد سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. نگاهم را پایین کشیدم.
ادامه داد:
–امدم به خاطر همه چی ازت تشکر کنم و مژدگونیتم بهت بدم.
دست در جیبش کرد و یک جعبهی چوبی بسیار زیبا که روی درش اسم من حک شده بود را روی میز گذاشت و گفت:
–درش کار خودمه، ولی جعبش رو از یه طلا فروشی خریدم. یعنی چون از دوستانم بود سفارش دادم برام درست کرد. آخه اونم از این کارا انجام میده.
زل زده بودم به جعبه، زبانم بند آمده بود. باورم نمیشد، یعنی این خود راستین است که برای من هدیه خریده است.
لبخند زد.
–بازش کن.
"مگر خود همین جعبه هدیهاش نیست؟" جرات این که در جعبه را باز کنم نداشتم، میترسیدم دستم بلرزد و آبرویم برود.
با هیجان گفتم:
–خیلی قشنگه، شما واقعا استادید، چقدر ظریف کار کردید. من توقع نداشتم، راضی به زحمت نبودم. من دیشب همینجوری حرف مژدگونی...
حرفم را برید.
–اتفاقا مژدگونی بهانه خوبی شد. من از قبل این هدیه رو برات آماده کرده بودم.
آرام پرسیدم:
–برای چی؟
مکثی کرد و با تبسم گفت:
–همینجوری، چطور تو همینجوری حرف مژدگونی رو میزنی من نمیتونم همینجوری هدیه بدم؟
صورتم گُر گرفت. کمی سکوت بینمان برقرار شد.
خودش جعبه را برداشت و درش را باز کرد و گفت:
–حالا که هی میخوای تعارف کنی خودم اقدام میکنم.
وقتی جا کلیدی چوبی را از جعبه خارج کرد قلبم منقبض شد.
با حیرت به چیزی که در دستش بود نگاه کردم. قلب چوبی خیلی تغییر کرده بود. زیباتر شده بود و یک کلید کوچک طلایی از آن آویزان بود. کلی فرق کرده بود ولی خودش بود. دست راستین چه کار میکرد؟
وای خدایا، یعنی فهمیده قبلا من آن قلب را از زیرزمین خانهشان برداشتهام، شاید هم گوشه کنار حیاطشان افتاده بوده، دیده و برداشته، احساس میکردم رنگ پوست صورتم مدام در حال تغییر است.
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت145
ترجیح دادم به روی خودم نیاورم، یعنی چارهی دیگری نداشتم. ولی یک جوری هم باید میفهمیدم که این قلب را از کجا پیدا کرده است.
–خوشت نیومد؟
نگاهش کردم. اولین بار بود که لبخند زورکی نتوانستم بزنم.
با مِن و مِن گفتم:
–این... حرفها... چیه؟ از این همه زحمتی که افتادید شوکه شدم. جا کلیدی را طرفم گرفت:
–در برابر کارهایی که تو برای من انجام دادی هیچه، تو این مدت خیلی اذیت شدی و دم نزدی. با شرمندگی دست دراز کردم و قلب چوبیام را پس گرفتم.
–ممنون. خیلی قشنگه.
مرموزانه نگاهم کرد و لبخند کجی خرجم کرد. بعد نفس عمیقی کشید.
–وقتی کار با چوب رو یاد گرفتم، این قلب چوبی اولین چیزی بود که درست کردم. برای همین خیلی برام ارزش داره. اون موقع که درستش کردم قرار نبود به کسی بدمش، بعد از این که یه مدتی گم شد و دوباره پیداش کردم تصمیم گرفتم به کسی بدمش که بیشتر از خودم بهش اعتماد دارم.
کاش میفهمید که با حرفهایش چه بلایی سر این قلب کم طاقت من میآورد.
سخت بود ولی به خودم جرات دادم و پرسیدم:
–از کجا پیداش کردید؟
خیلی خونسرد گفت:
–روی صندلی ماشینم افتاده بود. نمیدونم اونجا چیکار میکرد. با این جوابش فکرم آشفتهتر شد. بارها از مادر و امینه در مورد کیفم پرسیده بودم. هر دو گفته بودند که نورا کیفم را در بیمارستان تحویلشان داده بود. یعنی زیپش باز بوده جا کلیدی افتاده روی صندلی؟ به نظر بعید میآید. سوالش از این افکار نجاتم داد.
–خانم مزینی جدیدا شماره ناشناسی برات چیزی نفرستاده.
–نه، چطور مگه؟
–هیچی، اگر چیزی برات امد بدون این که بازش کنی پاکش کن و بعدم مسدودش کن.
سوالی نگاهش کردم.
–اتفاقی افتاده؟
با ناراحتی سرش را تکان داد.
–چه اتفاقی بزرگتر و وحشتناکتر از وجود پری ناز؟ با کاراش داره شکنجم میده. گاهی فکر میکنم یه انسان چطور میتونه اینقدر پست باشه. چقدر کم شناخته بودمش، مثل کبکی که سرش تو برفه هیچی نمیدیدم.
–مگه بازم بهتون زنگ میزنه و با حرفهاش اذیتتون میکنه؟
ابروهایش به هم گره خورد.
–اذیت؟ کاش فقط اذیت میکرد. با آبروم داره بازی میکنه. به دوستام زنگ میزنه و حرفهای احمقانه بهشون میزنه، به همین رضا چندین بار زنگ زده و ...کمی مکث کرد. آهی کشید و ادامه داد:
–چی بگم...نمیدونم این همه نفرت از کجا امده، به جای این که من از اون شاکی باشم، برعکس شده.
تا آن موقع از پریناز تنفر نداشتم ولی وقتی دیدم اینقدر باعث ناراحتی راستین شده نتوانستم بیتفاوت باشم.
–کاش دستش بشکنه که دیگه نتونه تایپ کنه یا زنگ بزنه و مزاحمتون بشه.
لبخند زد.
–چه نفرین بامزهایی، انشاالله.
–آخه تا کی میخواد اذیت کنه؟
–تاوقتی که به نتیجه برسه، یعنی من برم اونور. همانطور که با آویز طلایی وَر میرفتم با استرس گفتم:
–کجا برید؟ خانوادتون چی؟ کار؟ شرکت. آخه برید اونجا که چی بشه؟ تنهایی میتونید اونجا بمونید؟ دلتنگ نمیشید؟ دوستاتون... مکث کردم. نگاه سنگینش را احساس کردم. سرم را بلند کردم دیدم دستش را زیر چانهاش گذاشته و با لبخند نگاهم میکند.
احساس کردم نبضم میخواهد پوست مچم را سوراخ کند. انگشتم را رویش گذاشتم. نگاهم را روی میز انداختم.
با اکراه بلند شد و آرام گفت:
–معلومه که دلم تنگ میشه، اگه برم، اونجا برام جهنم میشه. روی میز کمی خم شد و مکث کرد. از روی اجبار نگاهش کردم.
با لبخند آرامتر از گفت:
–دیوونهام بهشت رو ول کنم برم جهنم؟ بعد صاف ایستاد:
–دو سه هفته دیگه که کارمون سبکتر شد میخوام در مورد مسئلهی مهمی باهات حرف بزنم.
دلم میخواست بپرسم در مورد چه چیزی میخواهد حرف بزند. ولی فقط سرم را تکان دادم و نگاهم را به زمین دادم.
به طرف در خروجی راه افتاد ولی دوباره برگشت و گفت:
–اُسوه خانم، بعد تاملی کرد و ادامه داد:
–خانم مزینی،
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
یعد از کمی این پا و آن پا کردن گفت:
–میگم از این به بعد بیشتر به نورا خانم سر بزنید. همینطور واسه خوشحالی ما.
–نگاهم را روی یقهاش سُر دادم.
–چشم.
بعد از رفتنش کلید طلایی را برداشتم و بوسیدم. حالا دیگر این جاکلیدی ارزشش برایم چندین برابر شده بود.
آویز را کف دستم گذاشته بودم و با ریز بینی تمام نگاهش میکردم. برقش انداخته بود و رویش انگار مادهایی ریخته بود صیقلی شده بود.
–از مدیر کادو گرفتی؟
سرم را بلند کرد.
بلعمی جعبهی چوبی را در دست گرفته بود و براندازش میکرد.
جعبه را از دستش گرفتم و همراه آویز داخل کیفم انداختم و گفتم:
– تو کی امدی من نفهمیدم؟
بیتوجه به سوالم پرسید:
–اون کلیده که ازش آویزونه طلاست؟
سرزنش وار نگاهش کردم.
–خدا شانس بده. چه با اسم خودشم براش جعبه خریده. حالا به چه مناسبت؟
بی تفاوت به حرفهایش پرسیدم:
–کارت رو بگو.
روی صندلی نشست و حرفش را ادامه داد:
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت146
–مطمئن باش طلاست. چگینی خیلی دست ودلبازه، واسه پرینازم هر وقت میخواست کادو بخره طلا میخرید.
البته نه از ایناها، این خیلی ریز و سبکه، قشنگ معلومه، واسه اون از این سنگینا...
حرفش را بریدم.
–نگفتی چیکار داشتی؟
پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
–آقا رضا گفت چند دقیقه اگر کار نداری بیاد اینجا پشت سیستم بشینه چندتا کار باید انجام بده.
سرم را به علامت تایید تکان دادم و بلند شدم.
چیزی نمانده بود از حرفهایش دود از سرم بلند شود. همین مانده بود که بلعمی در مورد پریناز حرف بزند. شیرینی و چای یخ زدهام را از روی میز برداشتم و به طرف مقرٌ خانم ولدی راه افتادم.
–بگو بیاد. من چای و شیرینیم رو میرم تو آبدارخونه میخورم.
بلعمی به طرف اتاق راستین رفت و آقا رضا را خبر کرد.
از آبدارخانه دیدم که آقا رضا وارد اتاق من شد و در را پشت سرش بست.
بعد از چند دقیقه بلعمی به آبدار خانه آمد و مشغول ریختن چای شد.
ولدی با خنده گفت:
–بلعمی جان تو بیا برو من میریزم برات میارم، بزار نونمون حلال باشه.
بلعمی فنجان چای را داخل سینی گذاشت و گفت:
–خودم میخوام بریزم.
بعد به طرف اتاق من رفت. وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. به دقیقه نکشید که آقارضا در را باز کرد و صندلی را جلویش گذاشت.
ولدی گفت:
–من که تازه به آقا رضا چای دادم. اصلا چرا به خودم نمیگه، میره به بلعمی میگه.
بیتفاوت گوشیام را برداشتم و خودم را مشغول کردم. شمارهی ناشناسی دوباره برایم پیغام فرستاده بود. از لحنش مشخص بود که پریناز است. این شماره را هم در لیست سیاه گذاشتم.
کمکم صدای مجادلهی آقارضا و بلعمی بلند شد.
ولدی گفت:
–دوباره این دختره چیکار کرد، صدای اون رو درآورد.
با تعجب پرسیدم:
–دوباره؟
ولدی فقط سرش را تکان داد.
دیگر صدایشان به وضوح شنیده میشد.
آقا رضا میگفت:
–به من بود همون روز اول اخراجت میکردم. معلوم نیست اینجا محل کاره یا سالن مد.
بلعمی در جواب گفت:
–اینا واسه کلاس کار شرکته، تازه باید از من تشکرم کنید.
–واسه کلاس کار یا کلاس خودتون؟
بلعمی گفت:
–شماها این چیزها رو نمیفهمید. آرایش کردن نیازه هر خانمیه.
–مسخرس، این نیازها رو خودتون واسه خودتون ایجاد میکنید. اصلا شغل دوم شماها نیاز تراشیدنه، همشم از روی بیکاریه، بهتره این نیازهای مندرآوردی رو برید تو چار دیواریه خونتون تامینش کنید.
ولدی با دستش به صورتش زد و گفت:
–خاک بر سرم، آخر این اخراج میشه. راستین از اتاقش بیرون آمد و با صدای بلند آقا رضا را صدا کرد. بلعمی به طرف میز کارش آمد.
ولی خبری از آقا رضا نشد. راستین داخل اتاق من شد. صندلی را برداشت و در را بست. ولدی به طرف بلعمی رفت و شروع به سرزنش کردنش کرد. من که این اتفاقها و حرفها دیگر برایم مهم نبود به اتاقک کنار یخچال رفتم. آنقدر ذهنم درگیر غافلگیری راستین بود که دلم میخواست فقط رفتار راستین و دلیل هدیه دادنش را برای خودم حلاجی کنم.
دلم میخواست کلمه به کلمهی حرفهایش را دوباره با خودم تکرار کنم. نمیدانستم این حرکتش را فقط باید پای تشکر بگذارم یا...
صدای گریه باعث شد سرکی به بیرون بکشم. بلعمی در آبدارخانه گریه میکرد.
بیرون آمدم و پرسیدم:
–چرا گریه میکنی؟
دستش را از روی صورتش برداشت.
–چون مثل تو خوش شانس نیستم.
ولدی روبرویش نشست و گفت:
–هیس، حالا ببین اینم میتونی از نون خوردن بندازی.
سوالی به ولدی نگاه کردم.
–آقا بهش گفته تصویه حساب کنه.
–چرا؟
ولدی گفت:
–ندیدی؟ با آقارضا آبشون تو یه جوب نمیره. اینم که زبون دراز. آخه بگو تو چیکار به کارش داری. به کانتر تکیه دادم و گفتم:
–میخوای با آقای چگینی حرف بزنم؟
ولدی گفت:
–نه بابا، کوتاه نمیان. تو چرا رو بزنی و خودت رو کوچیک کنی.
بلعمی بلند شد و روبرویم ایستاد و گفت:
–اگه تو بگی گوش میکنه، همین یه بار بگو کوتاه بیاد، من دیگه اصلا با هیچ کس حرف نمیزنم. من یه بچه دارم که خرجش رو میدم. شوهرم بیکاره اگر اخراج بشم... دوباره گریهاش گرفت.
گفتم:
–باشه میگم، حالا گریه نکن.
به طرف اتاق راستین رفتم و تقهایی به در زدم و وارد شدم. هنوز آقا رضا در اتاق من بود.
راستین در حال صحبت کردن با تلفن بود. دستش را روی گوشی گذاشت و لبخند زد و آرام گفت:
–خوب شد امدی، اتفاقا کارت داشتم.
بعد به شخص پشت خط گفت:
–باشه حالا آماده شد میگم بهت خبر بدن. فعلا خداحافظ. جلو رفتم و گفتم:
–کارتون رو بگید.
–میخواستم بگم یه آدم مطمئن تو مایههای خودت به جای منشی شرکت...
حرفش را بریدم.
–اتفاقا امدم باهاتون صحبت کنم که اخراجش نکنید.
از جایش بلند و گفت:
–من مشکلی ندارم. رضا میگه دیگه نمیتونه...
#ادامهدارد...
توکل چه کلمه زیبایی ست
"تو" و "کل"...
وقتی"تو" ، "کل" را داری
ناراحت چه هستی؟!
وقتی با کلْ هستی
با کل دنیا
با کل جهان هستی
دلت قرص باشد
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
37-Tafsir hamd.mp3_90594.mp3
4.31M
✴️ #روشنای_راه
شماره ۳۷
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
◻️🔸◻️🔸◻️
🔹 در حالات شیخ اعظم، خاتمالفقهاء و المجتهدین، مرحوم #شیخ_انصاری(رضواناللهتعالیعلیه) آمده است که یکی از چیزهایی که ایشان از #بلوغ_شرعی تا #پایان_عمر بر آن مواظبت داشته(به غیر از واجبات و فرائض)،
⏮ قرائت #یک_جز_قرآن،
⏮ نماز جعفر طیار،
⏮ زیارت جامعه
⏮ و عاشورا
در #هر_روز بوده است.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
❇️ اداره کل امور تربیتی
📲 eitaa.com/jz_tasnim
🍎عصرتون زيبا
🌼آرزو میکنم
🍎در این عصر پاییزی
🌼پروانہ دلتون شـاد
🍎عـاقبتتون بخیر
🌼زندگَیتون بدون حسرت
🍎و حال دلتون خوبه خوب باشه
🍃🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت147
این چندمین باره داره تذکر میده، خانم بلعمیام باید با شرایط کار کنار بیاد دیگه،
–مگه شرایط چیه؟
–سرش تو کار خودش باشه و با سر و وضع معقولتری بیاد سرکار.
–اونوقت بلعمی این رو قبول نکرده؟
راستین دستش را به طرف صندلی دراز کرد.
–چرا وایسادی اونجا؟ بیا بشین. منتظر ماند تا من اول بنشینم. بعد خودش روبرویم نشست و گفت:
–بلعمی میگه اول که امدم سرکار این شرایطها نبود حالا یهو...
–خب یعنی اگه اینهارو قبول کنه دیگه اخراجش نمیکنید؟
به صندلی تکیه زد.
–این شرایط رضاست، وگرنه من که مشکلی ندارم. حالا تو چرا پادرمیونی میکنی؟
در اتاق باز بود. با آمدن آقا رضا هر دو نگاهمان را به طرفش پرت کردیم. سر به زیر شد و به طرف میزش رفت.
راستین گفت:
–رضا، خانم مزینی امده پادرمیونی کنه، میگه فعلا بلعمی رو اخراج نکنیم.
با ناباوری دیدم که آقا رضا سرش را کج کرد و گفت:
–باشه، فقط اون شرطی که گفتیم رو حداقل تا حدودی رعایت کنه.
راستین هم تعجب کرده بود. نگاهم کرد و لبخند زد.
وقتی خبر را به بلعمی گفتم نگاهی به ولدی انداخت و گفت:
–دیدی گفتم.
ولدی لبش را گاز گرفت و گفت:
–اینم جای تشکرته؟
از ولدی پرسیدم.
–منظورش چیه؟
–ولدی لبهایش را بیرون داد و گفت:
–این همینجوری رو هوا حرف میزنه، کلا منظوری از حرف زدن نداره. خدا خیرت بده که رفتی گفتی.
بلعمی گفت:
–خدا خیرش داده دیگه.
ولدی چشم غرهایی به بلعمی رفت. بلعمی بلند شد و به طرف میزش رفت.
–این چرا با طعنه حرف میزنه؟ ولدی از روی صندلی بلند شد و گفت:
–از حسادت این که تو امروز کادو گرفتی نمیدونه چیکار کنه، ولش کن تو کار خودت رو انجام بده.
خجالت همراه با تعجب باعث شد سر به زیر به طرف اتاقم بروم و دیگر حرفی نزنم. آخر چرا بلعمی باید به من حسادت کند؟ حس بدی پیدا کردم. بعضی چیزها را هیچ وقت درک نکردم.
جا کلیدی را از کیفم آویزان کردم و کیفم را روی میزم گذاشتم تا جلوی چشمم باشد.
ساعت کاری که تمام شد کیفم را برداشتم که بروم. جلوی در اتاق راستین را دیدم که چند برگه در دستش میخواهد وارد اتاق من شود. کنار رفتم. برگهها را روی میزم گذاشت و گفت:
–خانم مزینی رضا میگه تو حساب کتابها چند جا اعداد و ارقام اشتباه وارد شده، ازشون کپی گرفته که اصلاحش کنی. به پشت میز رفتم و نگاهی به اوراق انداختم.
با اخم گفتم:
–حالا اگرم اشتباهی باشه توی جدول تراز متوجه میشدم نیازی به بررسی ایشون نبود. بعد با کمی تندی ادامه دادم:
–من فکر کردم ایشون میان صفحهی خودشون رو چک کنن اما انگار به من شک دارن.
راستین اخم کرد.
–این چه حرفیه، اتفاقا اون خیلی قبولت داره، فقط یه کم ریز بینه.
–اگه حسابداری سرش میشه خب بیاد انجام بده، اصلا از این به بعد خودش حسابدار باشه، بعد به طرف در راه افتادم. همین که خواستم از جلوی راستین رد بشوم خواست کیفم را بگیرد که دستش به جا کلیدی گیر کرد. قلب چوبی را گرفت.
چشمهایش برق زد.
–اینجا رو ببین. پس یعنی اونقدر خوشت امده که به کیفت آویزونش کردی؟
نگاهم را به قلبی که در دستش گیرافتاده بود انداختم.
–بله، چون خیلی روش زحمت کشیدید.
لبخند زد.
–دیدن این زحمت خودش یه ظرافت و لطافت خاصی میخواد.
بعد اخم مصنوعی کرد.
–عصبانی شدن اصلا بهت نمیاد. در ضمن اینجا باید یه حسابدار داشته باشه اونم فقط خودتی و بس.
برگشتم و پشت میزم نشستم. سیستم را روشن کردم.
روی میز خم شد.
–چیکار میکنی؟ حالا فردا اصلاحش کن پاشو برو خونتون دختر.
حرفهایش، کارهایش و این جملهی آخرش هیجان زدهام کرده بود و نگذاشته بود عصبانیتی برایم باقی بماند.
صاف ایستاد و با دلخوری گفت:
–اگه میدونستم ناراحت میشی اصلا بهت نمیگفتم. بعد روی صندلی جلوی میز نشست.
–اگه اصرار داری الان درستشون کنی پس منم میشینم اینجا کارت که تموم شد با هم میریم.
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت148
مثل این که این آقا راستین کمر همت بسته که امروز با این حرفهایش بلایی سر من بیاورد.
احساساتم آنقدر بالا رفت که بغض کردم. دوباره از ترس لو رفتن به سختی گفتم:
–شما برید، منم چند دقیقه دیگه خودم میرم.
مشکوک نگاهم کرد.
–الان داری میفرستیم دنبال نخود سیاه؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
بلند شد.
–البته من بهت حق میدم ناراحت بشی، ولی رضا هم قصد بدی نداشته، فقط بنده خدا خواسته کمک کنه. اما انگار تو فکر کردی اون دنبال مچگیریه،
نگاه گذرایی به یقهی لباسش انداختم و نفسم را محکم بیرون دادم.
دوباره گفت:
–الان فک نکنی دارم ازش دفاع میکنما، چون میشناسمش گفتم.
پا کج کرد به طرف در اتاق.
–امروز میخوام خودم برسونمت. جلوی در منتظرتم. زود بیا.
بغض از روی شادیام را قورت دادم.
–نه، شما برید. من خودم...
به طرفم برگشت.
–اصلا میخوام ببرمت پیش نورا خانم. دیشب حالت رو میپرسید. نمیخوای به دوستت سر بزنی؟
–چرا، حالا بعدا سر میزنم. به طرف در خروجی راه افتاد و گفت:
–پایین منتظرم.
بعد از رفتنش به سختی بلند شدم. این همه هیجان آن هم یکجا برایم سنگین بود.
به جز ولدی همه رفته بودند. با عجله به طرف پلهها رفتم. قلبم حسابی بیقراری میکرد. در پاگرد پله ایستادم. سرم را از پنجره بیرون کردم و هوای سرد آبان ماه را به ریههایم فرستادم. به آسمان نگاه کردم. چند تکه ابر در آسمان بود. چند تکه ابر ساکت، حرف نمیزدند فقط نگاه میکردند. تمام احساسم را در آغوش گرفتم و سعی کردم آرامش کنم.
راستین جلوی در پارک کرده بود و منتظر بود.
در عقب را باز کردم و نشستم. خودم را به در چسباندم تا نتواند از آینه مرا ببیند.
به محض نشستنم آینه را روی صورتم تنظیم کرد و گفت:
–میگم خدا رو شکر که اون ماشین قبلیه نیست. دفعهی پیش که تو اون نشستی حالت بد شد و زود پیاده شدی. یادته؟
–بله.
–کلا اون ماشینه برام امد نداشت. راستی چرا دفعهی پیش حالت بد شد؟
با مِن و مِن گفتم:
–شاید خسته و کلافه بودم.
–اهوم.
بعد از چند دقیقه سکوت از آینه نگاهم کرد و گفت:
–میشه یه خواهش ازت بکنم؟
–بله، بفرمایید.
–میشه این کار رضا رو ندید بگیری و از فردا اصلا به روی خودت نیاری؟
اصلا نیاز به خواهش نیست تو جان بخواه، تو فقط امر کن، تو اشاره کن تا بمیرم. معلوم است که میشود. کار آقا رضا که هیچ، اصلا خودش، حتی وجودش را نادیده میگیرم. آویز قلب چوبی را در دستم گرفته بودم و نگاهش میکردم. خواستم بگویم هر چه شما بگویید که گفت:
–من رو ببین.
سرم را بلند کردم و از آینه نگاهش کردم.
چشمهایش را باز و بسته کرد و لب زد.
–فراموش کن.
قیافهاش آنقدر خواستنی شد که نتوانستم لبخند نزنم.
من هم چشمهایم را باز و بسته کردم و لب زدم.
–حتما.
لبخندش چاقتر شد.
–چقدر خوبه که حرف گوش میدی. تو همیشه اینقدر حرف گوش کنی؟
به بیرون نگاهی انداختم.
–والا چی بگم، نه همیشه، البته این نظر شماست. مثلا مامانم نظرش کاملا مخالف نظر شماست.
خندید.
–حرف مادرا رو نباید زیاد جدی گرفت. مادر خود من جلوی روم کلی من رو میکوبهها، ولی پشت سرم اصلا یه شخصیت دیگه از من میسازه. یه جوری از من حمایت میکنه که من به خودم شک میکنم که یعنی من واقعا اینقدر خصوصیات خوب داشتم و خودم خبر نداشتم.
لبخند زدم و با تکان سرم حرفش را تایید کردم.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–اُسوه خانم.
قلبم دیگر صرع گرفته بود. مدام تشنج میکرد. مکث کوتاهی کردم تا لرزش قلبم آرام شود. بعد نگاهم را از شیشهی ماشین گرفتم و از آینه نگاهش کردم.
قیافهی جدی به خودش گرفته بود.
–بله.
به روبرو خیره شد و گفت:
–تا حالا شده بخواهید یه حرفی رو به کسی بزنید ولی از ترس این که متهم بشید مدام این دست و اون دست کنید؟
استفهامی نگاهش کردم.
–متهم؟
سرش را کج کرد.
–یا یه چیزی تو همین مایهها.
لبهایم را بیرون دادم.
–نمیدونم، شاید شده باشه.
–خب اگر تو یه همچین شرایطی گیر کنید چیکار میکنید؟
–خب، بستگی داره، اگر آدم از طرفی که میخواد حرف رو بهش بزنه شناخت داشته باشه، متوجه میشه که باید الان اون حرف رو بزنه یا نه.
–دقیقا مشکل همینجاست. مثلا شما شناخت زیادی ازش نداشته باشید. شناخت معمولی باشه چی؟
تاملی کردم.
–خب، اگر اون مطلب مهم و حیاتی نباشه نمیگم.
دستش را روی فرمان کشید.
–خیلی مهم و حیاتی باشه چی؟
شانهایی بالا انداختم.
–اون موقع بهش میگم. ولی با احتیاط، جوری که مشکلی پیش نیاد و اعتمادش جلب بشه.
جوری از آینه به چشمهایم زل زد که یک لحظه احساس کردم قلبم سکتهی مغزی کرد. دیگر این دل برایم دل نمیشود.
#ادامهدارد...
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
بورس جدیدترن برندها
درماه بانو
شال و روسری بینظیر😍😍
پخش و تولید شال و روسری بینظیر👌
🔱فروش به صورت عمده و تکی🔱
🎯🎯خرید بدون واسطه🎯🎯
💯بابهترین برندها
💡تضمین💯در💯اجناس💡
🌈🌈با بیشترین تنوع طرح و رنگ🌈🌈
ارسال به کل کشور❤️
https://eitaa.com/joinchat/3329163334Cbd17b59031
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت149
خدایا خودت جوری رفع و رجوعش کن که من سالم به خانه برسم.
–نفس عمیقی کشید.
–مشکل اینجاست که من نمیدونم چطوری باید با احتیاط بگم. احتیاطی که توی ذهن منه خیلی زمان میبره. تا اون موقع هم مرغ از قفس پریده.
با تعجب پرسیدم:
–مرغ؟
لبخند زد.
–منظورم سوژهی مورد نظره.
نگاهم را به کیفم که روی پایم بود دادم.
حرفهایش را نمیفهمیدم. مطمئنم منظورش من نیستم. چون او که راحت با من حرف میزند. شاید میخواهد به آقا رضا در مورد مسائل کاری چیزی بگوید یا تذکری بدهد. کمی فکر کردم و ناگهان گفتم:
–آهان فهمیدم، میتونید کسی رو واسطه قرار بدید، کسی که مورد اعتماد اون شخص باشه. بشگنی زد و گفت:
–آفرین، بهترین راه همینه.
خوشحال از این که راه حلی جلوی پایش گذاشتهام بدون فکر گفتم:
–اگه میخواهید به آقا رضا چیزی بگید من حاضرم واسطه بشم و حرفتون رو بهش برسونم.
نوچی کرد و نجوا کرد.
–"تمام حرفم حول دلیست که حواسش پرت است."
حرفش را چندین بار در ذهنم مرور کردم. یعنی ممکن است منظورش من باشم؟
سرم را بلند کردم تا تاثیر حرف خودش را در چهرهاش ببینم. نگاهش را غافلگیر کردم. فوری چشمهایش را به خیابان سُر داد و سرعتش را بیشتر کرد و دیگر تا سر خیابان محلهمان حرفی نزد.
وقتی ترمز کرد.
تشکر کردم. خواستم پیاده شوم که گفت:
–من باید جایی برم وگرنه تا سر کوچه میرسوندمت.
–اتفاقا تشکرم برای همین بود که اینجا نگه داشتید و نزدیکتر نرفتید.
لبخند زد.
–میری پیش نورا خانم؟
–راستش نمیدونم. به مامانم خبر ندادم.
بهش زنگ میزنم اگر اجازه داد میرم.
ابروهایش بالا رفت و گفت:
–انتظار هر حرفی رو داشتم جز این حرف. تو میخوای جایی بری از مادرت اجازه میگیری؟
اخم کردم.
–معلومه، حتی تا سر چهار راه بخوام برم بهش میگم.
تحسین آمیز نگاهم کرد.
–تو فوقالعادهایی. متمایزی دیگه، چی میگن؟ خاص، همرنگ دوستان نشدن. متفکر نگاهش کردم. سعی کردم منظورش را بفهمم. "فکر کنم تعریف کرد. خودتم متمایزی، تعریف کردنتم با همهی آدمها فرق داره. فقط من اون جمله آخریه رو نفهمیدم." دستم را روی دستگیره در گذاشتم.
–متوجه منظورتون نشدم. به طرفم چرخید.
–یعنی کارهات مثل بقیه نیست. تو این موقعیتی که هستی میتونی مستقل زندگی کنی مثل خیلیها، ولی اینقدر با خانواده بودن یه دختر فوقالعادس که آدم لذت میبره.
–خب فرهنگها فرق میکنه، وقتی من توی همچین خانوادهایی بزرگ شدم خب معلومه که افکارمم همینجوری میشه، به نظرم طبیعیه.
سرش را همراه انگشت سبابهاش تکان داد.
–موافقم، طبیعی، چقدر خوبه آدمها طبیعی باشن، عادی، سنتی، اصیل، مثل دیگران غیر طبیعی نبودن چقدر خوبه، عالیه، عالی...
مبهوت به حرفهایش گوش میکردم. کمکم حرفهایش برایم عجیب میشد. انگار از چیزی ناراحت بود و با اینطور حرف زدن خودش را تخلیه میکرد.
وقتی سکوت و تعجبم را دید آهی کشید و گفت:
–میدونم الان زیاد متوجه نمیشی من چی میگم، امیدوارم هیچ وقت متوجه نشی. یه وقتهایی یه زخمهایی میخوری که حتی نمیتونی برای کسی توضیحش بدی. یه چیزایی رو زیاد واضح نمیشه شرح داد. فقط کسی متوجه میشه که خودش زخم خورده باشه.
جوری غمگین حرف میزد که ناراحت شدم.
–ناراحتیتون مربوط به گذشته هست؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
پایین را نگاه کردم، چون چیزی که میخواستم بگویم آنقدر برایم درناک بود که نمیتوانستم به چشمهایش نگاه کنم.
–به خاطر رفتن پریناز اینقدر ناراحت هستید؟
صورتش قرمز شد با اخم نگاهم کرد.
–چرا این حرف به ذهنتون رسید؟ من نمیخوام سر به تنش باشه حالا به خاطرش ناراحت باشم؟ اتفاقا خیلی هم خوشحالم. اصلا تو چرا این فکر رو کردی؟
از یک طرف از حرفش خوشحال شدم که دیگر به پریناز فکر نمیکند از یک طرف هم از طرز حرف زدنش ناراحت شدم.
در را باز کردم.
–با اجازتون من دیگه برم.
–نخیر اجازه نداری، در رو ببند.
در را بستم و کمی در خودم جمع شدم.
ناگهان زیر خنده زد.
–یعنی اینقدر جذبه داشتم که ترسیدی؟
فقط نگاهش کردم.
–خواستم قبل از این که بری سوءتفاهم برطرف بشه، تو منظور من رو اشتباه متوجه شدی. من منظورم مشکلات و رنجهای زندگیه که گاهی به خاطر همون امثال پریناز هیچ وقت دست از سرت برنمیدارن.
حرفی نزدم. او ادامه داد:
–اگه نمیخوای چیزی بگی میتونی بری.
در را باز کردم و گفتم:
–امیرمحسن میگه همهی اتفاقهای زندگیمون علی و معلولیه، که ریشهی اکثرش به خودمون برمیگرده. خداحافظ.
بعد فوری پیاده شدم و در را بستم و راه افتادم.
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت150
اواخر آبان ماه بود که برای چندمین بار به دیدن نورا رفتم.
با دیدنم در آغوشم کشید و با خوشحالی گفت:
–اُسوه خیلی دل تنگت بودم. برآمدگی شکمش کاملا مشخص بود. نورا خیلی فرق کرده بود. اصلا گاهی یادم میرفت که مریض است. آنقدر که شاداب شده بود.
روی کاناپه نشسته بودم که صدای پیامک گوشیام به گوشم خورد. شماره ناشناسی برایم یک کلیپ فرستاده بود. بازش کردم. موسیقی مبتذلی پخش شد و همراهش تصاویری که دیدنش قلبم را جریحه دار کرد.
زل زدم به عکسهایی که یکی یکی از جلوی چشم هایم میگذشت. پریناز همراه راستین عکسهایی انداخته بود که با دیدنشان دهانم خشک شد. با عکسها کلیپی ساخته بود و رویش موسیقی گذاشته بود.
صدای نورا را شنیدم.
–اُسوه جان، عزیزم، ببخشیدا، میشه این موسیقیها رو اینجا گوش نکنی، حالا این بچه هیچی، الان در و دیوارمون هنگ میکنن.
مات و مبهوت به صفحهی گوشیام نگاه میکردم. میخواستم خاموشش کنم ولی انگار انگشتانم از من فرمان نمیبردند. شاید هم نمیخواستم قطع کنم، نمیدانم.
نورا از آشپزخانه بیرون آمد و بالای سرم ظاهر شد و گفت:
–با تو بودما خانم خانما. وقتی سکوتم را دید، سرش را در به طرف گوشیام دراز کرد.
–اُسوه چی شده؟
با دیدن عکسها او هم برای چند ثانیه ماتش برد.
–اینا چیه؟
نوچ نوچی کرد و گوشی را از دستم گرفت و دگمهی کناریاش را فشار داد و حرصی گفت:
–کی اینارو فرستاده؟ دوباره اون دخترهی... بعد لبهایش را روی هم فشار داد و ادامه داد:
–تو اینا رو باور میکنی؟ اون برداشته اینا رو فوتوشاپ کرده. حالا همون موقع چندتا عکس از آقا راستین داشته، الان داره ازشون سواستفاده میکنه. میخواد لج تو رو دربیاره. اصلا این برنامت رو کلا پاک کن که نتونه عکسی چیزی برات بفرسته.
هنوز ماتم برده بود.
نورا کنارم نشست.
–اُسوه جان من برادر شوهرم رو میشناسم اهل اینجور عکس انداختنا نیست. من مطمئنم الان اینارو ببینه شاخ درمیاره.
باور کن آقا راستین خیلی آقاست، شاید یه کم راحت باشه ولی اهل هیچی نیست.
با بغض گفتم:
–زندگی خودشه، هر جور میخواد باشه، به من مربوط نمیشه.
–وا! چرا به تو مربوط نمیشه، اون خوابایی واست دیده که خیلی هم بهت مربوط میشه.
از پشت پرده اشک نگاهش کردم.
–چه خوابهای؟
سعی کرد لبخند بزند.
–معلومه دیگه، خواستگاری و این حرفها.
پردهی اشکم پاره شد.
–تو مطمئنی برای یکی دیگه خواب ندیده؟
دستش را دور کمرم انداخت.
–گریه نکن، منم گریهام میگیره ها.
یکی دیگه کیه؟ کی رو میگی؟
اشکم را پاک کردم.
–اون دفعه که امدم با هم رفتیم آزمایشگاه، همگی با هم کجا رفته بودن؟ همون موقع که میگفتی نمیدونی کجا رفتن.
کمی فکر کرد.
–اون دفعه که با ماشین پدرشوهرم رفته بودن؟
–اهوم.
–قصش طولانیه، دنبال بدبختی، رفته بودن خونه خالهی پریناز که اون باهاش حرف بزنه که دست از سر راستین برداره. اونم گفته بود من باهاش تماس ندارم. آدرس خونهی پدر و مادرش رو گرفته بودن. راستین فکر میکرده پدر و مادرش ایران نیستن. ولی خالش گفته شهرستانن. آدرسشونم داده، البته با عجز و التماسهای مادر شوهرم. بعد راستین یکی رو فرستاده رفته شهرستان، خونه پدر و مادر پری ناز و کلی براشون خط و نشون کشیده، که به دخترشون بگن دست از سر راستین برداره،
همین که این حرفها به گوش پریناز رسیده بدتر هم کرده و اذیتهاش بیشترم شده.
به گوشیام اشاره کرد.
–اینم نمونش. حنیف وقتی شنید راستین و پدر مادرش این کار رو کردن خیلی ناراحت شد. گفت که بدترین کار رو کردن. گفت اون زیر نظره، اصلا نیازی به این کارها نیست.
خلاصه اُسوه جان باور کن هیچ خبری نیست. گول این فیلم و عکسها رو نخور. پاکش کن به راستینم نگو، چون بشنوه دوباره عصبانی میشه.
حرفهای نورا آبی بود بر آتشی که مشغول سوزاندن تمام وجودم بود.
سرم را روی شانهاش گذاشتم و این بار اشک شوق ریختم. برای خوابهایی که راستین برایم دیده بود.
–دیگه چرا گریه میکنی؟
–نورا، اون خودش بهت گفت، برام خواب دیده؟
–نه، غیر مستقیم یه چیزهایی گفت که فهمیدم. صاف نشستم و چپ چپ نگاهش کردم.
–سرکارم گذاشتی؟
–نخیرم. من میشناسمش، جدیدا خیلی عوض شده، حرف تو که میشه چشمهاش برق میزنه. من یه دوره روانشناسی گذروندما، شخصیتهارو میتونم تا حدودی آنالیز کنم.
تیز نگاهش کردم.
–الان بفرما من رو آنالیز کن ببینم.
به چشمهایم خیره شد.
–امم، تو یه دختری هستی که عاشق و دلخستهی برادر شوهر منی، دیوانه وار دوستش داری و نمیتونی بدون اون زندگی کنی. عزیزم نگران نباش بهش میرسی و...
پقی زدم زیر خنده.
–الان داری فال میگیری، یا آنالیز میکنی. او هم خندید.
–دیدی خندیدی، اینا رو گفتم حال و هوات عوض بشه.
#ادامهدارد...
#الهام
#پارت37
راستش برای اولین بار از دیدن خانوم محمودی خیلی خوشحال شدم چون میدونستم اگه نباشه بدبختیش مال منه !
خیلی گرم باهم برخورد کردیم . انگار اونم دلش برای من تنگ شده بود ..
یواشکی یه سر به اتاق کار زدم تا ببینم هنوز تو همون وضعیته بهم ریخته هستش یا مسعود مرتبش کرده ..
وقتی پامو گذاشتم تو اتاق باورم نمیشد اینجا همونجایی هستش که من دو روز پیش توش بودم !
همه کارتونها مرتب یه گوشه چیده شده بود .. قفسه های روی دیوار بیشتر شده بود و تقریبا پایین تر اومده بود به
گمونم .
دستگاه های اضافی از سر راه برداشته شده بود و روی میز و گوشه کنار اتاق گذاشته شده بود...
و مهمتر از همه چهارپایه ای بود که زیر قفسه ها بود ! تقریبا به راحتی میشد به همه جای در و دیوار دسترسی پیدا
کرد .
اینو میگن ریاست ! مدیریت خوب کسیه که به فکر رفاه و امنیت کارمنداش باشه دیگه ...
حس خوبم بیخودی بیشتر شد . انگار پارسا غیر مستقیم یه کاری برای راحتی من کرده بود !گرچه میدونستم که هر
کسی اگر بود خوب شاید لازم میدید یه دستی به این اتاق داغون بکشه ... ولی خدا نکنه آدم غرق خیاالت و رویاها
بشه دیگه !
توی سالن داشتم با خانوم محمودی کارتهای ویزیت دکتر شریف رو بسته بندی میکردم که صدای حرف زدن و بالا
اومدن پارسا رو با مسعود از پله ها شنیدم .
به هوای برداشتن گوشیم رفتم توی اتاق طراحی و توی آینه کوچیک همیشه همراهم یه نگاه سرسری به قیافم کردم
.. خوب بودم .
خودکارم رو از روی میز برداشتم برم بیرون که پارسا اومد توی اتاق !
بدون عکس العمل خاصی سریع بهش سلام کردم .
_سلام .. صبح بخیر
میدونستم سلام نمیکنه . ولی اصلا توقع نداشتم نیشش تا بنا گوشش باز بشه و زل بزنه توی چشمم و بگه :
میدونستم سلام نمیکنه . ولی اصلا توقع نداشتم نیشش تا بنا گوشش باز بشه و زل بزنه توی چشمم و بگه :
_ خوشحالم که هم خوبی و هم خوشگلتر و تو دل برو تر از همیشه شدی !
حرفش و چشمکی که بعدش زد باعث شد حس کنم از خجالت سرخ شدم ! نمیدونستم چی بگم یا چیکار کنم فقط
سرم رو انداختم پایین و لبمو با دندون گاز گرفتم .
صدای خنده بلندش رو که شنیدم به خودم جرات دادم سرم رو بلند کنم و با کنجکاوی نگاهش کنم ...
وقتی سنگینی نگاهم رو حس کرد توی خنده گفت :
معذرت ! آخه یهو صورتت قرمز شد یاد عکست افتادم !
با گنگی پرسیدم : عکسم ؟!
_آره ! همون عکست که توش موش شده بودی !
#الهام
#پارت38
به قول سانی هوار تو سرت ! تو هنوز اونو یادته ... دیگه نتونستم زیر نگاه شیطون و تقریبا پرروش دوام بیارم و
خودم رو پرت کردم توی سالن ! انگار فرارم هم یاد یه چیز دیگه انداختش که دوباره زد زیر خنده !
خانوم محمودی طبق معمول داشت با تلفن حرف میزد ... مسعود رو هم ندیدم حتما رفته بود بیرون . دستامو
گذاشتم روی گونه هام که داشت انگار میسوخت .
رفتم توی دستشویی و در رو بستم ... از دیدن چهره ملتهبم توی آینه تعجب کردم .با دست چند تا مشت آب ریختم
روی صورتم .. حس بهتری داشتم .
نمیدونستم چرا اینجوری شدم ! ذهنم میگفت پارسا به چه حقی انقدر داره با تو صمیمی میشه؟ ! میتونی باهاش
برخورد کنی ... یا همین الان جمع کنی و از این شرکتی که داره کم کم مرموز میشه بری !
ولی دلم میگفت دیدی پارسا چجوری نگات میکرد !؟ نکنه دلشو بردی !؟ فکر کن پسری مثل پارسا بیاد خواستگاریت
! همین سانی دق میکنه از حسودی !
بازم ذهنم بود که میگفت : آخه الهام خنگ ! توی 3 هفته چجوری دلش رو بردی و خودت خبر نداری؟اصلا مگه
طرف تحفه است ؟ انقدر بدبخت شدی که با یه چشمک این شکلی بشی ؟
بساطی شده بودا ! یه درگیری اساسی بین دل و ذهنمون راه افتاده بود .
آخرشم به این نتیجه رسیدم که پارسا فقط خواسته شیطنت کنه بی منظور . همین ! منم بهتره که به روی خودم نیارم .
با گوشه شالم صورتم رو خشک کردم . حیف اونهمه کرم و آرایشی که کرده بودم ! نصفش پرید
رفتم بیرون . یواشکی سرکی توی اتاقم کشیدم که ببینم کسی هست یا نه . خدا رو شکر پارسا که نبود . رفتم تو و نشستم پای سیستم و سعی کردم واقعا به روی خودمم نیارم چی شنیدم!
درسته طراحی میکردم ولی اصلاحواسم نبود ... طوری که یه کارت ویزیت کلی از وقتم رو گرفت !
من توی خانواده ای بزرگ شده بودم که درسته خیلی مثل خانواده حاج کاظم مذهبی نبودن اما تقریبا مقید بودیم و
با خدا و با ایمان محسوب میشدیم!
توی فرهنگ ما دختر و پسرای فامیل با هم راحت برخورد میکردن میگفتن میخندیدن ولی حجاب و یه سری خط
قرمز ها همیشه رعایت میشد .
همین حامد که کلی از من کوچیک تر بود یه بار توی کوچه بزن بزن راه انداخت چون احساس کرده بود یه پسره
بیکار دنبال من و سانی راه افتاده !
حاال اگر بابا میدونست که من تک دخترش دارم توی یه شرکت خصوصی با همچین رئیسی کار میکنم و فقط یه
همکار خانوم دارم حتما میزد نصفم میکرد !
مامانو بگو ! همیشه در حال دعوا کردنه منه که چرا روسریتو نمیکشی جلو ؟ چرا انقدر چشماتو آرایش میکنی ؟ چرا
فلان میکنی ؟ چرا فلان نمیکنی !؟
گیج شده بودم حسابی !
خدایا خودت عاقبت منو بخیر کن !
یکی دو روزی بود که پارسا چه توی وقت اداری شرکت چه شب و نصفه شب برام اس ام اس میفرستاد . البته با
مضمونهای معمولی ... نه پیامکهای زیاد عاشقانه و اینا !
#السلام_ایها_غریب
#آقا_جان❤🌻
هرکسی را که پسندی بشود خادم تو
خدمت شاه کجا نوکر سربار کجا
قصه عشق منو زلف تو دیدن دارد
نرگس مست کجا همدمی یار کجا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥به نفس های تو
بند است مرا هر نفسی
سایه ات
کم نشود از
سرمان حضرت یار🌺
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#استوری
#یارضاجانم
#دلتنگ
#بطلبیاامامرضا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت151
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
–من فکر کردم اون دفعه با پدر و مادرش رفتن خواستگاری.
نورا خم شد و به صورتم نگاه کرد.
–خواستگاری کی؟
–نمیدونم. حالا چه فرقی داره.
–آخه چرا این فکر رو کردی؟ اونا برن خواستگاری اونوقت من خبر نداشته باشم؟
شانهایی بالا انداختم.
–چه میدونم، فکره دیگه، اجازه نمیگیره واسه امدن که.
بلند شد و همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت گفت:
–اگه فکرت رو ول کنی واسه خودش هر جا دوست داره بره آخرش ولگرد میشه ها، این رو از جاریه آیندت داشته باش.
پوزخندی زدم و من هم بلند شدم و به طرف کانتر رفتم.
–واسه خودت میبری و میدوزی؟
–چه بریدنی؟ تو خودت رو عروس این خانواده بدون.
برای این که کلاس بگذارم بادی به غبغبم انداختم.
–شما اصلا ببین بابام من رو بهتون میده یا نه. بعد.
برگشت نگاهم کرد و خندید.
–با توجه به شناختی که من از برادر شوهرم دارم کاری رو که بخواد انجام میده. بعدشم پدرت اگه خوشبختی دخترش رو بخواد چارهایی نداره.
از حرفش قند در دلم آب شد.
–مطمئنی نظر برادر شوهر محترمتم همینه؟
–خیلیهم دلش بخواد. بعد مکثی کرد و ادامه داد:
–راستی دلم میخواد یه روز بریم خونهی صدف اینا. از عروسیشون دیگه ندیدمش.
نمیدانم چرا موضوع را عوض کرد.
به روی خودم نیاوردم و گفتم:
–اتفاقا چند روز پیش اونجا بودم. صدف یه کدبانویی شده، بیا و ببین. اصلا فکر نمیکردم اینقدر خونهدار و حرفهایی باشه.
نورا فنجان چای را روی کانتر گذاشت.
–دلیلش همش عشقه، کلا همه چیز رو عوض میکنه.
–اهوم. راستش من فکر میکردم با شرایط برادرم شاید برای صدف سخت باشه، ولی دیدم اشتباه کردم.
نورا با لبخند نگاهم کرد.
–صدف روح بلندی داره، انشاالله خوشبخت بشن.
–یه روز باهاش هماهنگ میکنم بریم خونشون.
–آره خوبه، اگه تو همین هفته باشه خیلی بهتره. راستی از دیروز یه کم همه جا شلوغ شده حواست باشه میری سرکار و میای.
–آره، ولی تو خیابون شرکت خبری نبود. ولدی میگفت بانک در خونشون رو آتیش زدن.
–خیلی جاها بوده. خلاصه حواست رو جمع کن. اصلا کاش چند روز سرکار نری، خطر...
صدای زنگ تلفن نگذاشت حرفش را ادامه دهد.
گوشی روی کانتر بود. فوری گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی مرا نگاه کرد و گفت:
–بله اینجاست. گوشی را به طرف من گرفت و لب زد:
–آقا راستینه.
با تعجب پرسیدم:
–با من کار داره؟
نورا زمزمه کرد.
–اگه با تو کار نداشت که اصلا اینجا زنگ نمیزد. بعد گوشی را به دستم چسباند.
با تردید گفتم:
–الو.
با صدایی که استرس داشت گفت:
–سلام، چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
–رو سایلنت گذاشتم، چطور؟ کاری داشتید؟
–چرا سایلنته؟
نگاهی به نورا انداختم صورتش تقریبا مماس با صورت من بود و حرفهایمان را میشنید. کمی عقب رفت و اشاره کرد دلیل اصلی را نگویم.
برای همین گفتم:
–مگه اشکالی داره؟
جند ثانیه سکوت کرد و به آرامی با آن صدای گرمش پرسید:
–پیامی برات امده؟
نورا به طرف سینک رفت تا میوه بشوید.
گفتم:
–بله، ولی من حذفش کردم.
–نگاه کردی یا ندیده حذف کردی؟
نمیتوانستم دروغ بگویم. چشمهایم را با درد بستم و زمزمه کردم.
–یه کلیپ فرستاده بود دیدمش.
آنقدر محکم نفسش را بیرون داد که صدایش پرده گوشم را آزار داد.
–مگه نگفتم ندیده پاک کن.
سکوت کردم.
پرسید:
–تو اونارو باور کردی؟
جوابی نداشتم که بدهم. اگر بگویم باور نکردم دروغ بود اگر هم بگویم باور کردم باز هم دروغ بود. ترجیح دادم باز هم سکوت کنم.
بعد از کمی این پا و آن پا کردن با احتیاط گفت:
# ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت152
–اون برگشته ایران.
با صدای تقریبا بلندی گفتم:
–چی؟
–آره امده، حالا چطوری نمیدونم. احتمالا زمینی امده. شایدم قاچاقی...
–شما از کجا میدونید؟
–از شماره ایی که بهم زنگ زد. شماره ایران بود. خودشم گفت که ایرانه.
–یعنی با هم حرف زدید؟
–آره، کلی تهدیدش کردم اونم همینطور.
بهتره در موردش حرف نزنیم، حتی حرفشم حالم رو بد میکنه.
پوفی کرد و ادامه داد:
–زنگ زدم بگم فردا با هم بریم بهتره، خیابونها شلوغ شده ممکنه اتفاقی بیفته.
–نه، ممنون، من خودم میرم.
نوچی کرد و گفت:
–پس چند روزی نیا شرکت تا آبها از آسیاب بیفته، بخوای خودت بیای نگران میشم.
خدایا واقعا این راستینه داره این حرفها رو میزنه؟
با ذوق گفتم:
–خب صبح به پدرم میگم من رو برسونه بعد بره رستوران.
با نگرانی گفت:
–به نظر من که به پدرتون بگید چند روزی رستورانش رو ببنده. اگر اوضاع بدتر بشه شاید من هم چند روزی همه رو بفرستم مرخصی اجباری.
با استرس پرسیدم:
–یعنی اینقدر اوضاع خرابه؟
–نه اونقدر، ولی خب فکر کن یه سری اوباش ریختن همه جا رو خراب میکنن، اوضاع چی میشه؟ هیچی هم سرشون نمیشه.
البته جای نگرانی نیست جمعشون میکنن، ولی ممکنه چند روزی طول بکشه. احتیاط شرط عقله، فردا هم میریم شرکت، اگر اوضاع بدتر شد یه فکری میکنیم.
***
دیرتر از همیشه ماشین را روشن کردم و به طرف شرکت راه افتادم. شب قبلش آنقدر به حرفها و تهدیدهای پریناز فکر کرده بودم که بیخوابی به سرم زده بود. میگفت آمدهام تا تو را هم با خودم ببرم، اگر نیایی به زور میبرمت. من هم مثل همیشه گفتم که من نامزد دارم و دیگر مزاحم زندگیام نشود، وگرنه بد میبیند. ولی او جوری حرف میزد که انگار پشتش خیلی گرم بود.
پایم را روی گاز گذاشتم. چند خیابان را که رد کردم چند جا تجمع بود و چند نفر به صورت وحشیانه چندین عابر بانک را آتش زده بودند. سرعتم را زیاد کردم تا از آنجا عبور کنم. به اتوبان رسیدم. بالای اتوبان یک پل بود. عدهایی بالای پل ایستاده بودند و آجر به پایین میانداختند. نشانه میگرفتند تا آجرها به ماشینها اصابت کند. ماشینها یا به چپ و راست میرفتند یا دنده عقب میگرفتند. من وقتی به زیر پل رسیدم تازه فهمیدم که اوضاع از چه قرار است. پس چارهایی نداشتم جز این که با سرعت بیشتری به راهم ادامه دهم. چیزی نمانده بود قسر در بروم، ولی در آخرین لحظه وقتی پل را رد کردم یک نفر از طرف دیگر پل، به سمت ماشین، آجری پرت کرد. آجر به شیشهی پشت ماشین اصابت کرد. شیشهی ماشین ترک خورد. من همانطور به راهم ادامه دادم و از آنجا دور شدم. آن لحظه یاد اُسوه افتادم. نکند خودش تنهایی بیاید و اتفاقی برایش بیفتد. نگران خودم نبودم فقط به فکر اُسوه بودم. امیدوارم با پدرش آمده باشد.
ماشین را جلوی شرکت پارک کردم و گوشیام را برداشتم و شمارهاش را گرفتم.
با هر بوقی که به انتظار میماندم کلمهی منتظر را هجی میکردم. آخرین بوق هم به صدا درآمد و بعد بوق ممتد.
شمارهی شرکت را گرفتم و از خانم بلعمی جویایش شدم. فکر کردم شاید زودتر از من به شرکت رسیده، ولی بلعمی گفت که نیامده.
درمانده و بی هدف به طرف سر خیابان راه افتادم. دوباره و چند باره شمارهاش را گرفتم.
ولی فایدهایی نداشت.
دلم هزار راه رفت و بی نتیجه دوباره برگشت.
به چهار راه رسیدم. همان موقع صدای زنگ گوشیام بلند شد.
خودش بود. زود جواب دادم.
–کجایی؟
از سوالم جا خورد.
–ببخشید یادم رفته بود گوشیم رو از سایلنت...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–میگم کجایی؟
دست خودم نبود، انگار تمام استرس جواب ندادن تلفنش را میخواستم یکجا سرش خالی کنم. اما او سعی داشت آرامم کند.
–ما الان سر چهار راه هستیم. توی راه خیلی معطل شدیم. خیابونا شلوغ بود.
–منم سر چهار راهم. پس چرا نمیبینمت؟ همان موقع چشمم به ماشین پدرش خورد. تازه یادم آمد که پدرش همراهش است. از طرز حرف زدنم خجالت کشیدم و آرام گفتم:
–خانم مزینی من اینور خیابون کنار این کیوسک تلفن ایستادم. پیاده شو بیا بریم شرکت.
به چند دقیقه نرسید که خودش را به من رساند. نمیدانم در چهرهام چه دید که قیافهی مظلومی به خودش گرفت و پرسید:
–اتفاقی افتاده؟
دستم را در جیبم گذاشتم و به خیابان اشاره کردم.
–اتفاق بدتر از این اوضاع؟ خیلی نگران شدم. خوب کردی که با پدرت امدی.
–من که گفته بودم با پدرم میام. پدرم گفت موقع برگشتن هم میاد دنبالم.
به طرف شرکت راه افتادیم.
–نه، خودم میبرمت، زنگ بزن بگو نیان. یعنی چی؟ وقتی هم مسیر هستیم چه کاریه.
سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. خیلی کند حرکت میکرد. شاید برای این که دوشادوش من نیاید. من هم قدمهایم را کوچک و آرام برداشتم تا هم قدم شویم و موفق هم شدم. چقدر این آرامش و آزرم دخترانهاش دلنشین بود.
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت153
نگاهم کرد.
–معذرت میخوام که نگرانتون کردم. سرم را به طرفش چرخاندم.
–میدونی چند بار زنگ زدم؟
–بله، حق دارید عصبانی بشید، خیلی دیر شد.
–من واسه دیر کردنت یا این که چرا سر کارت نیستی عصبانی نشدم، برای خودت نگران شدم. به خاطر اوضاع خیابونها ترسیدم بلایی سرت بیاد.
قدمهایش کندتر شد.
–بازم عذر میخوام.
دستم را برایش پرت کردم.
–فراموشش کن. مهم اینه که الان صحیح و سالم، اینجایی. الان قلبم آرومه. خدا رو شکر که به خیر گذشت و پیش من هستی.
دستش را به بند کیفش گرفت و به کفشهایش خیره شد. من هم همین کار را کردم. مثل همیشه مانتو و دامن پوشیده بود. دامنش آنقدر بلند بود که فقط نوک کفشهای عسلی رنگش مشخص بود.
طرز لباس پوشیدنش را خیلی دوست داشتم. متین و شیک بود.
به روبرو خیره شدم و به اُسوه و رفتارهای به دور از جیغ و دادش فکر کردم. در هر مشکلی ندیدم جیغ و هوار راه بیندازد. مگر موقع روبرو شدن با هیولایی مثل پریناز. به نظرم این برترین امتیاز یک دختر خانم است. همانطور که به روبرو نگاه میکردم ماشینی توجهم را جلب کرد، چند دقیقه پیش هم که من ماشینم را آنجا پارک کردم همانجا ایستاده بود. دو نفر داخلش نشسته بودند ولی صورتشان واضح دیده نمیشد. چون شیشههای ماشین دودی بود.
نزدیک که شدم دیدم هنوز هم ماشین روشن است. در همسایگی ما تا حالا همچین ماشینی نبود. بر عکس دفعهی پیش که جلوی ماشین من پارک بود اینبار درست پشت سر ماشین من پارک کرده بود. کارش برایم عجیب بود. نگاهم روی ماشین بود که با هین اُسوه سرم را به طرفش چرخاندم.
–ماشینتون چرا اینجوری شده؟ تصادف کردید؟
لبخند زدم.
–نه، نگران نشو. آجر خورده.
–آجر؟
یک نگاهم به ماشین عقبی بود و یک نگاهم به اُسوه. به قسمت پشت ماشین که رسیدیم خیلی به آن ماشین نزدیک شدیم برای همین چهرهی یکیشان که کنار راننده نشسته بود کمی واضح شد.
گفتم:
–آره، همین ارازلها از روی پل آجر روی ماشین پرت کردن.
دستش را جلوی دهانش گذاشت.
–وای! خدا رو شکر که خودتون چیزی نشدید.
دوباره برگشتم به ماشین پشتی نگاه کردم.
–اهوم. فکر کنم باید از فردا چند روزی تعطیل کنیم.
اُسوه هم توجهش جلب شد.
–به چی نگاه میکنید؟
به اُسوه نگاه کردم.
–به نظرم آشنا میان. تو برو بالا، من برم ببینم اینا با من کار دارن. اگر من نیومدم آخر وقت حتما با پدرت برو خونه. یه وقت تنهایی نری ها.
اُسوه با دهان باز به ماشین ناشناس نگاه کرد. به طرف ماشین قدم برداشتم.
او هم آرام پشت سرم آمد.
–آره قیافهی اون خانمه...
برگشتم طرفش و با تندی گفتم:
–پرینازه، بدو برو بالا. ما که رفتیم با رضا برو خونه. امروز کار تعطیله.
مبهوت و بیحرکت همانجا ایستاد.
با باز شدن در ماشین نگاه هر دویمان به آن سمت کشیده شد.
درست حدس زده بودم پریناز بود.
با چشم بر هم زدنی روبرویم ایستاد و گفت:
–بیا بریم.
اخم کردم و پرسیدم:
–تو چطوری تونستی بیای ایران؟
بازویم را محکم گرفت.
–اونش به تو مربوط نمیشه، بیا بریم.
محکم بازویم را از دستش خارج کردم.
–میبینم که رنگ عوض کردی. خودت رو این ریختی کردی شناخته نشی؟
–گفتم بیا بریم.
برو پیکارت. اگر حرفی داری همینجا بگو.
اشارهایی به مردی که پشت فرمان بود کرد.
مرد تنومندی از ماشین پیاد شد و خودش را به من رساند.
دستم را گرفت و پیچاند و پشت کمرم برد و گفت:
–با زبون خوش بیا بریم. من اعصاب درست و حسابی ندارما کاری نکن خونت رو بریزم.
با مرد درگیر شدم. دستم را از دستش خارج کردم و به شدت هولش دادم. تکانی چندانی نخورد. فقط کمی عصبی شد و تفنگی از پشتش بیرن کشید و خودش را به من خیلی نزدیک کرد. بعد لولهی اسلحه را به کمرم چسباند.
–اگه جونت رو دوست داری راه بیفت.
اُسوه هین بلندی کشید و به طرف مرد هجوم آورد و کتش را کشید و جیغ زد:
–آقا ولش کن چیکارش داری؟ ولی مرد از جایش تکان هم نخورد و به او هم اعتنایی نکرد و مرا به طرف ماشین کشید.
–راه بیفت.
پریناز همانطور که به طرف ماشین میرفت رو به اُسوه گفت:
–بهتره باهاش خداحافظی کنی.
اُسوه فریاد زد:
–اگه ولش نکنید به پلیس خبر میدم. بعد گوشیاش را که در دستش بود را باز کرد و فوری از پلاک ماشین عکس گرفت و رو به من گفت:
–من الان آقا رضا رو خبر میکنم. بعد از همانجا فریاد زد:
–آقا رضا، آقا رضا.
پریناز فوری خودش را به اُسوه رساند و دستش را روی دهانش گذاشت.
–بِبُر صدات رو دخترهی دیوونه.
بعد به طرف ماشین هولش داد. آن مرد هم به زور مرا داخل ماشین انداخت. پری ناز هم در طرف دیگر ماشین را باز کرد و تلاش کرد که اُسوه را سوار کند ولی زورش نمیرسد. همان موقع مرد تنومند اشارهایی کرد و اسلحهایی برای پریناز پرت کرد. پریناز اسلحه را به طرف اُسوه گرفت.
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت154
اُسوه کوتاه نیامد و باز تقلا کرد.
پری ناز با پشت اسلحه ضربهایی به صورت اُسوه زد که باعث شد لبش پاره شود و خون ریزی کند.
خواستم پیاده شوم که مرد هیولا اجازه نداد و اسلحهاش را به طرفم گرفت.
رو به پریناز فریاد زدم.
–چیکار میکنی وحشی؟ زده به سرت؟
پری ناز با ضربهایی اُسوه را به داخل ماشین هول داد و گفت:
–مثل بچهی آدم برو بشین پیش نامزدت. با شنیدن این جمله حالم دگرگون شد. دروغی که گفته بودم را چطور باید جمع و جور میکردم.
نمیدانم اُسوه با دیدن اسلحه خشکش زده بود یا با شنیدن آخرین جملهی پریناز. نفهمیدم تاثیر کدامشان بود که آرام داخل ماشین نشست و نگاهش را به موبایلی که در دستش بود دوخت. رنگش پریده بود.
همین که پریناز سوار شد کامل به طرف عقب برگشت و اسلحهاش را به طرف ما گرفت.
–تکون بخورید میزنما، با کسی شوخی ندارم.
به اُسوه اشاره کردم و با تشر به پریناز گفتم:
–اون رو واسه چی سوار کردی؟ تو مگه با من کار نداری پس چرا...
او هم با خشم گفت:
–واسه این که زیادی فضوله، کلا از همون اول همین اخلاقش باعث شد کار به اینجا بکشه.
گفتم:
–ولش کن بره، ماجرا رو خرابترش نکن، من هستم دیگه، هر کاری هم بگی انجام میدم. فقط بزار اون بره.
سعی کرد خونسرد باشد.
–ولش میکنم، فقط باید قول بده که لال بمونه، وگرنه نامزدش رو افقی دریافت میکنه.
اُسوه عصبانی گفت:
–من لال نمیشم، توام هیچ کاری نمیتونی بکنی. به محض این که پیادم کنید به پلیس خبر میدم. همینطور که حرف میزد با گوشیاش هم کار میکرد.
پریناز نگاهی به دستهای اُسوه انداخت.
–داری چه غلطی میکنی؟
بعد خواست گوشی را از دستش بقاپد که موفق نشد. برای همین از روی صندلی جلویی به طرف عقب خیز برداشت و با زور گوشی را از دست اُسوه گرفت و از پنجره به بیرون پرت کرد.
بعد اسلحه را به طرف اُسوه گرفت.
–میگی چیکار کردی یا همینجا نفلت کنم.
به کی میخواستی زنگ بزنی؟
اُسوه گفت:
–زنگ که نذاشتی بزنم فقط تونستم عکس پلاک ماشین رو برای یه نفر بفرستم.
پری ناز با چشمهای گرد شده به مرد تنومن گفت:
–گاز بده بریم.
به اُسوه نگاه کردم و گفتم:
–لبت داره خون میاد.
دستی به لبش کشید.
به دستمال روی داشبورد اشاره کردم و به پریناز گفتم:
–یه دستمال بده.
جعبهی دستمال کاغذی را به طرفم پرت کرد.
برگی جدا کردم و به اُسوه دادم. گرفت و لبش را پاک کرد و زیر لبش چیزی را زمزمه کرد.
همان لحظه به خیابانی رسیدیم که چند نفر در حال آتش زدن یک بانک بودند.
پری ناز گفت:
–سیا دنده عقب بگیر از فرعی برو.
سیا گفت:
–همین رو میرم بابا خیالی نیست.
پریناز صورتش را مچاله کرد.
–چی چی رو میری، دردسر میشه، یه وقت جلوی ماشین رو میگیرن آتیش میزنن.
سیا خندید.
–ماشین دزدی که نگرانی نداره.
–به خاطر ماشین نمیگم باهوش، بیخودی معطل میشیم. یه وقت درگیری میشه،
صدای انفجار وحشتناکی به گوش رسید و بعد شعلههای آتش دیده شد که بانک را در خودش میبلعید.
اُسوه گفت:
–اینا چرا مثل حیوون دارن همه چیز رو خراب میکنن؟
پریناز به عقب برگشت و نگاه چپ چپی به اُسوه انداخت و گفت:
–دارن حقشون رو میگیرن.
اُسوه گفت:
–مثل شما که با دزدیدن ما دارید حقتون رو میگیرید؟
سیا همانطور که به یک خیابان فرعی میپیچید خندید و گفت:
–البته ما هم الان باید پیش اونا بودیما، فعلا کار رو پیچوندیم در خدمت شماییم.
بعد به پریناز نگاهی کرد و با طعنه گفت:
–فردا باید اضافه کاری وایسیما.
پری ناز گفت:
–حالا به کامران بگو چند تا عکس هم از جاهای جدید بگیره واسه ما بفرسته که ما خودمون ارسال کنیم و گزارش بدیم.
تا فردا یه کاریش میکنیم.
سیا گفت:
–منظورت از یه کاریش یعنی بازم میخوای بپیچونی؟
پری ناز گفت:
–تو هستی دیگه، با این هیکل به جای چند نفر میتونی آتیش بزنی.
سیا بلند خندید و گفت:
–حالا ببین فردا چه آتیشبازی راه بندازم. خبرش رو شب از تلویزیون میبینی.
من و اُسوه با شنیدن این حرفها با تعجب به هم نگاه کردیم.
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت155
اُسوه زمزمه کرد:
–اینا کی هستن؟ چه راحت هر کدوم واسه خودشون اسلحه دارن. پریناز چرا اینطوری شده؟
من هم آرام خودم را به طرفش مایل کردم و پرسیدم:
–قیافش رو میگی؟
–نه، رفتارش رو میگم. خیلی خشن و سنگ دل شده. اصلا عوض شده. حالا من هیچی با شما هم خیلی بد رفتار میکنه. بعد نفسش را بیرون داد و پرسید:
–ما رو میخوان کجا ببرن؟
–نمیدونم. حالا اون عکس شماره پلاک ماشین رو واسه کی فرستادی؟
–واسه نورا.
–چرا واسه اون فرستادی؟
–خب به برادرتون نشون بده شاید کاری انجام بدن.
–به خاطر اوضاعش میگم. حنیف میگفت استرس براش سمه.
–دیگه به اینجاش فکر نکردم اونقدر هول کرده بودم که...
–نترس اینا طبل تو خالی هستن. فوق فوقش من رو با خودشون میبرن، تو رو هم حالا یه جا پیادت میکنن.
–شما رو کجا میبرن؟ من نمیزارم. هر جا شما برید منم میام.
به رویش لبخند زدم.
–نگران من نباش، هر جا برم مثل چک برگشتی دوباره برمیگردم.
چشمهایش دو دو زد و با بغض گفت:
–اگه بلایی سرتون بیارن چی؟ اگه اتفاقی برای شما بیفته من...من...
آخر هم حرفش را تمام نکرد. پلک زد و یک قطره اشک روی گونهاش چکید. برگی از دستمال که بینمان بود را بیرون کشیدم و خواستم اشکش را پاک کنم که خودش دستمال را از دستم گرفت و صاف نشست و اشکش را پاک کرد. انگار از کارم خجالت کشید چون سرش را پایین انداخت.
آهی کشیدم و به دستمال دستش خیره شدم و گفتم:
–گریه نکن. تو همیشه جلوی چشمهامی حتی اگر خودت نباشی.
ناباور سرش را بلند کرد و به چشمهایم خیره ماند. انگار میخواست حقیقت حرفم رو کشف کند. لرزش انگشتانش را متوجه شدم. فکر کنم اضطراب گرفته بود.
با مهربانی گفت:
–شما نباید جایی برید. بعد کلیدی طلایی که از کیفش آویزان بود را در مشتش گرفت و دوباره یک قطره اشک روی دستش افتاد.
نوچی کردم و گفتم:
–اینا عرضهی هیچ کاری رو ندارن، اصلا نگران نباش. من هر جا هم که باشم فقط به تو...
پریناز نگذاشت حرفم را تمام کنم. به طرفمان چرخید.
–چی میگید به هم؟ بعد اسلحهاش را تکانی داد و گفت:
–از هم فاصله بگیرید ببینم. دارید نقشه میکشید؟ فکر فرار به سرتون بزنه، خرجش فقط یه تیره...
گفتم:
–مگه شهر هرته، واسه من لات شدی؟
خندید..
–پس شهر چیه؟ این همه اسلحه وارد کردیم تو شهر، آب از آب تکون نخورد.
سیا گفت:
–تکون که خورد، پس اون همه اسلحه تو ماهشهر و شهرهای دیگه گرفتن چی بود؟
اینایی رو هم که آوردیم اگه بعضی خائنا نبودن عمرا اگه میتونستیم.
پریناز ضربهایی به کتف سیا زد.
–تو با مایی یا با اونا.
سیا ناگهان آنچنان قهقهایی زد که اُسوه از جا پرید.
نگاه تاسف باری به پری ناز انداختم و گفتم:
–حالا هر غلطی داری میکنی چرا رفتی با این هیولا همکار شدی؟ آدم قحط بود؟ دیدنش کفاره دادن میخواد.
–چه فرقی داره، مهم هدف مشترکمونه که برامون مقدسه. پوزخندی زدم و پرسیدم:
–حالا این هدف مقدستون چی هست؟ پریناز نگاهی به اسلحهاش کرد و گفت:
–از بین بردن این جمهوری اسلامی بخصوص از بین بردن آخوندا،
–شماها از بین ببرید؟شماها دماغتون رو نمیتونید بکشید بالا اونوقت میخواهید...
سیا داد زد:
–خوبه همین چند دقیقه پیش دیدی زدیم بانک رو ترکوندیما...
–آره دیدم. اونوقت شما با اینایی که همه جا رو آتیش میزنن یه جا آموزش دیدید؟
سیا نگاهی به پریناز انداخت و گفت:
–داداشمونم که بچه زرنگه.
دیگر کسی حرفی نزد.
به خیابانهای خلوت رسیده بودیم. تقریبا جایی نزدیک به حاشیهی شهر.
اُسوه از پشت شیشه به بیرون نگاه میکرد.
من هم آرنجم را به شیشه طرف خودم تکیه داده بودم و او را نگاه میکردم. انگار نه انگار که ما را دزدیدهاند، من که در عالم خودم بودم و به اُسوه فکر میکردم و از این که کنارش نشستهام راضی بودم. دلم میخواست این ماشین ساعتها همینطور حرکت کند و من و اُسوه هم همینجا کنار هم بنشینیم.
اُسوه ناگهان برگشت و نگاهم را غافلگیر کرد. لبخند زدم و لب زدم:
–خوبی؟
چشمهایش را باز و بسته کرد و او هم پرسید:
–شما چی؟
خم شدم و کمی نزدیکش شدم و گفتم:
–تا وقتی تو کنارم نشستی عالی هستم.
لبخند زد و سرش را پایین انداخت و با بند کیفش مشغول شد. رنگ پریدگیاش بهتر شده بود و کلا آرامتر به نظر میرسید.
پرسیدم:
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت156
–میترسی؟
تاملی کرد و با احتیاط و آرام گفت:
–تا وقتی شما پیشم باشید نه،
به چشمهایش خیره شدم. چشمهایش مهربان بودند. نگاهش را از من دزدید. صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت.
جا کلیدی را که به کیفش آویزان کرده بود را در دستم گرفتم و پرسیدم:
–دوستش داری؟
–سرش را به علامت مثبت تکان داد.
ماشین ترمز کرد و هر دو به اطراف نگاه کردیم. یک خیابان خلوت که پرنده هم آنجا پر نمیزد.
پری ناز ریموت را زد و در خانهی بزرگی که آنجا بود باز شد. یک خانهی ویلایی و شیک.
سیا ماشین را به داخل حیاط راند.
پریناز گفت:
–ماشین رو ببر پشت ساختمون،.
سیا پرسید:
–مگه کسی داخله ساختمونه؟
–آره، نباشن هم میان، اینارو فعلا میفرستیم زیر زمین.
سیا به اُسوه اشاره کرد و پرسید:
–دختره چی میشه؟ اونو که نمیخوای با خودت ببری.
پریناز بیتفاوت گفت:
–حالا بزار کارمون درست بشه بریم، اونوقت یه کاریش میکنیم.
سیا دقیقا جلوی در زیر زمین ماشین را پارک کرد.
از ماشین پیاده شدیم.
حیاط بسیار بزرگی بود. اطرافش پر بود از درختهای کهن. معلوم بود خانه قدیمی است و بازسازی شده. چون ساختمانی که وسط حیاط بود شیک به نظر میرسید. اُسوه به محض این که پیاده شد به طرف من آمد و پشت من ایستاد.
پری ناز از پلهها پایین رفت و در زیر زمین را باز کرد و گفت بیایید اینجا. من آرام راه افتادم ولی اُسوه همانجا ایستاده بود و ماتش برده بود و با چشمهای گرد شده به زیر زمین نگاه میکرد.
من هم نگاهی به در و پنجرهی زیر زمین انداختم رنگشان سفید بود و داخلش روشن بود به نظرم جای تر و تمیزی بود.
به اُسوه اشاره کردم که بیاید ولی او خشکش زده بود.
سیا از پشت کمرش هلش داد و گفت:
–چته عین بز نگاه میکنی برو دیگه.
با این کار سیا عصبانی شدم و فریاد زدم:
–دست بهش نزن لعنتی، بعد به طرفش حمله کردم و مشتی حوالهی صورتش کردم. او هم بیکار نماند و مشتم را تلافی کرد. پری ناز فوری از پلهها بالا آمد و تشری به سیا زد و گفت:
–دستت بشکنه، چیکار کردی روانی.
بعد خواست صورتم را بررسی کند ببیند چیزی شده یا نه، دستش را پس زدم.
گفت:
–پایین آب هست بیا بریم دهنت رو بشور. بیتفاوت به حرفش به طرف اُسوه رفتم. هنوز هم حیران بود. گوشهی آستینش را گرفتم و با خودم به پایین بردم. اصلا فکر نمیکردم زیر زمین همچین جایی باشد. مبله بود و سرویس بهداشتی تر و تمیزی داشت. اُسوه روی یکی از مبلها نشست و با همان حالت به در و دیوار نگاه میکرد.
پری ناز به اُسوه اشاره کرد و گفت:
–این چرا مثل برق گرفتهها شده؟ ترسیده؟
من حرفی نزدم و به سرویس رفتم تا صورتم را بشویم. پریناز به اُسوه گفت:
–نترس بابا کاریت نداریم. تو بد موقع اونجا بودی، وگرنه چیکار داشتیم تو رو هم با خودمون بیاریم. الان شدی وبال گردنمون. کارم که درست شد راستین رو برمیدارم میرم توام میتونی بری خونتون.
سیا پایین نیامد و همانجا در حیاط ایستاده بود.
از سرویس که بیرون آمدم پریناز به طرفم آمد و جیبهایم را خالی کرد.
کیف پولم را باز کرد و با خوشحالی گفت:
–خوبه، کارت شناساییتم همراهته، باهاش خیلی کار داریم. همه چی تو این کیفت پیدا میشه.
پوزخندی زدم و گفتم:
–فکر کردی بچه بازیه؟ تو کی بزرگ میشی پریناز؟
اصلا فکر کن ما با هم موفق هم شدیم قاچاقی رفتیم همون خراب شدهایی که تو میگی. وقتی من نمیخوام حتی یک لحظه ببینمت، وقتی ازت متنفرم چطور میخوای با من زندگی کنی؟
با چشمهای وحشی نگاهم کرد.
–ولی تو یه زمانی عاشقم بودی.
–دیگه نیستم. بزرگترین اشتباهم بود. ازش توبه کردم. کسی که به ملتش به وطنش به جایی که اونجا به دنیا امده، به خاکش خیانت میکنه رو میشه اسمش رو انسان گذاشت؟ من روزی صد بار خودم رو سرزنش میکنم که چرا میخواستم با تو ازدواج کنم. واقعا کور بودم.
با تمام قدرت جیغ زد:
–بس کن.
جیغش باعث شد اُسوه از هپروت بیرون بیاید و با التماس نگاهم کند. به طرفش رفتم و کنارش ایستادم و گفتم:
–نترس، این از این دیوونه بازیا زیاد داره. سیا از پله ها سرازیر شد و پرسید:
–چی شد؟
پریناز که انگار اصلا اتفاقی نیوفتاده گفت:
–موبایلش نیست.
سیا گفت:
–من همون اول موبایلش رو ازش گرفتم.
پریناز دستش را به طرف سیا دراز کرد.
–کو؟ بدش به من.
–میخوای چیکار؟ پیش منه دیگه.
پریناز جوری نگاهش کرد که سیا با آن هیکل، فوری موبایل را از جیبش درآورد و تقدیم پریناز کرد.
#ادامهدارد...
#عاشقانه_احساسی_فول_جذاب🍃🔥
نشستم روی تخت و سرم را تکان دادم و گفتم: –می بافی آقامون؟
کنارم نشست وشروع به بافتن کرد. هر یک بافتی که میزد خم میشد و موهایم را می بوسید و با این کارش غرق احساسم میکرد. کارش که تمام شد از پشت بغلم کردو سرش را گذاشت روی موهام: – راحیلم، همیشه بخند.
خندیدم:–این چه حرفیه، مگه بالاخونه رو دادم اجاره که همیشه بخندم، مردم نمیگن زن فلانی یه تختش کمه؟
آنقدر بلند خندید که برگشتم دستم را گذاشتم جلوی دهانش و گفتم:ــ هیسس. زشته...
لینک پارت اول رمان زیبای آرش و راحیل👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/1979
🕊🦋تمام پارتهای رمان بارگذاری شده🦋🕊
38-Tafsir hamd.mp3_90592.mp3
3.7M
✴️ #روشنای_راه
شماره ۳۸
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد (جلسه #آخر)
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، آغاز و مبارک می کنم.
◻️🔸◻️🔸◻️
🔹 شیخ مفید(رحمتاللهعلیها) شبها اندكی میخوابید و بیشتر به #نماز، #مطالعه، #تدریس یا #تلاوت_قرآن_مجید میپرداخت.
📚 كوثر ربانی، محمدرضا ربانی، ص 107.
🔸 محدث قمی(رحمتاللهعلیه) مینویسد:
«میرداماد #قرآن_مجید را بسیار تلاوت مینمود؛ بهطوری كه یكی از افراد مورد اعتماد برای من نقل كرده كه در هر شب، #پانزده جزء قرآن میخواند».
📚 سیمای فرزانگان، ص 172.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
❇️ اداره کل امور تربیتی
📲 eitaa.com/jz_tasnim
🎀🍃 #تلنگر 🍃🎀
#دختر_تازه_مسلمان_فرانسوی:
(اگر روسری خود را برندارم و بخاطر حفظ حجابم کشته شوم آیا من شهید محسوب میشوم؟!) 😍
#روحانی_شیعه :
(بله)😇
گفت:
(و الله روسری خود را بر نمیدارم هر چند در راه حفظ حجابم جانم را از دست بدهم) 😌
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#انگیزشی
[♥️🌱حال خوبت رو به هیچکس گره نزن!
یاد بگیر بدون نیاز به دیگران شاد باشی
بخندی و امیدوار باشی!
و باید خودت دلیل شادی خودت باشی...🌸🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔴 بعضیها میگویند:
#حجاب حس زیباییطلبی انسان را میمیراند!😒
اما در حدیثی از :
💠 امام صادق"علیه السلام" آمده که؛
"خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد ولی این زیبایی باید از راه #حلال باشد"😌💛
💠 علی"علیه السلام" میفرماید:
" حجاب زیبایی زن را پایدار میسازد "😉✨
زیبایی انسان فقط به زیباییهای ظاهری او محدود نمیشود. "زن" تن نیست !👌
چه بسیار زنانی که در طول تاریخ ظاهر زیبایی نداشتند یا کسی از زیباییهای ظاهری آنها آگاه نشد ولی خود، زیباییها و ارزشهای والای انسانی را در جهان آفریدند.🙂
.
اسلام با ابراز زیباییها مخالف نیست، فقط میخواهد این زیباییها هر جایی نباشد و محدود به همسر باشد ، تا عواطف لطیف زن صدمه ندیده و امنیت او نیز تأمین گردد.🌸💕
.
۱. مکارم الاخلاق: ۱۸۱✨
۲. غررالحکم و دررالکلم: ۱۲۶🌿
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر به کم راضی بشی، خدا دنیا همون کم را هم از دست میدهی!
صحبتهای زیبای "حجتالاسلام پناهیان"
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•