eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 به خانه که رفتم لباسهایم را عوض کردم و داخل کمد گذاشتم. بعد برای مادر چای درست کردم و یکی دو تا لیوانی که در ظرفشویی بود را شستم و دستی روی کانتر کشیدم. برای مادر و خودم دو تا چای خوش رنگ ریختم و به سالن بردم. کنارش نشستم و گفتم: –مامان اگه بدونید امروز تو شرکت چی شد؟ مادر با بی‌میلی نگاهش را از تلویزیون گرفت و به سینی چای داد. –مگه من گفتم چای میخوام؟ –نه، گفتم دوتایی یه چایی بخوریم و یه کم حرف بزنیم. –الان دم کردی یا مال صبحه؟ –تازه دمه مامان. –چای خشک ریختی تو قوری در ظرف رو بستی و دوباره گذاشتیش سر جاش؟ هیچ وقت نفهمیدم چرا مادر اینقدر در مورد کارهای من حساس است و ریزبین می‌شود. در مورد دیگران اصلا اینطور نیست. –آره، خیالتون راحت. بلند شد و از همانجا نگاهی انداخت. خدا رو شکر کردم که همه چیز را مرتب کرده‌ام. مادر که چیزی برای بهانه پیدا نکرد همانطور که می‌نشست گفت: –صبر کن این سریاله تموم بشه، آخراشه. نگاهی به صفحه‌ی تلویزیون انداختم و منتظر نشستم. مادر همانطور که چشمش به تلویزیون بود پرسید: –گفتی شرکت چه خبر شده؟ –هنوز نگفتم مامان. لیوان چایی‌اش را برداشت و به لبش نزدیک کرد. –خب بگو دیگه، منتظری التماست کنم. همین که خواستم حرف بزنم صورتش را مچاله کرد و لیوان چای را داخل سینی گذاشت. –اوه، اوه، چقدرم داغه. لبخند زدم و ماجرای آمدن شهرام را با آب و تاب برایش تعریف کردم. مادر در آخر حرفهایم نگاهش را از آن جعبه‌ی جادویی گرفت و رو به من گفت: –اون از مریم خانم، اینم از پسر بیتا خانم. خب آقارضا راست گفته دیگه کاروانسراست مگه هر روز یکی میاد اونجا، حالا ببین آخرش اگه تو رو اخراج نکرد. –اخراج رو ول کن مامان، مهمتر از هرچیزی حرفیه که پسر بیتا خانم گفته. دوباره لیوان چایش را برداشت. –چی چی رو ول کنم. اگه تو رو اخراج کنن تو این وضعیت چیکار کنیم. آقات که فعلا کارش درست نشده. من هم لیوان چایی‌ام را برداشتم و نگاهش کردم. مادر است دیگر، شاید دغدغه‌هایش خاص خودش است. شاید اصلا من نمی‌توانم او را بفهمم. جرعه‌ایی از چایی‌ام را بلعیدم تا خشکی دهانم را بگیرد و بعد آرام گفتم: –خیالتون راحت اخراج نمیشم. وقتی ناراحتی‌ام را دید فوری گفت: –دلم روشن بود که مشکلت با این پسره حل میشه، واسه همین اصلا نگران نبودم. –از تغییر ناگهانی رفتارش خوشحال شدم و گفتم: –می‌دونم که این معجزه فقط از دعاهای شما بوده. وگرنه اون آدمی که من می‌شناختم عمرا همچین تصمیمی می‌گرفت. مادر به خوردن چایی‌اش ادامه داد و حرفی نزد. مادر تو با من چه کرده‌ایی که یک جمله‌ی نیمه محبت آمیزت هم مرا به وجد می‌آورد. اسکاج را برداشتم و تا می‌توانستم به تن بلورین لیوان سمباده زدم. کف از سر و رویش به داخل سینک چکه می‌کرد. صدای جیر جیرش قطع نمیشد. انگار می‌خواست مطمئنم کند که دیگر آلودگی ندارد و دست از سرش بردارم. صدایت را ببر باید تمیز شوی درست همانطور که مادر می‌خواهد. با صدای آیفن اسکاج را رها کردم و لیوان را زیر شیر آب گرفتم. مادر با لحن متعجبی گفت: –این اینجا چی میخواد؟ از ماجرا خبر نداره؟ لیوان را داخل آبچکان گذاشتم و دستهایم را شستم و خودم را مقابل آیفن رساندم. –ای وای، باید بهش خبر می‌دادم. مادر دگمه‌ی آیفن را زد. –حالا میاد بالا خودم بهش میگم. وقتی از اتاقم بیرون آمدم و چهره‌ی مریم خانم را دیدم. دلم برایش سوخت. هر روز بدتر از روز قبل میشد. نحیف‌تر و تکیده‌تر. مادر کنارش نشسته بود و برایش موضوع را شرح میداد. مریم خانم دستش را روی صورتش می‌کشید و لبش را گاز می‌گرفت. حق داشت ناراحت شود. امیدش از دست رفته بود. بعد از این که حرفهای مادر تمام شد مریم خانم نگاهی به من انداخت و گفت: –دیگه طاقتم تموم شده بود. امده بودم به مادرت التماس کنم که... بعد آهی کشید و دست روی دست گذاشت و سرش را تکان داد. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
🕰 با ذوق بیشتری گفت: –آره، اونم چه دعوایی، همش ناخن‌هام رو به هم میزدم که بدتر بشه. –خب آخرش چی شد؟ پری‌ناز چی از شوهرت می‌خواست؟ –درست نفهمیدم. ولی صدای هوار هوار کردنش رو می‌شنیدم که سر شهرام راه انداخته بود. البته بر عکس هر دفعه این بار شهرامم سرش داد میزدا، دیگه مثل قبل نمی‌گفت چشم، چشم. خیلی خوشم امد که حال پری‌ناز رو گرفت. –کاش از شوهرت بپرسی پری‌ناز چیکارش داشت. شاید اگر بفهمیم دقیقا چی میخواد بهتر باشه. –نه، دیگه نباید بهش گیر بدم. حالا خودش کم کم شاید بگه. قبلنا همش بهش گیر میدادم و سوال پیچش می‌کردم. آخرشم دعوامون میشد و می‌ذاشت می‌رفت. پوزخندی زدم و گفتم: –میگم این پری واسه هر کی بد بود، واسه تو یکی خوب بودا، باعث شد شوهر داری یاد بگیری. خندید. –نه بابا، خدا پدر و مادر ولدی رو بیامرزه. –الان کجاست؟ –رفت پایین یه سیگار کشید یه کم آروم شد بعدشم امد بچه رو برد بیرون خوراکی براش بخره. میدونی چند وقته کاری به کار این بچه نداشته. –لابد پری یه چیزی بهش گفته که اعصابش خرد شده. –تنها چیزی که فهمیدم این بود که شهرام مدام به پری می‌گفت من نمی‌تونم، شرایطش رو ندارم. چون قبلا شرایطش رو داشتم ولی حالا ندارم و از این جور حرفها... البته آخرشم فکر کنم پری‌ناز تهدیدش کرد که شهرامم گفت، شما هیچ غلطی نمی‌تونید بکنید فعلا که مثل موش توی سوراخ موشتون قایم شدید. وقتی این رو گفت انگار پری‌ناز منفجر شد و شروع به بدبیراه گفتن کرد. شهرامم تلفن رو روش قطع کرد. در دلم بارها و بارها خدا را شکر کردم که که بلعمی بالاخره خوبیهای شوهرش را دید و حتی یک خوراکی خریدن برای بچه‌اش را اینقدر برای خودش بزرگ کرده و راضی است. فردای آن روز مادر برای رفتن به خانه‌ی مریم خانم آماده شد و از من هم خواست همراهش بروم. ولی من پای رفتن نداشتم. مادر فکر می‌کرد به خاطر نگاههای دیگران و قضاوتهایشان نمیخواهم بروم. ولی دلیل نرفتن من اصلا این چیزها نبود. من دل دیدن خانه‌ی راستین را بدون خودش نداشتم. دلم ریش میشد از گریه‌های مادرش وقتی که از بی‌تابیهایش می‌گفت. طاقت دل تنگی خودم را نداشتم. احساس می‌کردم قلبم این همه ظرفیت ندارد. مادر چادرش را روی مبل پرت کرد و گفت: –اگه نمیای پس منم تنها نمیرم. اگه مریم‌خانمم ناراحت شد میگم تو نخواستی بیای. هم زمان هم مشتاق رفتن بودم هم ترس و دلهره از رفتن داشتم. راستین نبود ولی نمی‌دانم چرا من همان هیجانی که برای دیدن خودش داشتم را حالا برای به خانه رفتنشان دارم. تلفیق این دو احساس حالم را دگرگون کرده بود. با اکراه بلند شدم. –باشه مامان الان حاضر میشم. سارافن و دامن مشگی‌ام را با روسری آبی نفتی رنگم را پوشیدم و با مادر همراه شدم. مریم خانم با دیدن ما لبخند زد و خوش‌آمد گویی کرد. بعد به داخل خانه هدایتمان کرد. وارد که شدیم دورتا دور سالن خانم‌هایی نشسته بودند که من اکثرشان را می‌شناختم. پری‌خانم همسایه‌ی طبقه‌ی پایین ما هم بود. مریم خانم ما را به طرف دو صندلی خالی هدایت کرد و با ذوق خاصی که برایم غیرعادی بود گفت: –خیلی از امدنتون خوشحال شدم. منت سرم گذاشتین. بعد هم وسایل پذیرایی را روی میز عسلی مقابلمان گذاشت و حسابی تعارفمان کرد. بدون این که سرم را بالا بگیرم امواج نگاههای دیگران را دریافت می‌کردم. اکثرا تعجب زده بودند و فقط چند نفر از رفتار مریم خانم خوشحال بودند. سرم را بلند کردم تا صاحب آن موجهای خوشحالی را ببینم. دوتای آنها ستاره و مادرش همسایه‌ی طبقه‌ی بالاییمان بودند. و یکی از آنها هم نورا بود که جلوی کانتر آشپزخانه ایستاده بود و نگاهمان می‌کرد. وقتی نگاهمان با هم تلاقی شد به طرفم آمد و محکم مرا در آغوشش فشرد و بعد با مادر احوالپرسی کرد. مادر نگاه معنی‌داری به شکم نورا انداخت و جوابش را داد. نورا به زحمت صندلی آورد و کنارم نشست و گفت: ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
بهترین آرزویی که میتونم امشب براتون داشته باشم اینه که خدا آنقدرعاشقانه نگاهتون کنه که حس کنید مهم ترین و خوشبخت ترین موجود کائنات هستید شبتون بخیر 💖↝ ↜💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان ارجمندم ان شاءالله لحظه هاتون سرشار از اخلاص و نورانیت و‌ رزق و خیرو برکت باشه طاعات و عباداتتان قبول حق امروزتون پراز عطر حضورخدا دستاتون پر از استجابت دعا 💖↝ ↜💖
یاران ، مردانھ رفتنـد؛ اما هنوز تڪبیر وفاداری‌شان از منـاره‌های‌ غیرتِ این دیـار بھ گوش مےرسد... ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‎‌‌ 🌸🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 بعد بغض کرد و ادامه داد: –دیشب بچم رو خواب دیدم. دستش رو به طرف همه‌ی ما دراز کرده بود و کمک می‌خواست. از دیشب تا حالا حال خودم رو نمی‌فهمم. میگم نکنه ما بتونیم کاری براش بکنیم و کوتاهی کنیم. من هم اشک به چشم‌هایم آمد و سرم را پایین انداختم. مادر پرسید: –پلیسها کاری نکردن؟ مریم خانم یک برگ دستمال از روی میز برداشت و گفت: –حنیف و پدرش مدام میرن و میان. هر روز یه چیزی میگن. یه بار امیدوارمون میکنن که دیگه چیزی نمونده پیداشون می‌کنیم، یه روزم میگن، جاشون رو پیدا کردیم ولی نبودن، از اونجا رفتن. بعد رو به من پرسید: –به تو زنگ نزدن؟ نم چشم‌هایم را گرفتم و سرم را به طرفین تکان دادم. عمیق نگاهم کرد و نفسش را به یکباره بیرون داد و نوچی کرد و بلند شد. –امدم اینجا شما رو هم ناراحت کردم. تو رو خدا حلال کنید. من اصلا این روزا حال خودم رو نمی‌دونم. گاهی یه حرفهایی می‌زنم که بعدا خودم تعجب می‌کنم. خلاصه به همه می‌پرم، دست خودم نیست. مادر گفت: –حق داری. انشاالله هر چه زودتر درست میشه. مریم خانم به طرف در خروجی راه افتاد و گفت: –تو رو خدا دعا کنید. راستی فردا بعداز ظهر یه ختم صلوات گرفتم. چندتا از همسایه‌ها رو هم دعوت کردم. شما هم بیایید خوشحال میشم. مادر مکثی کرد و گفت: –ما نمی‌تونیم بیاییم، من از همینجا صلوات می‌فرستم. مریم‌خانم جلوی در ایستاد و رو به مادر گفت: –می‌فهمم حرف و حدیث زیاد شنیدید، منم شنیدم. بعضی‌هاش رو هم باور کردم. اگر شما فردا بیایید خونه‌ی ما همه‌ی این حرفها جمع میشه. میدونم سخته. ولی قبول کنید. اگه فردا نیایید می‌فهمم که حلالم نکردید. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. با شنیدن صدای اذان سر سجاده نشستم و زانوهایم را بغل کردم. فقط اشکهایم بود که با خدا حرف می‌زد. حاضر بودم تمام عمر التماسش کنم فقط راستین حالش خوب باشد. چه می‌گفتم از دلتنگی‌ام می‌گفتم یا از حرفها و نگاههایی که اذیتم می‌کنند. از مادرم می‌گفتم یا از طاقت کم خودم. هر چقدر هم درد و دل می‌کردم هیچ‌ کدامشان مثل دلتنگی قلبم را مچاله نمی‌کرد. فقط یک چیز بود که هیچ چیز حتی اشک هم آرامش نمی‌کرد آن هم دلتنگی‌ام بود. بلند شدم و تابلوی ساخته‌ی دست راستین را که پنهان کرده بودم آوردم و کنار سجاده‌ام گذاشتم و نگاهش کردم. دوباره اشکم روان شد. خدایا الان کجاست؟ حالش خوبه؟ تابلو را برداشتم و بوسیدم. سر بر سجده گذاشتم و زمزمه کردم. –خدایا امانم بده. بعد از تمام شدن نماز خیلی گذشته بود ولی من از سجاده دل نمی‌کندم. با صدای زنگ گوشی‌ام چادرم را روی سجاده رها کردم. با دیدن شماره بلعمی تعجب زده فوری جواب دادم. بلعمی با خوشحالی و ذوق گفت: –وای اُسوه زنگ زدم یه چیزی بگم از خوشحالی غش کنی. –چی شده؟ زودتر بگو قبل از این که خودت غش کنی. –ببین دوباره پری‌ناز بهش زنگ زد. –مگه مسدودش نکرده بود. –چرا‌، از شماره‌ی دیگه زنگ زده. –آره راست میگی، اون کلکسیون شماره داره. خب چی گفتن؟ –باورت نمیشه چیا بهش گفت و چجوری باهاش حرف زد. –اینجور که تو خوشحالی می‌کنی احتمالا یه دعوای حسابی کردن. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
🕰 موبایلم را کناری گذاشتم و دستهایم را در هم گره زدم و سعی کردم خونسرد باشم. نگاهش کردم و حق به جانب گفتم: –باشه، پس من همین الان میرم پیش بیتاخانم که کار شما رو خیلی راحت‌تر کنم. احتمالا مادرتون پیش همسایه‌ها‌ یه جو آبرو داره که... حتما اونقدر بهتون اعتماد داره که شوک بزرگی بهش وارد میشه. اصلا چرا خودم رو زحمت بدم برم. تلفن رو واسه همین روزا گذاشتن دیگه. زنگ میزنم میگم دیگه نمیخواد واسه پسرتون دنبال عروس بگردید خودش قبلا اقدام کرده، تا حالام واسه شما نقش بازی می‌کرد. همه‌ی ما رو هم گذاشته بود سرکار. بعد فکری کردم و ادامه دادم: –خیلی کارهای دیگه هم میشه کرد. اصلا چطوره غافلگیرش کنم، به مامانم بگم دیگه نمیخواد راز داری کنه، بره بیتا خانم رو برش داره بیارش اینجا تا با عروس گلش آشنا بشه، شایدم اصلا شوکه نشه و وقتی بفهمه نوه داره خیلی هم خوشحال بشه. خودم از روی عمد حرف مادرم را پیش کشیدم که بفهمد مادرم هم در جریان است. عصبی سیگاری از جیب کت تک، کرم رنگش بیرون آورد و آتش زد. تا به حال از سیگار کشیدن کسی اینقدر خوشحال نشده بودم. پک عمیق و طولانی به سیگارش زد و دودش را استنشاق کرد. در آخر دود بسیار کمی را به طرف پایین از دهانش بیرون داد. پک دوم را که زد. به صندلی‌ام تکیه دادم و برای این که کمکی هم به بلعمی کرده باشم گفتم: –بلعمی خیلی از شوهرش تعریف می‌کرد، وقتی فهمیدم شوهرش شما هستید خیلی تعجب کردم. فکر نمی‌کردم خانواده به این خوبی داشته باشید. دود پک دوم را به یکباره به طرف پایین دمید و بلند شد و به طرف پنجره رفت. بیشتر بازش کرد و به دور دست نگاه کرد و بی‌تفاوت بقیه‌ی سیگارش را همانجا جلوی پنجره له کرد و بی‌حرف از اتاق بیرون رفت. کارش برایم عجیب بود. چرا رفت؟ حالا من بالاخره چه کار کنم. با خودم گفتم بروم به ولدی بگویم که نقشه‌مان جواب نداد و باید فکر دیگری بکنیم. همین که خواستم از اتاق بیرون بروم بلعمی بشگن زنان وارد اتاق شد و با خنده گفت: –دیدی همه‌ چی درست شد؟ وای خدایا شکرت دیگه راحت شدم. بعد هم به زور مرا در بغلش فشار داد و ادامه داد: –خدا رو شکر، باورم نمیشه، به خوابم همچین روزی رو نمیدیدم. همش به خاطر توئه اُسوه جان. از خودم جدایش کردم و گفتم: –میشه به منم بگی چی شده؟ یا تا صبح می‌خوای حرف بزنی؟ به عادت همیشگی‌اش دستهایش را به هم کوبید و گفت: –شهرام گفت همون دیشب پری‌ناز رو بلک کرده، دیگه کاری به کار اونا نداره، گفت به قولایی که دادن عمل نکردن معلومه خودشونم خیلی گیر هستن. نسبت بهشون بی‌اعتبار شده. هینی کشیدم و پرسیدم: –الان بهت گفت؟ –آره، بعد از این که از اتاق تو بیرون امد. –یعنی منظورش از این حرفها اینه که... –منظورش اینه دیگه همه چی تموم شد. دیگه حرفهای پری‌ناز براش مهم نیست. یعنی تو خیلی راحت می‌تونی به همه بگی تو میخوای خواسته‌ی پری‌ناز رو انجام بدی ولی شهرام قبول نمیکنه. –مطمئنی؟ –آره بابا. اگرم نبودم امروز مطمئن شدم. من شوهرم رو می‌شناسم. نمی‌دونم تو بهش چی گفتی که کلا به هم ریختیش. یه کم غده، لابد اینجا به خودت چیزی نگفته درسته؟ –نه، سرش رو انداخت پایین و رفت بیرون. البته من از این کارای شوهر تو می‌ترسم، نکنه بره برام نقشه‌ایی چیزی بکشه، نکنه اینجوری گفته که... بلعمی دستش را در هوا پرت کرد. –نه بابا، دیگه اونجوریام نیست خیالت راحت باشه. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
🕰 آنقدر تکرار کردم که که لبهایم خشک شد. کمی خسته شدم ولی طنین صدایی که از تک‌تک سلولهای بدنم بلند میشد نوایی می‌نواخت که به من قدرت می‌داد باز هم بگویم. قدرتی همراه عشق که برایم عجیب بود. نمی‌دانم چقدر گذشت یا چند دور تسبیح ذکر را تکرار کردم. یا اصلا چطور شد که خوابم برد. تنها چیزی که یادم است صدایی بود که او هم همین ذکر را می‌گفت. وقتی چشم‌هایم را باز کردم دیدم آلارم گوشی‌ام است. باید برای نماز صبح بیدار میشدم. باورم نمیشد صبح شده. انگار اصلا نخوابیده بودم. روی تختم نشستم و با سُر دادن دستم روی تخت دنبال تسبیح گشتم ولی پیدایش نکردم. بلند شدم و چراغ اتاق را روشن کردم و روی زمین را نگاه کردم. با دیدن تسبیح پاره، کنار تختم ماتم برد. چطور پاره شده بود؟ دانه‌هایش پخش زمین شده بود. هراسان خم شدم و شروع به جمع کردن دانه‌های تسبیح کردم. جمله‌ی نورا که دیروز گفت خیلی این تسبیح را دوست دارد در سرم اکو شد. با خودم حرف میزدم. –خدایا حالا چیکار کنم. امانت مردم ببین چی شد. دانه‌های تسبیح جمع می‌کردم و تند تند می‌شمردم تا ببینم چندتا کم است. مادر وارد اتاق شد و پرسید: –چی کار می‌کنی؟ –تسبیح نوراست نمی‌دونم چطور شده خودبه خود پاره شده ریخته روی زمین. روی تخت نشست. –همون که دیروز ازش گرفتی؟ –آره، مثلا امانت بود. –راستی نورا دیروز ماشالا چقدر سرحال بود. انگار مریضیش کلا خوب شده‌ها، صورتش مثل قبل زرد نبود. نوچی کردم و گفتم: –مامان شمام دلتون خوشه‌ها، من الان دلم شور امانت مردم رو میزنه، اونوقت شما به فکر قیافه‌ و مریضی نورا هستید؟ –ناراحتی نداره که، تو فقط دونه‌هاش رو پیدا کن من نخ مخصوص تسبیح دارم برات مثل اولش درست می‌کنم. –می‌تونی مامان؟ پشت چشمی برایم نازک کرد. –وا! دیگه تسبیح نخ کردن کاری داره؟ –آخه از توی این آویزش رد شده بود حالت ریش ریش شده بود خیلی قشنگ بود، بلدی اونجوری... –آره بابا کاری نداره، دیشب دیدم چطوری بود. از خوشحالی دانه‌های تسبیح را رها کردم و هر دو دستش را گرفتم و بوسیدم و گفتم: –ممنونم مامان. خیالم رو راحت کردی. –حالا چه کاری بود این رو امانت بگیری؟ مگه خودمون تو خونه تسبیح نداریم؟ توام آبروی آدم رو می‌بری‌ها. مگر می‌توانستم دلیل کارم را برایش توضیح بدهم. آویزی که راستین خودش درست کرده بود را جلوی چشم مادر گرفتم. –به‌خاطر این، میگن تکرار اسمش معجزه می‌کنه. مادر با دقت حروفهای معرق‌کاری شده را بررسی کرد و نفسش را به یکباره بیرون داد. –آره، درست میگن. بعد دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و متفکر به دانه‌های تسبیحی که دوباره مشغول جمع کردنشان شدم خیره ماند. تقریبا همه‌ی دانه‌ها را جمع کردم و کنار دستش روی تخت گذاشتم. –برم یه لیوان بیارم بریزمشون داخل لیوان و بشمارمشون. بعدشم نمازم رو بخونم. مادر هنوز ماتش برده بود. دستم را جلوی صورتش تکان داد. –نماز خوندید؟ آهسته بلند شد و سرش را تکان داد و گفت: –یه صدقه هم بنداز. –به خاطر پاره شدن تسبیح؟ همانطور که از اتاق خارج میشد گفت: –آره. دنبالش رفتم. –اینا خرافاته مامان. به طرفم برگشت. –می‌دونم خرافاته، ولی نمی‌دونم چرا وقتی گفتی از خواب بیدار شدی و دیدی خود به خود پاره شده و افتاده روی زمین یه جوری شدم. استرس گرفتم. صدقه دادن که بد نیست. حالا بیا نمازت رو بخون بعد. از حرف مادر حال من هم دگرگون شد و دلم برای راستین شور زد. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
💍 . . زیبـآست نـہ؟!🥰🍃 . . ⊹⊱ ⊰⊹ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔹رجبعلی خیـاط مستاجری داشت. که زن و شوهر بودند با ۲۰ ریال اجاره... بعد از چند وقت این زن و شوهر ، صاحب فرزند شدند...👼🏻 🍃رجبعلی به دیدنشون رفت و به مرد گفت: داداش جـون فرزند دار شدی و خرجت بالاتر رفته، از این ماه به جای ۲۰ ریال ۱۸ ریال اجاره بده، ۲ ریالشم واسه فرزندت خرج کن، این ۲۰ریال رو هم بگیر اجاره ی ماه گذشته ایه که بهم دادی، هدیه ی من باشه برای قدم نوزادت 🔰تویِ دوره زمونه‌ای هستیم که... کرایه ها رو با فرزند دار شدن مردم بالا میبرن... 🌺🍃به دیگران رحم کنید تا خدا هم به شما رحم کند🍃🌺 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 –چقدر خوب شد که امدی. دلم برات یه ذره شده بود. تو که اصلا سراغی از من نمی‌گیری. –راستش همون یه بار که امدم... سرش را تکان داد. –آره، میدونم. حق داری. اون روز خیلی خجالت کشیدم. تا مدتی هم با مادر شوهرم سرسنگین بودم. از دستش ناراحت بودم که... –نه نورا، یه وقت به خاطر من حرفی چیزی نزنیا. راضی نیستم. لبخند کم جانی زد. –راستی یه چیزی بگم خوشحال شی. –چی؟ در مورد بچس؟ –نه، خودت. دیشب تو خونه حرف تو بود. با تعجب پرسیدم: –حرف من؟ –اهوم. مامان دیشب در مورد امدنش به خونه‌ی شما با حنیف حرف زد. خوابش رو هم تعریف کرد. در مورد امدنش به شرکت و حرفهایی که بینتون رد و بدل شده بود هم گفت. حنیف بهش گفت همین که تو درخواست مادرشوهرم رو قبول کردی یعنی راستین خیلی برات مهم بوده، بعدشم گفت درخواستش از پایه اشتباه بوده و نباید مزاحم خانواده شما میشده. چون شما به اندازه کافی به خاطر مسائل و کارهای پری‌ناز آسیب دیدید. مشتاق پرسیدم: –خب بعدش چی گفت؟ –هیچی دیگه، آخرشم گفت دعا کنه که شما امروز بیایید اینجا و حلالش کنید وگرنه ممکنه آه مادر تو دامنش رو بگیره و همین باعث بشه اتفاقهای خوبی نیوفته. گفت تعبیر اون خوابشم اینه که راستین نگران اُسوه هست و دلش نمیخواد اتفاقی براش بیفته. حنیف از کارهای پدر و مادرش تا دیشب خبر نداشت. وقتی فهمید خیلی ناراحت شد که نشستن دوتایی واسه آینده تو نقشه کشیدن و خام حرفهای پری‌ناز شدن. نفسم را سنگین بیرون دادم. –شایدم حق داشته باشن، بالاخره پدر و مادرن دیگه، میخوان هر جور شده بچشون بیاد پیششون. –آره خب می‌دونم. ولی به قول حنیف نه با پا گذاشتن روی آرزوها و زندگی یه دختر اونم برای تمام عمرش. از حرفهایش نور امیدی در دلم پیدا شد و به جان آقا حنیف دعا کردم. از این که تعبیر خواب حنیف آنقدر دور از ذهن بود هم احساس خوبی پیدا کردم. می‌دانستم خودش اینطور گفته که مادرش دست از سر ما بردارد. هر کس تسبیحی دستش بود و صلوات می‌فرستاد. نورا تسبیحی به دستم داد که خیلی جالب و زیبا بود. دانه‌های تسبیح از چوب بودند و آویزی از آن آویخته بود که چند حروف چوبی در‌هم تنیده شده بودند. با دقت به حروف نگاه کردم. به سختی میشد کلمه‌ی "یاعلی" را خواند. کار معرق بود. آنقدر زیبا این حروف سیقل داده شده بودند و که انگار با انسان حرف میزد. این جور تمیزی و زیبایی کار برایم آشنا آمد. قلبم ضربان گرفت و سوالی به نورا نگاه کردم. نورا خودش تسبیح ساده‌ایی برداشت و یکی هم به مادر داد و کنارم نشست. پرسیدم: –این آویز تسبیح رو... حرفم را برید و کنار گوشم گفت: –کار راستینه. بعد سرش را زیر انداخت و با بغض ادامه داد: –یه بار پیشش به حنیف گفتم کاش میشد یه تسبیح داشته باشم که یکی از اسمای اعظم خدا ازش آویزون باشه و هر روز یادم باشه تسبیحش رو بگم. راستین گفت: –کسی که اسمهای اعظم خدا رو نمی‌دونه. گفتم ولی من شنیدم یکی از اون اسامی "یاعلی" هست. حرفی نزد. بعد از چند وقت دیدم این رو برام درست کرده. حواسم بود که اون چند روز بعد از شرکت میرفت زیرزمین و مشغول بود. اگه بدونی وقتی بهم دادش چقدر خوشحال شدم. –یعنی دونه‌های تسبیح رو هم خودش ساخته‌؟ –نه، اون رو خریده. بعد اینی که خودش ساخته رو بهش وصل کرده. خیلی این تسبیح رو دوست دارم. الانم برای تو آوردم که صلواتات رو با اون بفرستی. تو دلت پاکه مطمئنم این اسم برات معجزه میکنه. چشم به آویز تسبیح دوختم و چشم‌هایم نمناک شدند. لبهایم را حرکت دادم و شروع به ذکر گفتن کردم. مادر راستین درست روبروی من نشسته بود و سربه زیر تسبیحش را بی‌صدا می‌چرخاند. اشکهایش هم همانند دانه‌های تسبیح یکی پس از دیگری از چشمایش بر روی گونه‌هایش می‌افتاد. این صحنه حال دلم را خرابتر کرد. اشکهایم برای بیرون ریختن بی‌قراری می‌کردند. ولی من مگر می‌توانستم زیر این همه نگاه اشک بریزم. جدال سختی را برای مهار گریه‌ام داشتم. تا این که ذکرها تمام شد و یک روضه‌ی کوتاه خوانده شد و بهترین فرصت بود برای رها کردن بغض فرو خورده‌ام. موقع خداحافظی از نورا خواستم که تسبیحش را برای چند روزی به من قرض بدهد. او هم با کمال میل قبول کرد. آنشب موقع خواب وضو گرفتم و روی تخت دراز کشیدم. تسبیح چوبی را به دست گرفتم و شروع به تکرار اسمی کردم که راستین برای نورا ساخته بود. ابتدای شروع ذکر فقط زبانم بود که ذکر را تکرار می‌کرد ولی کم‌کم با هر دور تسبیح احساس ‌کردم همه‌ی جوارح بدنم این نام را تسبیح می‌کنند. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
_چرا ؟ _چون الان مادرجون زنگ زد گفت ما هم بریم پایین میخواد سوغاتی ها رو تقسیم کنه . دوست داره ما پیشش باشیم _آخ جون .پس من برم ؟ _آره برو من یکم کار دارم خودم میام _پس بابای _به سلامت درسته میخواستم تنهایی با ساناز حرف بزنم ولی خوب سوغاتی الان مهمتر بود دیگه . رفتم پایین . عمه مریم و مادرجون تنها بودند معلوم بود سانی هنوز داره عصرونه میخوره ! منم از فرصت استفاده کردم و خودم رو کلی برای مادرجون لوس کردم تا وقتی بقیه بیان . ولی این سانی عجیب زیرک بود همین که اومد تو و دید من کنار مادرجون نشستم دستشو زد به کمرش و گفت : _خوشم باشه ! خانوم فعال شدند ... بوی سوغاتی به دماغت خورده الی جون ؟؟ _برو بابا ! مگه من مثل توام که فقط سر یخچال باشم ؟ من از وقتم استفاده میکنم عزیزم سپیده نشست پیش عمه و گفت : بسه تو رو خدا من میخوام برم درس بخونم وقت ندارم . بیایین ببینیم مادرجون کدوممون رو از همه بیشتر دوست داشته و چی برای کی آورده !؟ زنعمو مثل همیشه با آرامش خندید و گفت : دخترا زشته والا ! یکی از اینجا رد بشه و حرفاتونو بشنوه فکر میکنه تا حالا نه سوغاتی گرفتین نه درست و حسابی زندگی کردین ! مادرجون که قربونش برم فقط به ما نگاه میکرد و نخودی میخندید انگار خودش بهتر میدونست دعواها هنوز ادامه داره !! که اتفاقا ادامه داشت چون برای سانی و سپیده پارچه مجلسی خیلی شیک آورده بود که از همین الان سانی شروع کرد براش الگو کشیدن. ولی نوبت من که شد یه پارچه مشکی گرفت دستش و بهم گفت : _بیا عزیزم . اینو که دیدم فقط یاد تو افتادم و بس ! مطمئن بودم از همه چیز بیشتر برازندته . بیا بنداز سرت ببینم خوشگل میشی یا نه مادر؟ با تردید گرفتم و بازش کردم . چادر عرب بود ! یعنی سوغاتی آوردنت هوار بشه تو مخم ! اینا که همین شاه عبدالعظیم خودمون میریزه ۳ تا ۱۰۰۰ ! سانی زد زیر خنده : ایول مادرجون ! خوب میدونی چجوری حالگیری کنی اساسی مادرجون : اتفاقا این از پارچه تو گرون تر شد دخترم همه زدن زیر خنده . نمیخواستم دلش بشکنه بلند شدم و انداختم سرم . خیلی اندازه بود سایزش همه شروع کردن تعریف کردن و به به چه چه گفتن ! ولی آخه من کی چادر میپوشیدم ؟ اینو میگن سیاست دیگه ! کلی تشکر کردم و رفتم مادرجون رو بوسیدم . اصلا هم به متلکهای سانی جوابی نمیدادم . تو دلم گفتم دارم برات لیاقت نداشتی که برات از قصه دلدادگی هام بگم ! همینجوری داشتم حرص میخوردم که نگاهم روی دست مادرجون خیره موند . یه پارچه براق صورتی از توی ساکش درآورد که توی هیچ پاساژی لنگشو ندیده بودم ! خیلی قشنگ و شکیل بود جوری که همه با دیدنش ساکت شدند !
🕰 صبح فردا به خاطر دیر آمدن مترو و ازدحامی که به خاطر همین موضوع به وجود آمده بود، دیر به شرکت رسیدم. وارد که شدم سر و صدا و جر و بحث بلعمی و آقا رضا از اتاق می‌آمد. به طرف آبدارخانه رفتم و پرسیدم: –دوباره اینا چشون شده، بلعمی کاری کرده؟ ولدی سرش را تاسف بار تکان داد و گفت: –واقعا درسته که میگن ما هر چی که می‌کشیم از بی‌عقلیمونه. لبخند زدم. –خب اگه بی عقل باشیم که تقصیری نداریم. چیزی که وجود نداره دیگه... ولدی اخم کرد. –یعنی چی وجود نداره؟ وجود داره ولی این دختره ازش استفاده نمیکنه. از بس مغزش رو استفاده نکرده بهش خمس تعلق می‌گیره. این بار بلند خندیدم. بلعمی با حرص در اتاق آقا رضا را به هم کوبید و پشت میزش رفت و خودش را روی صندلی‌اش کوبید. به طرفش رفتم و گفتم: –میخوای خودت رو ناقص کنی؟ چه خبرته؟ بغض داشت. ولدی با یک لیوان آب مقابلش ظاهر شد و گفت: –دیوانه، برو خونه مثل خانمها بشین سر زندگیت، حالا که اون میخواد خرجت رو بده تو نمیخوای؟ حتما باید مثل کوزت کار کنی؟ صبح زود خواب رو به اون بچه‌ی معصوم زهر کنی که چی بشه؟ لبهایم را بیرون دادم و گفتم: –میشه به منم بگید چی شده؟ بلعمی با همان بغضش که نه بیرونش می‌ریخت و نه می‌بلعیدش گفت: –هیچی، شهرام امده به آقا رضا گفته امروز تصویه خانم من رو انجام بده، چون دیگه نمیخواد بیاد سرکار. با تعجب پرسیدم: –چرا نمیخوای بیای؟ ولدی پوفی کرد و با انگشت سبابه‌اش ضربه‌ایی به سرم زد و گفت: –مثل این که توام خمس لازمی‌ها، خب معلوم دیگه، شوهرش خودش میخواد خرجش رو بده، گفته تو بشین خونه فقط مادری کن و به بچت برس. بلعمی گفت: –اون الان جو گیره، اگه من کارم رو از دست بدم دو روز دیگه که نظرش عوض شد تو این وضعیت چطوری کار پیدا کنم؟ پرسیدم: –خب با آقا رضا چرا دعوا می‌کردی؟ –چون اونم از خدا خواسته حرف شوهرم رو جدی گرفته. هی میگه از فردا دیگه نیا. وقتی شوهرت راضی نیست درست نیست اینجا کار کنی. منم بهش گفتم باشه میرم ولی وقتی آقای چگنی امد. اونم بهش برخورد و جر و بحث بالا گرفت. خانم ولدی لبهایش را با دندان می‌کند و با حرص به بلعمی نگاه می‌کرد. بلعمی لیوان آب را از دستش گرفت و گفت: –باشه دیگه میرم خونه میشینم تا از شر من خلاص بشید. ولی اول باید آقای چگنی بیاد بعد. ولدی رو به من گفت: –تا حالا منشی به این پرویی دیدی؟ خودش واسه خودش تعیین تکلیف میکنه. بعد پا کج کرد به طرف آشپزخانه و بی‌خیال ادامه داد: –راحت باش، بگو میخوام نوکر غریبه‌ها باشم. نمیخوام برم به شوهر و بچه‌ی خودم رسیدگی کنم. بعد از رفتن ولدی، بلعمی زیر لب گفت: –دیگه گیر دادنش خیلی زیاد شده. اصلا هیچ کدامشان را درک نمی‌کردم. به اتاقم آمدم و مشغول کارم شدم. تقریبا نزدیک ظهر بود که با صدای جیغ بلعمی هراسان از اتاق بیرون دویدم. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
🕰 بلعمی با رنگی پریده و دستهانی لرزان برای ولدی توضیح میداد که شوهرش در بیمارستان است. آقا رضا هم از اتاقش بیرون آمده بود و هراسان به توضیحات بلعمی گوش می‌کرد. در آخر از بلعمی پرسید: –کی بهتون خبر داد؟ بلعمی گریه‌اش گرفت. –خودش زنگ زد تو آمبولانس بود. نفسش بالا نمیومد. نتونست جملش رو تموم کنه، پرستار کنار دستش گوشی رو گرفت و اسم بیمارستان رو بهم گفت. –خب از حالش می‌پرسیدید. –پرسیدم پرستار گفت بیهوش شده ولی علائم حیاتی داره. من باید زودتر برم بیمارستان. آقا رضا دوباره پرسید؟ –تصادف کرده؟ –اونم پرسیدم. گفت تصادف نکرده، فقط شما زودتر خودتون رو برسونید به احتمال زیاد باید جراحی بشه. آقا رضا همانطور که به طرف اتاقش می‌رفت گفت: –صبر کنید من می‌رسونمتون. بلعمی کیفش را برداشت و به طرف من آمد. –میشه تو به مادرش خبر بدی، یه جوری نگی هول کنه ها. فقط بهش بگو زود بیاد. شاید برای عمل کردنش رضایت من رو قبول نکنن. شاید مادرش باید باشه. از حرفهایی که شنیده بودم ماتم برده بود. بلعمی دستم را گرفت و دوباره گفت: –اگه شماره‌ی مادرش رو داری بده من خودم زنگ میزنم. همان موقع آقا رضا سویچ به دست رو به بلعمی گفت: –راه بیفتید بریم. گفتم: –منم باهاتون میام. مامانم شماره‌ی مادرش رو داره، بهش زنگ میزنم که به بیتا خانم خبر بده. آقا رضا گفت: –امدن شما نیازی نیست. فوری گفتم: –میام که بلعمی تنها نباشه. آقا رضا حرفی نزد و سربه زیر بیرون رفت. ولدی گفت: –زودتر برید، انشاالله که به خیر می‌گذره. من و بلعمی صندلی عقب ماشین آقا رضا نشستیم. من فوری به مادر زنگ زدم و موضوع را برایش توضیح دادم. مادر گفت که خودش به بیتا خانم زنگ میزند و خبر می‌دهد. آقا رضا به روبرو خیره شده بود و با سرعت رانندگی می‌کرد. بعد ناگهان از بلعمی پرسید: –اگه تصادف نکرده شاید با کسی دعوا کرده، کتک کاری... بلعمی وسط حرفش پرید. –شهرام اصلا اهل دعوا نبود. آقارضا پوزخندی زد. –اتفاقا به نظرم با همه دعوا داشت. –نه، به هارت و پورتاش نگاه نکنید، داد و بیداد می‌کرد ولی اهل کتک کاری نبود. خیابانها شلوغ بود و کمی در راه معطل شدیم. به بیمارستان که رسیدیم دیدم بیتا خانم زودتر از ما رسیده و مادر هم همراهش آمده. بیتا خانم مستاصل ایستاده بود و اشک می‌ریخت. مادر هم دلداری‌اش می‌داد. کنار گوش بلعمی گفتم: –مادر شوهرت چقدر زود خودش رو رسونده. بلعمی چون عکس بیتا خانم را قبلا دیده بود فوری جلو رفت و احوالپرسی کرد. وقتی بیتا خانم چشم‌های اشکی و رنگ پریده بلعمی را دید درد خودش یادش رفت و استفهامی اول به بلعمی، بعد هم به من نگاه کرد. نمی‌دانستم چه طور بلعمی را معرفی کنم. آقا رضا کنار بلعمی ایستاد. من هم از فرصت استفاده کردم و به هر دویشان اشاره کردم و گفتم: –از دوستان آقا شهرام هستن. با تکان دادن سرش با آقا رضا خوش و بش کرد ولی هنوز هم نگاه استفهامی‌اش روی بلعمی بود. حق داشت گیج شود. می‌توانستم حدس بزنم که حالا چقدر سوال در ذهنش است. برای این که از من سوالی نپرسد کمی از او فاصله گرفتم. ولی شنیدم که آقا رضا پرسید: –الان پسرتون کجاست؟ بیتا خانم گفت: –همین الان بردنش اتاق عمل. دوباره آقا رضا پرسید: –تصادف کرده؟ بیتا خانم به جای جواب گریه کرد و مادر جواب داد: –نه، تیر خورده. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
خـ♡ـدایـا.... مـرا ببخش بخاطر تمام لحظاتی ڪه بـودی و حضـورت را احسـاس نکـردم و نا امیـد بـودم ببخش همـه را صـدا زدم و هر دری را زدم جز نـام تـو و درگاه تـو را ببخشم برای تمـام لحظاتی ڪه منتظـرم بـودی و مـن نبـودم ببخشم برای تمام گله‌هایی ڪه کردم و نفهمیـدم ڪه گاهی ... از سر حکمـت نمی‌دهی و از سر رحمـت دادی و تشکـر نکردم بـر تـو تـوکل می‌کنـم و طلب مغفـرت می‌نمـایم از تـو ✨شبتون منور به نور الهی✨ 🌼
دقت کردین توی ایتا جدیدا تعداد کانالها خیلی زیاد شده، توی هر کانالی عضو میشه آدم، چند روز بعد بخاطر مطالب غیر مفید مجبور به لفت میشه ، حالا می‌خوام به شما کانالی را معرفی کنم که نمیگم تو ایتا نمونه‌اش نیست ولی از اکثر کانالای ایتا مفیدتره. این کانال جزو جذاب ترین کانال هایی هست که ایجاد شده و تا به حال زندگی افراد متعددی را تغییر داده است. 🕐 به مدت چند دقیقه دعوتتون میکنم به دیدن پست های کانال. مطمئنم همون کانالیه که برای تغییر بهش نیاز داری و دنبالش میگردی این کانال برای تمام زندگیت برنامه داره و جواب تمام سوالاتتو توی این کانال پیدا میکنی😊👇 http://eitaa.com/joinchat/1565523968Cb03b2bdb24 ظرفیت فقط ۲۳ نفر دیگه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
↻ به حشر هم که ↻ برانی مرا زِ خویش هنوز ↻ از اینکه نام تو بردم؛ ↻ به تو بدهکارم 【♥️】
عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل🤷🏻‍♀🙄 که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی✨💞 ♥️| 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•۰
🕰 من و بلعمی همزمان هینی کشیدیم. بلعمی با صدای بلند تکرار کرد. –تیر خورده؟ بیتا خانم همانطور که اشک می‌ریخت سرش را تکان داد. بلعمی گفت: –خدا ازشون نگذره، حتما کار پری‌ناز و دارو دستشه... با شنیدن این جمله‌ی بلعمی بیتا خانم گریه‌اش بند آمد و من لبم را گاز گرفتم و ابروهایم را برای بلعمی بالا دادم. بلعمی نگاهی به من انداخت و تازه فهمید چه حرف مگویی را گفته است. بیتا خانم پرسید: –همین پری‌نازی که معلوم نیست سر پسر مریم خانم چه بلایی آورده رو میگی؟ بلعمی سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. بیتا خانم بازوی بلعمی را گرفت و تکان داد: –با توام، اون این بلارو سر بچه‌ی من آورده؟ بلعمی گفت: –نمی‌دونم. من همین‌جوری یه چیزی گفتم. –اصلا تو از کجا می‌شناسیش؟ کار کم‌کم به جاهای باریک می‌کشید. آرام آرام با قدمهای کوچک شروع به عقب رفتن کردم. ممکن بود بیتا خانم از من چیزی بپرسد. حالا که بلعمی خودش همه چیز را خراب کرده بود پس خودش هم توضیح بدهد بهتر است. نمی‌خواستم پای من وسط کشیده شود. به در خروجی که رسیدم کمی خیالم راحت شد. داخل حیاط یک نیمکت بود. خانمی رویش نشسته بود. من هم با فاصله کنارش نشستم. خانم در حال فین فین کردن بود. نگاه گذرایی خرجش کردم، ناخنهایش را مثل بلعمی مانیکور کرده و لاک چند رنگی زده بود. از ناخن انگشت کوچکش هم یک قلب بسیار ریز طلایی آویزان بود. برایم جالب آمد و ناخوداگاه محو دستهایش شدم. متوجه‌ی من شد. اشکهایش را پاک کرد و نگاهی به من انداخت. دستش را به موهای یخی‌اش کشید و زمزمه وار شروع به بد و بیراه گفتن کرد. صدایش طوری بود که واضح می‌شنیدم که چه می‌گوید. چند لحظه‌ی بعد به طرفم چرخید و پرسید: –شما هم اینجا مریض دارید؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم. –حدس میزدم، آخه تو این مدت اینجا ندیده بودمت. پرسیدم: –خیلی وقته میایید اینجا؟ –آره بابا، من هر روز اینجام. البته امروز از صبح گفتن شوهرم مرخصه، دیگه میتونم ببرمش خونه. ولی من هنوز اینجام. –خب چرا نمیبریدش خونه؟ – چطوری ببرمش. باید اول پول بیمارستان رو بدم. –شوهرتون مشکلش چیه؟ –سوخته، تو این آتیش سوزیا ماشینش رو آتیش زدن مثلا رفته خاموشش کنه خودشم سوخته. آخه تمام زندگیمون همون ماشین بود. باهاش کار می‌کرد خرج زندگیمون رو درمیاورد. متاسف پرسیدم. –حالا تونست خاموشش کنه؟ –نه بابا، ماشین یهو منفجر شده هیچی ازش باقی نمونده. این بدبختم دستهاش و یه کم از صورتش و بدنش سوخته. اگه مردم خاموشش نمیکردن و فوری نمیاوردنش اینجا خیلی بدتر میشد. –اینجا که سوانح سوختگی نیست. –می‌دونم. دیگه دکترها همینجا بهش رسیدگی کردن. فکری کردم و گفتم: –حالا شاید دولت بهتون خسارت ماشین رو بده. پوزخندی زد و دوباره چند بد و بیراه به دولت گفت. – می‌خواست خسارت بده این آشوب رو به پا نمی‌کرد. آهی کشیدم و گفتم: –انشاالله درست میشه، توکلتون به خدا باشه. با شنیدن این حرف از دهان من جوری با خشم و نفرت نگاهم کرد که فکر کردم ناسزا گفته‌ام. دوباره حرفی که زده بودم را در ذهنم تکرار کردم، ولی دلیل ناراحتی او را نفهمیدم. دندانهایش را روی هم فشار داد و غرید. –هر چی می‌کشیم از شماها و این حرفهاتونه، صداتون از جای گرم بلند میشه، شماها مملکت رو به گند کشوندین. با دهان باز نگاهش کردم و او ادامه داد: –باشه توکل می‌کنم، شما دلت واسه دین و ایمون من شور نزنه. آخرشم می‌خواهید بگید به خاطر این دوتا تار مو و لاکیه که زدم. خدا داره تنبیه میکنه و حقمه. به مِن و مِن افتادم. –ببخشید...من...منظورم این بود...که... حرفم را برید. –منظور آدمهایی مثل تو رو من بهتر از هر کسی می‌دونم چیه. چند عابر که از آنجا رد میشدند با تعجب به ما نگاه کردند. خجالت کشیدم و از جایم بلند شدم. صدایش را بالاتر برد و گفت: –آره شما خوبید، فکر کردی با توکل و انشاالله گفتن میشه مملکت داری کرد؟ با این کاراتون همه رو ا‌ز دین زده کردید و... شروع به دویدن کردم و از آنجا دور شدم. جلوی در ورودی سالن بیمارستان ایستادم و نفسی تازه کردم. چرا اینقدر حرفهای بی‌ربط میزد. شاید هم حق داشت عصبانی باشد. حالا با این بی‌پولی می‌خواهد چیکار کند. کارت عابر بانکم را از کیفم خارج کردم. احتمالا موجودیی‌ام کم باشد. چطور به دستش برسانم؟ در همین فکر بودم که آقا رضا را دیدم. داخل سالن ایستاده بود و با دونفر پلیس صحبت می‌کرد. با دیدن پلیسها نمی‌دانم چرا ترسیدم و گوشه‌ایی خودم را پنهان کردم. طولی نکشید که آنها رفتند و من آقا رضا را صدا کردم. به طرفم آمد. –شما کجا رفتید؟ بی توجه به سوالش پرسیدم: –آقا‌رضا اونا کی بودن؟چی می‌گفتن؟ اینجا چیکار می‌کردن؟ ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
🕰 –یعنی معلوم نبود پلیس هستن؟ حالا شما چرا هول کردین؟ چیزی نبود. بیمارستان خبرشون کرده، بالاخره باید معلوم بشه چی شده. اونا فقط چند تا سوال در مورد خانم بلعمی پرسیدن. نفسم را محکم بیرون دادم و زیر لب گفتم: –کی این پلیس بازیها تموم میشه؟ آقا رضا پرسید: –با من کاری داشتید؟ –بله، تو کارتتون پول دارید؟ –پول؟ بله، چطور؟ مشکلی پیش امده؟ –می‌خواستم اگه میشه یه مقدار بهم قرض بدید. هاج و واج نگاهم ‌کرد. حرفم برایش عجیب بود. –الان تو این موقعیت پول قرضی برای چی می‌خواهید؟ به طرف حیاط بیمارستان پا کج کردم و گفتم: –یه لحظه بیایید، می‌خوام یه کسی رو نشونتون بدم. دنبالم آمد. –نمی‌خواهید بگید چی شده؟ کارتم را به طرفش گرفتم: –هر چی موجودی داره به حساب بیمارستان بریزید. برای بیمار اون خانمی که اونجا نشسته ببینید. دستم را به طرف آن خانم دراز کردم و اوضاعش را برای آقا رضا شرح دادم و ادامه دادم. –فکر نمی‌کنم موجودی کارتم کافی باشه، بقیش رو شما بدید من بهتون پس میدم. سرش را کج کرد و پرسید: –آشناتونه؟ به آن نیمکت خیره شدم. –یه جورایی همه با هم آشناییم دیگه. –خب پس چرا خودتون نمیرید بهش بدید. –آخه نمیخوام من رو ببینه، فکر کنم به آدمهایی مثل من حساسیت داره. بیچاره آقارضا از حرفهای من سردرنمی‌آورد. پرسید: –آخه برم چی بگم؟ یهو بگم امدم حساب کنم؟ –نه به خودش نگید. برید پذیرش نشونیش رو بدید بگید همون بیماری که خواسته ماشینش رو خاموش کنه سوخته. خود خانمه رو هم از دور نشونشون بدید می‌شناسن. چون اونطور که خودش میگفت همه اینجا می‌شناسنش. اسم بیمارش رو که فهمیدید برید صندوق دیگه. هنوز هم بهت زده نگاهم می‌کرد. –این چه جور نشونی دادنه، بعد بی‌میل به طرف پذیرش راه افتاد. همانجا در پشت ستونی ایستادم و به کارهایش نگاه کردم. بعد از کلی کلنجار با مسئول پذیرش ایستاد و به فکر فرو رفت. بعد به طرف در خروجی رفت، همان موقع آن خانم که شوهرش سوخته بود وارد سالن شد. آقارضا دوید و از دور به مسئول پذیرش آن خانم را نشان داد. بعد از چند دقیقه مسئول پذیرش مشخصات بیمار را به آقارضا داد. آقا رضا هم با برگه‌ایی که دستش بود به طرف صندوق رفت. سرم را برگرداندم دیدم آن خانم در حال حرف زدن با تلفن است در آخر هم به طرف صندوق رفت. آه از نهادم بلند شد. چشم‌هایم را بستم و سرم را برگرداندم. هر لحظه ممکن بود بفهمد که آقارضا می‌خواهد حسابش را تسویه کند. به خودم آمدم دیدم آن خانم آقا رضا را صدا می‌زند و درست پشت ستونی که من ایستاده بودم به هم رسیدند. –آقا به من گفتن شما حساب ما رو تسویه کردید. شما کی هستید؟ صدای آقا رضا واضح می‌آمد که گفت: –یه بنده خدا. –میدونم بنده خدا هستید، من رو از کجا می‌شناسید؟ آقا رضا چیزی نگفت. آن خانم گفت: –آقا با شما هستما، رو زمین چیزی هست که چشم ازش برنمی‌دارید. دارم حرف میزنما. –بله می‌شنوم. –وا! مگه جزام دارم نگاه نمی‌کنید؟ نکنه به خودتون شک دارید؟ عادت آقارضا بود که موقع حرف زدن با خانمها به همه‌جا نگاه می‌کرد جز صورت طرف مقابلش. آقا رضا گفت: –بله به خودم شک دارم. شما مشکلی دارید؟ حرفتون رو بزنید. صدای پوزخند خانم آمد. – جوونهای به قول شماها قرتی چشمشون همه جا میچرخه چرا هیچ اتفاقی براشون نمیوفته. اونوقت شما با این همه یال و کوپال... آقا رضا را نمیدیدم ولی از صدایش معلوم بود که عصبی شده. –اونا یا خیلی علیه‌السلام هستن، یا کلا مرد نیستن. حضرت علی به خانم‌های جوون سلام نمی‌کردن اونوقت من... –خیلی خوب بابا...حالا چرا بهت برمیخوره. نگفتی چرا تسویه کردی. –من کاری نکردم. یه خانمی گفت شما از آشناهاشون هستید بیام تسویه کنم منم آمدم. صدای پای آقارضا آمد که فوری از آنجا دور شد. ... .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
🕰 به انتهای سالن رفتم تا روی صندلی تکی که آنجا بود بنشینم. از همان دور بلعمی و مادرشوهر تازه کشف شده‌اش را زیر نظر داشتم. بلعمی گوشی‌اش را جلوی مادرشوهرش گرفته بود و چیزهایی نشانش میداد و چیزهایی برایش تعریف می‌کرد. احتمالا عکس پسرش بود. بیتا خانم انگار هنوز هم باورش نشده بود چون جوری با بهت و حیرت به بلعمی و گوشی‌اش نگاه می‌کرد که انگار چیز خیلی عجیبی می‌بیند. البته حق داشت. همه‌ی اتفاقهای مهم و عجیب زندگی‌اش در یک زمان اتفاق افتاد. چقدر دلیل به هم رسیدن این دو نفر به هم برایم جالب بود. انگار خدا با زبان بی زبانی با شهرام حرف زد و گفت حالا که خودت نمیری زن و بچه‌ات را به مادرت نشان بدهی خودم دست به کار می‌شوم. چطور حادثه های زندگی ما اینقدر زنده هستند. ما به طور باور نکردنی با یک خدای زنده سرو کار داریم که مدام زیرنظرمان دارد. زندگی کردن با یک خدای حی و زنده خیلی جذاب است. خدایی که با زبان خودش با تک تک ما حرف می‌زند. من خودم در گذشته فقط وقتی خدا را بیدار تصور می‌کردم که به مشکلی برمی‌خوردم. آن موقع بود که می‌رفتم در خانه‌اش را می‌کوبیدم و می‌گفتم: –خدا جون چقدر میخوابی بیا ببین زندگیم چقدر به هم ریخته یه نیم نگاهی بنداز مشکلم حل بشه. بعد از حل کردن مشکلم خدا دوباره می‌خوابید. غافل از این که من هستم که خوابیده‌ام و خدا هر چند روز یک بار بیدارم می‌کند و می‌گوید نباید بخوابی اینجا جای خواب نیست. پرستاری به طرف بیتا خانم آمد و چیزی به او گفت. همه هراسان بلند شدند. من هم به طرفشان رفتم. وقتی رسیدم بیتا خانم همراه پرستار رفته بود. از مادر پرسیدم: –اون پرستار چی‌ گفت؟ مادر هنوز به مسیر رفتن آنها نگاه می‌کرد. – گفت آقای دکتر بیتا خانم رو کار داره. بلعمی ناخنهایش را می‌جوید. ضربه‌ی آرامی روی دستش زدم. –این چه کاریه؟ فوری گفت: –پرستاره ناراحت بود. نکنه اتفاقی برای شهرام تو اتاق عمل افتاده باشه. روی صندلی نشاندمش. –ناراحتی پرستار که دلیل نمیشه، شاید خسته بوده. تو می‌دونی تیر به کجای شوهرت خورده؟ –من که ندیدم. مامان می‌گفت انگار طرف قفسه‌‌ی سینش بوده. با تعجب پرسیدم: –مامان؟ –منظورم مادر شهرامه. می‌گفت یکی از پرستارها گفته خون زیادی ازش رفته. نوچی کردم و در جای بیتا خانم نشستم. –از راستینم خیلی خون رفته بود، ولی حالش خوب شد. اینا جوونن، قوی هستن. آقا شهرامم طاقت میاره، خوب میشه، نگران نباش. بعد از تمام شدن جمله‌ام نگاه سنگین مادر را روی خودم حس کردم. آنقدر سنگین بود که جرات نگاه کردن به صورتش را نداشتم. بلعمی گفت: –آخه گفتی تیر اون به پاش بوده، می‌ترسم اُسوه، اگه بلایی سرش بیاد من با یه بچه چیکار کنم؟ کسی رو ندارم. –ناشکری نکن. پدرت که هست. حرفی نزد، فقط پوفی کرد و سرش را تکان داد. طولی نکشید که صدای جیغ وحشتناکی هر سه‌ی ما را هراسان کرد. بلعمی بلند شد و گفت: –وای، چی شد؟ بعد هم به سمتی که بیتا خانم رفته بود دوید. من هم دنبالش دویدم و گفتم: –کجا میری؟ بیتا خانم نبود که، شاید یه نفر... با دیدن بیتا خانم که همان پرستار زیر بغلش را گرفته بود حرفم را خوردم. بیتا خانم با دیدن بلعمی دوباره جیغ زد و گریه کنان گفت: –بچم رفت، بچم رو ندیدم بگم عروسیت مبارکه، ندیدمش بگم قدم بچت مبارک، ندیدمش، ندیدمش... بلعمی جیغی زد و روی زمین نشست و شروع به زدن خودش کرد. از شنیدن این خبر شوکه شده بودم مات و مبهوت ایستاده بودم. مادر خودش را به بلعمی رساند و دستهایش را گرفت و به زحمت بلندش کرد. آن پرستار هم بیتاخانم را به صندلیها رساند و نشاندش و گفت: –تو رو خدا آروم باشید، اینجا بیمارستانه. مادر هم بلعمی را کنار مادر شوهرش نشاند و رو به من گفت: –چرا ماتت برده، بیا به آقات زنگ بزن. با دستهای لرزان گوشی‌ام را درآوردم و شماره‌ی پدرم را گرفتم. بیتا خانم با همان حالت جیغ و گریه گفت: –تا حالا بچم رو دعوا نکرده بودم. ولی این بار می‌خواستم دعواش کنم. می‌خواستم بگم چرا به من نگفتی. انگار خودش فهمید رفت. آخه طاقت ناراحتی من رو نداشت. مادر شروع به آرام کردنش کرد و بیتا خانم رو به مادر ادامه داد: –به خدا طاقت ناراحتی من رو نداشت. اذیت می‌کرد ولی تا بهش اخم می‌کرد میومد دستم رو می‌بوسید عذرخواهی می‌کرد. می‌گفت مامان من هیچ وقت تو رو تنها نمیزارم. زنم بگیرم میارمش پیش خودت، با هم زندگی کنیم. مادر هم از حرفهای بیتا خانم به گریه افتاد. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
💥 ✍ ماست فروشی در روستا که گاو هایش از علوفه های مجانی خدا تغذیه میکنن ، ماستش را به بهانه دلار گران میکند ..! باغداری که درختانش در کشور خودمان با آبهای مجانی چشمه ها تولید شده اند میوه هایش را گران میکند..! برنج فروشی که برنجش را در سرزمین خودمان تولید کرده جنسش را گران میکند.. پزشکی که با پول این مردم تخصص گرفته، ویزیت و خدماتش را چند برابر می‌کند. این دلار نیست که گران شده این وجدان و انسانیت است که ارزاان شده ..‌! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💥 ° بعضیا ميگن: ‌بابا دلت پاک باشه! ° جواب از قرآن ؛ اون کسی که تو رو خلق کرده ، اگر دل پاک براش کافی بود فقط میگفت " آمنوا " در حالیکه گفته : « آمَُنوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحات » یعنی هم دلت پاک باشه ، هم کارت درست باشه ... ° اگرتخمه کدو رو بشکنی و مغزش رو بکاری سبز نمیشه. پوستش رو هم بکاری سبز نمیشه. مغز و پوست باید با هم باشه. ♡هم دل ؛ هم عمل ! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عــشــقِ♥️بـه مــحــمــدﷺ نورِ‌شمع🕯و فانوس‌نیست ڪه با فـوت‌هـای🌬بـچـه‌گـانـه‌ی شـارلــــی‌ابــدو خـامـوش‌شـود. ما عــشــق بـه مــحــمــدﷺ🌱 را روی قاب‌سینه‌هایمان✋🏻حڪ‌ڪرده‌ایم. برای خـامـوش‌شـدنـش😵باید قـلـب‌هاے مـا را خــُرد‌ڪـنـیـد.👊🏻
🕰 خانم را دیدم که بعد از مکثی دنبال آقا رضا دوید و صدایش کرد. –آقا، آقا، یه دقیقه صبر کنید. آقا رضا خیلی دورتر از ستونی که من پشتش ایستاده بودم. متوقف شد. آن خانم هم خودش را به او رساند و همانطور که موهای پریشانش را زیر شالش می‌داد، سربه زیر شد و شروع به صحبت کرد. دیگر حرفهایشان را نمی‌شنیدم. ایستادن آنجا بی‌فایده بود. به طرف طبقه‌ی بالا راه افتادم تا پیش بلعمی و بقیه بروم. بیتا خانم کنار بلعمی نشسته بود و دستهایش را در دستش گرفته بود و با بُهت به حرفهایش گوش می‌کرد. مادر هم کنارشان نشسته بود. انگشتهایش را در هم گره زده بود و متفکر نگاهش را به زمین چسبانده بود. نزدیکشان که شدم دیدم بیتا خانم سرش را با دستهایش گرفت و گفت: –باورم نمیشه، مگه میشه. یعنی شهرام یه بچه داره؟ یعنی من نوه دارم؟ بلعمی همین که من را دید گفت: –ایناها، شاهد از غیب رسید. از اُسوه بپرسید. اون در جریانه. بیتا خانم از جایش بلند شد و شرمنده نگاهم کرد و گفت: –من از تو خیلی شرمنده‌ام. ما در حق تو خیلی بد کردیم. ولی کاش یه جوری بهم می‌گفتی که شهرام زن و بچه داره. کاش از اول همه چیز رو... مادر حرفش را برید. –بیتاخانم ما هم خبر نداشتیم تازه فهمیدیم. بعدشم با این همه حرف و حدیث که پشت دختر من بود تو حرفش رو باور می‌کردی؟ احتمالا یه تهمت دیگه هم بهش می‌زدید و می‌گفتید از لجش داره این حرفهارو میزنه. بیتا خانم سرش را تکان داد. –بگید، هر چی دلتون میخواد به من بگید. حق دارید. شهرام خیلی در حق اُسوه بد کرد. حالا چطور تو روی مریم خانم نگاه کنم؟ خود شهرام چه جوابی داره به من بگه؟ به مریم‌خانم بگه، به شماها بگه...گریه‌اش گرفت. با همان حالت گریه ادامه داد: –این همه دختر برای ازدواج بهش پیشنهاد می‌دادم یه کلمه نمی‌گفت من زن و بچه دارم. چطور دلش امد این کار رو بکنه؟ وای خدایا اگه من براش زن می‌گرفتم چی؟ بعد از یه مدت جواب خانواده دختر رو چی می‌خواستم بدم، بالاخره که همه‌چی معلوم میشد. موقع حرف زدن هم مدام روسری‌اش را در دستش مچاله می‌کرد. بلعمی هم بلند شد و دستش را گرفت و گفت: –مامان جان حالا که هیچ کدوم از این اتفاقها نیوفتاده، پس جای غصه خوردن نیست. الان فقط باید دعا کنیم شهرام حالش خوب بشه. ابروهایم بالا رفت. بلعمی چه زود خودمانی شد. با صدای زنگ گوشی‌ام چشم از بلعمی برداشتم. آقا رضا پشت خط بود. وصل کردم. –چی شد آقا رضا؟ –پرداخت کردم. فقط الان میرم شرکت. چون این خانم خیلی اصرار می‌کنه که بگم کی خواسته حسابش رو تسویه کنه، هر جا میرم دنبالم میاد. برای این که شما رو نبینه بالا نمیام. تشکر کردم و از او خواستم که بگوید از کارت خودش چقدر پرداخت کرده و من چقدر به او بدهکار شدم. ولی او قبول نکرد و گفت که از کارت خودش چیز زیادی پرداخت نکرده و می‌خواهد همین مبلغ ناچیز را هم در این کار شریک شود. ...
🕰 –این یکی چی نوشته؟ صدف برایش توضیح داد. امیرمحسن سرش را تکان داد و گفت: –چرا بعضی‌ها حتی بعد از مرگشون هم دلشون میخواد به جاهلیتشون ادامه بدن و اون چهارتا دونه ثوابی هم که داشتن رو بسوزونن. صدف گفت: –منظورشون چیه این عکس رو زدن؟ خنده‌ام گرفت: –منظورشون اینه، اونی که الان زیر این خاک پوسیده، قبلا اینقدر زیبا بوده‌ها، فکر نکنید من زشت بودم. احتمالا استرس داشته نکیر و منکر ازش سوالهای سخت بپرسن، گفته بزار عکسم رو ببینن ازشون دلبری کنم. یه تخفیفی بهم بدن. امیرحسین گفت: –شایدم خانوادش اینطور خواستن. شاید اصلا خودش روحشم خبر نداره، بعد دوباره خندید. صدف گفت: –کاش زنده بود ازش می‌پرسیدیم آرایشگاه کجا رفته، کارشون عالی بوده. –می‌تونستن به جای این شعر و ورهایی که رو سنگ قبر نوشتن آدرس و شماره تلفن آرایشگاه رو می‌نوشتن که یه کمکی هم به مردم بشه، هم مشتری اون آرایشگاه زیاد میشد. هم براش باقیات و صالحات میشد. امیرمحسن همانطور که می‌خندید گفت: –بیایید بریم. الان اونقدر میگیم خودش از قبر میاد بیرون یه چیزی بهمون میگه‌ها. صدف گفت: –یه احتمال دیگه هم داره ها، شاید این کار رو کردن ملت از زیباییش خوششون بیاد یه فاتحه براش بخونن. گفتم: –اونی که این مدلی باشه و از عکس مرده خوشش بیاد اصلا اهل فاتحه خوندن نیست. صدای آخ گفتن شروین باعث شد به عقب برگردم. وروجک همراه شاخه‌ی درخت روی زمین پهن شده بود. به طرفش دویدم و بلندش کردم. –چیزیت نشد؟ خوبی؟ بغض داشت. ولی گریه نکرد. کنار ایستاد و به درخت زل زد. شاخه‌ی درخت را برداشتم و گفتم: –بیچاره درخته دستش شکست. حالا چیکارش کنیم؟ بی مقدمه گفت: –اون دیگه مرده، ببریم پیش بابا شهرام چالش کنیم. از حرفش خشکم زد و مثل برق گرفته‌ها خیره ماندم. آن روز عصر خسته از خانه‌ی بیتا خانم آمدیم. روی تختم دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم. بچه‌داری واقعا خیلی سخت است، آن هم بچه‌ایی مثل شروین که خستگی ناپذیر است حسابی انرژی‌ام را گرفته بود. موقع آمدن آویزانم شده بود که همراهم بیاید. بلعمی هم بدش نمی‌آمد. اما بیتا خانم اجازه نداد و گفت که بچه بد عادت می‌شود. تازه چشم‌هایم گرم شده بود که گوشی‌ام به صدا درآمد. با چشم‌های نیمه باز بدون این که شماره را نگاه کنم گوشی را روی گوشم گذاشتم. –الو. –الو، اُسوه خودتی؟ پری‌ناز بود. مثل فنر از جایم پریدم و صاف نشستم. –آره خودمم. راستین کجاست؟ –گوشهات رو باز کن ببین چی میگم. صدایش می‌لرزید، معلوم بود شرایط خوبی ندارد. –چی شده پری‌ناز؟ –هیچی، فقط گوش کن. ببین بدون این که به کسی حرفی بزنی مثل بچه‌ی آدم بلند میشی میای به این آدرسی که میگم، فهمیدی؟ تنها میای، بفهمم به کسی حرفی زدی یا کسی همراهته وای به حالت. دیگه راستین رو نمی‌بینی. من با یه بدبختی تا اینجا آوردمش، دیگه نمیتونه، حالش خوب نیست. منم نمی‌تونم ببرمش بیمارستان. با یه ماشین بیا. فهمیدی؟ بدون وسیله نیایی‌ها. نمی‌دانستم از خوشحالی چه بگویم. زبانم بند آمده بود. با صدای بلندی پرسید: –با توام. هنوز پشت خطی؟ شنیدی چی گفتم؟ به زحمت گفتم: –آره، آره. شنیدم. –خوبه، آدرس رو الان برات می‌فرستم. همین الان راه بیفت. ...
🕰 همه در خانه‌ی بیتاخانم جمع بودیم. چند خانم کنار بیتاخانم نشسته بودند و هر دفعه که بلعمی بیتاخانم را مامان صدا می‌کرد با هم پچ پچ می‌کردند. انگار به گوشهایشان شک داشتند و می‌خواستند بدانند بقیه هم همان کلمه را شنیده‌اند. بعد که پرسیدم گفتند که آنها خواهرهای بیتا خانم هستند. جمعیت هر لحظه بیشتر میشد. دل بلعمی برای پسرش شور میزد. می‌گفت کسی را ندارد که دنبال بچه برود. من گفتم که می‌توانم با پدرم بروم. او هم به مهدکودک زنگ زد و از آنها خواست که پسرش را تحویل من بدهند. من و پدر برای تحویل گرفتن بچه رفتیم. آنقدر این پسر بچه شیطان بود که باورم نمیشد. دقیقا از دیوار راست بالا می‌رفت. بلعمی می‌گفت وقتی به خانه‌ی پدرش زنگ زده و به زن پدرش گفته که چه اتفاقی افتاده، او پس از گفتن تسلیت و پرسیدن شرایط و موقعیت بلعمی با دلسوزی گفته، الهی بمیرم حالا میخواهی کجا زندگی کنی؟ بلعمی با گریه می‌گفت حرفش برای یک لحظه داغ شهرام را از یادم برد. با خودم فکر کردم، مگر می‌شود یک نفر این قدر دور اندیش و نگران زندگی‌خودش باشد آن هم در این شرایط بهرانی و سخت دختر همسرش. شاید هم باید فکر می‌کردم مگر می‌شود یک نفر اینقدر سنگدل باشد. پدر از پسر بلعمی پرسید: –اسمت چیه آقا کوچولو؟ او همانطور که در صندلی عقب ماشین با جعبه‌ی دستمال کاغذی کلنجار می‌رفت گفت: –شروین. پدر نگاهی به من انداخت و پرسید: –مگه شروین اسم پسره؟ لبخند زدم. –اسپرته، هم رو دختر میزارن هم پسر. به روبرو خیره شد و گفت: –مردم چه اسمهایی میزارن، همیشه رو اسمهایی که حرف "ش" داشت حساسیت داشتم. با تعجب پرسیدم: –چرا؟ –از بس که خدابیامرز مادرم رو اسم گذاشتن حساس بود. می‌گفت اسم شخصیت بچه رو می‌سازه، رو بچه‌هاتون اسمی نزارید که حرف "ش" داشته باشه. خوب نیست. –چرا میگفتن خوب نیست؟ –مادرت خیلی زود از دنیا رفت. دقیقا وقتی مادرت سر تو حامله بود. من هیچ وقت ازش دلیلش رو نپرسیدم؟ ولی نصیحتش همیشه تو گوشمه، اصلا اون موقع‌ها همه چی فرق داشت. ماها زیاد از بزرگترها دلیل نمی‌پرسیدیم فقط می‌گفتیم چشم. برگشتم و نگاهی به شروین انداختم. همه‌ی برگه‌های دستمال کاغذی را درآورده بود و روی کف ماشین ریخته بود. هینی کشیدم و جعبه‌ی دستمال را از دستش گرفتم و زیرلب گفتم: –بابات حق داشته هفته‌ایی دو روز بیاد خونه. پدر اخمی کرد و گفت: –عیبی نداره. بعد جلوی یک مغازه نگه داشت و رو به شروین گفت: –با یه بستنی چطوری؟ شروین بالا و پایین پرید و گفت: –آخ جون، آخ جون، میخوام خودم انتخاب کنم. بعد فوری در ماشین را باز کرد. –عجب بچه‌ی مستقلی! پدر فوری خودش را به او رساند و بغلش کرد و گفت: –خطرناکه پسرم، دیگه یهود در ماشین رو باز نکن. شروین گفت: –من که پسر تو نیستم. پسر بابا شهرامم هستم. فکر می‌کنم این بچه سه سالش بود شاید هم کمتر ولی به اندازه‌ی یک بچه‌ی شش، هفت ساله می‌فهمید. پدر همانطور که با شروین حرف میزد و می‌بوسیدش به طرف مغازه رفتند. نمی‌دانم چرا دلم گرفت. شاید دلم می‌خواست پدر به جای شروین بچه‌ی مرا در آغوش می‌کشید. ناخوداگاه آهی کشیدم که احساس کردم چیزی در قلبم سوخت. گوشی‌ام را درآوردم و عکس تابلویی که راستین آن شعر را نوشته بود را نگاه کردم. از تابلو عکس گرفته بودم که هر وقت دلتنگ می‌شوم نگاهش کنم و حالا چقدر زیاد دلتنگش بودم. در تمام عمرم این همه فشار روحی را تحمل نکرده بودم. از وقتی فهمیدم شهرام تیر خورده ترسم از پری‌ناز و دارو دسته‌اش بیشتر شده و برای راستین نگرانتر شده‌ام. برای آنها که کشتن راستین کاری ندارد. البته این که چه کسی به شهرام تیر زده هنوز مشخص نیست ولی من هیچ کس را جز آنها نمی‌توانم برای انجام این کار تصور کنم. ...