eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
خـ♡ـدایـا.... مـرا ببخش بخاطر تمام لحظاتی ڪه بـودی و حضـورت را احسـاس نکـردم و نا امیـد بـودم ببخش همـه را صـدا زدم و هر دری را زدم جز نـام تـو و درگاه تـو را ببخشم برای تمـام لحظاتی ڪه منتظـرم بـودی و مـن نبـودم ببخشم برای تمام گله‌هایی ڪه کردم و نفهمیـدم ڪه گاهی ... از سر حکمـت نمی‌دهی و از سر رحمـت دادی و تشکـر نکردم بـر تـو تـوکل می‌کنـم و طلب مغفـرت می‌نمـایم از تـو ✨شبتون منور به نور الهی✨ 🌼
دقت کردین توی ایتا جدیدا تعداد کانالها خیلی زیاد شده، توی هر کانالی عضو میشه آدم، چند روز بعد بخاطر مطالب غیر مفید مجبور به لفت میشه ، حالا می‌خوام به شما کانالی را معرفی کنم که نمیگم تو ایتا نمونه‌اش نیست ولی از اکثر کانالای ایتا مفیدتره. این کانال جزو جذاب ترین کانال هایی هست که ایجاد شده و تا به حال زندگی افراد متعددی را تغییر داده است. 🕐 به مدت چند دقیقه دعوتتون میکنم به دیدن پست های کانال. مطمئنم همون کانالیه که برای تغییر بهش نیاز داری و دنبالش میگردی این کانال برای تمام زندگیت برنامه داره و جواب تمام سوالاتتو توی این کانال پیدا میکنی😊👇 http://eitaa.com/joinchat/1565523968Cb03b2bdb24 ظرفیت فقط ۲۳ نفر دیگه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
↻ به حشر هم که ↻ برانی مرا زِ خویش هنوز ↻ از اینکه نام تو بردم؛ ↻ به تو بدهکارم 【♥️】
عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل🤷🏻‍♀🙄 که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی✨💞 ♥️| 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•۰
🕰 من و بلعمی همزمان هینی کشیدیم. بلعمی با صدای بلند تکرار کرد. –تیر خورده؟ بیتا خانم همانطور که اشک می‌ریخت سرش را تکان داد. بلعمی گفت: –خدا ازشون نگذره، حتما کار پری‌ناز و دارو دستشه... با شنیدن این جمله‌ی بلعمی بیتا خانم گریه‌اش بند آمد و من لبم را گاز گرفتم و ابروهایم را برای بلعمی بالا دادم. بلعمی نگاهی به من انداخت و تازه فهمید چه حرف مگویی را گفته است. بیتا خانم پرسید: –همین پری‌نازی که معلوم نیست سر پسر مریم خانم چه بلایی آورده رو میگی؟ بلعمی سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. بیتا خانم بازوی بلعمی را گرفت و تکان داد: –با توام، اون این بلارو سر بچه‌ی من آورده؟ بلعمی گفت: –نمی‌دونم. من همین‌جوری یه چیزی گفتم. –اصلا تو از کجا می‌شناسیش؟ کار کم‌کم به جاهای باریک می‌کشید. آرام آرام با قدمهای کوچک شروع به عقب رفتن کردم. ممکن بود بیتا خانم از من چیزی بپرسد. حالا که بلعمی خودش همه چیز را خراب کرده بود پس خودش هم توضیح بدهد بهتر است. نمی‌خواستم پای من وسط کشیده شود. به در خروجی که رسیدم کمی خیالم راحت شد. داخل حیاط یک نیمکت بود. خانمی رویش نشسته بود. من هم با فاصله کنارش نشستم. خانم در حال فین فین کردن بود. نگاه گذرایی خرجش کردم، ناخنهایش را مثل بلعمی مانیکور کرده و لاک چند رنگی زده بود. از ناخن انگشت کوچکش هم یک قلب بسیار ریز طلایی آویزان بود. برایم جالب آمد و ناخوداگاه محو دستهایش شدم. متوجه‌ی من شد. اشکهایش را پاک کرد و نگاهی به من انداخت. دستش را به موهای یخی‌اش کشید و زمزمه وار شروع به بد و بیراه گفتن کرد. صدایش طوری بود که واضح می‌شنیدم که چه می‌گوید. چند لحظه‌ی بعد به طرفم چرخید و پرسید: –شما هم اینجا مریض دارید؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم. –حدس میزدم، آخه تو این مدت اینجا ندیده بودمت. پرسیدم: –خیلی وقته میایید اینجا؟ –آره بابا، من هر روز اینجام. البته امروز از صبح گفتن شوهرم مرخصه، دیگه میتونم ببرمش خونه. ولی من هنوز اینجام. –خب چرا نمیبریدش خونه؟ – چطوری ببرمش. باید اول پول بیمارستان رو بدم. –شوهرتون مشکلش چیه؟ –سوخته، تو این آتیش سوزیا ماشینش رو آتیش زدن مثلا رفته خاموشش کنه خودشم سوخته. آخه تمام زندگیمون همون ماشین بود. باهاش کار می‌کرد خرج زندگیمون رو درمیاورد. متاسف پرسیدم. –حالا تونست خاموشش کنه؟ –نه بابا، ماشین یهو منفجر شده هیچی ازش باقی نمونده. این بدبختم دستهاش و یه کم از صورتش و بدنش سوخته. اگه مردم خاموشش نمیکردن و فوری نمیاوردنش اینجا خیلی بدتر میشد. –اینجا که سوانح سوختگی نیست. –می‌دونم. دیگه دکترها همینجا بهش رسیدگی کردن. فکری کردم و گفتم: –حالا شاید دولت بهتون خسارت ماشین رو بده. پوزخندی زد و دوباره چند بد و بیراه به دولت گفت. – می‌خواست خسارت بده این آشوب رو به پا نمی‌کرد. آهی کشیدم و گفتم: –انشاالله درست میشه، توکلتون به خدا باشه. با شنیدن این حرف از دهان من جوری با خشم و نفرت نگاهم کرد که فکر کردم ناسزا گفته‌ام. دوباره حرفی که زده بودم را در ذهنم تکرار کردم، ولی دلیل ناراحتی او را نفهمیدم. دندانهایش را روی هم فشار داد و غرید. –هر چی می‌کشیم از شماها و این حرفهاتونه، صداتون از جای گرم بلند میشه، شماها مملکت رو به گند کشوندین. با دهان باز نگاهش کردم و او ادامه داد: –باشه توکل می‌کنم، شما دلت واسه دین و ایمون من شور نزنه. آخرشم می‌خواهید بگید به خاطر این دوتا تار مو و لاکیه که زدم. خدا داره تنبیه میکنه و حقمه. به مِن و مِن افتادم. –ببخشید...من...منظورم این بود...که... حرفم را برید. –منظور آدمهایی مثل تو رو من بهتر از هر کسی می‌دونم چیه. چند عابر که از آنجا رد میشدند با تعجب به ما نگاه کردند. خجالت کشیدم و از جایم بلند شدم. صدایش را بالاتر برد و گفت: –آره شما خوبید، فکر کردی با توکل و انشاالله گفتن میشه مملکت داری کرد؟ با این کاراتون همه رو ا‌ز دین زده کردید و... شروع به دویدن کردم و از آنجا دور شدم. جلوی در ورودی سالن بیمارستان ایستادم و نفسی تازه کردم. چرا اینقدر حرفهای بی‌ربط میزد. شاید هم حق داشت عصبانی باشد. حالا با این بی‌پولی می‌خواهد چیکار کند. کارت عابر بانکم را از کیفم خارج کردم. احتمالا موجودیی‌ام کم باشد. چطور به دستش برسانم؟ در همین فکر بودم که آقا رضا را دیدم. داخل سالن ایستاده بود و با دونفر پلیس صحبت می‌کرد. با دیدن پلیسها نمی‌دانم چرا ترسیدم و گوشه‌ایی خودم را پنهان کردم. طولی نکشید که آنها رفتند و من آقا رضا را صدا کردم. به طرفم آمد. –شما کجا رفتید؟ بی توجه به سوالش پرسیدم: –آقا‌رضا اونا کی بودن؟چی می‌گفتن؟ اینجا چیکار می‌کردن؟ ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
🕰 –یعنی معلوم نبود پلیس هستن؟ حالا شما چرا هول کردین؟ چیزی نبود. بیمارستان خبرشون کرده، بالاخره باید معلوم بشه چی شده. اونا فقط چند تا سوال در مورد خانم بلعمی پرسیدن. نفسم را محکم بیرون دادم و زیر لب گفتم: –کی این پلیس بازیها تموم میشه؟ آقا رضا پرسید: –با من کاری داشتید؟ –بله، تو کارتتون پول دارید؟ –پول؟ بله، چطور؟ مشکلی پیش امده؟ –می‌خواستم اگه میشه یه مقدار بهم قرض بدید. هاج و واج نگاهم ‌کرد. حرفم برایش عجیب بود. –الان تو این موقعیت پول قرضی برای چی می‌خواهید؟ به طرف حیاط بیمارستان پا کج کردم و گفتم: –یه لحظه بیایید، می‌خوام یه کسی رو نشونتون بدم. دنبالم آمد. –نمی‌خواهید بگید چی شده؟ کارتم را به طرفش گرفتم: –هر چی موجودی داره به حساب بیمارستان بریزید. برای بیمار اون خانمی که اونجا نشسته ببینید. دستم را به طرف آن خانم دراز کردم و اوضاعش را برای آقا رضا شرح دادم و ادامه دادم. –فکر نمی‌کنم موجودی کارتم کافی باشه، بقیش رو شما بدید من بهتون پس میدم. سرش را کج کرد و پرسید: –آشناتونه؟ به آن نیمکت خیره شدم. –یه جورایی همه با هم آشناییم دیگه. –خب پس چرا خودتون نمیرید بهش بدید. –آخه نمیخوام من رو ببینه، فکر کنم به آدمهایی مثل من حساسیت داره. بیچاره آقارضا از حرفهای من سردرنمی‌آورد. پرسید: –آخه برم چی بگم؟ یهو بگم امدم حساب کنم؟ –نه به خودش نگید. برید پذیرش نشونیش رو بدید بگید همون بیماری که خواسته ماشینش رو خاموش کنه سوخته. خود خانمه رو هم از دور نشونشون بدید می‌شناسن. چون اونطور که خودش میگفت همه اینجا می‌شناسنش. اسم بیمارش رو که فهمیدید برید صندوق دیگه. هنوز هم بهت زده نگاهم می‌کرد. –این چه جور نشونی دادنه، بعد بی‌میل به طرف پذیرش راه افتاد. همانجا در پشت ستونی ایستادم و به کارهایش نگاه کردم. بعد از کلی کلنجار با مسئول پذیرش ایستاد و به فکر فرو رفت. بعد به طرف در خروجی رفت، همان موقع آن خانم که شوهرش سوخته بود وارد سالن شد. آقارضا دوید و از دور به مسئول پذیرش آن خانم را نشان داد. بعد از چند دقیقه مسئول پذیرش مشخصات بیمار را به آقارضا داد. آقا رضا هم با برگه‌ایی که دستش بود به طرف صندوق رفت. سرم را برگرداندم دیدم آن خانم در حال حرف زدن با تلفن است در آخر هم به طرف صندوق رفت. آه از نهادم بلند شد. چشم‌هایم را بستم و سرم را برگرداندم. هر لحظه ممکن بود بفهمد که آقارضا می‌خواهد حسابش را تسویه کند. به خودم آمدم دیدم آن خانم آقا رضا را صدا می‌زند و درست پشت ستونی که من ایستاده بودم به هم رسیدند. –آقا به من گفتن شما حساب ما رو تسویه کردید. شما کی هستید؟ صدای آقا رضا واضح می‌آمد که گفت: –یه بنده خدا. –میدونم بنده خدا هستید، من رو از کجا می‌شناسید؟ آقا رضا چیزی نگفت. آن خانم گفت: –آقا با شما هستما، رو زمین چیزی هست که چشم ازش برنمی‌دارید. دارم حرف میزنما. –بله می‌شنوم. –وا! مگه جزام دارم نگاه نمی‌کنید؟ نکنه به خودتون شک دارید؟ عادت آقارضا بود که موقع حرف زدن با خانمها به همه‌جا نگاه می‌کرد جز صورت طرف مقابلش. آقا رضا گفت: –بله به خودم شک دارم. شما مشکلی دارید؟ حرفتون رو بزنید. صدای پوزخند خانم آمد. – جوونهای به قول شماها قرتی چشمشون همه جا میچرخه چرا هیچ اتفاقی براشون نمیوفته. اونوقت شما با این همه یال و کوپال... آقا رضا را نمیدیدم ولی از صدایش معلوم بود که عصبی شده. –اونا یا خیلی علیه‌السلام هستن، یا کلا مرد نیستن. حضرت علی به خانم‌های جوون سلام نمی‌کردن اونوقت من... –خیلی خوب بابا...حالا چرا بهت برمیخوره. نگفتی چرا تسویه کردی. –من کاری نکردم. یه خانمی گفت شما از آشناهاشون هستید بیام تسویه کنم منم آمدم. صدای پای آقارضا آمد که فوری از آنجا دور شد. ... .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
🕰 به انتهای سالن رفتم تا روی صندلی تکی که آنجا بود بنشینم. از همان دور بلعمی و مادرشوهر تازه کشف شده‌اش را زیر نظر داشتم. بلعمی گوشی‌اش را جلوی مادرشوهرش گرفته بود و چیزهایی نشانش میداد و چیزهایی برایش تعریف می‌کرد. احتمالا عکس پسرش بود. بیتا خانم انگار هنوز هم باورش نشده بود چون جوری با بهت و حیرت به بلعمی و گوشی‌اش نگاه می‌کرد که انگار چیز خیلی عجیبی می‌بیند. البته حق داشت. همه‌ی اتفاقهای مهم و عجیب زندگی‌اش در یک زمان اتفاق افتاد. چقدر دلیل به هم رسیدن این دو نفر به هم برایم جالب بود. انگار خدا با زبان بی زبانی با شهرام حرف زد و گفت حالا که خودت نمیری زن و بچه‌ات را به مادرت نشان بدهی خودم دست به کار می‌شوم. چطور حادثه های زندگی ما اینقدر زنده هستند. ما به طور باور نکردنی با یک خدای زنده سرو کار داریم که مدام زیرنظرمان دارد. زندگی کردن با یک خدای حی و زنده خیلی جذاب است. خدایی که با زبان خودش با تک تک ما حرف می‌زند. من خودم در گذشته فقط وقتی خدا را بیدار تصور می‌کردم که به مشکلی برمی‌خوردم. آن موقع بود که می‌رفتم در خانه‌اش را می‌کوبیدم و می‌گفتم: –خدا جون چقدر میخوابی بیا ببین زندگیم چقدر به هم ریخته یه نیم نگاهی بنداز مشکلم حل بشه. بعد از حل کردن مشکلم خدا دوباره می‌خوابید. غافل از این که من هستم که خوابیده‌ام و خدا هر چند روز یک بار بیدارم می‌کند و می‌گوید نباید بخوابی اینجا جای خواب نیست. پرستاری به طرف بیتا خانم آمد و چیزی به او گفت. همه هراسان بلند شدند. من هم به طرفشان رفتم. وقتی رسیدم بیتا خانم همراه پرستار رفته بود. از مادر پرسیدم: –اون پرستار چی‌ گفت؟ مادر هنوز به مسیر رفتن آنها نگاه می‌کرد. – گفت آقای دکتر بیتا خانم رو کار داره. بلعمی ناخنهایش را می‌جوید. ضربه‌ی آرامی روی دستش زدم. –این چه کاریه؟ فوری گفت: –پرستاره ناراحت بود. نکنه اتفاقی برای شهرام تو اتاق عمل افتاده باشه. روی صندلی نشاندمش. –ناراحتی پرستار که دلیل نمیشه، شاید خسته بوده. تو می‌دونی تیر به کجای شوهرت خورده؟ –من که ندیدم. مامان می‌گفت انگار طرف قفسه‌‌ی سینش بوده. با تعجب پرسیدم: –مامان؟ –منظورم مادر شهرامه. می‌گفت یکی از پرستارها گفته خون زیادی ازش رفته. نوچی کردم و در جای بیتا خانم نشستم. –از راستینم خیلی خون رفته بود، ولی حالش خوب شد. اینا جوونن، قوی هستن. آقا شهرامم طاقت میاره، خوب میشه، نگران نباش. بعد از تمام شدن جمله‌ام نگاه سنگین مادر را روی خودم حس کردم. آنقدر سنگین بود که جرات نگاه کردن به صورتش را نداشتم. بلعمی گفت: –آخه گفتی تیر اون به پاش بوده، می‌ترسم اُسوه، اگه بلایی سرش بیاد من با یه بچه چیکار کنم؟ کسی رو ندارم. –ناشکری نکن. پدرت که هست. حرفی نزد، فقط پوفی کرد و سرش را تکان داد. طولی نکشید که صدای جیغ وحشتناکی هر سه‌ی ما را هراسان کرد. بلعمی بلند شد و گفت: –وای، چی شد؟ بعد هم به سمتی که بیتا خانم رفته بود دوید. من هم دنبالش دویدم و گفتم: –کجا میری؟ بیتا خانم نبود که، شاید یه نفر... با دیدن بیتا خانم که همان پرستار زیر بغلش را گرفته بود حرفم را خوردم. بیتا خانم با دیدن بلعمی دوباره جیغ زد و گریه کنان گفت: –بچم رفت، بچم رو ندیدم بگم عروسیت مبارکه، ندیدمش بگم قدم بچت مبارک، ندیدمش، ندیدمش... بلعمی جیغی زد و روی زمین نشست و شروع به زدن خودش کرد. از شنیدن این خبر شوکه شده بودم مات و مبهوت ایستاده بودم. مادر خودش را به بلعمی رساند و دستهایش را گرفت و به زحمت بلندش کرد. آن پرستار هم بیتاخانم را به صندلیها رساند و نشاندش و گفت: –تو رو خدا آروم باشید، اینجا بیمارستانه. مادر هم بلعمی را کنار مادر شوهرش نشاند و رو به من گفت: –چرا ماتت برده، بیا به آقات زنگ بزن. با دستهای لرزان گوشی‌ام را درآوردم و شماره‌ی پدرم را گرفتم. بیتا خانم با همان حالت جیغ و گریه گفت: –تا حالا بچم رو دعوا نکرده بودم. ولی این بار می‌خواستم دعواش کنم. می‌خواستم بگم چرا به من نگفتی. انگار خودش فهمید رفت. آخه طاقت ناراحتی من رو نداشت. مادر شروع به آرام کردنش کرد و بیتا خانم رو به مادر ادامه داد: –به خدا طاقت ناراحتی من رو نداشت. اذیت می‌کرد ولی تا بهش اخم می‌کرد میومد دستم رو می‌بوسید عذرخواهی می‌کرد. می‌گفت مامان من هیچ وقت تو رو تنها نمیزارم. زنم بگیرم میارمش پیش خودت، با هم زندگی کنیم. مادر هم از حرفهای بیتا خانم به گریه افتاد. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
💥 ✍ ماست فروشی در روستا که گاو هایش از علوفه های مجانی خدا تغذیه میکنن ، ماستش را به بهانه دلار گران میکند ..! باغداری که درختانش در کشور خودمان با آبهای مجانی چشمه ها تولید شده اند میوه هایش را گران میکند..! برنج فروشی که برنجش را در سرزمین خودمان تولید کرده جنسش را گران میکند.. پزشکی که با پول این مردم تخصص گرفته، ویزیت و خدماتش را چند برابر می‌کند. این دلار نیست که گران شده این وجدان و انسانیت است که ارزاان شده ..‌! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💥 ° بعضیا ميگن: ‌بابا دلت پاک باشه! ° جواب از قرآن ؛ اون کسی که تو رو خلق کرده ، اگر دل پاک براش کافی بود فقط میگفت " آمنوا " در حالیکه گفته : « آمَُنوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحات » یعنی هم دلت پاک باشه ، هم کارت درست باشه ... ° اگرتخمه کدو رو بشکنی و مغزش رو بکاری سبز نمیشه. پوستش رو هم بکاری سبز نمیشه. مغز و پوست باید با هم باشه. ♡هم دل ؛ هم عمل ! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عــشــقِ♥️بـه مــحــمــدﷺ نورِ‌شمع🕯و فانوس‌نیست ڪه با فـوت‌هـای🌬بـچـه‌گـانـه‌ی شـارلــــی‌ابــدو خـامـوش‌شـود. ما عــشــق بـه مــحــمــدﷺ🌱 را روی قاب‌سینه‌هایمان✋🏻حڪ‌ڪرده‌ایم. برای خـامـوش‌شـدنـش😵باید قـلـب‌هاے مـا را خــُرد‌ڪـنـیـد.👊🏻
🕰 خانم را دیدم که بعد از مکثی دنبال آقا رضا دوید و صدایش کرد. –آقا، آقا، یه دقیقه صبر کنید. آقا رضا خیلی دورتر از ستونی که من پشتش ایستاده بودم. متوقف شد. آن خانم هم خودش را به او رساند و همانطور که موهای پریشانش را زیر شالش می‌داد، سربه زیر شد و شروع به صحبت کرد. دیگر حرفهایشان را نمی‌شنیدم. ایستادن آنجا بی‌فایده بود. به طرف طبقه‌ی بالا راه افتادم تا پیش بلعمی و بقیه بروم. بیتا خانم کنار بلعمی نشسته بود و دستهایش را در دستش گرفته بود و با بُهت به حرفهایش گوش می‌کرد. مادر هم کنارشان نشسته بود. انگشتهایش را در هم گره زده بود و متفکر نگاهش را به زمین چسبانده بود. نزدیکشان که شدم دیدم بیتا خانم سرش را با دستهایش گرفت و گفت: –باورم نمیشه، مگه میشه. یعنی شهرام یه بچه داره؟ یعنی من نوه دارم؟ بلعمی همین که من را دید گفت: –ایناها، شاهد از غیب رسید. از اُسوه بپرسید. اون در جریانه. بیتا خانم از جایش بلند شد و شرمنده نگاهم کرد و گفت: –من از تو خیلی شرمنده‌ام. ما در حق تو خیلی بد کردیم. ولی کاش یه جوری بهم می‌گفتی که شهرام زن و بچه داره. کاش از اول همه چیز رو... مادر حرفش را برید. –بیتاخانم ما هم خبر نداشتیم تازه فهمیدیم. بعدشم با این همه حرف و حدیث که پشت دختر من بود تو حرفش رو باور می‌کردی؟ احتمالا یه تهمت دیگه هم بهش می‌زدید و می‌گفتید از لجش داره این حرفهارو میزنه. بیتا خانم سرش را تکان داد. –بگید، هر چی دلتون میخواد به من بگید. حق دارید. شهرام خیلی در حق اُسوه بد کرد. حالا چطور تو روی مریم خانم نگاه کنم؟ خود شهرام چه جوابی داره به من بگه؟ به مریم‌خانم بگه، به شماها بگه...گریه‌اش گرفت. با همان حالت گریه ادامه داد: –این همه دختر برای ازدواج بهش پیشنهاد می‌دادم یه کلمه نمی‌گفت من زن و بچه دارم. چطور دلش امد این کار رو بکنه؟ وای خدایا اگه من براش زن می‌گرفتم چی؟ بعد از یه مدت جواب خانواده دختر رو چی می‌خواستم بدم، بالاخره که همه‌چی معلوم میشد. موقع حرف زدن هم مدام روسری‌اش را در دستش مچاله می‌کرد. بلعمی هم بلند شد و دستش را گرفت و گفت: –مامان جان حالا که هیچ کدوم از این اتفاقها نیوفتاده، پس جای غصه خوردن نیست. الان فقط باید دعا کنیم شهرام حالش خوب بشه. ابروهایم بالا رفت. بلعمی چه زود خودمانی شد. با صدای زنگ گوشی‌ام چشم از بلعمی برداشتم. آقا رضا پشت خط بود. وصل کردم. –چی شد آقا رضا؟ –پرداخت کردم. فقط الان میرم شرکت. چون این خانم خیلی اصرار می‌کنه که بگم کی خواسته حسابش رو تسویه کنه، هر جا میرم دنبالم میاد. برای این که شما رو نبینه بالا نمیام. تشکر کردم و از او خواستم که بگوید از کارت خودش چقدر پرداخت کرده و من چقدر به او بدهکار شدم. ولی او قبول نکرد و گفت که از کارت خودش چیز زیادی پرداخت نکرده و می‌خواهد همین مبلغ ناچیز را هم در این کار شریک شود. ...
🕰 –این یکی چی نوشته؟ صدف برایش توضیح داد. امیرمحسن سرش را تکان داد و گفت: –چرا بعضی‌ها حتی بعد از مرگشون هم دلشون میخواد به جاهلیتشون ادامه بدن و اون چهارتا دونه ثوابی هم که داشتن رو بسوزونن. صدف گفت: –منظورشون چیه این عکس رو زدن؟ خنده‌ام گرفت: –منظورشون اینه، اونی که الان زیر این خاک پوسیده، قبلا اینقدر زیبا بوده‌ها، فکر نکنید من زشت بودم. احتمالا استرس داشته نکیر و منکر ازش سوالهای سخت بپرسن، گفته بزار عکسم رو ببینن ازشون دلبری کنم. یه تخفیفی بهم بدن. امیرحسین گفت: –شایدم خانوادش اینطور خواستن. شاید اصلا خودش روحشم خبر نداره، بعد دوباره خندید. صدف گفت: –کاش زنده بود ازش می‌پرسیدیم آرایشگاه کجا رفته، کارشون عالی بوده. –می‌تونستن به جای این شعر و ورهایی که رو سنگ قبر نوشتن آدرس و شماره تلفن آرایشگاه رو می‌نوشتن که یه کمکی هم به مردم بشه، هم مشتری اون آرایشگاه زیاد میشد. هم براش باقیات و صالحات میشد. امیرمحسن همانطور که می‌خندید گفت: –بیایید بریم. الان اونقدر میگیم خودش از قبر میاد بیرون یه چیزی بهمون میگه‌ها. صدف گفت: –یه احتمال دیگه هم داره ها، شاید این کار رو کردن ملت از زیباییش خوششون بیاد یه فاتحه براش بخونن. گفتم: –اونی که این مدلی باشه و از عکس مرده خوشش بیاد اصلا اهل فاتحه خوندن نیست. صدای آخ گفتن شروین باعث شد به عقب برگردم. وروجک همراه شاخه‌ی درخت روی زمین پهن شده بود. به طرفش دویدم و بلندش کردم. –چیزیت نشد؟ خوبی؟ بغض داشت. ولی گریه نکرد. کنار ایستاد و به درخت زل زد. شاخه‌ی درخت را برداشتم و گفتم: –بیچاره درخته دستش شکست. حالا چیکارش کنیم؟ بی مقدمه گفت: –اون دیگه مرده، ببریم پیش بابا شهرام چالش کنیم. از حرفش خشکم زد و مثل برق گرفته‌ها خیره ماندم. آن روز عصر خسته از خانه‌ی بیتا خانم آمدیم. روی تختم دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم. بچه‌داری واقعا خیلی سخت است، آن هم بچه‌ایی مثل شروین که خستگی ناپذیر است حسابی انرژی‌ام را گرفته بود. موقع آمدن آویزانم شده بود که همراهم بیاید. بلعمی هم بدش نمی‌آمد. اما بیتا خانم اجازه نداد و گفت که بچه بد عادت می‌شود. تازه چشم‌هایم گرم شده بود که گوشی‌ام به صدا درآمد. با چشم‌های نیمه باز بدون این که شماره را نگاه کنم گوشی را روی گوشم گذاشتم. –الو. –الو، اُسوه خودتی؟ پری‌ناز بود. مثل فنر از جایم پریدم و صاف نشستم. –آره خودمم. راستین کجاست؟ –گوشهات رو باز کن ببین چی میگم. صدایش می‌لرزید، معلوم بود شرایط خوبی ندارد. –چی شده پری‌ناز؟ –هیچی، فقط گوش کن. ببین بدون این که به کسی حرفی بزنی مثل بچه‌ی آدم بلند میشی میای به این آدرسی که میگم، فهمیدی؟ تنها میای، بفهمم به کسی حرفی زدی یا کسی همراهته وای به حالت. دیگه راستین رو نمی‌بینی. من با یه بدبختی تا اینجا آوردمش، دیگه نمیتونه، حالش خوب نیست. منم نمی‌تونم ببرمش بیمارستان. با یه ماشین بیا. فهمیدی؟ بدون وسیله نیایی‌ها. نمی‌دانستم از خوشحالی چه بگویم. زبانم بند آمده بود. با صدای بلندی پرسید: –با توام. هنوز پشت خطی؟ شنیدی چی گفتم؟ به زحمت گفتم: –آره، آره. شنیدم. –خوبه، آدرس رو الان برات می‌فرستم. همین الان راه بیفت. ...
🕰 همه در خانه‌ی بیتاخانم جمع بودیم. چند خانم کنار بیتاخانم نشسته بودند و هر دفعه که بلعمی بیتاخانم را مامان صدا می‌کرد با هم پچ پچ می‌کردند. انگار به گوشهایشان شک داشتند و می‌خواستند بدانند بقیه هم همان کلمه را شنیده‌اند. بعد که پرسیدم گفتند که آنها خواهرهای بیتا خانم هستند. جمعیت هر لحظه بیشتر میشد. دل بلعمی برای پسرش شور میزد. می‌گفت کسی را ندارد که دنبال بچه برود. من گفتم که می‌توانم با پدرم بروم. او هم به مهدکودک زنگ زد و از آنها خواست که پسرش را تحویل من بدهند. من و پدر برای تحویل گرفتن بچه رفتیم. آنقدر این پسر بچه شیطان بود که باورم نمیشد. دقیقا از دیوار راست بالا می‌رفت. بلعمی می‌گفت وقتی به خانه‌ی پدرش زنگ زده و به زن پدرش گفته که چه اتفاقی افتاده، او پس از گفتن تسلیت و پرسیدن شرایط و موقعیت بلعمی با دلسوزی گفته، الهی بمیرم حالا میخواهی کجا زندگی کنی؟ بلعمی با گریه می‌گفت حرفش برای یک لحظه داغ شهرام را از یادم برد. با خودم فکر کردم، مگر می‌شود یک نفر این قدر دور اندیش و نگران زندگی‌خودش باشد آن هم در این شرایط بهرانی و سخت دختر همسرش. شاید هم باید فکر می‌کردم مگر می‌شود یک نفر اینقدر سنگدل باشد. پدر از پسر بلعمی پرسید: –اسمت چیه آقا کوچولو؟ او همانطور که در صندلی عقب ماشین با جعبه‌ی دستمال کاغذی کلنجار می‌رفت گفت: –شروین. پدر نگاهی به من انداخت و پرسید: –مگه شروین اسم پسره؟ لبخند زدم. –اسپرته، هم رو دختر میزارن هم پسر. به روبرو خیره شد و گفت: –مردم چه اسمهایی میزارن، همیشه رو اسمهایی که حرف "ش" داشت حساسیت داشتم. با تعجب پرسیدم: –چرا؟ –از بس که خدابیامرز مادرم رو اسم گذاشتن حساس بود. می‌گفت اسم شخصیت بچه رو می‌سازه، رو بچه‌هاتون اسمی نزارید که حرف "ش" داشته باشه. خوب نیست. –چرا میگفتن خوب نیست؟ –مادرت خیلی زود از دنیا رفت. دقیقا وقتی مادرت سر تو حامله بود. من هیچ وقت ازش دلیلش رو نپرسیدم؟ ولی نصیحتش همیشه تو گوشمه، اصلا اون موقع‌ها همه چی فرق داشت. ماها زیاد از بزرگترها دلیل نمی‌پرسیدیم فقط می‌گفتیم چشم. برگشتم و نگاهی به شروین انداختم. همه‌ی برگه‌های دستمال کاغذی را درآورده بود و روی کف ماشین ریخته بود. هینی کشیدم و جعبه‌ی دستمال را از دستش گرفتم و زیرلب گفتم: –بابات حق داشته هفته‌ایی دو روز بیاد خونه. پدر اخمی کرد و گفت: –عیبی نداره. بعد جلوی یک مغازه نگه داشت و رو به شروین گفت: –با یه بستنی چطوری؟ شروین بالا و پایین پرید و گفت: –آخ جون، آخ جون، میخوام خودم انتخاب کنم. بعد فوری در ماشین را باز کرد. –عجب بچه‌ی مستقلی! پدر فوری خودش را به او رساند و بغلش کرد و گفت: –خطرناکه پسرم، دیگه یهود در ماشین رو باز نکن. شروین گفت: –من که پسر تو نیستم. پسر بابا شهرامم هستم. فکر می‌کنم این بچه سه سالش بود شاید هم کمتر ولی به اندازه‌ی یک بچه‌ی شش، هفت ساله می‌فهمید. پدر همانطور که با شروین حرف میزد و می‌بوسیدش به طرف مغازه رفتند. نمی‌دانم چرا دلم گرفت. شاید دلم می‌خواست پدر به جای شروین بچه‌ی مرا در آغوش می‌کشید. ناخوداگاه آهی کشیدم که احساس کردم چیزی در قلبم سوخت. گوشی‌ام را درآوردم و عکس تابلویی که راستین آن شعر را نوشته بود را نگاه کردم. از تابلو عکس گرفته بودم که هر وقت دلتنگ می‌شوم نگاهش کنم و حالا چقدر زیاد دلتنگش بودم. در تمام عمرم این همه فشار روحی را تحمل نکرده بودم. از وقتی فهمیدم شهرام تیر خورده ترسم از پری‌ناز و دارو دسته‌اش بیشتر شده و برای راستین نگرانتر شده‌ام. برای آنها که کشتن راستین کاری ندارد. البته این که چه کسی به شهرام تیر زده هنوز مشخص نیست ولی من هیچ کس را جز آنها نمی‌توانم برای انجام این کار تصور کنم. ...
✍ حسين بن بشار گويد، به (ع) نامه‌اى نوشتم تا در مورد از او سؤال كنم، حضرت در جوابم فرمودند: 💥اگر برايتان آمد كه از ديانت و امانت او راضى هستيد، به او زن بدهيد. و اگر او را ردّ كنيد(و اين دو شرط را در نظر نداشته باشيد) سبب فتنه و فساد بزرگى خواهد شد. 📖 التهذيب، ج7، ص368 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سپیده سریع گفت : واااای این چه خوشگله ! من عوض میکنم سوغاتیمو مادرجون خندید و گفت: تو فداکاری نکن دخترم . اینو خدا بخواد برای زن حسامم آوردم میخوام ایشالا عروسم که شد بدم بهش که پای سفره عقد بپوشه اسم حسام که میومد من صدام همیشه میرفت بالا چه برسه که اسم زن احتمالیشم بیاد ! _وا ! اینو میگن تبعیضا ! ما نوه هاتونیم برامون انقدر مایه نذاشتین که حالا به فکر سفره عقد زن حسام خان هم بودین ! اما نگاهی که مادرجون بهم کرد و حرفی که پشتش زد باعث شد دهنم تقریبا بسته بشه ! _الهام جان هیچ کسی نمیدونه چی پیش میاد عزیزدلم نه من نه تو . من کاری رو میکنم که قلبم بهم میگه اینو آویزه گوشت کن مادر ولی من چه میدونستم که قلب پاکش چیزی رو میبینه که من صد سال بعدم نمیتونستم حدس بزنم حتی !! هنوز تو فکر حرف مبهم مادرجون بودم که ساناز یواشکی بهم گفت : _بیخیال بابا . حالا توام همیشه گیر بده به این حسام بدبخت ! خوبه از همه هم بی آزار تره ها _ من چیکار به اون دارم ؟ اصلا به من چه زنه عزیزش چی میخواد بپوشه سر عقد ؟! _ تو گفتی منم باور کردم حسود جونم ! _ برو بابا تو حسودی که عمرا به پای تو برسم _آره تو خوبی ! میگم الی میای بریم خونه ما یکم بشینیم حرف بزنیم ؟ بی معرفت از وقتی رفتی سر کار دیگه اصلا حواست به من نیستا . نمیگی آخه من دلم برات تنگ میشه ؟ من عادت داشتم یه عمری هر روز مزخرفات تو رو بشنوم !؟ خندیدم و گفتم : _ خوب مثل آدمیزاد شام دعوتم کن ببین میام یا نه ! دیگه اینهمه منت کشی نداره که _نیشتو ببند ! منت کشی کجا بود ؟ وظیفته بیای به من سر بزنی خیر سرت از تو بزرگترما _دیگه 6 ماه این حرفا رو نداره که ... ولی خوب باشه حالا که اصرار میکنی فکرامو میکنم ببینم میتونم بیام امشب شام خونتون یا نه؟! _ تو رو خدا یه وقت به زحمت نیفتی ! مدیونی اگه قرارهاتو به خاطر من کنسل کنیا ! _ نه بابا تو ارزشت بیشتر از این چیزاست عزیزم . من اگه سمپوزیوم خارج از کشورم داشتم امشب واسه خاطر تو کنسلش میکردم فدات شممم _ چی چی زیوم ؟! _ هیچی ! میگم یعنی شام افتادم خونتون _آهان . بهتر حداقل به هوای تو مامانمون یه غذای خوشمزه میپزه _ نترکی که همش داغ شکمتو داری تو !
✍️ فقط همین را بگویم رئیس جمهور بی مقدار و تهی مغز فرانسه می خواهد جلوی موج اسلام خواهی مردم اروپا را با حمایت از یک توهین کننده بی مقدارتر بگیرد.. مرده های متحرّک را چه به فهم؟! چه کسی در این ۱۴۰۰ سال خاک پاشی بر✨خورشید عالمتاب هستی 🌞✨ نور او را توانست خاموش کند ؟! ابوسفیان توانست یا معاویه ؟ یزید توانست یا متوکّل ؟ خسروپرویز توانست یا عبدالوهاب؟ اگر آنها توانستند تو هم می توانی... 🔥جهنّم مشتاق شماست بی مقدارهای تاریخ..🔥 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
💥وای بیا ببین اینجا چخبره 💫 💣💣بمب ارزانی👙👚👘👗👖👕 🔶مگه میشه اینقد ارزون😲 💥عضو نشی از دستت رفته🙃 👸 انواع پوشاک به قیمت عمده ارسال به سراسر ایران 🛫 تولید ایران و حمایت از ایرانی 😍😍 👸اینجا فقط واسه خوش سلیقه هاس 💥بهترین نیستیم بهترینا مارو انتخاب میکنن 💥 آیدی کانال @pal_pall https://eitaa.com/joinchat/494075966C2e25ac4ec2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ (ع)فرمودند: 🍃 هر کس از ترس فقر نکند نسبت به لطف خداوند بدگمان شده است. چرا که خداوند می‌فرماید: اگر آنان فقیر باشند خداوند از فضل و کرم خود بی نیازشان می‌کند. 📖 من لا یحضره الفقیه، ج3، ص251 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 بیتاخانم موقع دیدن نوه‌اش نمی‌دانست خوشحال باشد یا ناراحت. فقط گریه می‌کرد و بچه را در بغلش می‌فشرد. بیچاره شروین اول سردرگم فقط نگاه می‌کرد ولی کم‌کم خودش را از آغوش بیتا خانم بیرون کشید و روی پای مادرش نشست. کم‌کم همسایه‌ها یکی یکی برای عرض تسلیت می‌آمدند. نورا هم آمده بود ولی تنها. تعجب کردم کنارش نشستم و پرسیدم: –پس مریم خانم کجاست؟ آهی کشید و گفت: –وقتی ماجرای پسر بیتا خانم رو و تیر خوردنش رو شنید خیلی ترسید. همش می‌گفت نکنه بلایی سر بچم آورده باشن. حالش بد شد بردنش درمانگاه یه سرم بهش زدن. الانم خونس. من یه سر امدم تسلیت بگم و برگردم پیشش. نگاهم را به گلهای قالی دادم. –یعنی اونقدر مطمئن هستن که کار اوناس. ممکنه حالا اتفاق دیگه‌ایی افتاده باشه. –آخه با چیزهایی که در موردش شنیدیم حدس دیگه‌ایی نمیشه زد. راستی دیگه به تو زنگ نزدن؟ نگاهش کردم و مایوسانه گفتم: –آخرین باری که باهاشون صحبت کردم پری‌ناز گفت هر روز بهم زنگ میزنه، ولی نمی‌دونم چی شد موقع حرف زدن با راستین یهو پری‌ناز امد گوشی رو ازش گرفت و قطع کرد. انگار بی خبر از هم‌دستهاش به من زنگ زده بود و می‌ترسید اونها بفهمن. دیگه‌ام بهم زنگ نزد. –شاید برای این که بهانه‌ایی دست اونا نده صلاح دیده که فعلا زنگ نزنه، شایدم دنبال یه فرصته که تماس بگیره. بغض کردم. –خیلی نگرانشم. شب و روز فقط دعا می‌کنم صحیح و سالم برگرده. شبی نیست که بدون استرس و نگرانی بتونم بخوابم. هر شب خواب می‌بینم که امده ولی وقتی بیدار میشم و می‌بینم همش خواب بوده گریه‌ام می‌گیره. نورا سرش را تکان داد. –می‌فهمم. خیلی سخته، من و حنیفم هر شب براش دعا می‌کنیم. براش کلی نذر کردم. نگران نباش. دلم روشنه، اون میاد. فقط باید صبر کنیم. اشکم از گوشه‌ی چشمم چکید. –گاهی فکر می‌کنم اگه اون نیاد من دیگه نمی‌تونم زندگی کنم. من بدون اون... نورا دستش را روی پایم گذاشت و مطمئن گفت: –اون میاد. دیشب یه خواب خوب دیدم. حنیف برام تعبیرش کرد گفت به زودی راستین میاد و هممون رو خوشحال می‌کنه. بعد چشمکی زد و ادامه داد: –خوابهای من رد خور نداره ها. فردای آن روز برای خاکسپاری رفتیم. همه آمده بودند جمعیت زیادی جمع شده بود. بیتاخانم و بلعمی خیلی جیغ می‌زدند. من دست شروین را گرفتم و از آنجا دور شدم. با خودم فکر کردم نکند این صحنه‌ها اثر بدی روی بچه بگذارد. گرچه شروین اصلا توجهی به گریه و جیغ مادرش نمی‌کرد. انگار بارها این صحنه‌ها را دیده بود و برایش کاملا عادی بود. در قطعه‌ی کناری، صدف و امیرحسین را دیدم که روی هر سنگ قبری مکثی می‌کنند و بعد سراغ سنگ قبر بعدی می‌روند. به سراغشان رفتم. شروین دستم را رها کرد و شروع به کلنجار رفتن با شاخه‌های درختی شد که آنجا بود. من جلوتر رفتم و از صدف پرسیدم: –اینجا چیکار می‌کنید؟ صدف گفت: –دارم نوشته‌های روی سنگ‌قبرها رو برای امیرمحسن می‌خونم. –یه مشت اسم اخه مگه خوندن داره؟ –اسمها رو نمی‌خونم، مطالبش رو می‌خونم. دقت کن اُسوه به نوشته‌ها، همه نوشتن پدری دلسوز و مهربان، مادری فداکار...همش از این جور حرفهاست. انگار یه مشت فرشته اینجا دفن شدند. نگاهی به سنگ قبرها انداختم. –خب مگه چیه؟ صدف گفت: –خب برام سوال شد چرا حتی عزیزانمون میمیرن هم دست از دروغ برنمی‌داریم؟ با تعجب نگاهش کردم. –بابا حالا بیخیال، چه گیری دادی‌ها، خب شاید واقعا پدر دلسوز و مهربانی بوده. امیرمحسن لبخند زد. –اگه اینجوری بود و همه‌ی مردها و زنها دلسوز و مهربان و فداکار بودن که نه طلاقی اتفاق میوفتاد، نه دزدی میشد. نه قتل و قارتی میشد. اگه همه‌ی ما دلسوز و مهربان و فداکار باشیم که دنیا میشه گلستون. اگه اینطور بود که اصلا الان این شهرام بیچاره زنده بود و بچش یتیم نمیشد. نگاهی به پشت سرم انداختم، شروین از شاخه‌ی درختی آویزان شده بود. نمی‌دانم کجای این شاخه‌ی بی برگ برایش جالب بود. آن هم در این سرما چه حوصله‌ایی دارد این بچه. من حتی دلم نمی‌خواهد دستم را از جیبم بیرون بیاورم. سرم را به طرف صدف چرخاندم و به سنگ قبرها اشاره کردم. –خب پس چی بنویسن؟ مثلا همین شهرام رو سنگ قبرش چی بنویسن؟ نمیشه که خصوصیات اخلاقی بد طرف رو روی سنگ قبرش بنویسن. بعد بگن ما راستگو هستیم. صدف گفت: –مگه قراره حتما یه چیزی بنویسن؟ فقط مشخصاتش رو بنویسن. همین. امیرمحسن گفت: –وقتی من مردم رو سنگ قبرم بنویسید بالاخره بیدار شد. صدف خندید. –اتفاقا رو یکی از سنگ قبرها نوشته بود به خواب ابدی رفت. من هم خندیدم. چون دیده بودم که رفتن از این دنیا تازه اول بیدار شدنمان است. جلوتر سنگ قبری بود که عکس خانم آرایش کرده‌ایی رویش بود. خانم بسیار زیبایی بود. صدف آنجا ایستاد و عمیق نگاه کرد. برای من هم آن عکس عجیب بود. امیر محسن پرسید: ...
🕯آيت الله بهاء الدينى می‌فرمودند: 🕯شش ساعت از شب گذشته بود، چراغها خاموش و اهل خانه همه خوابيده بودند،  🕯ناگهان صداى كوبيدن در مرا از خواب بيدار كرد، در را گشودم ، ديدم زنى ايستاده است ، 🕯 چون مرا ديد، گفت : حاج آقا چراغ بقالى روشن است ، در را بستم و به اتاق رفتم ،  🕯در ذهن خود مى گذراندم كه اين چه خبرى بود، آن هم در اين وقت شب ،  🕯چرا بعضى مزاحمت ایجاد مى كنند!! 🕯چشمها را روى هم گذاشتم كه بخوابم ، صداى خفيفى شنيدم ، 🕯دقت كردم ، حدس زدم حركت سوسك باشد چراغ را روشن كردم ، 🕯ديدم دو عقرب بزرگ و سياه نزديك بچه كوچكمان در حال راه رفتن هستند 🕯فورا آنها را از بين بردم ، چراغ را خاموش كردم ، ناگهان متوجه شدم .....!!!! 🕯آن زن ماءمور بيدار كردن ما و سبب نجات اين طفل معصوم بوده است   💎اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى نبرد رگى تا نخواهد خداى  🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♥️ (ع)فرمودند: 🍃 کسی که مدعی محبت ماست ولی از دشمنان ما نمی‌جوید. 📖 بحارالانوار، ج۲۷، ص۵۹ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♥️ (ع) فرمودند: 🌴 منْ حَسُنَتْ نیتُهُ زیدَ فی رِزْقِهِ 🍃 هر كه فكر و نیتش نیک باشد، در روزی‌اش توسعه خواهد بود. 📖 تحف العقول، ص ۳۸۸، س ۱۷ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♥️ علیه السلام فرمودند: 🍃 دوست، مانند وصله[بر لباس]است پس آن را همانند و همرنگ خود انتخاب کن 📖 غررالحکم:۱۱۷۹ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستانم بوی عشق می دهند بوی خرمالو... آنقدر که های را دست در دست خیالت قدم زدم! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 –این یکی چی نوشته؟ صدف برایش توضیح داد. امیرمحسن سرش را تکان داد و گفت: –چرا بعضی‌ها حتی بعد از مرگشون هم دلشون میخواد به جاهلیتشون ادامه بدن و اون چهارتا دونه ثوابی هم که داشتن رو بسوزونن. صدف گفت: –منظورشون چیه این عکس رو زدن؟ خنده‌ام گرفت: –منظورشون اینه، اونی که الان زیر این خاک پوسیده، قبلا اینقدر زیبا بوده‌ها، فکر نکنید من زشت بودم. احتمالا استرس داشته نکیر و منکر ازش سوالهای سخت بپرسن، گفته بزار عکسم رو ببینن ازشون دلبری کنم. یه تخفیفی بهم بدن. امیرحسین گفت: –شایدم خانوادش اینطور خواستن. شاید اصلا خودش روحشم خبر نداره، بعد دوباره خندید. صدف گفت: –کاش زنده بود ازش می‌پرسیدیم آرایشگاه کجا رفته، کارشون عالی بوده. –می‌تونستن به جای این شعر و ورهایی که رو سنگ قبر نوشتن آدرس و شماره تلفن آرایشگاه رو می‌نوشتن که یه کمکی هم به مردم بشه، هم مشتری اون آرایشگاه زیاد میشد. هم براش باقیات و صالحات میشد. امیرمحسن همانطور که می‌خندید گفت: –بیایید بریم. الان اونقدر میگیم خودش از قبر میاد بیرون یه چیزی بهمون میگه‌ها. صدف گفت: –یه احتمال دیگه هم داره ها، شاید این کار رو کردن ملت از زیباییش خوششون بیاد یه فاتحه براش بخونن. گفتم: –اونی که این مدلی باشه و از عکس مرده خوشش بیاد اصلا اهل فاتحه خوندن نیست. صدای آخ گفتن شروین باعث شد به عقب برگردم. وروجک همراه شاخه‌ی درخت روی زمین پهن شده بود. به طرفش دویدم و بلندش کردم. –چیزیت نشد؟ خوبی؟ بغض داشت. ولی گریه نکرد. کنار ایستاد و به درخت زل زد. شاخه‌ی درخت را برداشتم و گفتم: –بیچاره درخته دستش شکست. حالا چیکارش کنیم؟ بی مقدمه گفت: –اون دیگه مرده، ببریم پیش بابا شهرام چالش کنیم. از حرفش خشکم زد و مثل برق گرفته‌ها خیره ماندم. آن روز عصر خسته از خانه‌ی بیتا خانم آمدیم. روی تختم دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم. بچه‌داری واقعا خیلی سخت است، آن هم بچه‌ایی مثل شروین که خستگی ناپذیر است حسابی انرژی‌ام را گرفته بود. موقع آمدن آویزانم شده بود که همراهم بیاید. بلعمی هم بدش نمی‌آمد. اما بیتا خانم اجازه نداد و گفت که بچه بد عادت می‌شود. تازه چشم‌هایم گرم شده بود که گوشی‌ام به صدا درآمد. با چشم‌های نیمه باز بدون این که شماره را نگاه کنم گوشی را روی گوشم گذاشتم. –الو. –الو، اُسوه خودتی؟ پری‌ناز بود. مثل فنر از جایم پریدم و صاف نشستم. –آره خودمم. راستین کجاست؟ –گوشهات رو باز کن ببین چی میگم. صدایش می‌لرزید، معلوم بود شرایط خوبی ندارد. –چی شده پری‌ناز؟ –هیچی، فقط گوش کن. ببین بدون این که به کسی حرفی بزنی مثل بچه‌ی آدم بلند میشی میای به این آدرسی که میگم، فهمیدی؟ تنها میای، بفهمم به کسی حرفی زدی یا کسی همراهته وای به حالت. دیگه راستین رو نمی‌بینی. من با یه بدبختی تا اینجا آوردمش، دیگه نمیتونه، حالش خوب نیست. منم نمی‌تونم ببرمش بیمارستان. با یه ماشین بیا. فهمیدی؟ بدون وسیله نیایی‌ها. نمی‌دانستم از خوشحالی چه بگویم. زبانم بند آمده بود. با صدای بلندی پرسید: –با توام. هنوز پشت خطی؟ شنیدی چی گفتم؟ به زحمت گفتم: –آره، آره. شنیدم. –خوبه، آدرس رو الان برات می‌فرستم. همین الان راه بیفت.
🕰 روی زمین مقابل مادر زانو زدم و به جان امیرمحسن قسمش دادم که با کسی درمیان نگذارد. مادر درمانده نگاهم کرد. –اگر سر تو هم بلایی بیارن چی؟ هنوز حرف و سخن اتفاق قبلی جمع نشده، به آقاتم فکر کن. اینجوری نگاش نکن، به روش نمیاره، دفعه‌ی پیش خیلی اذیت شد. سرم را پایین انداخت و با عجز گفتم: –اینبار فرق میکنه مامان. پری‌ناز ترسیده بود. اون گفت راستین رو تا اینجا آوردمش، پس به جز خودش کسی اونجا نیست. اون دیگه با راستین کاری نداره، من مطمئنم اونم نگران راستینه و میخواد زودتر درمان بشه، شاید از کارش پشیمون شده. به نظرم میخواد فرار کنه ولی راستین دست و پاش رو بسته. مادر پشت چشمی برایم نازک کرد. –چه خبره راستین راستین راه انداختی، خجالتم خوب چیزیه، بزرگتری گفتن... لبم را به دندان گرفتم: –ببخشید. مادر نگاهش را پایین داد و به فکر رفت. دوباره اصرار کردم. –مامان منم دلم میخواد به آقاجان بگم. ولی می‌دونم شده اون خودش میره ولی اجازه نمیده من پام رو اونجا بزارم. اگه این کار رو کنه می‌ترسم پری‌ناز بی‌عقلی کنه. مادر آهی کشید و با اکراه گفت: –باشه، ولی به شرطی که به یه نفر دیگه هم بگی، حالا به پدرت نمیخوای بگی حداقل به پسر بزرگه‌ی مریم خانم بگو، یا به شوهرش بگو. همینجوری من نمیزارم بری. دلم شور میزنه، تا بیای هزار تا فکر و خیال می‌کنم. میخوای خودم برم به یکیشون بگم؟ –نه مامان، به اونا نگم بهتره، ممکنه کار رو خراب کنن و برن به پلیس خبر بدن. بلند شدم. فکری به ذهنم رسید. –فکر کنم به آقارضا بگم بهتر باشه. –همکارت رو میگی؟ –اره، راه که افتادم بهش زنگ میزنم که اونم راه بیفته بیاد. دیرتر بهش زنگ میزنم که هم زمان نرسیم. فقط شما الان زودتر سویچ رو بیارید. مادر از همین حالا استرس گرفته بود و دستهایش را روی هم سُر میداد. با بی‌میلی از اتاق بیرون رفت. لباسم را از کمد بیرون کشیدم و آماده شدم. آنقدر ناآرام بودم که نمی‌دانستم می‌توانم رانندگی کنم یا نه. کاش میشد کسی همراهم بیاید. آماده شدم و منتظر در اتاق به این طرف و آن طرف می‌رفتم. چرا مادر دیر کرد. از اتاق بیرون رفتم. دیدم مادر کنار در اتاق خودشان ایستاده و به سویچ داخل دستش نگاه می‌کند. جلو رفتم و آرام پرسیدم: –چرا اونجا وایستادید؟ سویچ را به طرفم گرفت و با ناراحتی گفت: –اولین بار بدون اجازه‌ی آقات دارم کاری انجام میدم. دلم راضی نیست. می‌دونم اگه بفهمه از دستم ناراحت میشه. ولی از یه طرفم دلم واسه پسر مریم خانم می‌سوزه، بیچاره امیدش به توئه. سویچ را گرفتم و با تعجب پرسیدم: –واقعا؟ اخم کرد. –چی واقعا؟ –این که تاحالا بدون اجازه... سرش را به طرف دیگری چرخاند. –مگه تا حالا دیدی که بدون اجازه کاری انجام بدم. دستهایم را به علامت تسلیم بالا بردم. –نه، نه، منظورم اینه خیلی برام عجیبه، اخمش غلیظ‌تر شد. –کجاش عجیبه؟ –این که من اینقدر خوب بودن شما رو تا حالا کشف نکرده بودم. ابروهایش بالا رفت. خواست اعتراضی بکند یا غری بزند. ولی من اجازه ندادم و فوری گفتم: –نباید وقت تلف کنم. مامان جان برام دعا میکنی؟ مادر هم دیگر حرف را کش نداد و سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: –تسبیح از دستم نمیوفته تا تو بیای. –تسبیح خیلی خوبه، هیچ ذکری هم نگید چرخوندش بهتون آرامش میده. –تا رسیدی بهم زنگ بزن. یادت نره یکی اینجا دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشه ها. توام دعا کن تا بیای آقا جانت بیدار نشه. –حتما بهتون زنگ میزنم. آقام خوش خوابه بیدار نمیشه، فکر کنم شما دلتون بیشتر واسه بیدار شدن آقا جان شور میزنه تا... –آره دیگه پس فکر کردی برای چی دل تو دلم نیست. حرفی نزدم و خداحافظی کردم. پشت فرمان نشستم و استارت زدم. جلوی در پارکینگ که رسیدم ناخودآگاه یاد آن روز افتادم که راستین ماشینش را جلوی در پارکینگ ما پارک کرده بود و پری‌ناز را زیر نظر داشت. آن روز اصلا فکرش را هم نمی‌کردم آن مرد اخمو وارد زندگی‌ام بشود. مدتی طول کشید تا بفهمم نه تنها اخمو نیست بلکه خیلی هم مهربان است. آدرسی که پری‌ناز فرستاده بود را روی برنامه "نشان" وارد کردم و گوشی روشن را زیر دنده گذاشتم. پایین برنامه نوشته بود یک ساعت و هفت دقیقه‌ی دیگر به مقصد میرسم. پس خیلی دور است. شاید هم به خاطر ترافیک اینقدر طولانیست. قبل از حرکت پیامی به آقا رضا دادم و شرح واقعه را مختصر توضیح دادم آدرس را هم برایش کپی کردم و در دلم دعا کردم حداقل یک ربع دیگر پیام را ببیند. پایم را روی گاز گذاشتم و حرکت کردم. زیر لب فقط صلوات می‌فرستادم که بخیر بگذرد. استرسم باعث شده بود تسلطم بر رانندگی کم شود و از روی اجبار با سرعت کمی رانندگی کنم. ...
🕰 باورم نمیشد. مگر می‌شود پری‌ناز خودش زنگ زده بروم دنبال راستین. نکند دروغ می‌گوید. نکند بلایی سر راستین آورده‌اند و حالا می‌خواهند سر من هم... از این فکرها لرز تمام تنم را گرفت. پرسیدم: –راستین اونجاست؟ فوری گفت: –اره دیگه، پس کجاست؟ –گوشی رو بهش بده. –ول کن بابا، من باید گوشی رو قطع کنم. داد زدم. –پس دروغ می‌گی، تو راستین رو کشتی، این حرفهاتم نقشته که... عصبی گفت: –توهم زدی؟ من عشقم رو بکشم؟ اینجا اینترنت ندارم وگرنه عکسش رو برات می‌فرستادم. الانم حالش خوب نیست نمی‌تونه حرف بزنه. از حرفش حس حسادت تمام وجودم را گرفت. سکوت کردم و در ذهنم دنبال یک حرف منطقی ‌گشتم. چطور می‌فهمیدم راست می‌گوید. گفتم: –اگه راست میگی گوشی رو بزار روی گوشش... پوفی کرد و بعد از چند ثانیه گفت: –باشه. بعد با صدای آرامی راستین را صدا زد. من هم این کار را کردم. –راستین، این تویی پشت خط؟ راستین یه چیزی بگو...فقط یه جمله‌ایی چیزی بگو که بفهمم خودتی. صدای نفسهای آرام و نیمه منظمش می‌آمد. گریه‌ام گرفت و با همان حال ادامه دادم: –تو رو خدا یه چیزی بگو مطمئن بشم بتونم بیام. راستین مطمئنم کن. صدایی شبیهه ناله به گوشم رسید: –کدام سوی روم کز فراق امان یابم. شنیدن همین یک مصرع کافی بود تا هق هق گریه‌ام بالا برود. صدایش رمق نداشت. انگار خستگی همه‌ی این روزها در صدایش جمع شده بود. بعد از مکثی بار دیگر گویی تمام توانش را جمع کرد و گفت: –اُسوه، به خاطر من خودت رو تو دردسر ننداز. دیر یا زود پلیس ما رو هم پیدا میکنه، مثل بقیه‌ هم دستاش... با همان حالت گریه گفتم: –میام راستین، میام، دیگه از مرگ بالاتر که نیست. من همینجوری هم هر روز میمیرم و زنده میشم. پس پیش تو بمیرم بهتره. بعد از این جمله‌ام پری ناز با عجله گفت: –صداش رو شنیدی؟ با من که حرف نمیزنه، اما انگار صدای تو رو شنید زبونش حسابی باز شد. من در جواب پری‌ناز فقط گریه کردم. پری‌ناز نفسش را محکم بیرون داد و بعد از یک سکوت طولانی که فقط صدای هق هق من شنیده میشد، تماس را قطع کرد. صدای گریه‌ام مادر را به اتاق کشانده بود. نگران روبرویم ایستاد و خیره به چشم‌هایم نگاه کرد. –با کی حرف میزدی؟ دوباره خبری شده؟ کسی حرفی زده؟ گریه‌ام بند نمی‌آمد. مادر روی زمین نشست. –بگو دیگه، کسی طوریش شده؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم. با شنیدن پیام گوشی‌ام فوری بازش کردم. پری‌ناز آدرس را فرستاده بود. رو به مادر گفتم: –آقاجون کجاست؟ –خسته بود. فکر کنم خوابش برده چطور؟ –مامان میخوام یه خواهشی ازت بکنم تو رو خدا نه نیار. –ای بابا، دلم هزار راه رفت دختر. یه کلمه بگو چی شده دیگه. –پری‌ناز زنگ زده که برم راستین رو بیارم. میشه سویچ بابا رو بیاری بهم بدی؟ یه جوری که نفهمه. آخه پری‌ناز از پلیس می‌ترسه گفته تنها برم. گفت حال راستین بده باید زودتر برسونیمش بیمارستان، پری‌ناز الان از سایه‌ی خودشم ترس داره، مثل این که همدستهاش رو گرفتن، باید زودتر... مادر حرفم را بربد. –خب زنگ بزنه آمبولانس بیاد. آمبولانس که با اون کاری نداره. –نمی‌دونم چرا زنگ نزده، گوشی را برداشتم و همان شماره را که پری‌ناز با آن به من زنگ زده بود را گرفتم. خاموش بود. گوشی را روی تخت پرت کردم. –حتما دوباره سیم کارتش رو دور انداخته. دیگه نمیشه باهاش تماس گرفت. مادر گفت: –مگه عقلت کمه تنها پاشی بری بچه، حداقل با بابات برو. دوباره بغض کردم. –اگه این کار رو کنم و بلایی سرش بیاد چی؟ جواب خانوادش رو چی بدم؟