#الهام
#پارت171
چند دقیقه ای توی سکوت گذشت ، بلاخره حسام پرسید :
_خدایی نکرده چیزی شده اقا جون ؟
قشنگ معلوم بود که از چیزی عذاب میکشه ، حتی از گفتنش هم کراهت داشت ! تسبیح رو گذاشت روی میز و دستاش رو گره کرد
رو به حسام گفت :
_تو بگو بابا ، چیزی شده و من ازش بی خبرم ؟
متوجه شدم که یه لحظه چهره حسام منقبض شد ، ولی خیلی عادی گفت :
_نه آقا جون ! هیچ خبر تازه ای نیست
_نگفتم خبر ... خبر یعنی حرفی که بیفته سر زبون ! من میگم حرفی هست که تا خبر نشده باید به من می گفتی و نگفتی ؟
_شما که منو خوب می شناسید ، هر چی باشه اول همیشه به خودتون میگم
حاج کاظم استغفرالهی گفت و بلند شد ، کشوی میزش رو باز کرد و یه پاکت درآورد ... اومد روی صندلی نزدیک ما نشست و پاکت رو پرت کرد روی میز
_نشسته بودم تو دفتر که حسین اومد و این پاکت دستش بود ، گفت یه پسر بچه ، ۱۰ -۱۱ ساله داده دستش و گفته برسون به دست حاج کاظم
بی هیچ نام و نشونی ... دایی هات رفته بودن پی جنس ، بازش کردم ببینم چیه که برام بی آدرس فرستادن
از وقتی بازش کردم حالم حالیه که به زمین و زمان بند نیستم ، خواستم خودت بیای و دخترداییت رو هم بیاری که یه وقت خدایی نکرده بهتونی زده نشه
خواستم اول حرفاتُ بشنوم بعد قضاوت کنم
_مگه چی توی این پاکته آقا جون ؟
_بازش کن
خوشم اومد که حسام بدون اینکه شک کنه سریع پاکت رو برداشت و درش رو باز کرد ...
یه کاغذ رو کشید بیرون و شروع کرد به خوندن ، دست هام انقدر یخ کرده بود که بی حس شده بود .
خیره شده بودم به صورت حسام تا شاید بفهمم چی داره می خونه که هر لحظه اخمش بیشتر میشه
حاج کاظم گفت :
_بلند بخون حسام
_آخه آقاجون اینها همش ...
حاجی با تحکم گفت :
_این دخترم حق داره بدونه اینجا چی نوشته ، گفتم بلند بخون
حسام لب هاش رو روی هم فشار داد و به سختی شروع کرد به خوندن :
سلام حاج اقا ، امیدوارم که این پاکت به دست خودتون رسیده باشه
#الهام
#پارت172
دوست نداشتم که روزگار خوشتون رو ناخوش کنم و بشم زهر میون خانواده ی به ظاهر همه چی تمومتون !
اما با شناختی که من از شما دارم و با چیزایی که در موردتون از این و اون شنیدم وظیفه شرعی خودم دونستم که بهتون خبری رو بدم
چند وقتی هست که سر و گوش پسری که یه عمر با افتخار سعی کردین مثل خودتون بار بیاریدش داره می جنبه
میگن آدمیزاد جایزالخطاست ، پا که کج گذاشتی بلاخره می تونی چنگ بزنی به دامن خدا و پیغمبر و برگردی به راه راست
ولی حاج کاظم شما بگو آبروی ریخته رو میشه جمع کرد !؟
اگر آدم از غریبه ها ضربه بخوره سخته ولی میگه غریبه است یه زخمی زد و رفت ... نیاد اون روزی که مار تو آستین
پرورش بدی ....
به اینجا که رسید حسام دستش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت :
_آقا جون ...
_بخون !!
نمی دونم چی نوشته بود که انقدر دست دست می کرد برای خوندنش ... ولی بازم ادامه داد به حرمت حاجی
شما که این همه ادعای مذهب و با اعتقاد بودن و با خدا بودن داری دیگه چرا بی خبری از اینهمه اتفاقاتی که زیر گوشتون میفته ؟
که دختر برادر خانومتون که اونم شکر خدا بی خبر تر از شماست راه افتاده تو شهر و دست تو دست پسرتون طبل رسوایی شما رو می کوبند !
حاجی من یکیم از جنس خودت ، بخاطر همین نتونستم ببینم آبروتو می ریزند و هیچی نگم
می دونم که حرفام شاید باورش براتون سخت باشه مجبور شدم که مدرکی بفرستم تا سندی بشه به گفته هام
درسته دوره ی نامه فرستادن و عکس انداختن تموم شده ، ولی نه واسه ما که قدیمیه روزگاریم هنوز .
قضاوت با خودتون .... والسلام .
سکوت وحشتناکی شد ، نمی تونستم درک کنم کی بوده که اینجوری در حق ما دشمنی کرده ....
حسام یهو انگار چیزی یادش افتاده باشه خم شد و پاکت رو برگردوند روی میز ، چند تا عکس افتاد که از دیدنشون کپ کردم !
من و حسام توی ماشین ، جلوی در کتابخونه ، توی پارک ، چهره خندونمون
و بلاخره جعبه انگشتری که حسام به سمت من گرفته بود پشت میز کافی شاپ ....
هر کس دیگه ای هم جای حاج کاظم بود با دیدن این ها شکش به یقین تبدیل میشد
حاجی وایستاد جلوی حسام و گفت :
_بهم بگو ، بگو که این عکس ها هم دروغه و تو نیستی ، من منتظرم
حسام انگار که می دونست نتیجه ی حرفش چیه اول به من نگاه کرد و آروم چشم هاش رو بست بعدم بلند شد و
مردونه گفت:
_من به شما دروغ نمیگم آقاجون ... این عکس ها هم دروغ نیست !
🌷 #باشهدا
#شهید_مصطفی_چمران
❤️خدایــا...مرا بســوزان
استخوان هایـــم را خــرد کن،
خاکســترم را به باد بـسـپار،
ولے لحظه اے مرا از خــود وامسپار...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
گاهۍتمامجمعیتشـھر،
همانیڪنفرۍاستکہنیست💔:)
#حاجۍدلمونتنگھ . . .
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علمدار نیامد ...🥀
#HERO
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تباھ...🍂
•.
«بہجاےسیوڪردنعڪسحاجقاسم
توگوشیمون،اخلاقومعنویت حاجقاسمروتوخودمونسیوڪنیم🌿🌸»
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
⚘شہیــدان هوایے دگــر داشتند
ز غیرت دلے شعلہ ور داشتنـد
شہیدان ڪہ دل را بہ دریا زدند
عجب پُشتــ پایے بہ دنیا زدنــد
#آقامحمودرضا❣
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت173
به ثانیه نرسید که صدای سیلی محکمی که به گوش حسام خورد فضای دفتر رو پر کرد ....
به سرعت بلند شدم و خواستم چیزی بگم که دوباره نگاه حسام چرخید طرفم .
می فهمیدم که ازم توقع سکوت داره ، بلاخره پدرشو بهتر از من می شناخت ، سخت بود ولی نشستم و فقط اشک ریختم
حداقل طاقت آوردن در برابر سیلی که به نا حق اونم جلوی من خورد خیلی دردناک بود
حتی شاید از آبروی خودم مهم تر بود ! نمی دونم چرا !؟
حاجی رو برگردوند و رفت سمت پنجره دفتر ... دستاش رو گره زد پشتش و با عصبانیت گفت :
_اگر راستش رو نمی گفتی ... لا اله الا الله !
یکم سکوت کرد ... صدای هق هق من فقط شنیده میشد ، انگار حرف زدن براش حکم جون کندن رو داشت ...
دوباره ادامه داد
_جمعشون کن و ببر از اینجا ، نمی خوام چشم داییت بهشون بیفته ، هر چی بود همینجا خاکش می کنیم
حسام سخت می گذرم ازت ، خودت می دونی چرا !
حسام دستش رو گذاشت روی صورتش و گفت :
_آقاجون اونی که این چیزا رو برای شما فرستاده به فکر آبروتون نبوده ، گرگ بوده تو لباس میش ، خواسته منو خورد کنه تا ...
حاج کاظم دستش رو آورد بالا و گفت :
_تو نمی خواد به من درس بدی ، من ریشمو تو این بازار سفید کردم ، اونی که امروز به خودم عکس فرستاده
فردا هزار غلط دیگه میکنه و هزار چیز دیگه جور میکنه و می فرسته برای داییت !
می دونی چرا ؟ چون تو سرش چیزیه که ختم میشه به بی آبرویی تو و این دختر
نه من ! برای من آبروی این دختر مهم تر از هر چیزیه .
انقدر با قاطعیت حرف می زد که من دست از گریه کردن برداشته بودم و فقط گوش می کردم ، باور حرف هاش اصلا سخت نبود
حسام دوباره گفت :
_تکلیف چیه ؟
ترسم از چیزی بود که می دونستم شنیدنش ممکنه خوشایند نباشه ! حاج کاظم نشست پشت میز و تسبیحش رو
انداخت دور دستش و گفت :
_شب جمعه همین هفته قرار می ذاریم که بریم خونه داییت ... برای خواستگاری
میخکوب شدم، به گوش هام اعتماد نداشتم
! حسام رفت کنار میز و آروم گفت :
_ولی پدرِ من نمیشه انقدر زود ..
حاج کاظم چنان کوبید روی میز که من از ترس وایستادم و حسام یه قدم کشید عقب
_نمیشه که چی ؟ نذار حرمت بشکنم حسام ، تو پسر منی ! مرد باش و پای همه چی وایسا
#الهام
#پارت174
نفهمیدم منظورش از این حرف چی بود ، ولی باعث شد که حسام ساکت بشه ....
بعد از چند دقیقه با اجازه ای گفت و اومد سمت من
از پشت پرده ی اشک دیدم که چقدر داغونه ، دیدم که دستاش موقع جمع کردن عکس ها و برداشتن نامه می لرزه
آروم گفت بریم ، زیر لب خداحافظی گفتم و دنبالش راه افتادم
نشستیم توی ماشین حسام پاکت رو پرت کرد صندلی عقب و سرش رو گذاشت روی فرمون ، با دیدن حالش ، حالم خرابتر شد
بغضم بدتر از قبل ترکید ، با گریه فقط گفتم :
_از اینجا برو ....
می ترسیدم که بابام بیاد و تو این وضعیت ببینمون
ماشین روشن شد و راه افتادیم ، اما خیلی طول نکشید که زد کنار ... توی یه اتوبان بودیم
با دست اشک هام رو پاک کردم و با صدای گرفته گفتم :
_چرا حسام ؟ چی شد که اینجوری شد ؟ کی بود که در حقمون نامردی کرد ؟ مگه ما چه گناهی کردیم ؟
سرشو زد به صندلی و با آه عمیقی گفت :
_نمی دونم ، ولی مطمئن باش هر جوری هست پیداش می کنم و مجبورش می کنم که با زبون خودش بگه هر کاری که کرده
با پرخاش گفتم :
_دیگه چه فایده داره ؟ تو حتی نذاشتی از حقمون جلوی بابات دفاع کنیم ! مثل آدم های خطاکار سرمونو انداختیم پایین و اومدیم بیرون
ما که کاری نکرده بودیم حسام ! حاجی حتی بهمون فرصت توضیح دادنم نداد
با عصبانیت برگشت سمتم و داد زد :
_بسه الهام ، تو دیگه چرا این حرفو میزنی ؟ مگه نمی دونی حاج کاظم یعنی چی ؟ یعنی کی ؟
نمی فهمی اگر لب باز می کردیم تا هر چیزی بگیم بدتر گند زده میشد به همه چیز ؟
نمی دونی من باید حتی قید سرکارمم میزدم و می اومدم ور دست آقام و بابات تو همون بنکداری کوفتی کار می کردم ؟
تو دیگه کتابخونه که هیچ از اون خونه هم نمی تونستی بیای بیرون ؟
انگار یادت رفته یه چیزایی رو !
منم داد زدم :
_باید بهش می گفتی هیچی بین ما نیست ، می گفتی که فقط منو میرسونی ...
ما که گناهی نکردیم فقط از روی بدشانسیمون افتادیم تو تله ای که معلوم نیست کدوم از خدا بی خبری سر راهمون
پهن کرده و ندیدیمش !
_الهام جان ، دارم به ذهنت شک می کنم ! اینی که تو گناه حسابش نمی کنی همون چیزیه که تو خانواده پدریه من
آشوب راه میندازه !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_غریب
#مولا_جانم❣
💦دعا برای ظهورش
چه لذتی دارد
🌹غلام درگه مهدی چه
#عزتی دارد
💦بمان همیشه #منتظر و
بی قرار دیدارش
🌹که انتظار ظهورش
چه قیمتی دارد
💛الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💛
#بیـــــــᏪــــو
قامتِ نگاهش،کفایت ما بودبرای عشق🌿
•••
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت175
درسته من پسر عمتم ولی نا محرمیم ، اینو بفهم ، بابای من عکس دیده ، نمیشه انکارش کرد
با بدبختی دستامو گذاشتم روی صورتم و باز به هق هق افتادم ... در واقع می فهمیدم اما خودمو میزدم به اون راه
دلم نمی خواست باور کنم بخاطر یه مسئله به این کوچکی حالا سرنوشت و آینده ام قراره بیفته تو دستای حاج کاظمی که هیچ کس حتی بابای خودم روی حرفش نه نمی آورد !
یه مدت که گذشت هر دو آروم تر شدیم ، سرم رو تکیه دادم به شیشه و گفتم :
_حالا چی میشه حسام ؟
_الهام ، تا حکمتی تو کار نباشه هیچ وقت هیچ اتفاقی نمیفته ،
اونی که این مزخرفات رو فرستاده هم مطمئن باش نمی دونسته عاقبت کارش میشه تعیین کردن وقت واسه جلسه خواستگاری وگرنه اصلا این کارو نمی کرد
_یعنی چی ؟
_یعنی من مطمئنم طرف می خواسته به من یا تو ضربه بزنه نه به بابام !
_خوب چه ربطی داره ؟ من اصلا نمی فهمم چی میگی ؟
_هیچی ، بذار مطمئن بشم بهت میگم ، فعلا نباید کسی از قضیه امروز چیزی بدونه ... بذار صبر کنیم و ببینیم چی میشه
همیشه نباید جنگید ، یه جاهایی باید بر خلاف آب حرکت کرد ولی وقتی همه چیز علیه تواه بهتره بری سمت موافق
_داری میگی که هیچ مخالفتی نکنیم ؟ یعنی شب جمعه شما بیاین برای ...
زبونم نچرخید ، حس بدی داشتم ... دلم شکسته بود .
_نمی دونم به خدا نمی دونم . ولی تو رو جان مادرجون که اینهمه برای جفتمون عزیزه یه بار به من اعتماد کن
دختردایی
قول میدم پشیمون نشی ، من یه بار تو اعتماد کردم یادت نرفته که ؟ حالا وقت جبران کردنه
منتظر بود ... ازم جواب می خواست ، چی می تونستم بگم وقتی حداقل خودم می دونستم که حسام تنها کسیه که
بهش اعتقاد داشتم حداقل تو این شرایط !
در ضمن راه دیگه ای نداشتم ... نگاهش کردم ، برای اولین بار یه حس غریبی به دلم چنگ انداخت ... دلم نمی خواست از نگاهش دل بکنم
انگار تا حالا ندیده بودمش ، شایدم داشتم چیزی رو می دیدم که قبلا برام دیدنی نبود !
درکش سخته اما همونجا با اون حال بد ، زیر نگاه خیره اش انگار دلمو بهش باختم ... وقتی هم دل ببازی یعنی عقلت رو از قبل پیش کش کردی
چیزی نگفت ،چیزی نگفتم ، لبخندی زد و ماشین رو روشن کرد ... خوب شد که حسام انقدر شعور داشت
وگرنه باید می رفتم میمردم که 5 دقیقه زل زدم تو چشمش و مثل عقب افتاده ها انگار که آدم ندیده باشم خیره بودم تو صورتش !
#الهام
#پارت176
تا خود خونه سکوت مطلق بود ، حتی حال گریه کردنم نداشتم ... وقتی رسیدیم گفتم :
_حسام من همیشه بهت اعتماد داشتم و دارم ، بعد از خدا که خودش می دونه خطایی نکردیم چشمم به تواعه...
خودت درستش کن
پیاده شدم و با دستای بی جونم به سختی کلید انداختم و رفتم بالا
با همه حال خرابم لباس هام رو عوض کردم ، دست و صورتم رو شستم و رفتم به زور چند تا لقمه ناهار خوردم تا مامان مشکوک نشه
کافی بود بو ببره تا مثل همیشه کلید کنه بهم ، ظرف ها رو ریختم توی ظرفشویی و رفتم تو اتاقم در قفل کردم و دراز کشیدم
بغضی که هنوز کامل نشکسته بود و سر گلوم سنگینی می کرد مثل یه آتشفشان فوران کرد و ترکید
سرم رو فرو بردم توی بالش و تا می تونستم زار زدم ، حس می کردم وسط یه ضبدر گیر کردم که از چهار طرف به بن بست می خوره
اونقدر به حال خودم گریه کردم که به سرفه افتادم ... دلم برای حسام می سوخت ، دستی دستی داشتم زندگیشو به گند می کشیدم
وقتی یادم می افتاد که جلوی چشم من سیلی خورده از خودم بدم می اومد ،
شاید اگر من انقدر وبال گردنش نمی شدم تو این مدت حالا وضعش این نمی شد
کاش می دونستم کدوم از خدا بی خبری چجوری دیروز ازمون عکس گرفته و انقدر داغ فرستاده برای حاجی !
یهو انگار یه جرقه خورد به ذهنم ، سریع نشستم و موهام رو که چسبیده بود به صورت خیسم زدم کنار
چقدر من خنگم ! چطور تا حالا یادم نیفتاده بود ؟ محکم کوبیدم روی پیشونیمُ حمله کردم سمت کیفم و گوشیم رو پیدا کردم ...
یه پیام جدید از مزاحم !
صدای شکستن میاد ، چقدر لذت بخشه ببینی و بشنوی !!!
خدایا چرا نفهمیدم این مزاحمه بود که دیروز تو کافی شاپ بهم اس ام اس داد ، امروز گفت که چی میشه ،
اینم از پیامی که دقیقا وقتی فرستاده که از دفتر حاجی بیرون اومدیم ...
کار خودشه ! باید به حسام می گفتم
سریع شماره اش رو گرفتم ، همیشه آهنگ پیشوازش آدمُ آروم می کرد ...
_الو
_حسام کجایی ؟
_چیزی شده ؟
_نه یعنی آره .. یه چیزی فهمیدم باید حتما بهت بگم
_خوب بگو ، چی فهمیدی ؟ چرا صدات گرفته ؟
_هیچی ، کی میای خونه ؟
_ببین الهام فکر نکنم صلاح باشه تو این چند روز من و تو رو حداقل تو خونه با هم ببینند ... می فهمی که ؟
راست می گفت ، تو این اوضاع ممکن بود برامون دردسر بشه ...
ما ملٺ شهادتیم یعنے،
از خرد سالے و کودکے در بیابان ها،خرابہ ها
وشهرها ،منزل بہ منزل،
در جستجوی شهادتیم!
#روایٺدلدادگے
#حسینیڪتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
••💔
یڪےنوشتہبود↓
سهمِمنازجنگ
پدرےبود❝
ڪه هیچوقت
درجلسہےاولیاومربیان
شرڪتنڪرد💔
وهمینقدرغریب
#فرزندانشهدا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیـــــــᏪــــو
〖🌱 〗
یـٰارانهمـہرفتند،اَفسـوسکهـجـٰامـٰاندهمنـم؛
حـَسرتـٰااینگـلخـٰارا،همہجـٰاراندهمنـم . . .
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیـــــــᏪــــو
هر که در عشق، سر از قله برآرد هنر است؛
همــــه تا دامنهی کوه تحمل دارند 🌟...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت177
_الو ؟
_حق با تواه
_نگران نباش درست میشه ، حالا بگو ببینم چی شده ؟
_خیلی وقت بود که می خواستم بهت بگم ، چند وقتی هست که یکی مزاحمم میشه یعنی فقط پیام میزنه و مزخرف می فرسته
نمی دونم کیه چون خط جدیدم رو به کسی ندادم
_الان باید بگی ؟ یعنی من غریبه بودم ؟
_این چه حرفیه ؟ من فقط نمی خواستم بیشتر از این مزاحمت بشم
_مزاحم ... این صد بار تو مزاحمم نبودی و نیستی ، حالا این مزاحمی که میگی چی می نویسه ؟
_حرف های قبلیش همه چرندیات بوده ، ولی خوب دیروز که توی کافی شاپ نشسته بودیم برام یه پیام فرستاد
انگار که اونجا بود و ما رو با هم می دید ...
امروزم دو تا پیام زده که الان دیدم
حسام بخدا این خوده اونیه که دیروز ازمون عکس گرفته و فرستاده برای بابات
_عجیبه ! پیام هاش رو که پاک نکردی ؟
_نه همش رو دارم
_من تا نیم ساعت دیگه می رسم خونه ، سر راه میام اگر اشکالی نداره گوشیت رو چند ساعتی بهم بده
_باشه حتما
_فعلا
_خداحافظ
وقتی میس انداخت فهمیدم حتما پشت دره ، چادر رنگی مامان رو انداختم روی سرم و در رو باز کردم
وقتی چشمش به قیافه ام افتاد با تعجب گفت :
_الهام این چه وضعیه !؟ دو ساعت نشده اومدی خونه ... یادت رفت قول و قرارت رو ؟
گوشی رو گرفتم سمتش و گفتم :
_سعی کن پیداش کنی ، فکر نکنم پارسا باشه یعنی تقریبا مطمئنم چون اون هیچ چیزی از خانواده من نمی دونست
موبایل رو گرفت و با پوزخند گفت :
_خوب بحث عوض می کنی ، تو به فکر خودت باش من این ماجرا رو ختم به خیر می کنم ...اما اگر زندایی بفهمه
دیگه ..
کلافه گفتم :
_خیالت راحت نمی فهمه ، حواسم هست انقدر منو نصیحت نکن
از لحن تندم ناراحت شد اما فقط گفت :
_باشه ببخشید ، گوشی رو برات می فرستم
و رفت بالا .. درُ بستم و چادر رو با حرص از سرم کشیدم چشمم افتاد به خودم توی آینه ، بیچاره حسام حق داشت !!
#الهام
#پارت178
درسته که از برخورد بدم عذاب وجدان داشتم ولی انقدر قاطی بودم که قدرت درکم پایین اومده بود
حسام بهم نگفت که با دیدن شماره و پیام ها چیزی دستگیرش شده یا نه ، هر چی ازش پرسیدم فقط گفت بذار مطمئن بشم به توام میگم
منم دیگه اصرار نکردم ، مخصوصا که مزاحمِ مثل کسی که کارش رو به اتمام رسونده باشه یکدفعه کشیده بود کنار و هیچ خبری ازش نبود.
تنها کسی که از رازمون با خبر شد ساناز بود ، البته بهش سفارش کردم تا حسام بو نبره که چیزی گفتم ..
ساناز بر خلاف من خوشحال شد و سریع گفت:
_حسام راست میگه هر کی بوده شاید خاطر یکیتونو زیادی می خواسته اینجوری کرده تا بینتون شکرآب بشه و خودش بیاد تو میدون
غافل از اینکه هم تو هم حسام منتظر همچین فرصتی بودین
_یعنی چی؟
_یعنی چی بهتر از این ؟ حداقل خیالمون راحت شد که دیگه نسترنی نیست ،
وقتی هم که خود حاجی خواهان باشه نه عمو نه زنعمو هیچی نمیگن و میشه اونی که باید بشه تو میشی زن حسام به همین راحتی
_خیلی احمقی ساناز اگر واقعا اینطوری فکر میکنی ! من هرگز نخواستم که اینجوری زن کسی بشم ،
اونم وقتی می دونم یا حداقل حدس می زنم که حسام دلش با یکی دیگست
چطوری می تونم دل خوش کنم ؟ هان ؟ تو اصلا می دونی من الان دیگه پیش حاج کاظم هیچ آبرویی ندارم ؟
اونوقت با افتخار عروسش بشم ؟ یعنی حرمتم دارم پیش چشمش ؟
_حق با تواه ! اما نه در مورد حسام چون از خداشه نگو نه ، ولی در مورد حاجی هم خیالت راحت باشه گمون نکنم
انقدر ناشی باشه که با دیدن یه نامه و چند تا عکس وا بده
_فعلا که می بینی ناشیانه عمل کرد
_الهام بخدا تو خنگی ! حاجی زرنگ تر از من و توئه ، مطمئن باش فکراشو کرده و خواسته که پا پیش بذاره
خودتم می دونی که با همه حساسیتی که داره هیچ وقت نخواسته چیزی رو به بچه هاش تحمیل کنه ...
توام به حرف حسام گوش کن و یه بارم که شده بسپار به خدا همه چیز رو
اونوقت می بینی که خدا چجوری خوشبختت می کنه
من که از الان ثانیه شماری می کنم برای روز پنجشنبه ، یعنی حسام کوفتت بشــــه !
با همه ی این حرف ها دل من اصلا خوش نبود ، یه چیزی ته دلم بود که نمی تونستم حتی به ساناز حالی کنم چیه این که می دونستم حسام عاشق کسی شده که براش انگشتر خریده ، خودم برق عشق رو توی چشم هاش دیدم
#بیـــــــᏪــــو
وَنَفَخْتُفِيهِمِنرُّوحِی🦋
بهاحترامِروحِخداکهدردرونتوجوددارهگناهنکن...:)💛✨
#سورهیصادآیہ72
━━━━⪻✿⪼━━━━
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگي
هيچگاه به بن بست نميرسد
خدا که
باشدهرمعجزه اي
ممکن است
خدایا🙏
معجزات خوبت را
برای تمام عزیزانم سرازیر بفرما
شبتون بخیر 🌙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم 🖤
#السلام_علیک_یاسیدالشهدا
تشنگان عشق را با مُشٺ آبے جان بده
ڪربلا دورسٺ، مارا با سرابے جان بده
زندگے یعنے سلام سادهاے سمٺ شما
ایها الارباب مارا باجوابے جان بده💔
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
مابچهانقلابیهایادگࢪفتیم،
دنیاجایآࢪزوکࢪدننیست!
جایبهدستآوࢪدنه!
#شهادتمالبچهـانقلابیهاست🌿🚶🏿♂️
#آسیدعلےعشقمونھ🍃
_ _ _ _ _ _ _ _ _
°•🌿|ʝօɨռ⇩
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت179
حالا فقط بخاطر اینکه می دونسته اگر مخالفت کنه آبروی من میره می خواد مردونگی کنه و پا پیش بذاره ...
این فکری بود که مثل خوره افتاده به جونم و داشت ذره ذره ابم می کرد اما خوب گوش شنوایی نداشتم که بگم !
کتی خیلی اصرار کرد تا بگم چی شده و اونروز کجا رفتم ولی با یه سری حرف های الکی سر و تهش رو هم آوردم و
تقریبا مطمئنش کردم چیز خاصی نبوده
از وقتی عمه مامان رو خبردار کرد برای قرار شب جمعه ، مامان رو پا بند نبود و از اون بدتر بابا بود !
خوب برای اونها چی بهتر از این که دختره یکی یدونشون رو بدهند به حســـام ! حسامی که همه شیفته اخلاق و منش و متانتش بودن
مامان که همینجوریم حسام از دهنش نمیفتاد دیگه ول کن ماجرا نبود ، احسان خوشحال بود ولی وقت و بی وقت با چشم های کنجکاوش خیره می شد بهم
انگار فقط اون فهمیده بود که اومدن خانواده عمه انقدرام باعث تعجبم یا خوشحالیم نشده
فکر کنم خیلی سعی کرد تا به یه نتیجه ای برسه ولی بلاخره کم آورد و اون شب بعد از شام مستقیم اومد تو اتاقم تا از خودم بپرسه
رو تخت نشسته بودم و کتاب حافظ دستم بود ، دو دل بودم که فال بگیرم یا نه ، می ترسیدم که فالم خوب نباشه و دل چرکین تر از قبل بشم
با اومدن ناگهانی احسان کتاب رو گذاشتم روی میز کنار دستم و گفتم :
_بلد نیستی در بزنی ؟
نشست پیشم ..
_نه بابا ، آدم تو خونه باباش کلا به هیچ دری نمی زنه
_چه جالب !
_نمی دونستی ؟
_اصلا
_خاک تو سرت ، خوب یه بار می پرسیدی بهت می گفتم !
_یکم مودب باش احسان
_ادبت تو حلقم آبجی بزرگه
_مشکلی پیش اومده بعد از عمری یاد آبجی بزرگه افتادی ؟
_نه ... یعنی آره
_خوب ؟
_جون تو چند روزه یه سوالی افتاده تو مخم هی می چرخه میگه جواب جواب ! منم گشتم ولی نبود جوابش
_مطمئنی راستشو میگی ؟
_چطور ؟
#الهام
#پارت180
_مگه تو مخم داری ؟
_گفتی چند وقته یه کتک کاری حسابی نکردیم؟
خندم گرفت ، داشت آستیناشو میزد بالا ، اینجور وقتها عقلش نمی رسید شوخی چیه جدی چیه ! راستکی میزد
سریع گفتم :
_خشونت چرا داداشم ! سوالتو بپرس خودم جواب میدم بهش
_الان میگم
_منتظرم
صداش رو صاف کرد و یهو جدی شد
_الهام ، یه چیزی می پرسم جون احسان که می دونم چقدر دوستش داری راستشو بگو
_باشه ، ولی دفعه آخرت بود که قسمم دادی می دونی که خوشم نمیاد
_الهام ! چرا چند روزه یه جوری شدی ؟ از وقتی که عمه به مامان گفته میاد برای خواستگاری بر عکس همه که خوشحال شدن تو یجور دیگه شدی ،
نگو نه که خرفتم اگر نفهمم آبجیم کی خوشه کی ناخوش ! البته درسته تو خیلی وقته منو احمق فرض کردی و کلی
پیچوندیم ولی من هیچ وقت بیخیال آبجیم نشدم
حتی اون موقع که اومدی گفتی همکارت مرده و خودت شدی عین مرده ها !
رفتم دفتر تبلیغاتیه تحقیق ، خواستم ببینم چه خبره ... کی مرده ؟
اصلا فکر نمی کردم احسان همچین کاری کرده باشه ، به سختی آب دهنم رو قورت دادم و پرسیدم :
_تو چیکار کردی ؟
_کر که نیستی یه بار گفتم ! رفتم اما بسته بود ، دو روز پشت هم رفتم و خوردم به در بسته
خواستم که بازم برم اما خوب هم کلاس داشتم هم که یهو زدیم رفتیم شمال منم که حواس پرت دیگه کلا یادم رفت
می خواستم چیکار کنم و آمار بگیرم !
زد زیر خنده ، دلم می خواست کله اش رو بکنم از حرص ، اینم داداشه من دارم آخه !؟
_خوب ؟
_خوب و آب هویج ، به جون تو دیگه حوصله آمار گیری ندارم ، تازه انقدر تو این آمارگیریها خوردم به در بسته و
بن بست که دیگه اصلاحسش نیست
پس مثل بچه آدم خودت بگو چی به چیه ؟
_پاشو برو بیرون می خوام بخوابم ... هیچ خبری نیست که بگم خیالت راحت
_آخه جوجه منو دور نزن اونم بی راهنما ! من خودم ختمه بچه ها پایین شهرم
_حالاچرا پایین شهر؟!
_هان ؟ همینجوری که آتیشش پر بشه
_خدایا ، به چی متوسل بشم که این خنگ ُ شفا بدی ؟
اومد نزدیک و جوری که حرصمو در بیاره گفت :
_به همونی که انقدر قشنگ دعاتُ مستجاب کرد و حسام رو خر کرد بیاد اینجا !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای شنیدنی نامه رزمنده مدافع حرم به امام رضا(ع) از زبان حجه اللاسلام سید حسین آقامیری
رزمنده ای که حتی یک بار هم حرم امام رضا(ع) نرفته بود اما امام رضا نامه شهادت این رزمنده را امضا کرد
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
حتماً امتحان خواهید شد... حتماً 💥
#پناهمن
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
15.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👤 آیت الله حائری شیرازی
💥خداوند شمشیر امام زمان را آماده کرده
💖 قاسم سلیمانی، شمشیر اسلام بود که در کوره آتش و زیر پُتکِ جنگ هشت ساله ایجاد شده بود.
🇸🇦الان هم عربستان متوجه نیست که با بمباران چند ساله، در حال تبدیل کردن یمن به شمشیری کم نظیر برای امام زمان است.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
° رفــیق عارفــم از من نـزد مادرت زهــرا یادي بکن ...(:❤️🍃
کدام یک از افعال نیکت #خلبان پروازت شد ...
هق هق گریه ات به وقت #نماز_شبت یا کنترل نگاهت
تو آنچنان #عارفانه زیستی که همه را مسحور خود ساختی و قلب ها را فتحکردی ...
آری آنچنان حق را شناختی که اینگونه #عاشقانه خرید تورا ...
خوشابحالت
بگو از برای این دل ندیده ..شیرینی آن لحظه ای کهمادرت #زهرا به تولبخند زد چگونه طعمی داشت ...
از سفر عشقت بگو ...
رفیق عارفم ...
از من نزد مادرت زهرا یادی بکن
سلام مرا به مادر برسان ...
کاش من هم, همسفر تو میشدم.
شهید #احمد_علی_نیری در ۲۷ بهمن سال ۱۳۶۴, در حالی که ۱۹ سال از کشتی عمرشان میگذشت , به فیض #شهادت نائل امدند. وی یکی از شاگردان خاص #آیت_الله_حق_شناس بودند.
پنج صلوات هدیه به روح مطهر #شهید بزرگوار.
✍به قلم #زهرا_حسینی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•