❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🦋مولای من چشم وجودمان
خیره به نورِ حضور شماست و دست استغاثه
🦋و روی حاجتمان
متوسل به درگاه تان تا خداوند
طلعت رشیدتان را به ما بنمایاند
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
#بیو_گرافی ...|💓°•🚜
↻|گاهیوقتها باید تَرَک برداری،
تا نور بیاد تو زندگیت^🔗
-----------------------------
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دعای امام سجاد (ع) - حاج اقا قرائتی.mp3
7.77M
🎧🎧
⏰ 11 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ اهل بیت مظلومند
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_قرائتی
🔹 #نشر_دهید
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت204
چند دقیقه ای روی صورتم کار کرد و بعدم با ذوق رفت عقب و گفت :
-وای نمیری الی ، مثل ماه شدی !
تا خواستم خودمُ جلوی آینه ببینم در باز شد و مامان اومد تو
با دیدنم زد به صورتشُ گفت :
_خاک به سرم این چه ریختیه ؟ دیگه سرخاب سفیداب نبود بمالی رو صورتت ؟
سانی : وا زنعمو خوب بیچاره عروسه مثلا، باید یه رنگ و لعابی داشته باشه یا نه !؟
_امان از دست تو وروجک ، مگه نمی دونید حسام و حاج کاظم از این قرتی بازی ها خوششون نمیاد ؟
می خواهی نیومده پشیمونشون کنی؟
سانی قری به گردنش داد و گفت :
_بابا بله برونشه ! حسام بیخود می کنه حرفی بزنه ، الهام خودش حالشو می گیره
بعدشم زنعمو جونم حاج کاظم بیچاره کی تا حال به صورت ما نگاه کرده آخه ؟
_ من نمی دونم اصلا ، ایشالا که مادرجون خودش دعواتون کنه !
رفت بیرون و درُ بست ، با تعجب رفتم جلوی اینه تا شاهکار ساناز رو ببینم ... یهو زدم زیر خنده
مامان این همه گیر داد فقط بخاطر ریمل و خط چشم و یکم رژگونه که اتفاقا اصلا تو ذوق نمی زد و خیلیم کم رنگ بود ؟!
سانی زد پشتم
_مرض ! انقدر ذوق مرگی که مثل دیوونه ها می خندی ؟
_وای سانی دستت طلا ، یکم قیافه گرفتم !
_قربونت برم قابلی نداشت یه بوس بده به دختر عمو
_چه غلطا ! من عیدا فقط تو رو بوس می کنم
_بشکنه دستی که نمک نداره ... بی چشم و رو
مهمون های ما زودتر رسیدند ، عمه هم تقریبا نیم ساعت بعد با فک و فامیل شوهرش سر و کله اش پیدا شد
خوب بود که زیاد خجالتی نبودم وگرنه از دیدن این همه آدم حتما سکته می کردم !
ایستاده بودیم و همینجوری پشت سر هم سلام می کردیم !
یهو ساناز گفت :
_یا قمر بنی هاشم !
_چی شد !؟
_ به حسام نگاه نکنیا !
لحن پر از تعجبش باعث شد سریع سرمُ بیارم بالاو زوم کنم روی حسام ، تپش قلبم رفت بالا
بیچاره سانی گفت نگاه نکن ها ! مدل موهاشو عوض کرده بود ، به قول احسان خورد زده بود ...
《♥️✨》
#تلنگرانہ
گاهی اوقاٺ بہ جاے اینکه فریـاد بزنیم
براے تعجیل امام زمان صلوات ^^
فریـاد بزنیـم ~↓
براے تعجیل امام زمان امروزُ گناھـ نڪن (:
_ _ _ _ _ _ _ _ _
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
-چه خوش گفت شاعر شیرین سخن:)
+چی گفت؟!
-دلمان یک بغل سیر #حرم میخواهد..!
#نیازمندیها..
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
14.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا ابن الحسن
شیعه ندارد جز تو کَس ...
#استورے
#امامزمان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
584.7K
♨️بیدار شدن از خواب غفلت
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 #آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
کام ما هر روز
شیرین گردد ،
از دیدارتان ...
🌷شهید حاج حسین خرازی🌷
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
11.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استورے
برای ما بهشت دیدهها ؛
جهنم آنجاست که تو نباشی 💫....
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت10
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
غوغایی افتاده بود در خانه ی خانم جان .
گرچه پدر هنوز هم ناراضی بود و گه گاهی یواشکی به مادر غر میزد که چرا او هم مخالفت نکرده ، اما خانم جان بالاخره حرفش را به کرسی نشاند و همه را به تکاپو واداشت .
عمه و آقا آصف برای خرید میوه و شیرینی و بعضی هدایا به خرید رفتند . پدر و خانم جان هم برای صحبت با روحانی مسجد محله رفتند و من ماندم و مادر و مهیار .
مادر که در نبود بقیه مشغول دم کردن برنج شد و من و مهیار تنها کسانی شدیم که روی ایوان خانم جان ماندیم .
سیب هایی که چیده بودیم دست نخورده باقی مانده بود و تنها کسی که داشت سیب درون پیش دستی اش را پوست می گرفت مهیار بود .
سیب را پوست گرفت و با چاقو چند تکه کرد و بعد در حالیکه یکی را سر همان چاقوی میوه خوری اش میزد ، سمتم گرفت .
نگاهم یک لحظه در سادگی نگاه عاشقش محو شد . سیب را از سر چاقو برداشتم و ریز گفتم :
ـ ممنون .
و شنیدم :
ـ نوش جان .
چقدر شیرین بود ! یا اثر دست مهیار بود یا واقعا سیب های خانم جان با بقیه فرق داشت .
در سکوت دل انگیز خانه ی خانم جان تنها بودیم و هر دو از این سکوت لذت می بردیم که مهیار این سکوت را شکست :
ـ مستانه !
نگاهم سمتش رفت . سرش را پایین گرفت . از خجالت نبود . می خواست من راحت تر باشم :
ـ می خوام یه بار از خودت بشنوم ... امروز خیلی دیر و با تردید بله رو گفتی ... حالا می خوام از خودت بشنوم ... می خوام مطمئن بشم که توی رودربایستی گیر نکردی ... همون قدر که توی این همه سال من به تو فکر کردم ... تو هم به من فکر کردی ؟
با آن که مزاحمی برای شنیدن حرف هایمان نبود ، اما اعتراف برای من کار سختی بود .
بر خلاف من ، مهیار خیلی راحت می توانست در مقابل همه ، مرا از پدرم خواستگاری کند .
آنقدر که حتی خود من هم شوکه شدم .
بالاخره زبان گشودم :
_با اینکه خانه ی خانم جان نمی اومدم اما ... یاد اون پسر بچه ای بودم که با همه ی لجبازی و شیطنت های من ، ... باز هم راضی بود که اذیتش کنم ... هیچ وقت شکایت نمی کرد و حتی وقتی ... تمام کاسه ها را می شکستم و می انداختم گردنش ... یا وقتی باغچه ی سبزی خانم جان را لگد مال می کردم و به دروغ می گفتم کار اوست ... بازم اهل قهر نبود!
خندید . صدای خنده اش مرا هم به گذشته برگرداند و کمی بعد هردو با هم خندیدیم .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیـــــــᏪــــو ❄️☃️
حـآل ِشیریـن ِزیارتنامـهخواندندرحـرم
میکشاندسوےمشهـدعاقبـتفرهـآدرا...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•