فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➕فرمانده که شما باشید...😌🌿
➖سربازتان میشود سردار تمام دلهای عالم❤️
#القدساقرب🇵🇸✌️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼شب داستان زندگی ماست
⭐️گاهی پرنور
🌼گاهی کم نور میشود
⭐️اما بخاطر بسپار
🌼هر آفتابی غروبی دارد
⭐️و هر غروبی طلوعی
🌼قرنهاست که هیچ شبی
⭐️بی صبح شدن نمانده است
🌼به امید طلوع آرزوهایتان
-------------------
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
عمریست که در انتظار او ماندیم
در غربت سردخویش جا ماندیم
او منتظر ماست تا برګردیم
ماییم که در غیبت کبری ماندیم
کاش صدای انا المهدی به گوش برسد
کاش این انتظار به پایان برسد
کاش یوسف زهرا به کنعان برسد
کاش کلبه احزان به گلستان برسد
کاش ته این قصه به کربلا نرسد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#مثل_پیچک
#رمان_آنلاین
#پارت_189
دو سه روزی بود که از گلنار خبر نداشتم. و درست همان روزی که دیوارهای اتاق بهداری تمام شد، وقتی داشتم تغییر فاحش آن رنگ ساده را با چشمانم میدیدم....
آقا پیمان با همان دستمالی که هنوز به سر بسته بود و قلمویی که در دست داشت به من که ورودی در ایستاده بود گفت:
_خوب شده؟
_عالی شده... دستتون درد نکنه... خیلی زحمت کشیدید... آن شاالله دامادیتون جبران کنیم.
لبخندی به لب آورد که فوری از لبش پاک شد و با دست آزادش دستمالی که به سر بسته بود را کشید.
چشمانش جایی پشت سر من خیره بود که چرخیدم و با دیدن گلنار با دستمال بزرگی که روی دستش داشت غافلگیر شدم.
_گلنار!
سرش را پایین انداخت و سعی کرد به پیمان نگاه نکند.
_بی بی واست غذا فرستاده،... رقیه خانم هم آش.
و صدای پیمان بلند شد:
_سلام...
نگاهش مجبور شد سمت پیمان بچرخد.
_سلام.
دستمالی که محتوای آن از محبت بی بی و رقیه خانم، پر شده بود را از او گرفتم.
_ممنون زحمت کشیدی... پس بمون تا با هم یه چایی بخوریم.
_نه... مزاحم نمیشم.
تا خواستم بگویم « نه، مزاحم نیستی »، آقا پیمان گفت:
_بمونید.
و گونه های گلنار از همان یه کلمه سرخ شد. چایی دم کردم و همه در حیاط بهداری روی پله ها نشستیم. من کنار حامد و پیمان و گلنار با فاصله ی یک پله کنار هم.
_دستت درد نکنه پیمان... خیلی زحمت کشیدی... واسه دامادیت جبران کنم.
حامد گفت و پیمان کمی چرخید سمت حامد.
_ان شاالله...
و نگاهش سمت گلنار رفت که سر به زیر بود و ساکت.
_از مراد چه خبر؟
من پرسیدم و گلنار سر بلند کرد:
_هفته ای یکبار میاد اعصاب پدرمو بهم میریزه و دنبال جوابه و بعد میره.
پیمان با حرص گفت :
_پسره بی شعور... جوابت واضحه دیگه... گمشو برو.
_نه...
نگاه همه ی ما سمت گلنار رفت که ادامه داد:
_میخوام تمومش کنم... دیگه خسته شدم... نمیخوام هر شب اعصاب پدرم رو خرد شده ببینم... شاید قسمت من هم همین باشه.
پیمان عصبی به جای ما، جواب داد:
_قسمتت اینه که خودت رو بدبخت کنی؟!... خب پس برو باهاش ازدواج کن... آره قسمتت همینه.
گلنار سر چرخاند سمت پیمان.
_قسمتم این هم نیست که یه ماه منتظر بمونم.
انگار خوب کنایه ای زد... از گلنار خجالتی بعید بود!
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چادرانه🍃🤍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🚀موشک به جای جای تلاویو میزنیم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#یڪروایتعاشقانہ💍
میدونے چے دیدم؟
من جداییمون رو دیدم
زدم بہ شوخے کہ تو مثل سوسولها
حرف مے زنے
برگشت گفت : نہ تو تاریخ بخون
خدا نخواسته اونایے کہ خیلے بہ هم
دلبستہن، خیلے کنار هم بمونن :)💔
شهید محمدابراهیم همت
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دوستان عزیز و همراهان گرامی
ممنون از استقبال و لطفی که نسبت به ما و رمان پیچک دارین♥️
لطفا صبور باشید جواب همه شما دونه دونه داده میشه...
حجم پیام ها بالاست .صبور باشید🙏🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحتون عالی💗
💫امیـدوارم
امروزتون 💫
🌸❣با بهترین لحظه ها
🌸❣و موفقیتها گره بخوره
🌸❣و سرشاراز خیر و برکت
🌸❣و لبریزاز آرامش باشه
حال دلتون خوب خوب باشه💗
روزتـون زیبـا و در پنـاه خدا 💗
بهترین نوع از لحظہ شمارے
براے دیدن یـار هم مےرسہ
بہ حضرت مولانا کہ مےفرماید : 🤪
اشتیاقے کہ بہ دیدارِ تـو دارد دِلِ من
دِلِ من داند و من دانم و دِل داند و من..♥️
#عاشقونہ_طورے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مردتحریمشکنسعیدمحمد👌🏻
نشر دهید📱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
اليوم سَيضحَكون علے احلامك
وغَداً سيسألونك كيف حققتُها!
كُن واثق بِنَفسِك
امروز بہ رویاهات میخندن
و فردا ازت میپرسن
کہ چطورے بهشون رسیدے!
بہ خودت اعتماد داشتہ باش🍃😌
#عربے_طور
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_190
چند دقیقه ای همه سکوت کردیم اما پیمان طاقت نیاورد و گفت:
_اگه منظور شما منم،... باید بگم من یه ماهه دارم روی فکر و ذهن مادر و پدرم کار میکنم تا راضی بشن... چرا نمیخواید قبول کنید که سخته.
گلنار فوری از جا برخاست. همان لحظه حدس زدم که ناراحت شده باشد اما خودش به زبان هم جاری کرد.
_آقا پیمان، من از شما درخواست ازدواج نکردم که حالا به من میگید قبول کنم که سخته... این شمایی که باید با این مسئله کنار بیایید... من و پدرم سالهاست توی این روستا زندگی میکنیم و زندگی خواهیم کرد.
و بعد بی خداحافظی، سمت در خروج حیاط رفت که گفتم :
_چاییتو نخوردی!
چرخید دوباره سمت ما، اما رو به پیمان دوباره گفت :
_گاهی وقتا فکر میکنم، من با مراد خیلی شباهت دارم تا با شما... چون لااقل اون منت شهری بودنش رو سرم نمیذاره.
گلنار رفت و با رفتنش، پیمان را عصبی کرد. آنقدر که لیوان چایش را روی سینی زد و گفت:
_عجب بد بختی گیر کردیم ها.
_قبول کن که راست گفت... راضی کردن مادر و پدرت که مشکل گلنار نیست.
پیمان عصبی سمت حامد چرخید :
_من کی گفتم مشکل گلناره ؟... فقط خواستم صبور باشه.
حامد نفس بلندی کشید و جواب داد:
_اون دختر هم از طرف اون مراد، هم از طرف پدرش تحت فشاره... اما مثل تو کنایشو نمیزنه.
پیمان عصبی از جا برخاست و روبه روی حامد ایستاد:
_میگی چکار کنم من؟... میرم خونه پدر و مادرم روی مخم هستن... میام اینجا شماها.
و بعد تا دم در ورودی بهداری رفت که حامد پرسید :
_کجا حالا؟
_برم یه کم قدم بزنم بلکه حالم بهتر بشه.
_پس سمت باغ مش کاظم قدم بزن شاید گلنار هم دیدی و از دل اون دختر هم در آوردی.
پیمان لحظه ای متفکرانه نگاهش کرد و بعد رفت. چای هردویشان دست نخورده ماند که چرخیدم سمت حامد و گفتم:
_چایی شون رو نخوردن!
لبخند نیمه ای به لب آورد.
_حالا لیوان چایی هیچی، تیپ و لباسای پیمان رو ندیدی؟... لباس کار رنگی تنش بود با همون لباسا و روسری که هنوز روی سرش بود، رفت.
با خنده لبم را گزیدم.
_بنده ی خدا! ....
_عاشقه دیگه...
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا آخر ایستاده ایم🇮🇷✌️
#سعیدمحمد
#دولتجوانانقلابی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
° 🎶😻 °
.
.
به پشت سرت برگـرد
و نگآهی کُن :)💙
.
.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_191
شب شده بود که پیمان آمد.
بخاطر اتاق ته حیاط که هنوز بوی رنگ میداد و در و پنجره اش باز بود، شبها در بهداری میخوابیدم. تازه در اتاق حامد نشسته بودیم که روی میز دکتر شام بخوریم که پیمان سر رسید.
در اتاق را که باز کرد از آن چشمان خسته اش میشد فهمید که یا گلنار را ندیده یا نتوانسته با او صحبت کند. اما دسته گلی از گل های خودروی روستا در دست داشت که مرا ذوق زده کرد.
_وای اینا چه قشنگن!
دسته گل را دستم داد و گفت:
_واسه گلناره... لطفا بهش بدید.
نگاهم روی گل های زرد و ارغوانی دسته گل و آن برگهای سبز ریز و کوچک و حتی آن برگ دراز و کشیده ای که دور ساقه ی گلها پیچیده بود و همه را یک دسته کرده بود،. ماند.
پیمان تا خواست جلو بیاید، حامد گفت:
_برو لباساتو عوض کن، دست و روتم بشور بیا شام.
تازه آن لحظه بود که پیمان نگاهی به لباس هایش انداخت.
_من این شکلی رفتم؟!... اصلا حواسم نبود... خوبه گلنار منو ندید!
و بعد سمت در اتاق برگشت که حامد آهسته رو به من که ریز میخندیدم زمزمه کرد:
_گفتم عاشقه.
_من برم این دسته گل رو بدم به...
_نخیر... شبه... نمیشه.
_حامد... تو رو خدا... فردا دیگه این طراوت رو ندارن... بذار برم.
_خودمم باهات میام.
_نه خودم میرم... میخوام باهاش تنها حرف بزنم.
_پس بمون تا بیام دنبالت.
لبخند رضایتی زدم و سمت در رفتم که باز گفت:
_نمیترسی که؟
_نه دکتر... من دیگه دختر همین روستا محسوب میشم.
_مراقب باش.
با همان دسته گل پیمان دیدن گلنار رفتم. مش کاظم در را باز کرد که گفتم :
_سلام شب خوش... گلنار هست؟
_سلام... آره... بیا تو دخترم.
وارد حیاط شدم و گفتم :
_همین جا خوبه... رو همین پله میشینم تا بیاد.
مش کاظم رفت و من همانجا نشستم که طولی نکشید که آمد. با اخم و تخم نشست کنارم.
_حالا چرا با من قهر کردی؟
سرش سمتم برگشت. یه نگاه به من و بعد به دسته گل انداخت.
_چیه؟... اومدی دسته گلی که آقای دکتر بهت داده رو نشونم بدی؟... مبارکت باشه... خوش بحالت که شوهرت اینقدر با احساسه... ولی به من چه؟!
خندیدم.
_دیوونه... این دسته گل رو پیمان واسه تو چیده... داده به من بیارم برات.
نگاهش یکی در میان بین من و دسته گل چرخيد.
_پیمان!!... برای من!!
دسته گل را برداشت و در حالیکه با دقت به زیبایی گلها نگاه میکرد، گریه اش گرفت و خودش را در آغوشم انداخت :
_مستانه.... ببخشید... حالم خیلی بده...
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
#بدونتعارف🖐🏼!'
+میگفت:
اللھماجعلنیمِنانصارالمھدی!
ولی...
مامانشبھشمیگفتفلانکارُانـجامبده،
صدتاخونہاونورتر
صدایِغُرغُرکردنهاشمیرفت
#فقطادعانباشہلطفا😄💔
#اولازخودمونشروعکنیم!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عملکردبعضیازانقلابیاتواینروزایحساس ،
منویادخطبھامامعلی(؏)میندازھ :
آنھادرباطلخودمتحدند
وشمادرحقتانپراکندھ…!
#انتخابات🚶🏻♂
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
🔴 #اتفاق_دلهره_آور_همسرانه!
⛔️ +18 {ورود زیر ۱۸ سال #ممنوع}
🔺 با همسرم خلوت کرده بودم،ناگهان کودکمـــان بطـــور کامــــلاً غافلگیرانه وارد اتاق شد.😱به شدت هـول شدیم ونمیدونستیم چه کــار کنیم ولی فوراً #راهــکار_طــــلایی رو کـه برای چنین موقعیتی یاد گرفته بودیم انجام دادیم
و [همــه چیـــــز به خیـــر گذشـت]😰
✍واقعاً واجبه زوجها این راهکارو بدونن..
💯اون راهکــار طلایی رو اینـجا بخونید
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
یک کانال #مفید و بدرد بخور😍...
#پینشهادعضویت برای شماهمراهان عزیزکانال❤️
✅از دست ندین اینجارو😱👆😜
لبخند بزن به روزگاری که
از نو شروع شده😉
صبح یادآور زیباییهاست🌸
یادآور زندگی نو،
شروعی نو، نگاهی نو و امیدی نو😇
ردپای خدا در زندگیست💕
#روزتون_بخیر
بہش گفتم:
چند ۅقتیھ بھ خآطر اعتقآداتم مسخڔم میڪنن....😔
بھمگفـٺ:
براۍ اونایـیڪھ اعتقاداتتون رو مسخـره
میڪنن،
دعآڪنینخدآبھ عشق❤️ 'حـسیـن' دچاࢪشونڪنھ
#شهیداحمدمشلب
√°•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حرفحساب | #مقاممعظمدلبری
درشبکههایاجتماعی ؛
فقط به فکر خوش گذرانی نباشید!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🕊♥»
بیویڪۍنوشتہبود....!
قبلاًدعامیڪردمشھیدشم❥
الاندعامیڪنمآدمشـَم...((꧇
چهخوبگفتہبود(꧇
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•