عاقبتنوڪرِخودرابہحـرمخواهـےبُرد
شڪندارمبخُداازڪرَمَتمعلوماستـ...♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_258
نشست درست مقابل محمدجوادی که سرش را پایین گرفته بود.
غذا را کشیدم و هر چهار نفرمان سکوت کرده بودیم که محمدجواد با همان اخم محکم رو به بهار گفت:
_بهار جان.... بی زحمت بعد ناهار اون کتابایی که بهت دادم رو بیار میخوام ببرم.
_کجا؟
من پرسیدم. میدانستم هر وقت محمدجواد مسافرت کاری دارد، کتابهایش را میبرد.
_میخوام برم منطقه.
دلم ریخت. خشک شدم. حتی جریان گرم خون درون رگ هایم هم خشک شد.
_محمدجواد!.... تو گفتی الان اعزام نمیشی که؟
_میرم درخواست اعزام میدم.
_چرا مادر؟....
_بمونم که چی بشه؟.... به خدا اونجا راحت ترم.... اینجا که بمونم از بی عقلی جوونا حرص میخورم.
و دلارام فوری منظورش را گرفت.
_قبول باشه برادر.... دعا میکنم به حول و قوه ی الهی تیکه تیکه شی.
من و بهار با فریاد اعتراض کردیم.
_دلارام!
لبخند آتشینی زد.
_چرااااا..... چرا نمیذارید بره داعش تیکه تیکه اش کنه.
قلبم چنان تیری کشید که قاشق از دستم افتاد. بهار جیغ زد.
_مامان.... مامان جان!
نفهمیدم چی شد.... حالم خیلی خراب شد. سرم را روی میز گذاشتم و در میان درد زیاد قفسه ی سینه ام، صدای دعوای بهار و محمدجواد و دلارام را شنیدم.
_همش تقصیر توئه.
محمد جواد گفت و دلارام باز جواب داد:
_خونه ی بابامه.... میخوام راحت باشم... به تو چه برادر؟.... چشماتو بنداز زمین و نگاه کن.
بهار محکم فریاد زد:
_بس کنید.... با هردوتونم.
و من دیگر نفهمیدم چی شد. حس کردم از درد، رگی از رگهای قلبم پاره شد. از درد بی حال شدم و بیهوش.
وقتی به خودم آمدم توی اتاق خودم بودم. روی تخت. بهار بالای سرم بود. و دکتر اورژانس کنار تخت.
_بذارید استراحت کنه امروز.... دور و برش سر و صدا نباشه.... نذارید عصبی هم بشه.
_ممنون لطف کردید.
با رفتن آنها در اتاق باز شد و محمدجواد هم وارد اتاق شد.
_مامان.... خوبی؟
تنها با اشاره ی چشم جوابش را دادم که خوبم. نگاهم جلب چارچوب در شد.
یک لحظه دلارام را دیدم.
سرکی کشید و نگاهم کرد.
چیزی در چشمانش بود که حس کردم حسرت است.
فوری دستم را سمت در دراز کردم.
_دلارام....
محمد جواد آهسته گفت:
_ولش کن.... میخوای باز بیاد حالتو خراب کنه.
_دل اون دختر هم.... شکسته.
_از چی؟.... اون میاد نیش و کنایه میزنه شما بازم به فکرشی؟!
_از اینکه میبینه تو و بهار مادر دارید و اون نداره.
محمدجواد نفس عمیقی کشید و چنگی به موهایش زد.
_ای بابا.... چه دلی داری شما به خدا!.... بگیر بخواب مامان... استراحت کن باشه؟
_محمدجواد.
_جانم.
_نرو مادر.... حالم بده... قلبم دیگه نمیکشه تو بری منطقه.
چشمانش را لحظه ای بست و نفسش را حبس کرد.
_نمیرم.... ولی فقط بخاطر شما.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#تلنگر
بزرگی میگفت:
از عَقرب نباید ترسید!
از عَقربه هایۍ باید ترسید
که بدون یاد خدا بِگذره!
____________________
🌱||🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#تلنگرانھ[🌱"!
تـوگنـآهنڪن؛
ببینخداچجورۍحـٰالتـوجامیارھ!'
زندگیتوپرازوجودِخودشمیکنہ(:
- عصبےشدی؟!
+نفسبکشبگو:(بیخیال،چیزیبگم ؛
امامزمانناراحتمیشھ؛✋🏼
- دلخورٺکردن؟!
+بگو؛ خدامیبخشہمنممیبخشم🌿.
پسولشکن!!🙊🌼
- تهمتزدن؟'
+آرومباشوتوضیحبدھوَ
بگو^^! بہائمہ[علیھالسلآم]همخیلیتھمتـٰازدن
- کلیپوعکسنآمربوطخواستیببینی؟!
بزنبیرونازصفحهبگو📲مولآمھمتـرھ!
- نامحرمنزدیکتبود؟!🚶🏻♂
+بگومھدیِفاطمھخیلےخوشگلترھ😌🖐🏻
بیخیالبقیھ ... !
زندگےقشنگتـرمیشھنھ؟!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸
🍃🌸شروع هفته تون عالی
💖از خدا براتون
🍃🌸یک روز زیبا و
💖سرشاراز عشق به اهل بیت ع
🍃🌸همراه با دنیا دنیا آرامش
💖سبد سبد خیر و برکت
🍃🌸بغل بغل خوشبختی
💖و یک عمر سرافرازی خواهانم
🍃🌸طاعات قبول حق
💖روزتون زیبا و در پناه خدا 🙏
🌸🍃🌸
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_259
#دلارام
یه چیزی توی دلم بود که نه میتونستم به کسی بگم و نه میتونستم سکوت کنم.
دلم به حال خودم بدجوری میسوخت.
گاهی حتی به همین محمد جواد، حسودی ام میشد.
مادرش مستانه بود،. خواهرش بهار!
و من چی؟!.... مادرم فوت کرده بود.... پدرم همیشه در ماموریت بود.... مادربزرگم همیشه از دستم عاصی بود.... من دلم میخواست گاهی آنقدر بد باشم که کسی نگاهم کند.
حتی مستانه!
گاهی مرا سمت خودش بکشد و نوازشم کند. همانطور که برای محمدجواد مادر بود.... همانطور که برای بهار مادر بود.
شاید یکی از دلایل لج و لجبازی ام با محمدجواد هم همین بود.
میدانستم این راهش نیست ولی آرامم میکرد. بدبختی هایم را از یادم میبرد.
اما یه راز بزرگ داشتم که هر کاری میکردم تا در دلم نگهش دارم نمیشد.
از وقتی درد تنهایی ام را در پارتی های شبانه با دوستانم گم کردم و در همان پارتی ها با شروین آشنا شده بودم، دوستیمان به جایی رسیده بود که هر دو دلتنگ هم میشدیم.... قصدمان ازدواج بود اما شروین مدام میگفت عجولانه تصمیم نگیریم.
داشتم میترکیدم از اینکه نمیتوانستم در مورد شروین و حرفهایش با کسی حرف بزنم.
دوست زیاد داشتم اما خیلیا حسود بودن، خیلیا چشم دیدنم را نداشتند و در کل دوست و رفیق شفیقم نبودند.... نمیدانم چرا از دوست خوب هم شانس نیاورده بودم....
و در عوض دلم بدجوری میخواست با بهار حرف بزنم.... اصلا دلم میخواست فقط با او دوست باشم.
محبتش و صداقتش به من اثبات شده بود. با همه ی لج و لجبازی هایم در آن چند سال با محمدجواد، حتی یکبار نخواست نصیحتم کند. حتی یکبار مقابلم نایستاد.... بهار خیلی دوست داشتنی بود.... و من حسرت میخوردم که خواهر من نیست!
بهار 6 سالی از من بزرگتر بود و یکسال کوچکتر از محمدجواد.
و من 7سال از محمدجواد کوچکتر بودم. آنقدر بهار خوب بود که گاهی از ته دل آرزو میکردم کاش خواهر من بود.
شاید برای همین بود که مادرجونم را اونقدر اذیت میکردم تا زنگ بزند به مستانه و مرا ببرد پیش او.
خانواده ی مستانه بر خلاف مادرجون بی حوصله ی من، خیلی هوایم را داشتند.
جز همون محمد جوادی که دوست داشتم باهاش کل کل کنم و حرصش دهم.
گاهی با خودم فکر میکردم کاش طوری میشد تا برای همیشه پیششان میماندم.
دروغ میگفتم که مستانه زندگی مادر مرا زهر کرده است.
مادرم قبل از فوتش بارها به من گفته بود که مستانه چقدر با او مهربان بوده.
ولی من باید فریادهای را سر یک نفر میزدم. باید نداشته هایم را پای یک نفر مینوشتم.
و آن یک نفر کسی نبود جز مستانه!
و آنروز بعد از آنکه مستانه حالش بد شد، آرام گرفتم. وقتی محمدجواد و بهار را دیدم چطور نگران مادرشان شدند، بغض کردم.
دلم مادر میخواست!
مادری که نگرانش شوم.... نگرانم شود.
مادری که اگر حتی اشتباه کردم، باز مرا در آغوش بکشد.
و چقدر حسرت بزرگی بود این بی مادری!
توی اتاقم خودم را حبس کرده بودم که بهار سراغم آمد.
_سلام خانوم خوشگل ما.
وارد اتاق شد. نگرانی چشمانش رفته بود که پرسیدم:
_حالش خوبه؟
_آره.... خوبه.... مامان گفت ببرمت پیشش.
_نه.... من نمیام.
_چرا؟
_جام خوبه... اونم که میگی حالش خوبه.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثلبابایــےڪه
بخشیدهگناهبچہرا✋🏼
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#رهبرانه✨💛
هࢪ شاھ وزیࢪ و راهیابے داࢪد🙂
هࢪ فࢪقہ بڔاے خود، کتابے داࢪد📚
تبریڪ بھ صاحب الزمان باید گفت😍
از اینڪه چنین نائب نابے دارد
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
9.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام😊✋
صبح زیباتون بخیر ☕️🌸
روزتون زیبا 🌿
و پراز زیباییهای خلقت🌸
امروز را با یه دنیا🌿
عشق و محبت 🌸
و یه ذهـن آرام 🌿
شروع کنیـد🌸
زندگیتون 🌿
سرشار ازخوشبختی 🌸
-------------------