🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_321
غم از دست دادن حامد، داشت مرا از پای در می آورد. بعد از مراسم خاکسپاری تحقیقات اداره ی آگاهی هم به دردسر های من اضافه شد.
اما با همان شروع تحقیقات بود که عزمم را جزم کردم تا انتقام خون حامد را بگیرم.
با کمک آقا جعفر و آقا طاهر و سایر اهالی روستا، شکایتی تنظیم کردیم و من به عنوان تنها شاکی خون حامد، درخواست مجازات مراد را دادم.
و البته طولی نکشید تا مراد دستگیر شد و مثل دفعه ی قبل باز هم قلدربازی در آورد و حتی تهدید کرد و من تنها در سکوتی آتشین که تمام وجودم را میسوزاند به روزی فکر کردم که طناب دار را به گردنش بیاندازم.
روزهای سختی بود. باورش برایم سخت بود که یکه و تنها دنبال مجازات قاتل حامد باشم!
و همین مرا داغون کرد. طوریکه بعد از چهلم حامد، با همان لباس مشکی که بر تنم سنگینی میکرد، از پا در آمدم.
حال جسمم هم بد بود چه برسد به حال روحی ام.
در عرض 40 روز بعد از فوت حامد، با گریه های شبانه، خودم را نابود کردم.
هر وقت گریستم و خواستم به بهار شیر بدهم باز به سفارش خود حامدی که حالا دیگر کنارم نبود، وضو میگرفتم و در حالیکه از شدت غم و آتش درون سینه ام والعصر میخواندم، به او شیر میدادم.
اما باز هم کم آوردم در مقابل یک دنیا خاطره ای که بعد از حامد باقی مانده بود و تل خاکی که تن سرد و بی جان حامد مرا در آغوش گرفته بود!
درست بعد از اولین جلسه ی دادگاه حامد، بعد از شنیدن اظهارات چرند و پرند مراد و شهادت آقا جعفر و آقا طاهر، جلوی همان دادگاه از هوش رفتم.
خدا رو شکر تنها نبودم. آقا آصف و عمه افروز همراهم بودند و مرا به بیمارستان رساندند.
تازه گچ دستم باز شده بود و من حتی توجه نکرده بودم که دستم خوب شده یا نه.
دل پر دردم، بیشتر از دست شکسته ام، مرا می آزرد. دکتر بعد معاینه ام کلی سفارش کرد. از ضعف و بی حالی که ناشی از نخوردن غذا و بی میلی بود.... از شیر دادن مدام به بهار... و از خیلی چیزهای دیگر، از پا افتادم.
مجبور به بستری در بیمارستان و دادن کلی آزمایش شدم.
و نگرانی برای بهار و محمد جوادی که بی من، چه کسی را داشتند!
اگرچه عمه برای حال من، یک ماهی به روستا آمده رود و تمام اهالی روستا در آن یکماه بسیج شده بودند تا من در نگهداری بچه ها مشکلی نداشته باشم، اما درد تنهایی من دوایی نداشت.
خانه پر بود از خاطرات حامد!
از حرفهایش... از عاشقانه هایش.... از نگاه پر مهرش.... و از تک تک ثانیه هایی که کمر همت بسته بودند به قتل من!
دغدغه ی من.... قلب شکسته ام بود که انگار آرام نمیشد و مدام حرفهای مراد در دادگاه در سرم چرخ میخورد:
_اگه هزار بار دیگه هم زنده بشه بازم میرم سراغش.... اون دکتر زندگی منو ازم گرفت.... دختری که دوست داشتم رو ازم گرفت.... حقش بود بمیره.
و همین حرفها بود که مرا بیشتر از قبل آتش میزد!
اگرچه خیلی ها مرا امیدوار کرده بودند که مراد حتما قصاص میشود.... یکی خود صحبت با مشاور دادگاه که میگفت چون ولی دم حامد در دسترس نیستن، و شواهد بر قتل عمد بودن این ماجرا دارد و آقا جعفر و آقا طاهر هم شاهد درگیری و فرار مراد بودند و غیر از آن سابقه ی شکایت خود حامد از مراد در کلانتری ثبت شده بود و حبس مراد در آن چند سال اخیر به علت عدم رضایت حامد بود، در نتیجه همه ی این موارد مزید بر علت شده بود تا دادگاه خودش حکم به قصاص دهد.
و اینگونه بدون هیچ سختی حکم قصاص برای مراد صادر شد.
اما چه فایده که حتی با قصاص مراد هم، حامد من، زنده نمیشد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_322
یک هفته از ضعف قوای جسمانی بیمارستان بستری شدم و بعد با یک پاکت دارو مرخص.
وقتی آقا آصف دنبال من و عمه آمد تا ما را به روستا برگرداند، عمه در راه گفت.
_مستانه یه چیزی بگم ناراحت نشی ها.
متعجب فقط نگاهش کردم که گفت.
_بهار خیلی بی طاقتی کرد.... هر کاری کردیم آروم نشد.... از طرفی.... بچه ی رها هم توی دستگاه بود و منتقل شد بیمارستان فیروزکوه..... رها و مهیار هم بخاطر بچه اومدن خونه ی خانم جان...
استرس گرفتم به یکباره از این حرف عمه .
_چی شده عمه؟!
_نترس چیزی نشده..... فقط از همون شب اولی که تو توی بیمارستان بستری شدی، بهار تا صبح گریه کرد.... طفلکی آروم نمیشد..... مجبور شدیم بدیمش رها، شیرش بده.
چشم بستم یه لحظه و نفس عمیقی کشیدم و عمه ادامه داد.
_الان یه هفته ای میشه که داره شیر رها رو میخوره.... رها هم که خیلی واسه خاطر بچه اش نگران بود، آروم شده.... بذار رها بهش شیر بده.... دیدی که دکتر گفت بخاطر داروهات نباید به بچه شیر بدی.
آهی کشیدم و گفتم:
_باشه.....
عمه صورتم را بوسید و ادامه داد.
_پس بریم خونه ی خانم جان آصف.... مستانه مشکلی نداره.
_چرا اونجا؟
_بچه ها رو بردیم اونجا.... مهیار خودش مراقب هر دو هست.
_ببخشید تو رو خدا..... باعث زحمت شدم.
_این چه حرفیه!... خدا بیامرزه شوهرت رو چه مرد آقایی بود.
همین حرف عمه باز مرا به گریه انداخت.
_عمه..... قلبم آتیش گرفت.... خیلی سخته.
عمه سرم را روی شانه اش گذاشت و آهسته گفت:
_حق داری.... مرد خیلی خوبی بود.
با چه حال و روزی به خانه ی خانم جان رفتم. انگار خاطرات دوره ام کرده بودند.
از خاطرات خواستگاری ما تا آنروزی که حامد اجازه ی صحبت با مهیار را داد و خودش روی ا یوان ایستاد تا مرا دلگرم کند!
اشکی باز از چشمم افتاد.
داغ و سوزنده چون داغ خود حامد!
با ورود من به خانه ی خانم جان، همه سکوت کردند لحظه ای و من با نگاهم دنبال محمد جواد و بهار گشتم.
اما کسی در اتاق جز خانم جان و مهیار نبودند.
_محمد جواد و بهار کجان؟
_رها بردتشون پارک....
همانجا کنار در ورودی اتاق نشستم و خیره شدم به گل های قرمز قالی اتاق.
بعد از چند دقیقه ای، مهیار گفت:
_من میرم دنبال رها تا بچه ها رو بیارم.
و رفت.
سرم را آرام بلند کردم و به خانم جان و عمه و آقا آصف که همگی با چشمان غمبار نگاهم میکردند، خیره شدم.
_خوبی خانم جان؟
من پرسیدم و خانم جان همراه با بغض محسوسی که در صدایش لرزش ایجاد کرده بود گفت:
_من خوبم.... کاش من میمردم و این روز رو برای تو نمیدیدم مستانه!
همه همراه من گفتند :
_دور از جون.
و خانم جان گریست و من آه غلیظی کشیدم. سینه ام از درد فراق میسوخت. چهل و چند روز بود که نه صدای حامد را شنیده بودم و نه او را دیده بودم.
چشم بستم از غصه ای که وسط قفسه ی سینه ام مثل یک آتشفشان، گدازه ی آتشین فواره میزد.
_مستانه جان.... اینا قابلت رو نداره.... چهلم حامد هم که تموم شده پس....
نگاهی به کادوهایی که مقابلم گذاشتند انداختم و فوری گفتم :
_اینا چی هستن؟.... لباس؟!
سکوت بقیه حرفم را تایید کرد. و من با دستم کادو ها را پس زدم و گفتم:
_تا وقتی قاتل حامد رو بالای چوبه ی دار نبینم لباس مشکیمو در نمیارم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایران آزاد شد✌🏻🇮🇷
تبریک به همه ملت ایران
ایران از چنگال (حسن روحانی) آزاد شد.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐درود بر تو دوست مهربانم روزت بخیر💐
اجازه نده ، دیروز بـا خاطـراتش و
فـردا با وعده هایـش تـو را خواب کنند.
اجـازه نده ، دیـروز و فـردا
با هم دست به یکی کنند، و لذت
لحظات نـاب امروز را از تو بگیرند،
اجازه نده افکار پـوچ ،
تازگی زندگی اکنون را از تو بگیرند،
بدون قضاوت و بـر چسب زدن به افکارت
از لحظات امـروز لذت ببر.
6.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸✨ معرفی شهید علی ماهانی از فرماندهان لشکر 41 ثارالله توسط #شهیدحاجقاسمسلیمانی
🔹️ شهیدی که هموار دست و پای زخمی و مجروح خودش را پنهان می کردو...
•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
📚برشی از کتاب #سربلند
هر شـب وسـطِ های های گریه هایش😢می زد روی شانه ام:
"رفیق! دعا کن منم این طور شهید بشم💔" ؛ .
وقتی از ارباً اربا شدن علی اکبر (ع) می خواند😔،
وقتی از گلوی بریده ی حضرت علی اصغر (ع) می گفت😔،
وقتی از جدا شدن دستان حضرت عباس (ع) می گفت😭،
وقتی از بی سر شدن امام حسین (ع) ضجه می زد😭 و .
حتی از اسارت حضرت زینب (س)😔.
یک شب از دستش کلافه شدم، بهش توپیدم.
"مسخره کردی ما رو هر شب هر شب دوست داری یه شکلی #شهید بشی!😑
لبخندی زد و گفت: "حاجی، دعا کن فقط! 😇🙏"
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
قبل از #مسابقات
دو رکعت #نماز میخوند...
پرسیدم چه نمازی میخونی؟!
گفت:دورکعت نماز میخونم
از #خدا میخوام یه وقت توی مسابقه #حــالِ کسی رو نگیرم!!
💚 #شهید_ابراهیم_هادی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
حاجحسینمیگفت:)
واسه حاجتایِ دنیاییتونفقطازشهدابخواین!
خداائمه روگذاشته واسه آخرت♥️
البته ایشونمیگفتنواسه اینکه مطمئنشینحاجتبدن
میتونیدشهداروبه ائمه قسمبدین=]🌿
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
شهید مجید قربان خانی💞 در پیاده روی اربعین:👣
مجید حواسش به همه ی بچه ها بود. 👌
اگر در راه بین بچه ها اختلاف نظر ی پیش می آمد، مجید موضوع را با خوش اخلاقی حل می کرد😊.
و می گفت: « بچه ها حواستون باشه ❗️که ما داریم به پابوس چه کسی میرویم بعضی از رفتار هامون را باید در این مسیر کنار بگذاریم.»⛔️
مجید برای همه غذا و آب می رساند،🍸🍳 می خواست کسی در این مسیر اذیت نشود.
یکی از بچه ها مدام ابراز خستگی می کرد 😩و می گفت: من ساکم سنگینه و نمیتونم بیام، حداقل کمی از راه را با ماشین 🚌بریم.
مجید در مسیر رفت و برگشت، علاوه بر ساک خودش، ساک او را هم حمل میکرد 😇
و می گفت: حیفه این روزها دیگه تکرار نمی شه. من تا هر جا که بخواهی کوله ات را میارم🙂، هر جا بخوای استراحت می کنیم فقط تو بیا👣.»
وقتی برای زیارت ✋❤️وارد حرم شدیم چشم ها مجید قرمز بود، گفت فقط از خدا خواستم که من رو آدم کنه، همین......😭😇
مجید وقتی،از کربلا برگشت، تغییر کرده بود.با سفر اربعین و روضه های حضرت زینب(س) حسابی منقلب شده بود.😍😢
همین اتفاق ها باعث شد که در سال 94 به سوریه برود و شهید مدافع حرم بشود.❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#شهید_سـجاد_زبرجـدی
"همـہ کارها از سلام کردن
تا خداحافظی باید برای #رضایخدا باشد
کـه اگر چنین نباشـد سخت در ضـرر و اشتباه هستیـم."
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
روزهایَم یک بهیک می گُذَرند
حالوروزم خَندهدار اَست...💔
پُر شُدهاَم اَز ادعا
دَم اَز شُهَدا می زَنم
بهخیال خودَم شَهید خواهَمشُد🕊
خوشا بهحالَت🌱
بِدونِ ادعا شَهید شُدی✋
چِقَدر فاصِله بینِ ماست...😔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•