🕊🌿•
و أمرُ الله ڪُله خَیر
و هر چه او امر کند
تماماً خیر است..!
• #خدا🎈
|| 🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_44
نمی خواستم دل نازک باشم اما دلم بدجوری شکسته بود از بهنام.
من و او سختی های زیادی را با هم تحمل کرده بودیم اما در همه ی آن سختی ها باز یار و یاور هم بودیم تا این که بهنام ازدواج کرد و....
حتی نمی خواستم مجوز تکرار خاطرات تلخ گذشته را به ذهن آزرده ام بدهم.
با آن که به آدرس رادمهر رسیدم اما هنوز خوشحال نبودم.
همان جمله ی ساده ی بهنام که شاید حتی حق داشت برای زندگی اش نگران باشد، اما بدجوری دلم را شکسته بود.
ناچار برای رهایی از افکار پریشانم، حاضر شدم و به آدرسی که بهنام داده بود بروم.
و تمام راه با ذهنی که هنوز داشت مثل یک نوار ضبط شده حرفهای بهنام را مرور می کرد، به خاطره ی تلخ آن روز که باز به جمع خاطرات تلخم افزوده بود، فکر می کردم.
گاهی به آدرس میان دستم نگاهی می انداختم و باز به زمان حال و دیدار با رادمهر می اندیشیدم و گاهی باز غرق تفکر می شدم.
رسیدم.... به خانه ای که شماره پلاکش با آدرس میان دستم یکی بود.
نگاهم روی سنگ های بزرگ خانه ماند.
با آن درب بلند فلزی که میشد از میان میله هایش درون حیاط با صفای خانه را دید زد.
از ماشین پیاده شدم و مقابل درب بزرگ خانه ایستادم.
هیجان خاصی داشتم برای دیداری دوباره بعد از سالیان سال... بعد از خاطره ی سال هایی که در شرکتش کار کردم و تنها دانشجویی بیش نبودم.
زنگ در خانه را زدم.
با آن که حتم داشتم هیچ وقت خودش در را باز نخواهد کرد و درست حدس زدم.
_بله....
_منزل آقای ستایش فرداد....
_بله....
_من پرستار جدیدم....
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_45
و در خانه پیش رویم باز شد.
حیاط دلباز و قشنگی داشت. با باغچه ای از گل های زیبا که دو طرف راهی که به سوی خانه می رفت را پر کرده بود.
دلم بند دیدن نماند.
حتی زیبایی خیره کننده ی خانه و آن حیاط دلبازش هم نتوانست از یادم ببرد که چرا به آن خانه پا گذاشته ام!
خانم میانسالی در خانه را گشود و گفت :
_سلام... بفرمایید....
با ورودم به خانه، لحظه ای بی اختیار محو تماشای خانه و دکوراسیون آن شدم.
اما خیلی زود یادم آمد که من آمده ام تا حقم را بگیرم. همان حقی که شاید، گوشه ی کوچک آن، هم وزن مجسمه ی بزرگ سرباز هخامنشی بود، که کنار سالن خود نمایی می کرد... یا حتی بیشتر...
نه روی آن مبل های سلطنتی نشستم و نه روی مبل های راحتی کنار ورودی سالن.
ایستادم درست مقابل پله های عریضی که با یک پیچ قشنگ به طبقه ی دوم خانه می رفت.
و چه برقی داشت آن سنگ های مرمر روی پله ها....
شاید از آن بیشتر، برق چوب نرده ها بود....
یا شاید هم برق میله های استیل کنار آن....
و صدای کوبش پایی آمد.
_بهر حال من نمی دونم می خوای چکار کنی.... من که دارم میرم.
و همزمان با پایان جمله اش رسید به پاگرد مقابل نگاه من....
و کسی نبود جز شراره همسر رادمهر...
دسته ی چمدانش را با دست چپ بلند کرد و در حالی که از وزن زیاد چمدان، کمرش کمی به سمت راست می کشید، نگاهم کرد.
چند پله بیشتر نبود. و مقابلم ایستاد.
_سلام....
با یک نگاه کافی بود تا حال صورت زیبایش را بدانم.
لبان و گونه هایش پروتز کرده... لیفت چشم و ابرو.... به همراه میکرو بیلدینگ ابرو و خط چشم و.... کاشت مژه و....
با آن که زیبایی صورتش برای خودش نبود اما در یک لحظه مقابلش حس حقارت کردم.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_46
اما....
سرش را کج کرد و نیم رخ صورتم را دقیق نظاره کرد.
_پرستار جدیدی تو؟
_بله خانم....
گوشه ی لبش با حالت خاصی بالا رفت.
_خوبه.... ولی این همه زیبایی به درد پرستار بچه نمی خوره!
_چی فرمودید؟!
خندید و سرش را جلو کشید و آهسته زیر گوشم گفت :
_با این خوشگلی تو لازم نبود پرستار بچه بشی...
و باز خندید و همزمان دسته ی چمدانش را کشید و از خانه بیرون رفت.
با رفتنش، تازه حس کردم که احساس حقارت پوچی در مقابلش داشتم!
او با عمل زیبایی زیبا بود و من بی عمل!
و عجیب دلم خواست که خودم را در آینه ببینم.
سرم به اطراف چرخید و کنسول بزرگ گوشه ی سالن و نزدیک خودم به نظرم آمد.
با دو گام مقابل کنسول ایستادم. چادرم را روی سرم مرتب کردم و به اعتماد به نفس پایینم خندیدم.
_شما همون کسی هستید که آقای فرهمند به من معرفی کردن؟
یک لحظه از شنیدن دوباره ی صدایش دلم ریخت.
آهسته چرخیدم و او دقیقا مقابلم ایستاده بود. خیلی دقیق شدم در چشمانش تا بفهمم آیا از دیدنم شوکه شد یا نه....
اما لعنت به آن نگاه خنثی.....
هیچ چیز از درون آن نگاه، پیدا نبود.
چشمانش چیزی جز یک تکه یخ نبود!.... مثل گذشته سرد و یخی نگاهم کرد.
اما من مثل او نبودم.
_سلام آقای فرداد.... به جا آوردید منو؟
اخم بین ابروانش را با جدیت محکمتر کرد.
در اعماق نگاهش می خواندم که مرا خوب شناخته اما دریغ از یک جا خوردن یا کمی تعجب!
او در تمامی احساساتش یک تکه یخ کامل بود!
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی آباد بشه دنیا وآخرتتون
🌸الهی زنده باشید وتندرست
🌸الهی دلتون شاد ولبتون خندون باشه
🌸تقدیم به دوستان گلم
🌸
🌸و پُر از موفقیت و خبر خوش
پیدایَم کُن..|سلار عقیلے - @ashganehzinbevn.mp3
3.67M
عشقـت نشسته بر دِل
جانَم رسیـده بر لب♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
همه بدند!؟
خب تو خوب باش ...
این واسه زیباتر شدن دنیا کافیه ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_47
_بله.... و عجیبه که چطور تونستی با آقای فرهمند آشناییت پیدا کنی!
خنده ام گرفت!
یعنی باید باور می کردم آن نگاه خنثی و یخی، متعجب شده بود!
_من که چیزی از تعجب در صورت شما نمی بینم.
جدی نگاهم کرد. آن قدر که وادارم کرد تا لبخند روی لبم را خط بزنم.
_بهر حال.... چون شما رو می شناسم و بهتون اعتماد دارم، می تونید توی خونه ی من کار کنید.... در مورد حقوق تون، شب که از شرکت برگشتم صحبت می کنیم.
سکوت کردم و او سمت در خانه پیش رفت.
آن قدر جدی گام هایش را روی زمین می کوبید که از آن که باز بتوانم راهی برای ورود به زندگی اش پیدا کنم، از خودم ناامید شدم.
در خانه که بسته شد، من ماندم و خانه ای که شاید حتی درونش گم می شدم.
و اصلا حس خوبی در آن فضای غریب خانه نداشتم.
حس اینکه تمام عمر مادرم کار کرد و غریبانه از دنیا رفت و او و پدرش تمام ارث پدری ما را صاحب شدند، داشت دیوانه ام می کرد.
چادرم را در آوردم و تا زدم و با همان مانتوی بلند، آهسته از پله ها بالا رفتم.
نمای سنگی کف سالن بالا با آن طرح زرکوب وسط سالن و یا کنسول بزرگ و سلطنتی کنار دیوار..... یا آن تابلو فرش بزرگ دست باف روی سینه ی دیوار..... همه و همه برای زجر دادنم کافی بود.
زجر روزهایی که کنار مادرم بودم و از نزدیک شاهد تمام خستگی هایش، دیدن اشک هایش، دیدن کم خوابی هایش.... و این جا در این خانه همه چیز شاهانه بود!
چرا؟!
چرا ما این قدر باید بدبختی می کشیدیم و عمو این قدر با ثروت پدر من راحت زندگی می کرد!؟
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_48
طولی نکشید که صدای گریه ی پسر بچه ای توجهم را جلب کرد.
گام به گام سمت صدا پیش رفتم. و در یکی از اتاق ها را باز کردم.
پسر بچه ای چهار یا پنج ساله روی تختش نشسته بود که با دیدن من، نگاهش با همان چشمان معصوم، سمتم آمد .
_تو کی هستی؟
_من.... پرستار شما....
_مگه من مریض شدم که تو پرستارم شدی!
خندیدم.
_نه.... اومدم پیشت تا تنها نباشی....
جلو ی تختش رسیدم و آهسته مقابلش روی تخت نشستم.
چشمان رنگ روشنش نه به چشمان رادمهر شبیه بود و نه به چشمان شراره!
خیره در نگاهش شدم و گفتم :
_حالا تصميمت چیه؟ می خوای تا شب این جا روی تخت بنشینی یا میای پایین تا بهت صبحانه بدم و بعدش با هم بازی کنیم؟
لبخندی روی لبش شکفت.
_واقعا اومدی با من بازی کنی؟
_بله..... ولی اگه می خوای تا شب حسابی بازی کنیم بهتره زودتر از تخت بیای پایین.
فوری پتوی روی پاهایش را پس زد و با یک جهش از تخت پایین پرید.
همراه هم سمت آشپزخانه رفتیم.
ٱشپزخانه ای که از لحاظ بزرگی به نظر می توانست، برای یک کترینگ اجاره داده شود.
_خاله بیا دیگه....
نگاهم سمت او رفت. زودتر از منی که مات و مبهوت آشپزخانه شده بودم وارد آشپزخانه شده بود و پشت میز بزرگ وسط آن نشسته بود.
_اسمتو به من میگی؟
_مانی....
_منم خاله باران هستم.... خب حالا چی می خوری برات بیارم؟
و همزمان با شنیدن جواب او کتری چای ساز را آب کردم و دکمه ی روشن آن را زدم.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
|خوب شُـد..| - @ashganehzinbevn.mp3
11.21M
دل به عشقَـت مبتلا شد..♥️
"با هندزفرے گوش کنین 3D"
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
رسیدن بالا سرش، خون زیادے ازش رفته بود
یکی گفت: آقا سید زندهاے ؟
جواب داد: نه هنوز ((:🤍
#سیدمرتضیآوینی🍃
|| 🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی آباد بشه دنیا وآخرتتون
🌸الهی زنده باشید وتندرست
🌸الهی دلتون شاد ولبتون خندون باشه
🌸تقدیم به دوستان گلم
🌸
🌸و پُر از موفقیت و خبر خوش