🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_47
_بله.... و عجیبه که چطور تونستی با آقای فرهمند آشناییت پیدا کنی!
خنده ام گرفت!
یعنی باید باور می کردم آن نگاه خنثی و یخی، متعجب شده بود!
_من که چیزی از تعجب در صورت شما نمی بینم.
جدی نگاهم کرد. آن قدر که وادارم کرد تا لبخند روی لبم را خط بزنم.
_بهر حال.... چون شما رو می شناسم و بهتون اعتماد دارم، می تونید توی خونه ی من کار کنید.... در مورد حقوق تون، شب که از شرکت برگشتم صحبت می کنیم.
سکوت کردم و او سمت در خانه پیش رفت.
آن قدر جدی گام هایش را روی زمین می کوبید که از آن که باز بتوانم راهی برای ورود به زندگی اش پیدا کنم، از خودم ناامید شدم.
در خانه که بسته شد، من ماندم و خانه ای که شاید حتی درونش گم می شدم.
و اصلا حس خوبی در آن فضای غریب خانه نداشتم.
حس اینکه تمام عمر مادرم کار کرد و غریبانه از دنیا رفت و او و پدرش تمام ارث پدری ما را صاحب شدند، داشت دیوانه ام می کرد.
چادرم را در آوردم و تا زدم و با همان مانتوی بلند، آهسته از پله ها بالا رفتم.
نمای سنگی کف سالن بالا با آن طرح زرکوب وسط سالن و یا کنسول بزرگ و سلطنتی کنار دیوار..... یا آن تابلو فرش بزرگ دست باف روی سینه ی دیوار..... همه و همه برای زجر دادنم کافی بود.
زجر روزهایی که کنار مادرم بودم و از نزدیک شاهد تمام خستگی هایش، دیدن اشک هایش، دیدن کم خوابی هایش.... و این جا در این خانه همه چیز شاهانه بود!
چرا؟!
چرا ما این قدر باید بدبختی می کشیدیم و عمو این قدر با ثروت پدر من راحت زندگی می کرد!؟
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_47
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
با دیدن من، سکوت اختیار کردن که بهشون گفتم:
_از همهچیزایی که باید باخبر میشدم، باخبر شدم، ایلیا جان!
ایلیا نگاه حرصیش رو بهم دوخت و گفت:
-تو اینجا چیکار میکنی؟ از کی اینجایی؟ برو سر درسات.
_از وسطاش اینجام، اما شنیدم همهچی رو، پس اون خواستگارِ سمج شبنم تویی، آره؟
دستی توی موهاش کشید و دست دیگهشو به پهلوش گرفت و گفت:
-ایرادی داره؟
_خود شبنم هم میدونه؟
مامان وارد بحث شد:
-نه یاسمن! این موضوع بین خودمون میمونه.
_حیف که نمیتونم روی حرف مامان حرفی بزنم وگرنه تا الآن شبنم باخبر شده بود!
نگاه ریلکسی که بهم کرد باعث شد دوبهشک بشم که شبنم میدونه یا نه؟
اما نه اون هرچی بشه میاد به من میگه!
اگر نگفته باشه چی؟ خب معلومه که نمیگه، ناسلامتی قراره خواهرشوهرش بشم، شاید با خودش فکر کرده اگر بهم بگه...
مامان از آشپزخونه رفت بیرون. ایلیا با انگشت اشارهاش زد به سرم و آروم بهم گفت:
-انقدر فکر نکن! نمیدونه خواستگاری کردم ازش، غیرمستقیم البته. اما فکر میکنم اونم بهم علا...
کلامش و قطع کردم:
_پس بگو! خوندن اون شعرای عاشقونه و غمگین، میگفتید خودم میرسوندمش، تیپ بزنید نمیاریمتون بیرون و دستم درد میکنه و...
خودم هم با چهارتا انگشت زدم به سرم و گفتم:
_یعنی آ! چرا زودتر نفهمیدم؟
ایلیا قامتش رو راست کرد و لبخندی بهم زد و با کنایه گفت:
-توقع زیادی بود ازت، مغز فندقی!
بعد هم باسرعت از پلهها رفت بالا و رفت توی اتاقش و در و بست.
به در مشت میکوبیدم و میگفتم:
_الآن همهچیز تو مشت منه!
چطوره برم به شبنم بگم، نظرته؟
-داری اذیت میکنیها! خودم زودتر از تو بهش میگم، تو برو به تستات برس آبجی کوچولو.
بدجنس!
صدای روشن شدنِ کامپیوترش رو که شنیدم، فهمیدم قصد نداره حالا حالاها از این اتاق بیرون بیاد و اگر هم میاومد، کاری نمیتونستم بکنم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️