eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
📷صد مـُلکِ سلیمـانم در زیرِ نگیـن باشد ❤️ ❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ آقای سلیمی فوری مچ دو دستم را گرفت و کمی مرا عقب کشید. _شما خونسرد باش.... خودش خوب می دونه که جرم همکاری با آدم ربایی چیه.... صدای صاحب مسافرخانه با حرص بلند شد. _چیه؟..... این دوتا کفتر عاشق همو می خوان.... شما بفهمید که من قصدم خیره. یعنی بدجور دلم می خواست بزنم یه طرف صورتش رو داغون کنم. _دیوانه! ..... دست دختر مردمو گرفته و فرار کرده.... این اسمش آدم رباییه.... ولم کنید برم با پلیس بیام بابا.... این آدم تنش می خاره. و باز آوا و آقای سلیمی جلویم را گرفتند. _ انگار به شما لطف نیومده.... یا می گید این دونفر کجان یا برم با مامور بیام... اگه آدم عاقلی باشی می دونی که اگه با مامور بیام چه بلایی سرت میارن..... احتمالا اینم اولین بارت نیست که پول می گیری تا بی شناسنامه‌ و محرمیت، دو نفر آدم غریبه رو جا بدی. اخمی حواله ی ما کرد و با آن دمپایی های پر صدایش، لِخ لِخ روی موزاییک های سالن راه افتاد. انتهای سالن چند پله بود. از پله ها بالا رفت و ما هم به دنبالش. طبقه ی دوم مسافرخانه، بین یه کوه خرت و پرت و کارتون، یه اتاق بود. و آن تک اتاق در طبقه ی دوم نشان دهنده ی این بود که سایر اتاق های مسافرخانه جداست! پشت در ایستاد و چند ضربه به آن زد. بعد به ما اشاره کرد حرفی نزنیم و سکوت کنیم. _سپهر خان.... سپهر..... بیا ببین این یارو کی بود دوستت، بهت زنگ زده، پایین پشت خطه. صدای خواب آلود سپهر، از درون اتاق آمد. _ولش کن بگو خوابه... صبح بهش زنگ می زنم. _صبح چیه؟!.... می گه پدرت بهش زنگ زده.... یارو آدرستونو داده.... بلند شو. و صدای حمله ی سپهر سمت در اتاق شنیده شد و در کسری از ثانیه، کلید در قفل چرخید. و تا در اتاق باز شد، آقای سلیمی با هل دادن سپهر او را از مقابل در کنار زد. من هم پشت سرش وارد شدم و در اولین نگاه، چشمم به بهم ریختگی اتاق افتاد. یه گوشه کارتن بود و گوشه ی دیگر ملحفه و یک ماشین لباسشویی سطلی.. تنها کف اتاق برای استراحت باز بود که روی آن هم یک پتو ی کر و کثیف به عنوان زیر انداز پهن بود و رامش! نگاهم با جدیت به او افتاد. ترسیده بود از این هجوم شبانه و نگاه چشمانش سراسیمه بین ما چند باری چرخید. آوا سمتش رفت و با او صحبت کرد. آقای سلیمی هم بعد از یک سیلی جانانه که نثار سپهر کرد فریاد کشید: _گمشو از جلوی چشمم فقط.... سپهر و پدرش با هم از آن اتاق کثافت و پر از آشغال خارج شدند که نگاهم سمت رامش رفت. او هم با شرمندگی نگاهم کرد. _واقعا این پسره اینقدر ارزش داشت که واسه خاطرش حاضر شدی تو همچین موش دونی بیای؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ اون قدر خسته بودم که تمام مسیر برگشت تا تهران را آوا پشت فرمان ماشين نشست. تازه آن جا بود که با خودم گفتم؛ خوب شد که اومد! صدای فین فین گریه ی ریز و آهسته ی رامش، داشت عصبیم می کرد. چرخیدم به پشت سر و نگاهش کردم. هنوز لباس جشن تولدش تنش بود و با همان صورت پر از آرایش داشت می گریست. رد سیاه اشکانش تمام صورتش را گرفته بود که گفتم : _الان چون عاشق اون پسره ی چلغوز بودی داری این جوری زار می زنی؟! سرش همچنان سمت شانه چپش چرخیده بود و نگاهم نمی کرد که گفت: _نخیر.... از این که قسمت نمی شه از این زندگی نکبتی فرار کنم دارم زار می زنم. صدای تعجبم آنقدر بلند شد که حتی نگاه آوا را هم سمتم کشید. _زندگی نکبتی!!!!!.... جوابم را نداد که با خنده ای عصبی ادامه دادم: _آدم مغزش سوت می کشه به قرآن.... یعنی شاخ هام در اومد.... زندگی نکبتی دیگه چه کوفتیه؟!.... خونه ی خوب، ماشین خوب، شرکت خوب،.... از همه مهم تر خانواده ی خوب.... آخه چی این زندگی نکبتیه!!! باز هم جوابم را نداد که آهی کشیدم و آهسته تر گفتم : _تو خوشی زده زیر دلت.... مثل من و خانواده ام گرسنگی نکشیدی.... در به در پول و حقوق و کار نبودی!.... اگه تو هم از خستگی و کار و درس، استراحت کافی نداشتی و نمی دونستی کدوم وَر زندگیتو بگیری تا درد و غصه ها و بدبختی هات بیشتر نشه.... اون‌وقت می فهمیدی زندگی تو نکبتی نیست. چرخیدم باز سمت صندلی خودم و شیشه ی جلوی ماشین که آوا گفت : _چشمات از خستگی دو دو می زنه... خب بخواب. یه لحظه چشم بستم و پوزخند زدم. _بخوابم که باز این خانم نازنازی فرار کنه از دست زندگی نِکبتش؟! _دارم رانندگی می کنم... چطور می خواد فرار کنه آخه؟! _شما دوتا سر و تهتون رو بزنن مثل همید.... با هم هماهنگ کردید تولد بگیرید و اون پسره ی آشغال رو دعوت کنید و بعد این بزنه فرق سر منو، با اون سیب زمینی فرار کنه. _دستت درد نکنه واقعا.... منم با رامش یکی کردی!.... حالا خوبه تا همین جا باهات همکاری کردم. باز نیشخندی از کلمه ی « همکاری » زدم و فقط چند ثانیه چشمانم محو خوابی عمیق شد. و زمان چقدر خوب خودش را لا به لای خیالات مبهم و بی معنای خوابی آشفته، گم کرد، آنقدر که گویی دقایق بی تفسیر و معنا شد و زمان گمنام! اما با یک تکان شدید ماشین چشمانم با ترس باز شد و سرم به عقب برگشت و فریاد کشیدم : _کجاست؟!.... کجا رفت؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ اون قدر خسته بودم که تمام مسیر برگشت تا تهران را آوا پشت فرمان ماشين نشست. تازه آن جا بود که با خودم گفتم؛ خوب شد که اومد! صدای فین فین گریه ی ریز و آهسته ی رامش، داشت عصبیم می کرد. چرخیدم به پشت سر و نگاهش کردم. هنوز لباس جشن تولدش تنش بود و با همان صورت پر از آرایش داشت می گریست. رد سیاه اشکانش تمام صورتش را گرفته بود که گفتم : _الان چون عاشق اون پسره ی چلغوز بودی داری این جوری زار می زنی؟! سرش همچنان سمت شانه چپش چرخیده بود و نگاهم نمی کرد که گفت: _نخیر.... از این که قسمت نمی شه از این زندگی نکبتی فرار کنم دارم زار می زنم. صدای تعجبم آنقدر بلند شد که حتی نگاه آوا را هم سمتم کشید. _زندگی نکبتی!!!!!.... جوابم را نداد که با خنده ای عصبی ادامه دادم: _آدم مغزش سوت می کشه به قرآن.... یعنی شاخ هام در اومد.... زندگی نکبتی دیگه چه کوفتیه؟!.... خونه ی خوب، ماشین خوب، شرکت خوب،.... از همه مهم تر خانواده ی خوب.... آخه چی این زندگی نکبتیه!!! باز هم جوابم را نداد که آهی کشیدم و آهسته تر گفتم : _تو خوشی زده زیر دلت.... مثل من و خانواده ام گرسنگی نکشیدی.... در به در پول و حقوق و کار نبودی!.... اگه تو هم از خستگی و کار و درس، استراحت کافی نداشتی و نمی دونستی کدوم وَر زندگیتو بگیری تا درد و غصه ها و بدبختی هات بیشتر نشه.... اون‌وقت می فهمیدی زندگی تو نکبتی نیست. چرخیدم باز سمت صندلی خودم و شیشه ی جلوی ماشین که آوا گفت : _چشمات از خستگی دو دو می زنه... خب بخواب. یه لحظه چشم بستم و پوزخند زدم. _بخوابم که باز این خانم نازنازی فرار کنه از دست زندگی نِکبتش؟! _دارم رانندگی می کنم... چطور می خواد فرار کنه آخه؟! _شما دوتا سر و تهتون رو بزنن مثل همید.... با هم هماهنگ کردید تولد بگیرید و اون پسره ی آشغال رو دعوت کنید و بعد این بزنه فرق سر منو، با اون سیب زمینی فرار کنه. _دستت درد نکنه واقعا.... منم با رامش یکی کردی!.... حالا خوبه تا همین جا باهات همکاری کردم. باز نیشخندی از کلمه ی « همکاری » زدم و فقط چند ثانیه چشمانم محو خوابی عمیق شد. و زمان چقدر خوب خودش را لا به لای خیالات مبهم و بی معنای خوابی آشفته، گم کرد، آنقدر که گویی دقایق بی تفسیر و معنا شد و زمان گمنام! اما با یک تکان شدید ماشین چشمانم با ترس باز شد و سرم به عقب برگشت و فریاد کشیدم : _کجاست؟!.... کجا رفت؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ ماشین متوقف شده بود و آوا در ماشین نبود! فوری از ماشین پیاده شدم و فریاد زدم: _رامش! و همان موقع بود که آوا را در دل تاریکی جاده دیدم. نور چراغ قوه ی موبایلش از دور چشمم را زد. از ماشین زیاد فاصله نداشت که سمت ماشین برگشت. اصلا نپرسیدم چرا از ماشین پیاده شده است و چکار می خواهد بکند، تنها سرش فریاد کشیدم: _گذاشتی فرار کنه؟! _فرار چیه؟!.... اونجاست.... حالش بهم خورده.... فشارش افتاده.... فکر کنم از شدت استرس برای رو به رو شدن با خانواده اش باشه. برای اطمینان بیشتر خودم جلو رفتم. و جسمی مچاله شده کنار جاده دیدم. بالای سرش رفتم و پرسیدم : _خوبی؟ عصبی با صدایی که از شدت گریه می لرزید سرم فریاد زد: _حال من خوب باشه یا بد به تو چه ربطی داره؟.... منو می بری می ندازی جلوی خانواده ام و از فردا می شی مامور ورود و خروج من.... از این بهتر چی می خوای؟ چهره اش را در تاریکی نمی دیدم اما صدایش حاکی از اشکانی داشت که بی وقفه می ریخت. چرخیدم سمت آوا.... _بیا جمعش کن اینو.... آوا سمت رامش برگشت و در حالی که او را از روی زمین بلند می کرد گفت : _بلند شو رامش جان.... این جوری که تو می کنی، فردا میافتی بیمارستان. و من به طعنه افزودم. _شایدم تيمارستان.... آوا به جای رامش اعتراض کرد. _خب حالا تو هم.... برگشت سمت ماشین و دوباره صندلی عقب ماشین نشست. _ببین.... اسمت یادم رفت.. _بهنام.... _ببین بهنام برات یه چک می نویسم سفید.... بذار من برم..... بذار من برم جان مادرت.... بابام منو می کشه به خدا.... چرا نمی فهمی.... آوا تو بگو بهش. شاید هم راست می‌گفت ولی من نمی خواستم دوباره فریب یه دختر خود شیفته ی نازپرورده را بخورم. _اگر اینقدر ازش می ترسیدی چرا پس فرار کردی؟ آوا راه افتاده بود که صدای فریاد رامش در ماشین طنین انداخت. _می خواستم از خود بابام فرار کنم.... به هر قیمتی که شده.... تکیه زدم به پشتی صندلی ام و کمربندم را بستم. _پدری که یه شرکت می زنه به نام دخترش که سرش مشغول بشه... یه ماشین مدل بالا می ذاره زیر پاش تا به قول خودش بکوبه تو دیوار.... یا کلی خرج فیس و افاده ی دخترش می کنه.... این پدر ترس نداره.... این پدر رو باید روی سرت بذاری و حلوا حلوا کنی. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تنها تصویر او مسدود می‌شود! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ با این حرفم بلند جیغ کشید. _تو نمی فهمی من چی می گم.... خونسرد چشمانم را بستم و گفتم: _الکی جیغ نکش.... کل روز دنبالت تو شرکت دویدم، شبم منو تا اینجا به خاطر اون چلغوز کشوندی.... دو دقیقه ساکت شو بذار یه دقیقه از دست این همه دغدغه خلاص بشم. ساکت شد. اما صدای فین فین گریه هایش هنوز می آمد. خوابم نبرد اما شدیدا به چند دقیقه سکوت برای آرامش ذهن مشغولم، نیاز داشتم. اذان صبح تو راه بودیم.... در راه برگشت. آوا یک مجتمع تجاری بین راه نگه داشت، برای چند دقیقه رفع خستگی شاید، که گفتم : _مراقبش هستی من برم نمازم رو بخونم. لبخندی به لبش آورد که برایم بی دلیل بود. _خیالت راحت. اما خيالم راحت نشد. همان لبخند بی دلیل خودش برایم دلیل محکمی شد که به او اعتماد نکنم. _سوئیچ ماشینو بده.... ابرویی از تعجب بالا انداخت. _چی؟!.... سوئیچ چرا؟! کف دستم را سمتش دراز کردم. _سوئیچ.... سوئیچ را سمتم گرفت که گفتم : _شما تو همین ماشین منتظر باشید تا بیام. نگاه آوا سمت رامش رفت. _رامش که خوابه.... _همین که گفتم. در را بستم و درها را قفل کردم. سمت سرویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم. وقت خروج از سرویس، نگاهم تا خود ماشین رفت. زیاد دور نبود.... می شد حتی از همان فاصله زیر چراغ های پر نور مجتمع، سرنشین های ماشین را هم ببینم. و دیدم! رامش بیدار بود و داشت با آوا حرف می زد. نفس پُری از مکر و حیله ای که نگرفته بود کشیدم و سمت نمازخانه رفتم. نمازم زیاد طول نکشید. برگشتم سمت ماشین و تا در را باز کردم، رامش با حرص و عصبانیت داد کشید. _می خوام برم سرویس بهداشتی. و آوا فوری گفت : _من باهاش می رم. _بشین تو.... خودم باهاش می رم. _تو که نمی تونی باهاش توی سرویس بهداشتی بری. _اون دیگه به تو ربطی نداره. اخم کرد. _تو چته؟!.... مثل اینکه من خودم باهات اومدم تا رامش رو برگردونی اما با من یه جوری برخورد می کنی انگار من رامش رو فراری دادم. در سمت رامش را گشودم و گفتم : _بعید نیست. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ رامش با عصبانیت پیاده شد. در را پشت سرش بستم و باز درهای ماشین را قفل کردم که صدای بلند آوا از دورن اتاقک ماشین برخاست. _ای بابا... الان واسه چی دیگه در رو قفل کردی رو من؟! از پشت شیشه های بالا آمده ی ماشین جوابش را دادم. _تو هم خودت مشکوکی.... بشین تا برگردم. و همراه قدم های رامش شدم که هنوز چند قدم از ماشین دور نشده گفت : _آوا اگه نمی خواست کمکت کنه تا اینجا باهات نمی اومد. _شاید.... ولی یه بار، به یه دختر اعتماد کردم.... با یه سنگ زد وسط سرمو با نامزد سابقش فرار کرد. نگاهم با طعنه سمتش چرخید. او هم لحظه ای نگاهم کرد. مفهوم کلامم را گرفت. _واسه اون ضربه ای که به سرت زدم متاسفم واقعا. لبخند تلخی روی لبم نشست. _متاسف باش ولی دیگه بهت اعتماد نمی کنم.... در ضمن یادت باشه وقتی یه همچین اشتباهی مرتکب شدی، هیچ وقت نگی « متاسفم واقعا ».... چون اگه قرار بود، واقعا متاسف می شدی همون اول همچین کاری نمی کردی. سکوت کرد. به سرویس بهداشتی رسیدیم. خواست سمت سرویس زنانه برود که گفتم : _اونجا نه.... چشمانش گرد شد. _پس کجا؟! _این طرف.... با دست سرویس مردانه را نشانش دادم که عصبی بلند بلند فریاد کشید : _عمرا..... چی در مورد من فکر کردی که من می رم سرویس مردونه؟!..... من با این تیپ و قیافه برم سرویس مردونه؟!.... فقط نگاهش کردم. خونسرد و جدی. یعنی هیچ راهی نداری.... همینی که من می گم. و او دوباره غر غر کرد: _اصلا مردا خیلی سرویس بهداشتی شون کثیفه..... نه.... اصلا. و من لبه ی آستین مانتواش را گرفتم و کشیدم. _بیا ببینم.... همچنان زیر لب غر می زد که تا خود سرویس همراهش رفتم و گفتم : _برو خلوته..... و خلوت هم بود. رامش با حرص و عصبانیت توی چشمانم زل زد. _این کارتو تلافی می کنم.... یادت باشه. _یادم می مونه.... حالا زودتر برو تا کسی نیومده. آنقدر دندان هایش را روی هم فشرد که خنده ام گرفت. _نشکنه دندون های لمینت شده ات. چاره ای نداشت. مجبور بود. بعد از رفتنش نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. از سرویس خارج شدم و پشت در خروجی سرویس ، آهسته خندیدم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
🌸 سفر ِ عشق از آن روز شروع شد که خدا . . مهر ِ یک بی کفن انداخت میان ِ دل ما (:💔" 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
یجانوشتہ‌بود سھـم‌من‌تنھا،ازجنگ‌ ‹پدرے›بودڪھ‌هیچ‌وقت‌در جلسہ‌ےاولیامربیان‌شرکت‌نکرد(:💔! ~𝓙𝓸𝓲𝓷↷ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹استوری | داغ تو برای رهبری سنگین است 😔💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ آنقدر همان جا منتظرش شدم که آمد. عصبانی و حرصی. و من با یه لبخند نامحسوس دنبالش. _هیچ وقت این کارتو فراموش نمی کنم. سرفه ای کردم تا جلوی تبديل شدن لبخندم به خنده را بگیرد. _فراموش نکن... مهم اینه که نذاشتم از دستم فرار کنی. با حرص قدم هایش را تند کرد سمت ماشین و من از همان چند قدم مانده به ماشين، دزدگیر را زدم. و این بار در سمت راننده را گشودم. آوا هم از دستم عصبی بود که با گشودن در سمت راننده، عصبی تر شد. _باز دیگه چیه؟! _پیاده شو از اینجا به بعد رو خودم می شینم. همین که پاهایش را از ماشین بیرون گذاشت با عصبانیت توی صورتم توپید. _تو واقعا خیلی خودتو جدی گرفتی انگار. خونسرد با دست اشاره کردم که زودتر سوار ماشین شود. او هم سوار شد و من پشت فرمان نشستم. دیگر تا تهران راهی نبود.... و چون حتم داشتم دیگر تا تهران توقفی نخواهم داشت، به همین دلیل به همان شماره ای که خاله کوکب با آن با من تماس گرفته بود، زنگ زدم. خود خاله کوکب گوشی را برداشت. _الو.... _سلام.... بهنامم. _بهنام کجایی تو پس؟ _دارم میام.... تو راهم. _تو راه؟!... تو راه یعنی چی ؟! _اینا مهم نیست... مهم اون کسیه که دارم میارمش. و نگاهم از آینه ی وسط ماشین رفت سمت رامش. سری از تاسف تکان داد که خاله فریاد زد: _رامش!.... پیداش کردی؟! _بله.... بگید نگران نباشند دیگه نمی ذارم از دستم فرار کنه. و خاله آنقدر ذوق کرد که هنوز گوشی را نگذاشته فریاد کشید. _بهنامه... می گه رامش رو پیدا کرده... با رامش داره میاد خونه. و همان جا تماس را قطع کردم. خوبی رسیدن ما به تهران در آن ساعت از صبح این بود که چون هنوز خورشید طلوع نکرده بود، ترافیک کمی در محور بزرگراه بود و خیلی زود به خانه ی عمو رسیدیم. ماشین را همان کنار خانه پارک کردم و از ماشین پیاده شدم. رامش آهسته می گریست که آوا بازویش را گرفت و گفت : _نگران نباش من باهات میام. و این کلمه ی « نگرانی» برایم در آن لحظه، معنایی نداشت! یک شب تا صبح، رامش به خانواده اش نگرانی داده بود و حالا خودش نگران بود؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه بی هوا زدنت...🖤 💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ زنگ در خانه را زدم و انگار همه پشت در منتظر ما بودند. در باز شد و من با دستم به ورود رامش و آوا اشاره کردم. همان جا بود که رامش سمتم چرخید و با گریه گفت : _تو که تا اینجا منو آوردی.... مطمئن باش که مُزد این خوش خدمتی ات رو می گیری.... پس لااقل نرو.... انتظار هر حرفی را داشتم جز این کلمه ی آخری که گفت؛ نرو! و اشکانش سرازیر شد. _بابا منو می کشه.... منو همین جوری دستش نسپار. نفس پُری کشیدم و دستم را سمت راهی که از سنگ فرش های حياط که میان محوطه چمن کاری شده ی آن می گذشت، دراز کردم. _خیلی خب... بفرمایید حالا. به راه افتاد. آوا هم دوشادوشش آمد و دلداری اش داد. آن همه گریه برایم معنا نداشت! چقدر مگر از عمو می ترسید؟! خاله کوکب کنار در ورودی خانه منتظرمان بود که با دیدن رامش، سمتش دوید. _عزیزم.... چکار کردی تو؟!... می دونی از دیشب تا الان چقدر همه ی ما رو نگران کردی؟!.... حتی رادمهر هم تموم دیشب اینجا بود. و رامش خودش را در آغوش خاله انداخت و گریست. طولی نکشید که زن عمو و مرد جوانی که احتمالا همان رادمهر پسر عموی من و باران بود، جلوی در ظاهر شدند. و کمی بعد خود عمو.... دیدن عمو برای اولین بار برایم کافی بود تا تمام خاطرات و زجرهای گذشته در ذهنم تداعی شود. با خشمی که بی اختیار، از دیدن عمو بر وجودم غلبه کرده بود، پنجه هایم بی دلیل، مشت شد. خاطرات پشت سر هم داشت رخ می کشید به ظهور جلوی چشمانم. اما.... با فریادی که عمو کشید، خاطره ها مقابل نگاهم، همچون خاکستری که در هوا پخش می شود، محو و ناپدید شد! _برید کنار ببینم .... نگاه توبیخانه ی زن عمو.... اخم های محکم رادمهر.... و حتی نیش و کنایه های خاله کوکب کم بود که عمو با قدم هایی محکم و جدی سمت رامش آمد. عصبانیتش آنقدر زیاد بود که دلم لحظه ای به حال رامش سوخت! خاله کوکب رامش را از آغوشش جدا کرد و فوری گفت : _ببخشیدش آقا.... خودش می دونه اشتباه کرده. رامش سر به زیر مقابل پدرش ایستاده بود. _ببخشی.... و هنوز حرف دالِ ببخشید از زبانش اَدا نشده، چنان سیلی از عمو خورد که پرت شد روی زمین. هیچ کسی حرفی نزد. حتی رادمهر، برادر رامش هم یک قدم جلو نیامد. و عمو باز با دو قدم کوتاه بالای سر رامش ایستاد. _خب.... چی شد؟!.... زبون درازت رو تکون بده ببینم چی داری بهم بگی؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╭─• · · · | 📱 . اگر میخوای دختر حاج قاسم باشی :)🌿 | 🧕🏻 | ♡ʝσiŋ🌱↷ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _چی برات کم گذاشتم؟!.... بهترین ماشینو زیر پات گذاشتم.... بهترین شرکتم رو بهت سپردم... ولی توی احمق.... واسه اون پسره ی بی همه چیز، حاضر شدی به همه چی پشت پا بزنی! رامش هنوز روی زمین افتاده بود و آهسته می گریست که عمو پای راستش را بلند کرد تا لگد محکمی به پهلویش بزند که.... _جناب فرداد! من بودم!... من بودم که گفتم!... چرا؟! در آن لحظات حتی خودم هم نفهمیدم چرا زبانم باز شد. نگاه همه سمتم آمد که قدمی به جلو برداشتم. درست مقابل عمو ایستادم و با جسارت در چشمان خشن و وحشی اش خیره شدم. کاش آن لحظه می شد انتقام یک عمر زندگی پر از سختی مادرم را بگیرم. اما نه.... من می خواستم همه ی زندگی عمو را تصاحب کنم.... این حق من بود. حق من و مادرم.... حتی حق باران. نگاه عمو چند ثانیه ای توی چشمانم ماند که دستش را سمتم دراز کرد. نگاهم روی پنجه ی دستش ماند. قد من خیلی بلند تر از عمو بود و برای دست دادن با او باید یک قدم دیگر به او نزدیک می شدم. یک قدم دیگر جلو رفتم و دستش را محکم فشردم. اما نه به عنوان آشنایی... به عنوان شروعی تازه برای گرفتن انتقام! _تو همون خواهر زاده ی کوکب خانمی؟! _بله. _ممنونم پسرم.... لیاقتت رو همین روز اولی ثابت کردی.... من هواتو دارم.... کاری که تو برام کردی هیچ کسی برام نتونست انجام بده..... از این به بعد هر کاری که خواستی انجام بدی، رو کمک من حساب کن. بعد همانطور که پنجه ی دستم را می فشرد، با دست چپش چند ضربه ی آرام به بازویم زد. _یه خواهش ازتون دارم. چینی بین ابروانش نشست. _خواهش؟!.... خواهش چرا؟!... تو هر چی بخوای بهت می دم.... تو کار بزرگی برام انجام دادی. _نه.... من چیزی ازتون نمی خوام جز یه خواهش. _بگو... می شنوم. صدای کلفت و بیش از حد خشدار عمو هنوز توی گوشم بود و کمی مرا عصبی می کرد که گفتم : _خواهش می کنم دخترتون رو به خاطر فرارش از خونه، تنبیه بدنی نکنید. شوکه شد. انتظار هر چیزی را داشت جز این. نیشخندی زد و سری تکان داد: _ازت خوشم اومده.... معلومه پسر سر به راهی هستی... انتظار داشتم یه چیزی برای خودت بخوای نه رامش! نگاهم سمت رامش رفت. دو کف دستش را روی زمین گذاشته بود و بار شانه هایش را روی آن ها انداخته، و سر به زیر آهسته می گریست. _همین لطف رو کنید کافیه... چیزی ازتون نمی خوام. عمو نفس عمیقی کشید و نگاهی به رامش انداخت. _باشه.... اگه حتی پسرم اینو ازم می خواست، قبول نمی کردم.... می خواستم طوری ادبش کنم که دیگه فکر فرار هم از سرش بپره اما.... چون تو تموم دیشب رو دنبالش بودی و از خواب و استراحتت واسه حماقت دختر من زدی... این کمترین کاریه که می تونم در قبال این همه زحمتت، برات انجام بدم.... فقط به خاطر تو کاری باهاش ندارم.... اما.... مکثی کرد عمدا تا تک تک کلماتش مورد توجه و شِنود رامش قرار بگیرد. _جلوی روی خود شما دارم بهش می گم.... تا اطلاع ثانوی، هیچ مهمونی نمی ره، گردش قدغن.... مهمونی قدغن.... تفریح و مسافرت قدغن.... فقط می تونم بهش یه ارفاقی کنم و شرکت رو ازش نگیرم.... صبح به صبح با خود شما، میره شرکتش، و بعد از ظهر با خود شما، یک راست برمی گرده خونه. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سال ها هم بگذرد ما شما را فراموش نمیکنیم سردار عزیز (: ♥️ ─┅═༅𖣔❄️𖣔༅═┅─ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈• ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎─┅═༅𖣔❄️𖣔༅═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای چشم هایش....❤️ 💫 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ با چه حالی به خانه برگشتم بماند! خدا را شکر لااقل آن روز دانشگاه نداشتم و عمو هم آن روز را به من مرخصی داد. انگار قرار بود رامش چند روزی در اتاقش حبس شود. اینها هیچ کدام برای من اهمیتی نداشت. چیزی که در همان یک شبانه روزی که با عمو و خانواده اش بودم، دستم آمد این بود که.... حتی تمام سختی های زندگی من و باران و مادر، برایم بیشتر از زندگی بی در و پیکر عمو ارزش داشت! وقتی به خانه رسیدم هلاک خستگی و خواب بودم. مادر بیدار شده بود که وارد خانه شدم و تا مرا دید با نگرانی سراغم آمد. _سلام.... خوبی بهنام؟.... من که نمی دونم این چه کاریه تو شبا هم خونه نمیای؟! _سلام... کار خوبیه دیشب یه سری اتفاق ها افتاد نشد بیام... مامان.... _جان مامان. از جانی که گفت اخم کردم. _واسه چی می گی جان؟!... من باید بگم جان.... جون من باید فدای تک تک تار موهای سفید سرت بشه. لبخندی زد و نگاهش از نگرانی بیرون آمد. _الان اینو می گی که نپرسم اتفاقای دیشب چی بوده؟.... خوش تیپ مامان.... مامان قربونت بره با این کت و شلوارت! _اینو می گی؟!... ای بابا.... کت و شلوار فرم شرکته... می گن راننده ی شرکتم باید کت و شلوار بپوشه. _مبارکت باشه... بهت میاد... قشنگه.... حالا چی می خواستی بگی؟ _آها.... من هلاک خوابم.... منو بیدار نکن برم سرمو بذارم بلکه تا ظهر بخوابم.... تا همین الان رانندگی کردم به قرآن. _می دونم مادر... چشمات کاسه ی خونه.... ولی نمی خوای لااقل یه چیزی بخوری صبحانه! نگاهم توی آشپزخانه چرخید. نان بود و پنیر و مربا.... و من از گرسنگی داشتم غش می کردم. یک نان لواش را کامل برداشتم و پنیر زدم و یک گاز مردانه. با همان دهان پر گفتم: _من رفتم بخوابم. مادر تنها نفسش را در هوای آشپزخانه خالی کرد. گویی از این همه خستگی کار من و باران راضی نبود. اما چاره ای هم نبود.... زندگی یعنی دویدن.... برای ما دویدن دنبال یه لقمه نان حلال.... و برای عمو به راحتی بالا کشیدن سهم ما و خم به ابرو نیاوردن ! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتظاریعنۍ‌خودسازۍ‌براۍ‌ظهور‌آقــا^^🌸! 『صاحبُنـا🌿』 • . ➺🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ دنیای خواب چقدر لذت بخش است! انگار از همه ی عالم و همه ی آدم هایش، یکدفعه کنده می شوی.... می روی تا عالم دیگری که گاهی آدم های رنگ سیاهش هم سفید می شوند. تا لنگ ظهر خوابیدم. خستگی ام برطرف شد اما سرم بدجوری از این خواب بی موقع سنگین شد! همین که از خواب بیدار شدم، بوی خوش غذای مادر مستم کرد. با همان ظاهر آشفته سمت آشپزخانه رفتم. _به به... ساعت خواب! _داری چکار می کنی شما؟.... مگه دکتر نگفته استراحت کنی؟! نگاهش با مهربانی سمتم آمد. _کاری نمی کنم مادر.... باران حسابی تنبلم کرده.... کلی غذای نیمه آماده و آماده گرفته که دیگه لازم نباشه غذا بپزم. _خودش کجاست پس؟ _الاناست که بیاد.... دیشب خونه ی دوستش بوده... دیدم این بچه همش داره درس می خونه و کار می کنه و تفریحی نداره... اجازه دادم بعضی وقتا خونه دوستش بمونه. _دوستشو شما می شناسی؟ سوالم لبخندی به لب مادر گذاشت. _دوستشو نه... ولی دخترمو می شناسم... دوستای بد نداره.... حتما شرایط دوستش جوری هست که باران حساس من، اونجا تونسته بمونه.... ولی یه چیزایی هم بهم گفت.... گفته دوستش اهل شهرستانه و واسه اینکه دانشگاه تهران قبول شده، خونه کرایه کرده ... گفت وضع مالیش خوبه و خونه ی بزرگی کرایه کرده و یکی دوتا از بچه های دانشگاه رو هم که خوابگاه نداشتن، جا داده. فکرم یه کوچولو درگیر شد که صدای در حیاط آمد. _خود حلال زاده اش هم اومد. مادر گفت و چنگال میان دستش که برای سرخ کردن بادمجان ها توی دستش مانده بود را روی پیش دستی گذاشت و به استقبال باران رفت. بادمجون های سرخ کرده ی دست مادر، بدجوری داشتند چشمک می زدند! یک تکه نان لواش برداشتم و رفتم سراغ یکی از بادمجان ها که صدای باران آمد . _مامان... _سلام عزیزم.... یه شب نبودی ها ولی اندازه یه عمر دلم برات تنگ شده! _حالم.... حالم بده. دستم با همان چنگال میانش، بالای سر بادمجان ها خشک شد. مکث کردم روی همان جمله ی « حالم بده » ای که از باران شنیدم که یکدفعه مادر جیغ کشید. _بهنام! چنگال را انداختم و دویدم. مادر کنار در ورودی خانه زانو زده بود و باران در آغوشش از حال رفته بود. _چی شده این؟! مادر با نگرانی گفت : _نمی دونم.... گفت حالم بده و از حال رفت! _چیزی نیست شما نگران نشو واسه قلبت خوب نیست.... احتمالا قند خونش افتاده.... و باز دویدم و برگشتم سمت آشپزخانه تا یک لیوان آب قند بیاورم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ با آنکه مادر را آرام کردم اما خودم بیشتر از حتی مادر، نگران باران شدم! این اواخر حال و هوای بدی داشت. مدام می گفت از خستگی است. حق که داشت..... از صبح بعد از نماز تا 12 شب بیدار بود. نماز می خواند و کمی درس.... نزدیک های طلوع آفتاب می رفت شرکت و بعد از شرکت هم می رفت با دوستانش درس می خواند. دلم می‌خواست آنقدر پول در بیاورم که نخواهد دیگر کار کند. اما هنوز نه دستم آنقدر پر شده بود که او کار نکند و نه قرض و بدهی هایمان اجازه می داد. لیوان آب قند را بردم و به دست مادر دادم. بالای سر باران ایستاده بودم. مادر آب قند را آرام آرام به خورد باران داد و من خم شدم، شانه های نحیفش را مالش دادم. _باران جان.... باران! کمی طول کشید که به زحمت پلک زد. و به سختی گفت : _خو.... بم.... مادر با همان کلمه ی دو بخشی بلند گریست. _الهی مادرت بمیره... چرا این جوری شدی تو؟! با همان جمله ی اول مادر، من اعتراض کردم. _عه!... یعنی چی این حرفا؟!... این یه کم فشارش افتاده... طوری نشده که.... نگاه باران روی صورت مادر زوم شد و صدای خفیفی از او شنیده شد. _خدا.... نکنه.... خوبم. _بلند شو باران جان.... بیا ببرمت یه کم رو تخت من، تو اتاق دراز بکش. و مادر سر بلند کرد و مرا نگاه. فوری با دستور چشمی مادر، زیر بازوی باران را گرفتم و او را بلند کردم. مادر فوری با ليوان آب قند میان دستش سمت آشپزخانه رفت و من در حالیکه او را سمت اتاق می بردم پرسیدم: _چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟ _حالم خوب بود... نمی دونم یه دفعه چی شد! لبه ی تخت نشاندمش و به صورت بی رنگ و رویش نگاه کردم. بی حال روی تخت دراز کشید و گفت : _بهنام... پتوی مادرو بنداز روم.... سردمه. و همان موقع لرز خفیفی بر تنش نشست. فوری پتو را رویش کشیدم و باز با نگرانی خیره اش شدم. _می خوای بریم دکتر؟ _نه.... خسته ام.... بخوابم خوب می شم. و همان چند کلمه را گفت و خوابید! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ شب شد! ما ناهار خوردیم اما باران از خواب بیدار نشد که نشد. دلم بدجوری شور می زد و اما به خاطر قلب مادر خوب توانستم چیزی بروز ندهم. مادر هم اصراری برای بیدار شدن باران نداشت. می‌گفت هر قدر بیشتر بخوابد حتما حالش بهتر می شود. اما من..... گاهی دور از چشم مادر برمی خاستم و بالای سرش می ایستادم. حتی نفس هایش را چک می کردم و خیالم باز راحت می شد و تنها دلشوره ی کمی از نگرانی هایم باقی می ماند. باران تنها خواهر دوقلوی من نبود... تمام زندگی من، بعد از مادر، باران بود. آنقدر که در خیالاتم همیشه این خیال را می پروراندم که اگر روزی بخواهم ازدواج کنم.... باید کسی شبیه باران باشد.... نه از نظر قیافه و ظاهر... از نظر اخلاق، مهربان و صمیمی و فداکار.... از نظر ایمان، محجبه و با حیا و متانت... از نظر مقاومت و صبر و امید... بی همتا شاید! مادر همیشه می گفت « باران، چیاکویِ من است ».... اوایل نمی دانستم یعنی چی، اما بعدها فهمیدم چیاکو به زبان کُردی یعنی کوه کوچک! مادر علت این نامگذاری را هم گفته بود.... می گفت، زمانی که من و باران را باردار بوده، هنوز نمی دانسته که ما دو قلو هستیم.... درست بعد از فوت پدر و فراری شدن مادر از دست طلبکارها و بالا کشیدن مال و اموال پدر توسط عمو.... به یک گوشه ی شهر فراری شده بود. می گفت با فروش یک النگو پول کرایه ی یک اتاق از یک خانه را جور کرد و در آن اتاق، که مال یک پیرزن تنها بود، ساکن شد. آنجا بود که پیرزن صاحب‌خانه به او گفته بود که، « تو پسر می زایی... برایش اسم انتخاب کن » و مادر اسم چیاکو را انتخاب کرده بود. تا روز زایمان فرا رسید و مادر تنها با کمک همان پیرزن، در خانه زایمان کرد. خیلی بامزه همیشه تعريف می کرد که وقتی باران به دنیا آمد، وقتی دیدم دختر است تمام امیدم برای گذاشتن نام چیاکو به باد رفت! اما پیرزن صاحب خانه گفته بود؛ اشکالی نداره، چیاکو رو روی دخترت بذار.... مثل خیلی از اِسمایی که هم دخترونه است و هم پسرونه. و جالب تر اینکه مادر قبول کرده بود تا اینکه درست ده ، پانزده دقیقه بعد از تولد باران، دوباره درد زایمانش می گیرد و من متولد می شوم! همیشه خودش با خنده این قسمت خاطراتش را تعریف می کرد که : امیدم به کل ناامید شد.... نمی شد که روی یکی چیاکو بذارم و رو دومی هیچی؟! .... دو تا رو هم که نمی شد چیاکو گذاشت... این بود که کلا منصرف شدم.... صاحب خونه همون موقع به من گفت؛ داره بارون میاد اسم دخترت رو بذار باران. و مادر خیلی آن لحظه از شنیدن این اسم ذوق زده شده بود. تا اسم باران را چند باری سر زبان آورد، نام من هم پشت بندش به ذهنش خطور کرد. همیشه من و باران به شوخی به مادر می گفتیم: پس کلا ما رو تصادفی اسم گذاشتی ها! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ بالاخره باران بیدار شد و دل من از آن همه دلشوره خلاص. _خوبی؟ نگاهش با لبخند کمرنگی روی صورتم آمد. _تو خوبی؟.... مامان گفت کار پیدا کردی! _آره.... اینا رو ول کن الان.... می خوای بریم دکتر یا نه؟ و مادر در حالیکه با یه کاسه ی کوچک کاچی می آمد، میان حرف من و باران گفت : _اول اینو بخور جون بگیری.... همش کار... درس... کار... درس. باران با همان لبخند بی رنگی که هنوز نشان از بی حالی اش داشت، کاسه ی کاچی را گرفت و گفت : _وای مامان!.... تو رو خدا بشین.... تو باید استراحت کنی نه من. _من الان حالم از شما دوتا بهتره.... بخور ببینم. باران یک قاشق از کاچی را به دهان گذاشت و گفت : _چقدر خوشمزه است. _نوش جونت..... جون تو تنت نمونده با این همه کار.... خودم از فردا باز سفارش سبزی می گیرم تا.... و با همان جمله ی « سفارش می گیرم » صدای اعتراض من و باران بلند شد. _مامان! و من با اخم فوری گفتم : _اصلا..... مگه بهنام مُرده باشه.... کار پیدا کردم که شما بشینی خونه و خانومی کنی.... من از پس همه تون بر میام. و باران باز با لبخند بی رنگش نگاهم کرد. _قربونت برم داداش من..... حالا از کارت بگو. _راننده شدم.... راننده ی یه شرکت خصوصی و با کلاس... کار خوبیه... درآمد خوبی هم داره. _خدا رو شکر.... _تو هم بچسب به درست دختر.... من خرج درستو می دم. باران بی صدا خندید. _همچین می گی بچسب به درست دختر انگار یه ده سالی از من بزرگتری! _مرد بودن مهمه نه سن و سال.... من مرد خونه ام، خرجی خونه پای منه. نگاه باران رنگ غم گرفت. کف دستش را زد روی جناق سینه اش و آرام زمزمه کرد: _قربون داداشم برم که مرد شده.... ولی شرمنده ام.... من باید برم سرکار.... وام و بدهی دارم نمی شه. _من وامتو می دم.... _نمی شه بهنام جان.... تو کرایه خونه و خرج خونه و خرج دانشگاهت رو بده همون بسه. راست می‌گفت، درد که یکی دوتا نبود! _قول بده پس وامتو تسویه کردی نری. باران نامحسوس با چشم و اَبرو به مادر اشاره کرد و گفت : _چشم حالا..... و مادر باز گفت : _حالا چرا نمی ذارید من کار کنم؟!.... من که حالم خوبه. اخمی کردم و نگاهش. _دیگه نشنوم... شما دیگه بازنشست شدی.... خودم نوکرتم عزیزم. و مادر با لبخند ملیحی نگاهم کرد. _آقایی پسرم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 حاج قاسم یه فرقی با بقیه داشت! حتی با هم‌رزماش، که به اینجا رسوندش... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️