فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🍃»
-زیربارون آسمون همیشه حرمت داره:)
🎞¦↫#استوری
♥️¦↫#دلتنگڪربلا
‹›🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_369
خسته بودم و آن شب وقتی برای صحبت با پدر نبود.
همین که به خانه رسیدم به گوشی باران پیام دادم.
_سلام... من رسیدم خونه.... تو چه طور؟
و کمی بعد پیام داد:
_بله... شب خوبی بود.... هیچ وقت فراموشش نمی کنم.... مادرم بابت کیک و غذاها تشکر کرد.
با دیدن پیامش، خیالم راحت شد و خوابیدم. اما فردای آن روز، مصمم اول از هر کاری به شرکت پدرم رفتم.
باید تا ته خط می رفتم و چارهای نبود جز پذیرش!
منشی شرکت مرا میشناخت و بی اطلاع، و یا تلفن، اجازهی ورود داد.
من هم در اتاق پدر را بی در زدن گشودم، و او را متعجب کردم .
_اینجا چکار می کنی تو؟!... مگه نباید الان تو شرکتت باشی؟
_اومدم تمومش کنم.
_خوبه... آفرین... پس رسیدی به اینکه این دختر به دردت نمی خوره.
نشستم روی مبل کنار میزش و یک پا روی دیگری انداختم.
_اتفاقا برعکس... مصمم شدم که عقدش کنم... اصلا نمی خوام بدونم پدرش کیه وچیه....
چشمان پدر کمی برایم ریز شد.
_رادمهر... بچگی نکن.... پشیمون می شی.
_بچگی؟!.... اینکه این دختر رو می خوام بچگیه؟!
_اینکه نمی دونی پدرش کیه و می خوای عقدش کنی بچگیه.
_خب پدرش کیه؟!... بهم بگید.... شما گفتید پدرش زنده است... خودش گفت پدرش فوت شده... الان کدومتون درست می گید؟!
پدر سیگاری روشن کرد و پُک عمیقی به آن زد.
_من.... چون من از ریز و درشت زندگی اون دختر خبر دارم.
_خب اگه خبر دارید به منم بگید.
_الان نمی تونم بگم.
_این چه وضعیتیه!.... می گی پدرش زنده است ولی الان نمی شه بگی.... می گی دست از سر دختره بردارم ولی دلیل نداری.... تمومش کنید تو رو خدا این بازی مسخره رو.... یعنی چی واقعا؟!
دود خاکستری سیگارش را در هوا فوت کرد و گفت :
_عجله نکن... بهت ثابت می کنم اون دختر به دردت نمی خوره.
_ثابت کنید... اگه ثابت نکردی باید آخر همین هفته با من بیایید خواستگاریش.
خندید. حتی قهقهه زد!
_حتمااااا.... زیادی خوش اشتها نیستی؟!... ولی باشه.... بهت ثابت می کنم اون دختره به دردت نمی خوره..... ولی اگه ثابت کردم دیگه نمی خوام حتی اسمی ازش ببری.
آن همه جدیت پدر کمی دلشوره آور بود اما مصمم گفتم:
_باشه....
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳امروز را آغاز میکنیم با نام
☀خدایی که در همین نزدیکیهاست
🥚خدایی که عشق را به ما هدیه داد و
☀عاشقی را در دل ما جای داد
🍳بفرمایید صبحانه😋🧀🥒🍅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماشاءالله به این عمار آقا سیدعلی👌🏻
حجت الاسلام رضا پور
#جهادتبیین
#فتنهحجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالیاعضا✨
♦️عملیات پاکسازی و شابلون نویسی دیوار های شعار نویسی شده در منطقه قاسم آباد مشهد
💠کاری از مسجد امام موسی بن جعفر علیه السلام، پایگاه بسیج شهدای اسیر و هيئت روضه الرضا علیه السلام
#رسانه_محامین
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷️ سه تا گناهه که خدا تو دنیا چوب میزنه قبل از آخرت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نباید بگذارید عفّت زن که مهمترین عنصر برای شخصیت زن است مورد بیاعتنایی قرار گیرد.
✨مقام معظم رهبری
#ارسالیاعضا✨
#نشردهید🌱
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_370
نمی دانم چی شد....
اما همان جدیت پدر برایم کافی بود که بفهمم تا آخر هفته قرار است اتفاقی بیافتد.
چند باری به موبایل باران زنگ زدم. اوایل شاید روزی سه چهار مرتبه و هر بار زنگ می خورد ولی جواب نمی داد.... ولی یک بار به من پیام داد.
_الان نمی تونم جوابگو باشم ببخشید.
اصلا از او بعید بود این گونه پیامها.
هر قدر هم که مشغله داشت باز در شبانه روز قدر یک توضیح کوتاه، وقت نبود!
اما با همهی این نشانهها صبر کردم تا روز پنجشنبه.... مطمئن بودم که باران روز پنجشنبه به شرکت میآید اما نیامد!
حتی به اَشکانی سپردم هر وقت باران آمد مرا باخبر کند اما خبری نشد.
ساعت اداری شرکت هم گذشت و نیامد!
کلافه شدم. باز برای بار چندم به گوشیاش زنگ زدم و این بار خاموش بود!
نگران شدم و اولین جایی که می شد جواب همهی نگرانیها و سوالهایم را بگیرم، پیش پدر بود.
یک راست از شرکت به شرکت پدر رفتم و عصبی وارد اتاقش شدم.
داشت با یکی از کارمندان شرکتش صحبت می کرد که با آن طرز باز شدن در و چهرهی عصبیام، نگاه هر دو سمتم آمد.
_شما تشریف ببرید بیرون چند لحظه تا کارم تموم بشه.
و من با همان عصبانیت گفتم:
_نه..... کار من مهمتره... شما تشریف ببرید بیرون چند لحظه.
به جای پدر به کارمندش دستور دادم و او هم اجرا کرد. از اتاق که بیرون رفت، پدر با جدیت نگاهم کرد.
_این چه طرز رفتاره رادمهر!
_من امروز یه دیوونهام.... چکار کردید باهاش؟
_کیو می گی؟
_باران رو می گم.
_باران!.... هان همون دختره!... عجب!.... پس باران صداش می کردی؟!
_جواب منو بدید... شما که اول هفته مطمئن بودید می تونید بهم اثبات کنید که اون به دردم نمی خوره،.... حالا بهم بگید چکار کردید که حتی جواب تلفنم هم نمی ده؟
خندید.
_بیا بشین... توضیحش مفصله.... پس بالاخره خودشو نشون داد..... پس جواب تماس تو رو نمی ده!
نفسم را با حرص فوت کردم که باز گفت:
_بگیر بشین تا بگم... مفصله... واسه همین گفتم اول تو بیرون باشی تا کارم تموم بشه.... حدس می زدم که چی شده.
_پس ازش خبر دارید که حدس می زدید.
_آره.... ازش خبر دارم.... اما اگه نشینی نمی گم.
ناچار نشستم روی صندلی و کلافه گفتم:
_من دیگه تحمل صبر کردن ندارم.... بگید.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
حزباللهیبودنراباهمهٔتراژدیهایش
دوستدارم. »
#ارسالیاعضا🌱
#شهیدآسیدآوینی 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ به نظرم برعندازا این کلیپ رو نبینن
احتمال خطر سکته وجود داره
🇮🇷⚽️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳امروز را آغاز میکنیم با نام
☀خدایی که در همین نزدیکیهاست
🥚خدایی که عشق را به ما هدیه داد و
☀عاشقی را در دل ما جای داد
🍳بفرمایید صبحانه😋🧀🥒🍅
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_371
_ازدواج کرد و رفت سر زندگیش.
_چی؟؟؟!!!
_چرا اینقدر تعجب کردی؟!.... ازدواج کرد.... دختر خوشگلی بود یکی از دوستای من طالبش شد.... مبلغ رو بالا گفت و دختره هم قبول کرد.
نفسم توی سینه گرفت.
_چی می گید؟!.... اون اصلا اهل پول و این حرفا نبود.
لبخند طعنهدار پدر شامل حالم شد.
_تا رقم رو چند بگیری.... خوب گولت زد پسرک عاشق!
اصلا دیگر نفهمیدم پدر چی گفت. غرق شدم در خاطرات. تک تک جملاتش داشت در سرم باز نجوا می شد.
« سر بلند کرد و مستقیم نگاهم.
_نمی شه.... چون حرفای امروز هم شد جزئی از گذشتهی من..... اینم یه روز می شه باعث حسرت.... حسرت که چرا نگفتم.... که چرا موافقت پدرت رو نداشتی.... بذار مهمونی و شام امشب رو بذاریم پای یه خداحافظی خوب.... تمومش کنیم همین جا.... نه پدر شما از گذشتهی من حرفی می زنه و نه من.... و تو الان احساسی تصميم می گیری.... نمی خوام پشیمون بشی.
چنان مرا به هم ریخت که احساس کردم آتش گرفتم.
با حرص و عصبانیت سرم را جلو بردم و توی صورتش گفتم :
_لعنتی می فهمی چی می گی؟! .... من رفتم به خاطرت همه چی رو به پدرم گفتهام... حالا برم بگم اون دختره گذاشت و رفت! »
حالم از آن بدتر نمی شد!
_برو خونه رادمهر.... اگه می دیدم توانش رو داری در مورد پدرش هم باهات حرف می زدم.
چنان سردردی گرفتم که سرم را خم کردم روی دستانم و با دو دست شقيقه هایم را محکم مالش دادم.
_بگید یک دفعه خلاصم کنید دیگه.
_برو خونه.... نترس می گم چون اگه نگم خودت موی دماغم می شی و ولم نمی کنی.
نگاهم سمت پدر برگشت.
_چه سندی دارید که ثابت کنی باران ازدواج کرده؟
_پس هنوز حرف پدرت رو قبول نداری؟.... باشه.... عکس می گیرم از سند و مدرک و برات می ذارم.... قبوله؟.... حالا برو خونه.
برخاستم و با چه حالی از شرکت پدر بیرون زدم، بماند!
چرا این کار را با من کرد؟!.... یعنی به عشق من شک داشت؟!.... اگه پول می خواست چرا به خودم نگفت؟!
این سوالاتی بود که هنوز برایشان جوابی نداشتم.
به خانه برگشتم و خاطره ها را پشت سر هم ردیف کردم تا بلکه بفهمم چرا بی خبر رفت؟!
من هیچ ردی از او در رفتارش ندیدم جز همان یک جمله ی....
« _ببخشید.... ولی.... احساس می کنم کار ما اشتباهه.
_چی اشتباهه؟!... اینکه من بعد از این همه سال یک نفر رو می خوام.... یه نفر که فکر می کنم با همه ی دخترایی که می شناختم فرق داره.... این کجاش اشتباهه؟! »
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی جدید حاج مهدی رسولی در رابطه با اغتشاشات اخیر💥
شبِ فتنههاست
خشم و خون به نام زن است
دوباره در وطنم فتنه جدیدی هست
به هر طرف نظر میکنم شهیدی هست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ناله گنهکار پیش من محبوب تر از تسبیح
ملائکه است......
✅واقعا متحولت میکنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نبینی از دست رفته، حلالتون!
نگا اُبهت مررردو😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر تو دوست عزیز ، روزت بخیر🌷
بذرِ امید نه وقت می شناسد ...
نه موقعیت ... هر وقت بکاری
شبیهِ لوبیایِ سحر آمیز
با اولین طلوعِ آفتابِ خواستن جوانه می زند
و تا آسمانِ موفقیت و توانستن
اوج می گیرد ... هرگز نا امید نباش ...
نا امیدی ، تیشه ی بی رحمی ست
به جانِ ریشه ی شعور و خوشبختی ات ...
پس تا دیر نشده بذرِ جادوییِ امیدت را بکار
و معجزه هایت را درو کن ...
آثارنفرینوالدینبرفرزند - ابراهیم افشاری.mp3
965.8K
♦️ نفرین والدین
در آینده فرزندان چه تاثیری دارد ؟
⭕️ پاسخ: #ابراهیم_افشاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #فیلمکوتاه «بیسیم»
‼️این بیسیم احتمال دارد برای تو باشد...
🎬 یک سکانس کوتاه از چندماه پس از ظهور...🥹♥️
🔺حتما ببینید و منتشر کنید تا در ثواب آن شریک شوید.
📚 این فیلم کوتاه بر اساس روایت صحیح السند است.
💢 توصیف خارق العاده دنیا از زبان امام علی (ع)
🌹بیشترین ضربه هارو خوبترین آدمها میخورند،
برای خوبیهاتون حد تعیین کنید و هر کس را به اندازه لیاقتش بها دهید نه به اندازه مرامتان.
🌹زندگی کردن با مردم این دنیا همچون دویدن در گله اسب است ! تا میتازی با تو میتازند ؛ زمین که خوردی ؛ آنهایی که جلوتر بودند ؛ هرگز برای تو به عقب باز نمیگردند !
و آنهایی که عقب بودند ؛ به داغ روزهایی که میتاختی تو را لگد مال خواهند کرد !
🌹در عجبم از مردمی که بدنبال دنيايی هستند که روز به روز از آن دورتر ميشوند ؛ و غافلند از آخرتی که روز به روز به آن نزديکتر ميشوند.
#نهجالبلاغه
:تلنگرانه🖇
•اﮔﺮ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻏﯿﺒﺖ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ
بانک ها ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ
ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺑﻤﺎﻥ ﺑرداشته
ﻭ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ
غیبتش را ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭﺍﺭﯾﺰ ﮐﻨﻨﺪ
ﺑﺪﻭﻥ ﺷﮏ به خاطر ﺣﻔﻆ ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﺎﻥ
ﺳﺎﮐﺖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ!
ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻓﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻓﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵﺗﺮ ﻭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﻧﺪ؟
پس چگونه وقتی میدانیم اعمال خیر ما در قیامت به کسی که غیبت او را کردیم داده میشود باز غیبت میکنیم؟
نگذارید گوشهایتان گواه چیزی باشدکه چشم هایتان ندیده اند،
نگذارید زبانتان چیزی را بگوید
که قلبتان باور نکرده
صادقانه زندگی کنید
ما موجودات خاکی نیستیم
که به بهشت میرویم،
ما موجودات بهشتی هستیم
که از خاک سر برآورده ایم•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_372
روزهای بدی بود.
حس و حال یک آدم فریب خورده را داشتم.
اما نمی دانم چرا هر قدر می خواستم از باران متنفر باشم نمی شد..... دلخور بودم شاید، اما متنفر نه!
هنوز نگاه نجیبش گویی در چشمانم جا داشت.... از نجابتش بعید بود که قصد و نیتش فریب من باشد.... اما چرا رفت؟
چرا اگر مشکل مالی داشت به خودم نگفت؟
این سوالات بی جواب ذهنم بدجوری داشت مرا دیوانه می کرد.
دو روزی را مثل آدمهای بی اعصاب و روانی سپری کردم و دیگر طاقت نیاوردم. رفتم خانه ی پدری برای شنیدن همه چیز.
پدر هنوز نیامده بود و من منتظر آمدنش بودم که از مادر خواستم برایم یک دمنوش اعصاب درست کند .
لیوان دمنوش را برایم روی میز مقابلم گذاشت و نشست روی مبل رو به رویم.
_از بس چسبیدی به اون شرکت این شده حال و روزت..... جوونی تو.... برو مسافرت برو خوش باش.
شقيقههایم را با نوک انگشتان اشارهام فشار دادم و گفتم :
_حالا دمنوشت افاقه هم می کنه؟
مادر لبخند کجی زد.
_دستت درد نکنه.... معلوم که افاقه می کنه.... واست دمنوشی درست کردم که هر وقت بابات بی اعصاب می شه بهش می دم.
کمی از لیوان دمنوشم را مزه مزه کردم. طعم بدی نداشت.
_بابا که دائما بی اعصابه.... پس یعنی دمنوش اعصاب بی فایده است.
_بهونه نیار رادمهر... باید تا ته لیوانو بخوری.... خودم هر شب از دست رامش، دمنوش اعصاب می خورم..... افاقه می کنه.
با چوب نباتی که برایم درون لیوان گذاشته بود، دمنوش را کمی هم زدم و گفتم :
_باز رامش چکار کرده؟
_هیچی.... پول شرکتشو معلوم نیست چکار می کنه..... شرکتش به زور پول در میاره و دختره ی بی فکر داره همون یه ذره پولم به هدر می ده.
_از بس به من سخت گرفتید که پسرم باید مَرد بار بیام و اونو ول کردید که دختره، گناه داره، اینم شد نتیجه اش.
مادر فقط نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت :
_هر دوتاتون منو حرص می دید.
و همان موقع بود که صدای باز شدن در ورودی خانه برخاست.
_پدرت اومد....
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_373
پدر تا ورودی سالن آمد و مرا دید.
اما مقابل نگاه مادر حرفی نزد و من لیوان دمنوشم را یک نفس سر کشیدم و گفتم:
_بریم اتاق شما صحبت کنیم.
و مادر اصلا خوشش نیامد.
_حالا دیگه من غریبه شدم؟!
_حرفا مردونه است.....
پدر این را گفت و رفت سمت پله ها.
من هم تنها لیوان خالی را روی میز گذاشتم و گفتم:
_دمنوش خوبی بود...
_طوری شده رادمهر؟... تو سال به سال با پدرت حرف نمی زدی!
_چیزی نیست نگران نباش... در مورد کارهای شرکته.... مدیر تبلیغات شرکتم رفته، اعصابم به هم ریخته.
_نگران کارت نباش.... تو مثل پدرتی... مدیریتت خوبه... درست می شه.
سمت اتاق پدر از پله ها بالا رفتم و با خودم گفتم :
_دیگه محاله مدیر تبلیغاتی مثل اون پیدا کنم.
در اتاق پدر را که گشودم، نگاهش به من افتاد. داشت پشت میز کارش می نشست که گفتم :
_اومدم بشنوم.
با جدیت جوابم را داد:
_شرط داره....
_چه شرطی؟
نگاه خشک پدر به من افتاد.
_پیگیر اون دختره نشی.... قول می دی؟
سخت بود.... اما ناچار شدم لااقل برای دانستن همه چیز بگویم :
_باشه....
_بیا ببین.... این صیغه نامه ی دختره است.... برای دوماه به عقد یه پیرمرد پولدار در اومده.
نفهمیدم چطور خودم را سر میز پدر رساندم به عکس درون گوشی اش نگاه کردم.
اسم و فامیل باران بود و مدت عقد موقت و جای اسم دیگری را عمدا خط زده بود!.... و تاریخ!.... مال همین چند روزه بود!
_چرا اسم مَرده رو خطش زدید؟!.... من می شناسمش؟
_شاید بشناسی شایدم نه..... اما احتیاطا خط زدم که نبینی.
فَکم قفل کرد از شدت عصبانیت.
فشار زیادی روی دندان هایم می آوردم که پدر گفت :
_پول خوبی گرفته که از شرکت تو بره.... همه ی حقوق و مزایای شرکت تو رو هم باهاش حساب کرده.
یک لحظه ذهنم به هوتن رسید.
_نکنه..... نکنه کار هوتن باشه؟
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............