eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 بعد از شام آنشب، که مهیار مهمانمان کرد، از فردای آنروز برای کارهای عقد راهی محضر شدیم. با آنکه هنوز خانم جان چیزی نمی‌دانست و قرار بود عمه افروز همه چیز را به او بگوید اما از همان شام شب قبل که همراه من و مهیار نیامد و طاقچه بالا گذاشت، حدس زدم که یه چیزهایی فهمیده است. و درست روز بعد وقتی از صبح با مهیار برای کارهای محضر و آزمایش، رفتم و بچه ها را به خانم جان سپردم، و سر ظهر باز همراه مهیار برگشتم، اخم هایش شامل حالمان شد. تا زنگ در خانه را زدیم، انتظار داشتیم که محمد جواد در را باز کند، اما با دیدن خانم جان و اخم های محکمش، جا خوردیم. از جلوی در کنار رفت و اول من بعد مهیار وارد حیاط شد. حتی سلام هم نکرد و من و مهیار بودیم که سلام کردیم. فقط در جواب، سری تکان داد و دستش را به نشانه ی ورود ما به خانه دراز کرد. من و مهیار شوکه از این رفتار خانم جان تا پله ها رفتیم که یکدفعه صدایمان زد. _واستید ببینم. ایستادیم و برگشتیم سمتش. کنار حوض وسط حیاط ایستاده بود و شلنگ شیر آب را در دستش گرفته بود که گفت: _بیایید جلو ببینم. هر دو چند قدمی جلو رفتیم که چشم چپش را برایمان تنگ کرد و گفت: _حالا من باید از افروز بشنوم که شما دوتا میخواید عقد کنید؟! مهیار تا خواست حرفی بزند، من گفتم: _من گفتم شاید عمه بتونه بهتر به شما بگه. لبش را کج کرد و ادای مرا در آورد. _شاید بهتر بتونه بگه؟!.... اونروز ازت پرسیدم مهیار چکارت داشت با هم رفتید ته باغ حرف بزنید، اونروز هم شک کردم ولی گفتی خود مهیار اگه صلاح بدونه میگه.... من محرم شما نیستم؟!.... با شمام! هر دو سکوت کردیم و سرمان را پایین انداختیم که خانم جان شیر آب حوض را باز کرد و با شلنگ آب من و مهیار را سر تا پا خیس! جیغ کشیدم و خنده کنان فرار کردم و مهیار تا خواست فرار کند خانم جان سرش فریاد زد: _واستا ببینم.... باید سر تا پاتو بشورم که لباس دامادی تنت بشه. و بچه ها با این فکر که خانم جان اجازه ی آب بازی داده است سمت حوض دویدند و یک آب بازی خانوادگی شکل گرفت. همه با هم خیس شدیم! حتی خود خانم جان. و مزه داد.... بعد از یکسال و نیم از فوت حامد صدای خنده ام در خانه ی خانم جان پیچید. کار خاصی نداشتیم. من فقط یک حلقه خواستم و عمه اصرار که باید اینه و شمعدان هم بگیرم. میگفت شگون زندگی مشترک اینه و شمعدان است! من که باور نداشتم اما خریدم. و روز عقد فرار رسید. فقط ما بودیم و عمه افروز و آقا آصف و خانم جان و البته فقط آقای پورمهر.... 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ خسته بودم و آن شب وقتی برای صحبت با پدر نبود. همین که به خانه رسیدم به گوشی باران پیام دادم. _سلام... من رسیدم خونه.... تو چه طور؟ و کمی بعد پیام داد: _بله... شب خوبی بود.... هیچ وقت فراموشش نمی کنم.... مادرم بابت کیک و غذاها تشکر کرد. با دیدن پیامش، خیالم راحت شد و خوابیدم. اما فردای آن روز، مصمم اول از هر کاری به شرکت پدرم رفتم. باید تا ته خط می رفتم و چاره‌ای نبود جز پذیرش! منشی شرکت مرا می‌شناخت و بی اطلاع، و یا تلفن، اجازه‌ی ورود داد. من هم در اتاق پدر را بی در زدن گشودم، و او را متعجب کردم . _اینجا چکار می کنی تو؟!... مگه نباید الان تو شرکتت باشی؟ _اومدم تمومش کنم. _خوبه... آفرین... پس رسیدی به اینکه این دختر به دردت نمی خوره. نشستم روی مبل کنار میزش و یک پا روی دیگری انداختم. _اتفاقا برعکس... مصمم شدم که عقدش کنم... اصلا نمی خوام بدونم پدرش کیه وچیه.... چشمان پدر کمی برایم ریز شد. _رادمهر... بچگی نکن.... پشیمون می شی. _بچگی؟!.... اینکه این دختر رو می خوام بچگیه؟! _اینکه نمی دونی پدرش کیه و می خوای عقدش کنی بچگیه. _خب پدرش کیه؟!... بهم بگید.... شما گفتید پدرش زنده است... خودش گفت پدرش فوت شده... الان کدومتون درست می گید؟! پدر سیگاری روشن کرد و پُک عمیقی به آن زد. _من.... چون من از ریز و درشت زندگی اون دختر خبر دارم. _خب اگه خبر دارید به منم بگید. _الان نمی تونم بگم. _این چه وضعیتیه!.... می گی پدرش زنده است ولی الان نمی شه بگی.... می گی دست از سر دختره بردارم ولی دلیل نداری.... تمومش کنید تو رو خدا این بازی مسخره رو.... یعنی چی واقعا؟! دود خاکستری سیگارش را در هوا فوت کرد و گفت : _عجله نکن... بهت ثابت می کنم اون دختر به دردت نمی خوره. _ثابت کنید... اگه ثابت نکردی باید آخر همین هفته با من بیایید خواستگاریش. خندید. حتی قهقهه زد! _حتمااااا.... زیادی خوش اشتها نیستی؟!... ولی باشه.... بهت ثابت می کنم اون دختره به دردت نمی خوره..... ولی اگه ثابت کردم دیگه نمی خوام حتی اسمی ازش ببری. آن همه جدیت پدر کمی دلشوره آور بود اما مصمم گفتم: _باشه.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............