هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_407
و قطعا هم هدف شراره همان بود.
به هر حال شراره با این شرط بود که حاضر شد تا در شعبه ای که به اسم فروش محصولات شرکت من، باز کرده بود، را ببندد.
و بدون هیچ شرط و شروط اضافه ای، قرار دفتر خانه گذاشته شد.
روز و ساعت را هم پیامک کرد و اول صبح در عرض چند دقیقه آزمایش خون گرفته شد و به یک ساعت نکشید جوابش حاضر شد.
با همان جواب آزمایش وارد محضر شدم و تنها کسی که خبر داشت و همراهم آمده بود، پدر بود.
هنوز نه به مادر گفته بودم و نه به رامش.
و اصلا خودم هم نمی دانستم و مانده بودم که چه طور باید به آنها بگویم؟!
عقد ساده ی ما که تمام شد، تک تک شروط خانم پای همان دفتر ازدواج ثبت شد.
همه جز همانی که به پدر گفته بود که....
« اگر خودم به هر دلیلی رفتم، هیچی از پسرتون نمی خوام »
ناچار شدم من هم مثل خودش پرو باشم.
_ببخشید اینم بنویسید که ایشون به بنده گفتن اگه خودشون خونه و زندگیشون رو ترک کنند هیچی از بنده نمی خوان.
نگاه مرد دفتردار سمت شراره رفت.
_بله خانم؟
_بله... بنویسید.
و نوشت..... پای همه ی آن شروط نوشته شده را هم امضا کردم.
و افتادم در تله ای که عمو پهن کرده بود!
همراه زنی که حتی نمی خواستم صدایش بزنم، به خانه برگشتم.
او را همانطور که محو تماشای بزرگی و زیبایی خانه شده بود، رها کردم و کتم را با بی حوصلگی روی مبل انداختم.
و همان موقع پدر هم زنگ زد.
_الو رادمهر..... من امشب یه چیزایی به مادرت می گم... نمی خوام یه وقت از یکی دیگه چیزی بشنوه.... اما سر فرصت خودت هم باهاش حرف بزن.
_چی بگم آخه؟!
_چه می دونم... بگو عاشق شدی... بگو عشق چشماتو کور کرد.... ناچاری دیگه... بگو....
_صد سال سیاه اگر عاشق همچین آدمی بشم.
_دیگه اینم عواقب همون حرفاییه که بهت زدم و گوش نکردی.
نفس بلندی کشیدم که شبیه آه غلیظی بود.
_باشه.... حالا حالم بهتر بشه یه روز توی همین هفته میام و بهش توضیح می دم.
و پدر آهسته باز گفت :
_زیادم سر به سر اون زن نذار..... بد تلافی می کنه باز.
اصلا حوصله ی شنیدن حرفی در مورد شراره را نداشتم. با بی حوصلگی گفتم:
_حالا ببینم.... من خسته ام... سرم هم درد می کنه.
_باشه برو.... خداحافظ.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
پایگاه اطلاع رسانی بلاغ - زندگی دلبرونه.mp3
1.72M
زندگی دلبرانه😍😍😍😍
⛔️ زندگی حقوقی ممنوع
حجت الاسلام #عالی
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻درود بر تو دوستم ، روزت بخیر🌻
💚💛وقتی ناراحتی،
💛💚ميگن خدا اون بالا هست
💚💛وقتی نااميدی،
💛💚ميگن اميدت به خدا باشه
💚💛وقتی مسافری،
💛💚ميگن خدا پشت و پناهت
💚💛وقتی مظلوم واقع باشی،
💛💚ميگن خدا جای حق نشسته
💚💛وقتی گرفتاری، ميگن
💛💚خدا همه چيو درست ميکنه
💚💛وقتی هدفی تو دلت داری
💛💚ميگن از تو حرکت از خدا برکت
💚💛پس وقتی خدا حواسش به همه
💛💚و همه چی هست، ديگه غصه چرا
با یادت،
زمستان را شروع میکنیم.❄️❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
رز 💙:
هر صبح شکوفه میدهد " عشـق "درسلول به سلولِ تنـم با زمـزمه ی صبـحبخیـرهایت…
.
🌸🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
رز 💙:
الهی در این صبح
که نوید بخش امید و رحمت توست
هر آنکه چشم گشود
قلبش سرشار از امید
🌸🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_408
و زندگی جهنمی من از همان روز شروع شد.
شراره یکی از اتاق های خالی بالا را برای خودش انتخاب کرد و با آن دو کارگری که با خودش آورده بود، تمام وسایلش را جا به جا کرد.
از کریر بچه گرفته تا روروک و کالاسکه وغیره و همه را هم جا داد!
دستمزد کارگران را حساب کرد و آمد مقابلم نشست روی مبل.
حتی نگاهش هم نکردم که گفت:
_خب رادمهر جان.... قرار نیست به ما ناهار بدی؟
از این همه پررویی این زن، بی اختیار نگاهم سمتش رفت.
یک بلوز زنانه ی یقه گرد پوشیده بود با آستین هایی حلقه ای.
_شما خانم این خونه شدی.... من باید به شما ناهار بدم؟.... اون آشپزخانه و اونم یخچال... برو بپز بذار سر میز تا بخوریم.
خندید.
_واقعا فکر کردی من میام اینجا که بشم آشپز خونه ی تو!.... خیلی با نمکی عزیزم!
با این حرفهایش، داشت حرصم را بیشتر می کرد.
_دست کن تو جیب خودت دو پُرس غذا سفارش بده.... من از فردا نیستم عزیزم.... خودت به خودت برس.... یه سر با دوستام می خوام برم مسافرت.... راستی یه بار از جناب رُخام شنیدم که گفت تو یه ویلا تو شمال داری..... کلید اونم بذار که یه چند روزی برم آب و هوا عوض کنم.
برخاست و با همان نازی که احتمالا فکر می کرد ملکه ی انگلیس هست، سمت تلفن روی میز ناهارخوری کنج سالن رفت و گوشی را برداشت.
داشت سمتم بر می گشت که گفت:
_من فست فود نمی خورم.... برام جوجه چینی سفارش بده..... خودتم حتما باقالی پلو می خوری... نه؟
گوشی را سمتم گرفت که ناچار گرفتم.
از سالن خارج می شد که گوشی را با حرص انداختم روی مبل کناری ام که باز بلند اَوامری صادر کرد :
_زود باش رادمهر جان..... من می رم یه دوش بگیرم.... میز ناهارم بچین..... می گم حیف شد شعبه ی محصولات شرکتت رو بستیم.... فروش خوبی داشت ها.
و صدای خنده اش در کنار آن کنایه ای که زد، یک طوری حالم را بد کرد که هیچ وقت یادم نرود چه طور در این تله افتادم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶تو جات تولشڪر امام زمان( عجل الله) کجاست؟؟
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
❤️
فكر كردن به تو
يعنى غزلى شورانگيز؛
كههمينشوق مرا، خوب ترينمكافيست
#محمد_علی_بهمنی
🌸🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
❤️
عاشقان را گر چه درباطن،جهانی دیگرست
عشقِ آن دلدار ما را،ذوق و جانی دیگرست
سینههای روشنان بس غیبها دانند، لیک
سینه ی عشاق اورا،غیب دانی دیگرست...
#مولانا
🌸🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
زمستـان سـرد، قهـوه گـرم
چه ترکیبی از این رویـایی تـر...😋😋😋
وااالا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
برررررف😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_409
دقیقا همان حرف پدر شد.
شراره آمده بود تا هر آنچه که داشتم و نداشتم را بالا بکشد.
مدام در خوشگذرانی بود و هر قدر می گفتم من نمی توانم خرج و مخارج خوشگذرانی های تو را بدهم، به راحتی می گفت؛ خب یه بار بشین پای میز تا همه ی پولا رو جمع کنی....
کم مانده بود پای میز قمارشان هم بنشینم.... ننشسته پای میز قمار، این بلا را سرم آوردند، وای به روزی که پای میز قمار هم می نشستم.
با آن لبخند تکراری و عزیزم عزیزم گفتن هایش، خوب بلد بود حتی تهدیدم کند.
فقط کافی بود می گفتم پول خرج خوشگذرانی هایش را ندارم، آن وقت بود که باز با فروش کوکائین در جلد محصولات آرایشی و بهداشتی من تهدیدم می کرد!
این شده بود حال و روز من!
بماند که وقتی به مادر گفتم ازدواج کردم چقدر عصبانی شد!
بماند که با من قهر کرد.... بماند که مجبور شدم دروغ بگویم که عاشقش شدم!
و همه ی اینها بماند.... یک سال به همین منوال گذشت.
من درگیر شراره و شرکتم بودم و پول هایی که باید خرج خانم می کردم.
در این یک سال فقط دو هم خانه بودیم و بس.
با دو اتاق جدا.... با دو عقیده ی متفاوت....
شراره حتی یک بار هم خودش را خانم خانه ام به حساب نیاورد.
حتی یک بار هم سمت آشپزخانه نرفت.... حتی یک بار هم غذا درست نکرد.....
شاهانه زندگی می کرد.... نه کاری به تمیزی خانه داشت و نه به خوراک و آشپزی....
هر بار که از شرکت به خانه برگشتم و ظرفهای تلمبار شده ی درون سینک را می دیدم و کارگری یا خانم خانه ای که هیچ وقت نبود تا خانه داری کند، یا لااقل یک روز در خانه باشد، به عمق عذابی که باید حالا حالاها تحمل می کردم، پی می بردم.
ماهی یک بار باید پول چند کارگر هم می دادم که بیایند و کارهای خانه را هم بکنند.
اما این تازه گوشه ای از این زندگی چندشآور بود!
بعد از یک سال، تنها مادر راضی شد که کوتاه بیاید. گرچه می دانستم دلش چقدر از من خون است.
اما خبر نداشت که حتی پسرش هم هیچ دل خوشی از این زندگی ندارد.
اما کم کم مادر هم همه چیز را فهمید.
از نیامدن های شراره در هیچ یک از مهمانی های خانوادگی گرفته تا حتی وقتی مادر یا پدر دیدنم می آمدند، نبود..... نه در خانه بود و نه در مهمانی.... کم کم صدای همه داشت در می آمد که این چه زن و زندگی است!
جای تعجب داشت واقعا.... پس این زن کجا بود؟!
دائم در مسافرت و خوشگذرانی؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻درود بر تو دوستم ، روزت بخیر🌻
💚💛وقتی ناراحتی،
💛💚ميگن خدا اون بالا هست
💚💛وقتی نااميدی،
💛💚ميگن اميدت به خدا باشه
💚💛وقتی مسافری،
💛💚ميگن خدا پشت و پناهت
💚💛وقتی مظلوم واقع باشی،
💛💚ميگن خدا جای حق نشسته
💚💛وقتی گرفتاری، ميگن
💛💚خدا همه چيو درست ميکنه
💚💛وقتی هدفی تو دلت داری
💛💚ميگن از تو حرکت از خدا برکت
💚💛پس وقتی خدا حواسش به همه
💛💚و همه چی هست، ديگه غصه چرا
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_410
و روزها همین طور می گذشت.
انگار تمام زندگی و کار و شرکتم به هم ریخته بود.
و در همان روزها بود که پدر از پسری حرف می زد که به تازگی راننده ی شخصی رامش شده بود و بعد از جریان فرارش به همراه آن پسره ی احمق، سپهر، با کمک راننده ی شخصی او که پسری به نام بهنام بود، به خانه برگشت.
آن شب خودم هم یادم هست.
شبی که مادر زنگ زد و از فرار رامش گفت و من هم به خانه ی پدر رفتم و صبح بود که بهنام، رامش را برگرداند.
آن روز زیاد متوجه ی چیز خاصی نشدم اما پدر بعدها کلی از این پسر برایم تعریف کرد که چه طور شرکت به فنا رفته ی رامش را دوباره سر و سامان داد و در همان چند روزی که رامش به خاطر خوردن قرص، قصد خودکشی داشت، بهنام از طرف پدر شرکتش را اداره کرد.
تعریف و تشویق پدر تا جایی پیش رفت که پدر قصد داشت برای یک مدت طولانی، مدیریت شرکت رامش را دستش دهد.
تعریف های پدر باعث شد یاد یک نفر بیافتم.
کسی که دیر متوجه ی نبوغ خاصش در زمینه ی تبلیغات شرکت شدم.
باران!
نمی دانم چرا این بهنامی که پدر اینقدر از او تعريف می کرد و از نزدیکان خاله کوکب بود، مرا به شدت یاد باران می انداخت.
دستم بدجوری داشت خالی می شد و واقعا در آن شرایط نیاز داشتم که کسی چون باران باز دوباره با آن استعداد ذاتی اش ، شرکتم را رونق دهد.
ولخرجی های شراره کم بود، اصرارش برای نشستن پای میز قمار هم به آن اضافه شد.
مدام می گفت، اگر یک بار بُرد کنم می توانم تمام بدهی های شرکتم را یک جا بدهم.
هر قدر می گفتم، من قطعا می بازم اما باز می گفت، راه تقلبی هست که می شود همه چیز را عوض کند.
نمی دانم چرا درگیریهای ذهنیام آنقدر زیاد بود که دلم می خواست برای همیشه از شر زندگی و این دنیا خلاص شوم و به جایی بروم که هیچ کسی مرا نشناسد.
بارها با پدر در مورد پیشنهاد وسوسه انگیز شراره صحبت کردم اما او هم هر بار مرا نهی کرد.
می گفت این هم تله ی دیگری از سمت شراره است تا همه ی بود و نبود زندگیام را از من بگیرد.
واقعا مانده بودم که من چه هیزم تری به او فروخته بودم که او این گونه می خواست نابودم کند.
خیلی دلم می خواست از شر آن خدای ناز که سعی داشت به هر طریقی شده، در عین حال با حفظ غرورش، رابطه ی هم خونه ای ما را به سمت زناشویی بکشاند، راحت شوم.
اما این سخت ترین آرزوی محالم بود شاید!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗