#روح_و_ریحانم
خوشبختی یعنی تو کشورت امام رضا❤️داری
غریبی ویه آشنا داری،خوشحالی
خوشبختی یعنی وقتی که از زمونه دلگیری
به سمت مشهدالرضا میری،خوشحالی
#مداحی_گراف
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
۱۵ اسفند ۱۳۹۸
- ناشناس.mp3
5.84M
🎤🎧🎤🎧🎤
مداحی
◀️خوشبختی یعنی تو کشورت امام رضا❤️داری
غریبی ویه آشنا داری،خوشحالی
خوشبختی یعنی وقتی که از زمونه دلگیری
به سمت مشهدالرضا میری،خوشحالی
#پیشنهاد_دانلود
۱۵ اسفند ۱۳۹۸
❣ @Raheorooj
❣مہريہ ے حُسینـے
عروس و دوماد بودن ،👰👱
جا اینکه عروسی بگیرن،
اومده بودن #کربـلا
#ماه عسل
تو مسیرے شیرینتر از عسل...
وقتی رفتم پیشش و باهاش هم کلام شدم،
دیدم خیلی اهل دلہ
میگفت:
چن روز قبلِ محرم نامزد ڪرديم و 💍
قرارِ اولین سفرمشترڪمونمو?
پیاده روے #اربعین گذاشتيم.
جالبترش این بود که...
عروس خانوم #مهریه شون این بود که⇩
آقا دوماد باید هر سال ایشونو سفر پیادهروی اربعین بیاره كربلا...😍❤️😋
تـــــا آخر عُمرش،
حالا جالبترش اینجا بود كہ
قید کرده بود:
اگه بعد ِ١٢٠ سال پیر و ناتوان شد،
آقا دوماد باید اگه توانش رو داشت،
ایشون رو باز بیارن کربلا...!!!
خدایے ،چه زندگی ای بشه😋
وقی عروس خانوم با صورتے که زیر آفتاب داغ کربلا سوخته و...
با پاهای پُره آبله بره خونه ے بخت...🏡
❤أَلَسَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَاعَبْدِأَلْلّه...❤
#مهریه
#ازدواج_موفق
#زندگی_اسلامی
#زنان_مؤمن
#عشق_مشترک
۱۵ اسفند ۱۳۹۸
✍ چشمم را می بندم،تا درآغوشت بگیرم!
بدنبال اسمی
تا شبم را،با زمزمه اش،شیرین کنم.
وباز تويی که به یادم می اندازی؛
"یا راد ما قد فات"❣
توهمان بازگرداننده تمام باخته های عمر منی؛ خدا
@roooohoreyhan
۱۵ اسفند ۱۳۹۸
✍ بیدار می خوابم ؛ خدا
رگهایم،پر است از رفت و آمد تو!
و این راز بیداری روح من است.
🔻مبادا شبی که بی ملاقات تو
خواب را سربکشم.
که این آغاز سقوط فرداهایم خواهدبود.
#شب_بخیر زندگی من
@roooohoreyhan
۱۵ اسفند ۱۳۹۸
۱۶ اسفند ۱۳۹۸
#روح_و_ریحانم
💌وقسم به صبح
که تو؛سازش کارترین رفیق عالمی؛خدا
آن روز را،که رفتم،یادت هست؟
گفتی؛
میدانم،برمي گردی...منتظرت میمانم.
#سلام خدا،بی توسخت گذشت!
وباز....یک حبه لبخندمهمانم میکنی.
#نزدیکِ_ظهره_ولی_صبحتون_بخیر🙂
@roooohoreyhan
۱۶ اسفند ۱۳۹۸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت141
آرش بلند شدو به طرف آشپزخانه رفت. به مادرش چیزی گفت و برگشت، بعد از چند دقیقه مادر شوهرم با کادویی که دستش بودامد.
کادو را به طرفم گرفت و گفت:
– راحیل جان پا گشای اصلیت بعد از عقدتونه، الان یه پاگشای کوچولو بود با یه کادوی کوچیک. بعد هدیه اش را به طرفم گرفت.
از جایم بلند شدم و بوسیدمش و تشکر کردم.
آرش گفت:
–بازش کن ببینم خوشت میاد.
خیلی آرام و با آرامش کادو را باز می کردم که هم زمان مژگان هم به جمعمون اضافه شدو گفت:
– مگه داری هسته می شکافی زود باش دیگه.
خندیدم و سریع تر بازش کردم.
یک چادر سفید نقره ایی مجلسی زیبا با یک مانتوی سبز یشمی بلند که دکمهایی نداشت. مدلش هم طوری بود که نمیشد برایش دکمه دوخت. با دیدن مانتو کمی وار رفتم. ولی به روی خودم نیاوردم.
دوباره از مادرشوهرم تشکر کردم و گفتم:
–خیلی قشنگه مامان جان، دستتون درد نکنه.
ــ برات مانتو بلندگرفتم که دیگه با چادر اذیت نشی.
بی توجه به حرفش رو به آرش گفتم:
–برم آماده بشم؟
آرش با بازو بسته کردن چشم هایش جواب مثبت داد.
لباسهایم را از کمد در آوردم و روی تخت گذاشتم. حرف مادرشوهرم مدام توی سرم اکو میشد.
دلم می خواست آرش حرفی بزند و حمایتی بکند، خدایا نکند معنی سکوتش یعنی او هم همین نظر را دارد.
چادرو روسریام را از سرم کشیدم و موهایم را محکم تر بستم و شروع کردم به تاکردن چادر رنگیام. آرش با یک نایلون رنگی داخل شدو گفت:
– وسایلت رو داخل این بزار، اشاره کرد به نایلون.
با این کارش همه ی افکار منفی که در موردش برای یک لحظه به ذهنم هجوم آورده بود محو شدند. نگاه قدر شناسانه ایی به او کردم و گفتم:
– ممنون.چقدر توحواست به همه چی هست آرش جان.
امد جلو و چادری رو که تا کرده بودم، را از دستم گرفت، به همراه هدیه ام داخل نایلون گذاشت و گفت:
–می دونم از حرف مامانم خوشت نیومد. اگه من اونجا حرفی می زدم مامانم ناراحت میشد، نمیشد قولم رو بزارم زیر پام.
باتعجب گفتم:
– یعنی حتی بخوای چیزی رو توضیح هم بدی ناراحت میشن؟
ــ پیش مژگان نباید بگم، بعدا باهاش حرف میزنم.
مانتوام را از روی تخت برداشت برایم گرفت تا بپوشم، ولی من باید اول کتم را در می آوردم.
مردد نگاهش کردم و گفتم:
–خودم می پوشم.
نگاهی به کتم انداخت و گفت:
–خب درش بیار دیگه.
با خجالت گفتم:
– میشه لطفا بری بیرون...
دلخور نگاهم کردو گفت:
– نه.
سرم را پایین انداختم و با خودم فکر کردم چیکار کنم.
با صدای در به خودم امدم که دیدم رفته.
حتما از دستم ناراحت شده، از این فکر لبم را گاز گرفتم و بعد فوری آماده شدم.
بعد از خداحافظی وارد آسانسور شدیم، اصلا نگاهم نمی کرد.به سویچ توی دستش نگاه می کرد.
سوار ماشین که شدیم بینمون سکوت بود، توی ذهنم مدام دنبال مطالب اون کتاب می گشتم، یعنی الان اقتدارش را نابود کردهام؟ یا بانارنجک زدهام غرورش را پوکاندهام؟ آخه مگه مرد ها اینقدر نازک نارنجیند؟ من که برادر یا پدری نداشتهام تا شناخت حداقل مقدماتی از این جنس مذکر داشته باشم. شاید هم آرش از آن نوع حساسش هست.
از فکرهایم لبخندی بر لبم نشست و این از نگاهش دور نماند.
الان چی بگم که بازهم شادو شنگول شود؟ کاش کتابه اینجا بود یه تقلبی می کردم.
بازهم لبخند به لبم امد. آرش سرش را چرخاند طرفم و دوباره نگاه دلخوری بهم انداخت.
با خودم گفتم طاقت نمی آورد مطمئنم قبل از رسیدن به خانه حرف می زند.
چند بار با خودم تا شماره ی ده می شمردم ومی گفتم الان حرفی میزند.
بالاخره رسیدیم. بدون هیچ حرفی. سایلنت سایلنت بود.
خواستم خداحافظی کنم که دیدم او هم پیاده شدو نایلون وسایلم را از ماشین برداشت وگفت:
– میارم تا در آسانسور.
خوشحال شدم.
وسایل را گذاشت جلوی در آسانسور و زیر لب گفت:
– خداحافظ.
"عه، واقعا رفت. شاید فکر کرده به او اعتماد ندارم و به غرورش برخورده."
نزدیک در که شد صدایش کردم. برگشت و گفت:
– جانم.
این جانم گفتنش آنقدر احساس و عشق داشت که توانستم خیلی نزدیکش بایستم و بپرسم:
– ازمن دلخوری؟ بدون نگاه با اکراه گفت:
– نه.
با خودم گفتم، بایددرستش کنم. نزدیکتر رفتم. آنقدر که حُرم نفس هایش را روی صورتم احساس کردم.
–با اخم وتَخم برم؟
با چشم های از حدقه در امده نگاهم کرد.
لبخندی زدو دستهایش را دور کمرم حلقه کردو گفت:
– وقتی اینقدر بهم نزدیکی مگه میشه دلخور بود، زندگی من.
آغوشش آنقدر حس داشت که دلم نمی خواست دل بکنم، بوی تنش را دوست داشتم، ولی باید می رفتم.
✍#به قلملیلافتحیپور
۱۶ اسفند ۱۳۹۸
✍لبریزم از تکرار "من"!
درآیینه هایی که دورتادور خود کشیده ام.
👌مرا از من بگیر؛خدا
بالهایم درچهارچوبی ازآینه ها،قفل شده!
وچاره اش؛باران است!
💓باران که بگیرد؛
چشمانم،بتها رامی شکنند.
@roooohoreyhan
۱۶ اسفند ۱۳۹۸
میدانی!
عشق همین حوالی ماست...
پشت لبخند های نمکینت
درمیان انگشتان بهم بافته شدهمان
یا لابهلای شاخه گل سرخی که تقدیمم میکنی
عشق حوالیمان را دریاب...
#سارا_صامت
۱۶ اسفند ۱۳۹۸
❣ @Raheorooj
خـون ریـزی شدیدی داشٺ
داخـل اتاق عمـل،دڪتر اشاره ڪرد ڪه
چـادرم رو در بیارم تا راحـٺ تر
مجـروح رو جـا به جـا ڪنم ،
گوشہ ے چـادرم رو گرفٺ و بریده بریده گفٺ:
من دارم مـیرم تا تو چادرٺ رو درنیاری ...
#چـادرم تو مُشتش بود ڪه #شهید شد ...
#شهید_آخر_شهیدت_میکند
#حسینی_هایی_که_رفتند
#زینبی_هایی_که_ماندند
❣ @Raheorooj
۱۶ اسفند ۱۳۹۸
خواستگارها آمده و نیامده،پرس و جو می کردم که اهل نماز و روزه هستند یا نه؛
باقی مسائل برایم مهم نبود. 😳👏
حمید هم مثل بقیه؛
اصلا برایم مهم نبود که خانه دارد یا نه؛🏠
وضغ زندگیش چطور است؛💵
اینها معیار اصلیم نبود.
شکر خدا حمید از نظر دین و ایمان کم نداشت و این خصوصیتش مرا به ازدواج با او دلگرم می کرد.💍😍
حمید هم به گفته خودش حجاب و عفت من را دیده بود و به اعتقادم درباره امام و ولایت فقیه و انقلاب اطمینان پیدا کرده بود،❤️
در تصمیمش برای ازدواج مصمم تر شده بود.💞
#همسر_شهید_حمید_ایرانمنش
#زینبی_باش
۱۶ اسفند ۱۳۹۸