#روح_و_ریحانم
💌وقسم به صبح
که تو؛سازش کارترین رفیق عالمی؛خدا
آن روز را،که رفتم،یادت هست؟
گفتی؛
میدانم،برمي گردی...منتظرت میمانم.
#سلام خدا،بی توسخت گذشت!
وباز....یک حبه لبخندمهمانم میکنی.
#نزدیکِ_ظهره_ولی_صبحتون_بخیر🙂
@roooohoreyhan
مـ🌙ـاه رمضان آمده ...
ای مـ❤️ـاه ...
کجایی؟؟؟
سلام موعـ❤️ـود مهربانم ....
#سلام
#امام_زمان
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
⚘﷽⚘
آن سفر کرده
که صد قافله دل
هــمرہ اوست
هــر کجا هــست
خدایا 🤲به سلامت دارش . . .
#سلام ✋😍
#صبحتون_پر_از_نگاه_شهدا
🌙◆❥↶✨↷❥◆🌙
•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🌾هر #صبح که بلند می شوم .....
🌼آراسته روی قبله می ایستم و
🍁می گویم:
🌾"السلام علیک یا اباصالح المهدی"
🌼وقتی به این #فکر میکنم که خدا
🍁جواب #سلام را واجب کرده است،
🌾قلبم از ذوق اینکه شما به اندازه
🌼 یک جواب سلام به من #نگاه می
🍁کنی از جا کنده می شود.
آقاجانم! #دوستت دارم.😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
#السلام_ایها_غریب
#سلام مولای_مهربانم❤
دلم هوای باران🌧 دارد...
ترنمی که چشمانم رابشوید
ونگاه غبار 🌬گرفته ام را زلال کند...
مگربا نگاه اندود شده باگناه؛
می توان تورا نظاره کرد؟😔
یامهدی عجل الله...💖
⛅أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج⛅
#صبحتونامامزمانــــے💚
#السلام_ایها_الغریب
#سلامـ.مولاجآنمـ♥️
#مهدی_جانم
بۍتـوچگـونہ مۍشودازآسماننوشٺ؟
ازانعڪاسسادهـۍرنگینڪماننوشٺ؟
ایݩیڪحقیقٺاسٺ ڪهبۍتو،بهارمݩ!
بایدچهارفصݪزماݩراخزاݩ نوشٺ...💔🍂
🌸⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋
❣ #سلام_امام_زمانم❣
چه روزی شود روزی که
صبحم را با سلامِ به شما خوشبو کنم
#مولای_من هرگاه سلامتان می دهم
بند بند وجودم لبخندتان را احساس می کند
#سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
عارف که پشت دره😱
با آرش صحبت می کردم که #ناغافل در اتاقم باز شد، مادرم بود، دست و پامو #گُم کردم ولی سعی کردم خودم رو #خراب نکنم که با دیدنم گوشی به دست گفت:
- #عارفه؟
سری تکون دادم که با لبخند گفت:
- #سلام برسون.
با صدای آیفون مجبور شد اتاق و #ترک کنه چیزی نشد که برگشت و متعجب گفت:
- #عارف که #پشت #دره!
گوشی از دستم افتاد، #متعجب با صدای بلندی گفتم:
- چی؟!
از ترس نزدیک بود #سکته کنم، مادرم به گوشی اشاره کرد.
- مگه بهت #نگفته؟
گوشی رو از روی زمین برداشتم و تماس آرش و #قطع کردم، #داغ کرده بودم، #رسوا شدم، الان عارف بیاد و مادرم ازش سوال بپرسه چی؟#چادری سرم انداختمو بیرون رفتم. نگام به عارف افتاد که با لباس #نظامی مشغول باز کردن بند #پوتینش بود، سرشو لحظه ای بلند کرد و نگاهمون به هم گره خورد. مادرم یکدفعه ای رو به #عارف گفت:
- الان داشتی با #ترمه #حرف میزدین خواستم بگم که اگه از #ماموریت اومدین بیاین اینجا که بعدش دیدم پشت #آیفون هستین، ترمه هم متعجب بود.
سکوت عارف #تنمو لرزوند، خم شد تا کفششو از پاش دربیاره، اخم بین دو#ابروهاشو دیدم و...
https://eitaa.com/joinchat/538050827C44c9a6330b