eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 من سکوت محض و رادمهر عصبی به خانه ی عمو رفتیم. زن عمو با دیدنمان کمی جا خورد اما حرفی نزد و رادمهر همان بدو ورود گفت: _اومدم با بابا حرف بزنم. _تو اتاقشه...بشینید الان میگم بیاد . من و رادمهر کنار هم نشستیم و زن عمو برایمان شربت آورد و کمی بعد ، صدای پای عمو از پله ها شنیده شد. وارد سالن که شد نیم نگاهی به ما انداخت و بی سلام گفت: _چه عجب! و رادمهر جواب داد: _عجب از شما... واقعا متوجه نمیشم... اون روزی که بهتون گفتم من مشکل مالی دارم ، کمکم نکردید و گفتید خودتون گرفتارید و بهم گفتید از خانم بهادری کمک بگیر.... بعد که منو راضی کردید ازش نزول بگیرم و دیدید از پسش بر نمیام ، حالا به باران گفتید می خواید برام زن بگیرید... اونم خانم بهادری؟! لبخند عمو تنم را لرزاند. نشست روبه روی ما و زن عمو هم صندلی کنارش. _که چی بالاخره...زنت نازاست... تو هم تک پسر منی... نباید یه وارث داشته باشی...نباید این مال و منال من به تو و پسرت برسه؟!... نکنه می خوای بخاطر نداشتن وارث ، بعد خودت ، همه چی رو باران و برادرش صاحب بشن... و رادمهر عصبی گفت: _اخه چطور مال و اموال من به بهنام برسه؟! _همون طوری که الان شرکت رامش و ماشین و خونش بهش رسیده... تو احمقی و نمی فهمی ... این دختره و داداشش مثل باباشون تموم زندگی ما رو بالا می کشند... رادمهر کلافه سری تکان داد. _ولم کنید تو رو خدا با این چرندیات... شرکت رامش رو خودتون دادید به بهنام...از بس رامش ولخرجی کرد... ماشینم که رامش براش کادوی تولد خرید... آخه کی می خواید دست از سر زندگیمون بردارید؟! و اینبار صدای عمو بالا رفت. _خاک تو سرت کنم....بفهم ...اگه بچه نداشته باشی مال و اموال من مفتکی می رسه به دختر رخام....بابا من نخوام مالم به دختر و پسر رخام برسه باید کیو ببینم . و زن عمو هم به حمایت از عمو گفت: _رادمهر این حق من و پدرته که بخواهیم بچه ی تو رو بغل کنیم... اصلا نام خانوادگی ما با بچه ی تو به جا می مونه نه بچه ی بهنام... بچه ی بهنام که به نام خود بهنام می خوره... سکوت من و رادمهر باعث شد تا عمو باز ادامه دهد. _فکراتو بکن... سیمین زن زندگیه... شریک شرکتم که هست...مبلغ چک هاتو می بخشه و در عوض ازدواج با تو از سهام شرکت بهش میدی. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 در راه برگشت به خانه بودیم. رادمهر عصبی بود و من حتی جرات نکردم حرفی بزنم اما حال خودم هم کمتر از او نبود. وقتی به خانه رسیدیم رفت سمت اتاق خواب و من بعد از مکثی چند دقیقه ای دنبالش. کنار در کشویی بالکن ایستاده بود و باز سیگار می کشید که جلو رفتم و کنارش ایستادم. حال پریشانش را درک می کردم اما طاقت نداشتم به خودش آسیب بزند. دست دراز کردم تا سیگارش را بگیرم که دستش را با عصبانیت عقب کشید و گفت: _باران الان خیلی کلافه و عصبیم ... دور بر من نباش. و من از این برخوردش دلگیر شدم. شاید خیلی‌ وقت های دیگر هم عصبی بود اما گذاشته بود من آرامش کنم اما الآن نه... _باشه... منو هم از خودت می رونی؟... من که این‌همه مدت بهت گفتم پدرت برات نقشه کشیده ولی تو حتی نخواستی من حرف بزنم! عصبی صدایش را بالاتر برد. _باران ... بهت میگم برو بیرون تا نزدم توی... و‌ نگفت...اما قطعا منظورش صورت و دهان من بود. دل شکسته فقط نگاهش کردم و آهسته گفتم: _باشه... و از اتاق بیرون زدم. رفتم به سالن و نشستم روی مبل جلوی تلویزیون و کمی خودم را با شبکه های تلویزیونی سرگرم کردم . اما حتی پای برنامه های طنز تلویزیونی هم ، قطرات اشک چشمانم جاری شد. و ناگهان رادمهر از اتاق بیرون آمد و کلافه تا آشپزخانه رفت و گفت: _غذا چی داریم... گرسنمه. برخاستم و سمتش رفتم. وارد آشپزخانه شدم و از یخچال ظرف در دار الویه را بیرون کشیدم و برایش یک لقمه گرفتم و همین که دستم را سمتش دراز کردم ناگهان با دو دست مرا احاطه کرد و گفت: _لعنتی... چرا من اینقدر دوستت دارم که تموم امتحانات زندگی من با توعه. پوزخندی زدم تا جلوی اشکانم را بگیرم که نشد. _با من؟!... با دختر رخام؟!... با کسی که به قول پدرت ، می خواد مال و اموالتو بالا بکشه؟!... با کسی که نازاست و اجاقش کوره؟! اشکانم زیر تابش نگاهش فرو ریخت که سرم را روی سینه اش کشید و گفت: _قربون اشکات برم باران... گریه نکن لعنتی ... انگار تو دلم زلزله میشه با دیدن اشکای تو... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 احساس می‌کردم بر بالای صخره‌ای رو به دره‌ای ترسناک ایستاده ام. جایی که باید مهم‌ترین تصمیم زندگیم را می‌گرفتم... رادمهر به خاطر من داشت مرتکب بزرگترین اشتباه زندگی اش می‌شد. نمی‌دانم... هنوز هم نمی‌توانستم باور کنم که عمو همان رُخام است اما با کارهایی که عمو انجام داده بود و حتی این پیشنهاد آخر... داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که عمو همان رُخام است. قطعاً رادمهر حالا حالاها پیشنهاد عمو را قبول نمی‌کرد. موعد چک‌ها هم نزدیک بود . و وقتی چک‌ها پاس نمی‌شد، مبلغ چک‌ها دو برابر می‌گشت. و این یعنی همان به خاک سیاه نشستن... عمو قصد کرده بود شرکت ، خانه ، ماشین و تمام زندگی ما را به نابودی بکشاند فقط به خاطر من! خیلی با خودم کلنجار رفتم . یک روز تمام در سکوت گذشت... فکر کردم ، گریه کردم ، دعا کردم و وقتی شب رادمهر به خانه برگشت بعد از سه چهار ساعت فکر کردن و کلنجار رفتن، تصمیم گرفتم با او در اینباره صحبت کنم. خاله زهرا رفته بود و من و رادمهر در خانه تنها بودیم. کنارش روی مبل سه نفره نشستم. چند وقتی بود که سکوتش آزارم می‌داد. شاید از همان شبی که خانه ی عمو رفتیم و عمو پیشنهادش را علنی کرد. بی‌مقدمه گفتم : _من خیلی فکر کردم احساس می‌کنم تنها راه برای حل این بحران همون پیشنهادیه که عمو بهت داده... نگاهش با سرعت و خشم سمتم چرخید : _ چی داری میگی باران؟....متوجه ای چی داری میگی؟ ....میفهمی حرفت یعنی چی؟ نگاهم را از او گرفتم و سرم را پایین انداختم و گفتم : _ آره من متوجه ام... میدونم که این تنها راه حله... باید یه کاری کنیم رادمهر وگرنه خونه ، زندگی ، ماشین ، شرکت همه چیز رو نابود میشه.... من میدونم که نابود میشیم ... من نمیخام... من نخواستم پول نزول کنی ... من بهت گفتم که نمی خوام پول حرام وارد زندگیم بشه... ولی تو این راه رو انتخاب کردی حالا هم باید پاش وایستی. ناگهان صدایش با عصبانیت بلند شد : _چطوری وایستم؟ میگی برم با اون زنه بزرگ تر از خودم ازدواج کنم فقط بخاطر پول؟... دوباره منو میخوای بندازی توی دام یه شراره ی دیگه؟ ....دوباره همون عذاب ها میخواد تکرار بشه؟.... این چه زندگیه که من دارم... آخه چرا من باید همچین کاری بکنم؟ من که الان خوشبختم... من که زندگیمو دارم. نگاهم سمتش آمد و با بغض گفتم : _چون خودت شروع کردی... تو هر طور که شده بود نباید سمت نزول می‌رفتی... و ناگهان باز درمانده فریاد کشید : _توی بحران بودیم ... شرکت داشت نابود می‌شد مجبور بودم... و من با بغضی که حالا شکسته بود ادامه دادم : _خوب ورشکست می‌شدیم... خب دوباره شروع می‌کردیم ...خب از اول همه چی رو می‌ساختیم.... این خونه رو اصلاً می‌فروختیم ...چرا خواستی بمونیم ؟...چرا خواستی تو اوج بمونیم؟ ...چرا از شکست ترسیدی؟ کسی که از شکست بترسه نتیجش میشه همین... شکستی بزرگ تر... باید میزاشتی شکست میخوردیم ولی این اتفاقات نمی افتاد... در سکوت به حرفم گوش داد. شاید داشت مزه مزه می کرد تک تک کلماتی که من به او گفته بودم را... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو ویرایش
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 چند روزی از صحبت من با رادمهر گذشت . دیگر هیچ کدام حرفی از این مسئله نزدیم. اما هر کدام در خلوت خودمان داشتیم ابعاد پنهان این مسئله را بررسی می‌کردیم... کاملا مشخص بود که ذهن هر دوی ما درگیر است... اما به هر حال باید این مسئله حل می‌شد... بعد از چند روز سکوت ، من تصمیم نهایی را گرفتم و باز با رادمهر صحبت کردم. تازه از شرکت برگشته بود . خسته بود و مثل هرروز از این رشته ی کشدار افکار لاینحل عصبی... اما به هر حال با من برخورد بدی نداشت... سلام کرد و نشست روی مبل. برایش مثل همیشه میوه ، شیرینی و چای بردم. کنارش نشستم و همین که کنارش نشستم ، بی‌مقدمه گفت : _ خواهش می‌کنم شروع نکن... و من برخلاف درخواستش گفتم : _ نمی‌تونم ... باید مسئله مشخص بشه.... دیگه تایم چکات داره نزدیک میشه.... نمی‌خوای بذاری که خونه رو مصادره کنن؟... رادمهر تو می‌تونی مسئله رو حل کنی... نگاهش در چشمانم بود که پوزخندی زد : _ حل کنم؟ ... منظورت اینه که برم با خانم بهادری ازدواج کنم؟... اونم به خاطر اینکه پدرم واسم دسیسه چیده ؟... دوباره می خوای قضیه شراره تکرار بشه؟ نگاهش کردم... شاید حق با او بود... اما راه و چاره ی دیگه ای برای این مسئله نبود... موعد چک‌ها نزدیک بود و اگر چک‌ها پاس نمی‌شد ، خونه ، شرکت و ماشین ، همه را با هم از دست می‌دادیم... همانطور که نگاهش می‌کردم گفتم : _ این فرق داره .... شاید بشه این دفعه جلو خیلی از اتفاقایی که در گذشته افتاده رو بگیری و نذاری بیوفته... چند ثانیه‌ای نگاهم کرد. نگاهش در چشمانم ماند . احساس می‌کردم تردید دارد که ادامه دادم ‌: _من ناراحت نمی‌شم... خب شایدم حق با پدرته تنها پسرشی... وارثشی... ولی من نتونستم برات یه وارث به دنیا بیارم... کلافه دستش رو در هوا تکان داد : _ بس کن تو رو خدا باران ... صدمرتبه بهت گفتم همچی رو به بچه ربط نده... بغضم گرفت اما به روی خودم نیاوردم ‌: _ به هر حال باید بدونی که همچی به این مسئله ربط داره... بی تأثیر نیست... باز هم خندید. خنده ای عصبی : _هیچی هم به این مسئله ربط نداره ... همش از کینه و نفرت پدر من نسبت به برادرش سر چشمه میگیره... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 _فرقی نمی‌کنه رادمهر.... به هر حال این از هرچی که هست ، پدر تو حق داره نوه‌اش رو ببینه و من نمی‌تونم براش یک نوه بیارم... حالا تو هم باید واقعاً تصمیم بگیری... شاید بخوای پدر بشی ... شاید بخوای به آرزوهات برسی... نمی‌تونی پایبند من فقط بمونی... من ناراحت نمیشم اگه تو دوباره ازدواج کنی... من ناراحت نمیشم اگه با کس دیگه ای ازدواج کنی... من زندگی خودمو دارم باتو هم خوشبختم... بازم باهم میمونیم... اما توهم حق داری که پدر بشی... من با چشمانم می دیدم که حرف هایم چطور او را اذیت کرده و چطور دستش را مشت کرده و تمام فشار های عصبی آن چند روز را در مشتش نگه داشته است و ناگهان مشتی روی دسته ی مبل زد و از روی مبل برخاست. چند قدمی در سالن راه رفت و ایستاد دو دستش را به کمر زد و گفت : _باشه ... پس شما اینو می‌خواید... هم تو هم پدرم می‌خواید منو بندازید تو دام سیمین بهادری... باشه بازم با طناب شما دوتا میرم تو چاه... ببینم این دفعه چه دفاعی داری از خودت بکنی. بعد از اینکه حرفش را زد ، با قدم‌های تند و عصبی سمت در خانه رفت و وقتی صدای محکم بسته شدن در خانه به گوشم رسید. مثل آوار شدن هزاران غم که آنی بر روی سرم فرو ریخت . اشکانم آن موقع جاری شد و بغضم آن موقع شکست و دلم به اندازه همه ابرهای بهاری ترک برداشت. نمی‌دونم چرا زندگی من هیچ وقت رنگ آرامش نمی‌دید... نمی‌دونم کجای زندگیم مشکل داشت که این زندگی هزارتو همیشه پر از مشکل و دردسر بود... رادمهر تا شب نیامد. خیلی نگرانش بودم. هر چند دقیقه یکبار که به گوشی اش زنگ زدم ، رد تماس داد و تماس را قطع کرد. یعنی حتی دلش نمی‌خواست با من دیگر حرف بزند ؟! تا آخر شب منتظرش بیدار نشستم. و آنقدر انتظار کشیدم که خوابم برد. اما او نیامد که نیامد که نیامد. فردای اون روز ، وقتی با سر و صدای خاله زهرا از خواب بیدار شدم ، متوجه شدم که تمام شب رادمهر به خانه نیامده است! سراسیمه از جا پریدم و دوباره شماره موبایلش را برای چندمین بار گرفتم. اما باز هم جواب نداد ! ناچار شدم به شرکت زنگ بزنم و از منشی شرکت خواستم تماسم را به اتاقش وصل کند و اینبار مستقیماً به تلفن اتاقش زنگ نزدم . و بالاخره صدایش را شنیدم : _بله؟ و همان بله ای که گفت، دلم به اندازه همه سختی‌هایی که تا آن لحظه کشیده بودم و او مسبب و مقصرش بود، باز هم شکست. با گریه گفتم : _تو نمیگی من نگران می‌شم؟.... تو نمی‌گی من ناراحت میشم؟ ... تو دیشب اصلاً خونه نیومدی... و همان لحظه تماس رو قطع کرد و نگذاشت حتی من ادامه دهم و من عاجز شدم... از این همه ناراحتی و دلخوری . بلند بلند زدم زیر گریه... حتی توجه خاله زهرا هم به من جلب شد : _چی شده باران؟.... باز شما دوتا با هم دعوا کردین؟ کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 نمی‌دانستم چه بگویم... به خاله زهرا بگویم که باز فتنه‌ای دیگر در حال شکل گیری است و عمو ، قصد به هم زدن زندگی من را دارد یا سکوت کنم و بگذارم روزگار تمام نیرنگ‌هایش را بر سر روزهای تیره و تارم ببارد. حرفی نزدم و دل شکسته ام تنها منتظر رادمهر شد بلکه ظهر به منزل بیاید. و خدا را شکر که آمد. خاله زهرا ناهار درست کرده بود و از همون اخم‌های محکم رادمهر پیدا بود که نمی‌خواهد حرفی بزند. من هم مقابل خاله زهرا اصراری برای حرف زدن با او نداشتم. سر سفره ناهار وقتی همه پشت یک میز نشستیم ، خاله زهرا با تعجب به من و رادمهر نگاه کرد و گفت : _ شما دوتا باز چتون شده؟.... یه چیزیتون هست... چرا حرف نمی‌زنید؟ نگاهم را به بشقاب غذای مقابلم دوختم و گفتم : _ این غذاتون خیلی خوشمزه شده خاله شام چی درست کردید؟ خاله زهرا متعجب نگام کرد و گفت : _ از همین حرفت پیداست باز با هم قهر کردیم درسته؟.... چیزی شده پسرم ؟... تو به من بگو چی باعث شده که دلت بگیره که اینجوری اخم کردی؟ رادمهر هم قصد نداشت که جواب خاله زهرا را بدهد. به همین دلیل قاشق و چنگالش را درون بشقاب رها کرد و از پشت میز برخاست و رفت. خاله زهرا اما دست بردار نبود : _ باران چی شده من واقعاً از این کارای شما نگرانم.... نکنه داری بلایی دوباره سر زندگیتون میاد؟ ... کسی حرفی زده؟ خودتون دعواتون شده؟ نگاه من هم درون بشقابم گیر کرده بود. حرفی برای گفتن نداشتم . خاله زهرا که از حرف زدن ما ناامید شد، او هم غذایش را خورد و بعد میز را جمع کرد. رادمهر بعد از غذا ، به اتاق خواب رفت. در اتاق استراحت می‌کرد و من فرصت را مناسب دیدم برای صحبت دوباره با او. به اتاقمان رفتم در را که گشودم دیدم که روی تخت دراز کشیده است و ساعد دستش را روی پیشانی گذاشته بود و سیگاری میان انگشتان دستش دود می‌شد. در را بستم و گفتم : _ تو قول دادی دیگه سیگار نمی‌کشی... بی توجه به من چرخید و پشتش را به من کرد . هنوز هم نمی‌خواست جوابم را بدهد. نشستم پایین تخت کنار پاهایش... آرام دستی روی پایش کشیدم و گفتم : _ رادمهر .... من خودم حواسم به زندگیمون هست ... خواهش می‌کنم ... خواهش می‌کنم این یک بار به حرفم گوش بده .... ازدواج مجدد تو برای من خیلی راحت‌تر از اینه که پول نزول رو بتونم تحمل کنم .... اون هم همچین پولی.... همچین پول زیادی که مجبوریم به خاطرش خونه و شرکت و ماشین و همه چی رو از دست بدیم... خواهش می‌کنم... هنوز سکوتش را نگه داشته بود و من دیگر عاجز شده بودم. آنقدر که صدایم کمی بالا رفت و بغضم شکست : _دارم با تو حرف می‌زنم ... چرا جوابمو نمیدی؟... چرا انقدر اذیتم می‌کنی ؟... به خدا یه روزی میاد حسرت می‌خوری واسه این روزایی که جواب منو ندادی.... خوبه یه بلایی سرمون بیاد اون وقت زندگیمون نابود بشه؟ خواهش می‌کنم... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
به مناسبت حمله موشکی ایران به اسرائیل امشب پارت ویژه گذاشتم. دعا کنید هر شب بزنه😂 🎁❤️‍🔥🎁❤️‍🔥🎁❤️‍🔥🎁
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 نمی‌دانم عجز و ناتوانی صدایم بود یا گریه‌هایم که بالاخره او را رام کرد. نشست روی تخت و سیگارش را در جاسیگاری کنار تخت له کرد. و نگاهش با همان عصبانیت و ناراحتی به چشمان من افتاد. چند ثانیه‌ای فقط نگاهم کرد و بعد گفت : _ تو نمی‌دونی از دیشب من چه حالی دارم .... از فکر اینکه دوباره می‌خواد همون روزای گذشته تکرار بشه ، دارم دیوونه می‌شم... بعد خیلی راحت به من میگی به خاطر من ، به خاطر من؟ ... بخاطر تو چی؟.... دوباره بیام تکرار کنم همون اتفاقا همون بلاهایی که شراره سر زندگیمون آورد؟... یا بهتر بگم سر من ، سر من بدبخت ، سر من بیچاره ....من نمی‌دونم چه گناهی کردم از دست شما دوتا نمی‌تونم خلاص بشم... اون پدرم که نمی‌تونه کمکم کنه .... لج کرده مثل بچه‌های کوچیک شده... اینم از تو که اصلاً حال منو نمی‌فهمی... حالش را می‌فهمیدم . می‌دانستم که حالش چقدر خراب است . حق داشت ، حال منم شبیه او بود. اما من رازدارتر از او بودم که بخواهم از حال خرابم با او حرفی بزنم. نگاهش کردم و لبخند کم رنگی زدم : _ این روزها تموم میشه رادمهر... بهت قول میدم...فقط ... فقط بیا کم کم با کمک هم این کار رو تموم کنیم .... سختی این روزها رو تمومش کنیم...پدرت حق داره...خانم بهادری هم انگار آدم بدی نیست... چی میشه .... چی میشه اگر حرفشو گوش بدی.... ‌اصرار پدرت از روی زندگی ما هم برداشته میشه ... چِکات پاس میشه.... اصلا اصلا یه شرط و شروط هایی بزار...برای عقدت با خانم بهادری ‌....نمی‌دونم دیگه خودت می‌دونی... ولی الان تنها چاره‌مون همینه یا باید بری زندان یا باید چک ها پاس بشه... اگه چکا پاس نشه همه زندگیمونو از دست میدیم ... اگه بری زندانم من تو رو از دست میدم... تو هم زندگیت نابود میشه رادمهر .... خواهش می‌کنم... نگاهش در چشمانم ماند. التماس من داشت او را نم نم ، آرام و رام می‌کرد. سرش را پایین انداخت و گفت : _ باورم نمی‌شه که تو داری به من التماس می‌کنی که خودمو بدبخت کنم .... که خودتو بدبخت کنم.... که زندگیمونو از دست بدیم... باورم نمیشه واقعاً باران ... یعنی هیچ راه دیگه‌ای نیست؟ و این بار من در حالی که عاجزانه می‌گریستم گفتم : _ هیچ راه دیگه‌ای نیست رادمهر... اون روزی که بهت گفتم به من بگو دردت چیه و تو نگفتی تمام راه چاره‌ها رو به روی خودت بستی... کاش اون موقع به من می‌گفتی.... نمی‌ذاشتم مبلغ چک‌ها هی با نزول بالاتر بره ....تا اینقدر ما بدبخت‌تر بشیم و پدرت اون وقت در حالی که می‌تونه کمکمون کنه کمکمون نکنه و مجبورمون کنه به این کار... حالا تنها چاره ما همینه.... کمکمون کن.... بزار زندگیمون رو دوباره از نو شروع کنیم. مکثی کردم و ادامه دادم: _ما نمی‌تونیم همه چی رو از دست بدیم.... تو دیگه هیچی نداری برای از دست دادن... چکار کنیم به نظرت؟! کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 _من خیلی فکر کردم باران ... ما هنوز یه شانس دیگه داریم... امروز یادم اومد که ما هنوز اون خونه ی ۸۰ متری رو داریم... همونی که یه بار کلیدش رو بهت دادم .... رفتی اونجا... خونه رو می فروشیم و چندتا چک ها رو پاس می کنیم ... مابقی رو میذاریم بمونه.... می ریم چند وقت مخفیانه اونجا زندگی می کنیم. رادمهر خیلی با من صحبت کرد. نمی‌دانم چرا مجبورم می‌کرد یا داشت راضیم می‌کرد که پیشنهادش را قبول کنم. گرچه پیشنهاد ترسناکی بود ، چون ما قطعاً نمی‌توانستیم تمام چک‌ها را پاس کنیم. و هر چکی که پاس نمی‌شد ، به مرور زمان، خودش به اندازه همان چک اول دوباره ما را به خاک سیاه می‌کشاند. نمی‌دونم چطور می‌توانستم اون چک‌ها را از دست خانم بهادری، آزاد کنم... خیلی باهم حرف زدیم. هزاران راه و چاره را در نظر گرفتیم اما هیچ راه و چاره‌ای نداشت. دلم می‌خواست از بهنام کمک بگیرم اما باز پشیمان می‌شدم... اگر بهنام هم کمکمان می‌خواست بکند قطعاً زندگی خودش را درگیر این ماجرا می‌کرد. نمی‌دانم . خیلی حال بدی بود تنها راه حل برای ما ، راه حلی بود که هم رادمهر به آن راضی بود و هم من. که خانه را بفروشیم و ماشین را بفروشیم و نهایتاً به همان خانه‌ای که هیچکس آدرسش را نداشت و فقط من و رادمهر می‌دانستیم که آن خانه کجاست ، فرار کنیم . شاید این فرار برای ما لازم بود. اما شرکت .... خود اداره شرکت مشکل دیگر ما بود. رادمهر باید به شرکت می‌رفت و این رفت و آمدها قطعاً مکان بعدی ما را هم فاش می‌کرد. نمی‌دانستم کارمان درست است یا نه... واقعا مستاصل بودم ولی ناچار شدم قبل از اجرای آخرین راه حل ، برای آخرین بار با عمو دیدار کنم و این راهکارمان را به گوشش برسانم. دلم خوش بود پدر است، شاید دلش به حال فرزندش بسوزد... و دست از سرمان بردارد... به رادمهر نگفتم و یک روز در همان هیاهوی فکر و خیال و نقشه‌هایی که برای زندگیمان کشیده بودیم ، بلکه از این سیاهچال بیرون بیاییم ، به خانه ی عمو رفتم. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 به خانه عمو رفتم. در تمام مسیر حرف‌هایم را بارها و بارها در ذهنم مرور کردم. وقتی به خانه عمو رسیدم ، جز زن عمو کسی در خانه نبود. با همون نگاه سرد و یخ زده‌اش متوجه شدم که چندان مهمان دلنشینی نیستم. به همین خاطر فوری سر اصل مطلب رفتم و گفتم : _عمو هست؟ اومدم باهاش صحبت کنم... نگاه زن عمو طوری روی صورتم ماند که انگار باید اول وقت می‌گرفتم و بعد راهی خانه عمویم می‌شدم! بدون حتی جواب سلامم را دادن گفت : _ بله توی اتاقشه .... می‌تونی بری ببینیش. بدون تعارف به شربت یا شیرینی یا میوه ای ، به سمت پله ها حرکت کردم. در اتاق عمو نیمه باز بود. وارد اتاق شدم و در چهارچوب در ایستادم و گفتم : _ سلام. نگاهش از برگه های زیر دستش که روی میز پخش کرده بود، سمت من چرخید. کمی تعجب کرد اما در کلامش اثری از این تعجب راه پیدا نکرد : _سلام بیا بشین. وارد اتاق شدم و روبروی میزش روی صندلی نشستم : _ خب چی شده اینورا.... کاری داشتی با من؟ و من همانطور که هنوز نگاهم سر به زیر بود گفتم : _ بله اومدم آخرین حرفامو به شما بزنم. _می‌شنوم... در دلم بسم اللهی گفتم و شروع کردم : _ من خیلی با رادمهر صحبت کردم... شاید حق با شما باشه... رادمهر حق داره پدر باشه... حق داره به آرزوهاش برسه... شما حق دارید نوه داشته باشید... اما هر کاری کردم نتونستم راضیش کنم که پیشنهاد شما رو قبول کنه... نفسی کشیدم و ادامه دادم: _بلاخره مختاره... باید انتخاب کنه اما اختیار باعث نمی‌شه که به حرف‌های من و شما تن بده... خودش باید انتخاب کنه... و من هر کاری کردم نتونستم راضیش کنم... پوزخندی زد و به تکیه‌گاه پشتی صندلیش تکیه زد : _ آها پس اومدی بگی که نمی تونی طرح منو اجرا کنی... خب باشه هیچ مسئله‌ای نیست... رادمهر چکاش پاس نمیشه و میره زندان... منم هیچ کمکی بهش نمی‌کنم خودش رفته از خانم بهادری نزول کرده خودشم باید چکاش رو پاس کنه ...روی کمک من هم نمی‌تونه حساب کنه... نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _ بله روی کمک شما هیچ حسابی نمی‌کنه...خودمون فکر کردیم و قید خونه و ماشین رو زدیم... اما شرکت نه... حتی یک جا هم انتخاب کردیم... ما به زودی میریم ...خونه رو می‌فروشیم ... مقداری از چکاش پاس میشه... یه مقداری از چک‌ها شاید بمونه که اونم به مرور پاس بشه... ولی شاید دیگه هرگز ما رو نبینید... ما جایی شاید مخفیانه زندگی کنیم... اخمی روی چهره‌ی عمو نشست : _چی؟!... تو داری منو تهدید می‌کنی؟ می‌خوای بگی پسر منم می‌خوای ازم بدزدی؟... واقعا خنده داره ... تو چقدر مارموزی !....درست مثل پدرتی اما من گول حرفاتو نمی خورم... من نمی‌ذارم رادمهر رو هم مثل رامش ازم بگیری... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 در جواب عصبانیت عمو ، سر بلند کردم و با خونسردی نیم نگاهی به او انداختم : _خب حق بدید.... شما مجبورش می‌کنید به کاری که اصلاً دوست نداره انجام بده... درست مثل قضیه شراره.... کی اون بار اصرار کرد که شراره وارد زندگی رادمهر بشه؟ و کی نتیجه‌اش رو دید؟ شاید شما اصرار کردید... شاید پدر من... ولی به هر حال دودش توی چشم خود رادمهر رفت... و حالا نمی‌خواد این بارم همون بلا سرش بیاد ... باید بپذیرید... خودش میگه... خودش می‌خواد... می‌خواد یه زندگی مخفیانه رو شروع کنه.... اما راحت زندگی کنه... دیگه نمی‌خواد زندگی مثل زندگی با شراره رو تجربه کنه... من چیکار می‌تونم براش بکنم؟ عمو با عصبانیت کف دستش را روی میز کوبید و از جا برخاست : _تو واقعا شورشو درآوردی... تو فکر کردی کی هستی.... فکر کردی می‌تونی با این حرفات منو راضی کنی که چک‌هایی رادمهر رو پاس کنم؟ ....نخیر کور خوندی یا میره زندان یا چکاش رو پاس می‌کنه... من هیچ کمکی بهت نمی‌کنم... با خونسردی برخاستم : _ باشه اجباری نیست... شما نمی خواید کمکش می کنید... نمی خواید و من هم مجبور تون نمی کنم... منم نیومدم که شما رو وادار کنم که به پسرتون کمک کنید... اومدم فقط بگم اگر دیگه رادمهر رو ندیدید اطلاع داشته باشید... که اون داره مخفیانه زندگی می‌کنه... شاید حتی قید شرکت را هم بزنه... نمی‌دونم ... من خیلی باهاش حرف زدم اما راضی نشد... ما حتی با هم دعوا کردیم... ما با هم قهر کردیم... اما راضی نشد ... دیگه من چیکار می‌تونم بکنم؟ و این بار عمو با وقاحت تمام زل زد و در چشمانم گفت : _تو بزار برو ... چرا می‌خوای پسر منو از من بگیری؟ ... چرا می‌خوای رادمهر مخفیانه زندگی کنه؟ بزار برو.... اگه تو بری همه این چیزا درست میشه... چکش پاس می‌شه... شرکتو از دست نمیده... خونه اش رو فدای تو نمی‌کنه... زندان نمیره... و من در حالی که از این همه وقاحت متاسف بودم سری تکان دادم و گفتم : _ عجب!... من برم همچی درست میشه؟!... ولی شما نمی‌خواید ذره ای کمک پسرتون بکنید؟ .... زندگی پسرتون براتون مهم نیست؟!... چرا فکر می‌کنید اگر به پسرتون کمک کنید... ذره‌ای به من کمک کردید؟ این زندگی مشترک... نیمی ش مال رادمهره... نیمی ش مال منه ... من حاضرم خونه‌ای رو که خود رادمهر به نامم زده رو به خاطر چک‌های رادمهر بفروشم... اما شما چی؟ .... شما حاضرید به خاطر چک‌های رادمهر کمی از موضعتون کوتاه بیاید؟ ...چرا اینقدر لجبازی می‌کنید؟ مگه من چه هیزم‌تری به شما فروختم؟ پدرم هر کاری کرده به من هیچ ربطی نداره... پدری که ۲۰ سال بالا سر زندگی بچه‌هاش نبوده... چه پدریه که شما دارید انتقامشو از من می‌گیرید؟ من جلوی چشمانم عصبانیت عمو را می‌دیدم. دندان‌هایش را محکم روی هم فشار می‌داد. اما نمی‌توانست جوابی به سوالات من بدهد. و من تنها خیره در همان چشمان غضبناکش گفتم : _ خداحافظ برای همیشه... و به سمت در اتاق حرکت کردم که ناگهان فریاد کشید : _ همونجا واستا... اگه فکر کردی با این روش می‌تونی رادمهرو از من بگیری کور خوندی اگه ... رادمهر هم بمیره من کــمــکــش نــمــی‌کــنــم... کشیده گفتن همان دو کلمه " کمکش نمی‌کنم" به من فهماند که چقدر در حرفش مصمم است. اما من هم روی تصمیمم مصمم بودم. سرم به عقب برگشت نیم نگاهی به عمو انداختم و گفتم : _ پس خداحافظ... از اتاقش بیرون زدم و هنوز به پله‌ها نرسیده بودم که صدای پرتاب شیء بزرگی را به سمت دیوار اتاقش شنیدم. با عجله از پله ها پایین آمدم. زن عمو هم هراسان سمتم دوید : _ چی شد؟ چی بهش گفتی؟ چرا دست از سر زندگی ما برنمی‌داری؟ ... تو چطور عفریته‌ای هستی که افتادی توی زندگی ما... زندگیمونو داری به نابودی می‌کشونی... می‌خوای شوهر منم به کشتن بدی؟ ... پدرتو که تو کشتی ... پدرت رو تو توی چاه انداختی... فکر کردی ما نمی‌دونیم؟ در مقابل حرف های جاهلانه ی زن عمو تنها پوزخندی زدم و بی خداحافظی از خانه ی عمو بیرون آمدم. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 با آنکه همه حرف‌هایم را زده بودم اما حال خوشی نداشتم. تا خود خانه بی دلیل می‌گریستم. از کنایه‌ها ، از طعنه‌ها و از تهمت‌هایی که شاید عمو و زن عمو به من زده بودند. اما وقتی به خانه رسیدم، تصمیم گرفتم هیچ حرفی از این اتفاقات به رادمهر نزنم. یک دوش آب گرم، شاید حالم را بهتر می‌کرد. به خودم رسیدم . لباس خوبی پوشیدم و کمی آرایش کردم و عطر شیرین و ملایمم را زدم. همین که رادمهر آمد به استقبالش رفتم. با دیدنم کمی جا خورد. شاید خیلی وقت بود که دیگر اینطور به خودم نمی‌رسیدم. اما لبخندی زد و من با مهربانی تمام سمتش رفتم تا کمکش کنم کتش را در بیاورد : _سلام خسته نباشی خوش اومدی... _ چه عجب یادت افتاده شوهری هم داری... تیپ زدی... به خودت رسیدی... _ببخشید این چند وقته یه مقدار حالم مساعد نبود... یادم رفته بود چه کارهایی رو که باید انجام بدم... اما اشکال نداره جبران می‌کنم... هنوزم وقت هست برای خیلی از حرف‌ها... خیلی از عاشقانه‌ها... درسته؟ خندید. _آها خب باشه ... ببینیم چیکار می‌خوای بکنی... نشست روی مبل درون سالن و من برایش چای و میوه بردم. همین که کنارش نشستم گفت : _ باید زودتر این خونه و وسایلش رو بفروشیم... اون خونه‌ام که قبلاً رفتی و دیدی ... همه وسایل مورد نیازمونو داره ....فقط لباس‌ها رو جمع کن ... بقیه چیز هارو میفروشم... برای پاس کردن چکا ببینم می‌تونیم دوباره از اول شروع کنیم... ولی همه چکا پاس نمیشه یه مقداریش پاس میشه مابقیش می مونه... نمی‌دونم این زندگی مخفیانه رو تا کجا می‌تونیم نگه داریم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _کاش از اول به من گفته بودی رادمهر... هیچ وقت نمی‌ذاشتم همچین پولی وارد زندگیمون بشه. سکوت کرد. عصبی بود. شاید نباید این حرف را به او می‌زدم و اینقدر تکرار اشتباهش خوشایندش نبود. به همین دلیل تصمیم گرفتم دیگر این حرف را تکرار نکنم. چایش رو خورد و من گفتم : _ من فردا وسایل رو جمع می‌کنم...خونه رو بزار برای فروش...از پس فردا هم یه وقتی بزار برای فروش ماشین...ماشینم باید زودتر بفروشیم... ببین میتونیم یه مدت به بهنام بگیم که شرکت ما را هم اداره کنه؟شاید دنبالمون باشن ... نباید بزاریم کسی آدرس خونه ی جدید رو پیدا کنه... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀