🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_11
_دیوانه شدی تو!.... آخرش یه بلایی سر خودت و زندگی من میاری.
_به جان تو اگه بذارم بفهمه که ما با هم چه نسبتی داریم.
_آخه چی می خوای از جون رادمهر؟!
_هیچی.... گفتی دنبال یه پرستار مطمئن برای پسرش میگرده.... من می خوام کمکش کنم همین.
هر قدر من سعی میکردم آرام باشم او عصبی تر میشد. در آخر از پشت میز برخاست.
_باران.... من تازه به همچی رسیدم.... درسته اون قدر دیر که دیگه مادر کنارمون نیست، اما... میتونم آینده ی خوبی برات بسازم.... به جان خودت... به جان خودم راست میگم... من جور دیگه ای حقمون رو می گیرم....
پوزخندی زدم.
_لازم نکرده... تو به زندگی خودت برس.... من خودم می تونم حقمو بگیرم.
باز صدایش بلند شد.
_اَه لعنتی چرا نمی فهمی؟.... من نمی خوام بهت صدمه ای برسه.
بلند خندیدم.
_نگران منی الان؟!.... نگران منی یا نگران از دست دادن مدیریت شرکت خودت.... رامش خوب بهت رسیده.... ماشین خوب، خونه ی خوب، کار خوب.... معلومه که نمی خوای اینا رو از دست بدی.... ولی به جان خودت منم شوخی نکردم.... تهدید منو جدی بگیر بهنام.... قبل از اینکه بیام و با رامش حرف بزنم خودت منو به رادمهر معرفی کن.
حرصی و عصبی اش کردم. طاقت نیاورد و از خانه بیرون زد. در خانه که بسته شد، تکیه زدم به پشتی صندلی ام و نگاهم به میز صبحانه ای خیره ماند که انگار قسمت نشد به تشکر و قدردانی بابت آن همه زحمت کشیده شده، برسد!
اما من در ویلای بهنام ماندم.
کمی ویلا را مرتب کردم. از فریزر یک قسمت ماهی در آوردم و سبزی پلو درست کردم و به تلافی تشکری که بابت صبحانه، بهنام از من نشنید، ناهار مفصلی برایش تدارک دیدم.
حتم داشتم ناهار برمیگردد.. باید بحثمان را به سرانجام میرساند. این عادتش بود.
و آمد. وقتی که از آمدنش ناامید شدم.... دیر وقت بود. ساعت از وقت ناهار گذشته بود اما آمد.
همان وقتی که داشت ماشین را حیاط ویلا پارک میکرد، میز ناهار را چیدم.
اما همین که آمد بی سلام و مقدمه گفت :
_یه خونه واست پیدا کردم.... نزدیکای خودمون... یه خانم مسن تنهاست دنبال یه هم خونه میگرده....
تا جلوی ورودی آشپزخانه که آمد، چشمم به میز تشریفاتی ناهار افتاد.
_سلام.... بفرمایید ناهار.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿...........
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_11
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
حسنا رو دادم بغل مامانش تا آرومش کنه.
خودم رفتم کمک مامان سفره رو چیدم.
_مامان چهخبر؟ میخواستیم مهمونی بدیم به خاله اینا،
زنگ زدی دعوتشون کردی؟
-نه فردا زنگ میزنم که برای پنج شنبه شب بیان.
_خیلی هم خوب.
برعکس بقیهی همکلاسیهام و همسن و سالام، که همشون خسته و دپرس بودن و از مهمونی رفتن خوششون نمیاومد، من عاشق مهمونی رفتن و مهمونی دادن بودم.
میشه گفت بیشتر اوقات، شلوغی رو دوست دارم و خیلی کم
پیش میاد که تنهایی رو انتخاب کنم.
داشتم با غذام بازیبازی میکردم که مامان گفت:
-راستی چهخبر از شبنم و آرمان؟
_خوب بودن. به شبنم گفتم بیاد بریم کتابخونه، این آخریا
درسها رو حسابی بترکونیم.
سایه که میخواست حرص منو دربیاره گفت:
-ببینیم و تعریف کنیم.
منم گفتم:
_هم میبینید هم تعریف میکنید.
چهرهاش و توی هم کرد و برام ادا، درآورد.
بلند سرسفره گفتم:
_عه خواهر! این کارا چیه؟ زشته از تو گذشته بچه داری مثلا، پس فردا بزرگ شه ازت این کارا رو یاد میگیرهها!
بهم چشمغره رفت و دیگه ادامه ندادم و مشغول شدم.
بعد از شام مشغول دیدن تلویزیون شدیم و یکم از هلههولهها رو آوردم باهم خوردیم.
ایلیا و بابا و آقا حامد مشغول حرف زدن بودن و مامان هم، با حسنا مشغول بود.
آخرشب بود که یادم افتاد فردا مدرسه قرار صبحونه گذاشتیم.
_مامااان!
-بله؟ چرا داد میزنی؟ کنارت نشستما!
_این داد برای این بود که یهو یه چیزی یادم اومد، میگم فردا با بچهها قرار گذاشتیم که صبحونه ببریم، هرکی یه چیزی میبره، شما هم هرچی کرمته بزار فردا ببرم.
بعد هم اومدم تو اتاق و با یاد درسای نخونده، اعصابم خورد شد.
بیخیال درسا گفتم امروز که تموم شد، ایشالا از فردا!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️