eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ می خواست جدی باشد ولی نبود. پشت میز نشست که گفتم : _الان هنوزم تو ماموریت شرکتی؟! متعجب نگاهم کرد که ادامه دادم: _به رامش گفتی. _آره..... گفتم چند روزی به تو برسم و ببرمت دکتر. _لزومی نداره به من برسی.... برو به زندگیت برس.... من کاری ندارم. _برم که باز وسط خیابون غش کنی؟! خندیدم. _نه غش نمی کنم.... من که خوب می دونم شبا واسه دوری از زن و زندگیت خوابت نمی‌بره.... برو پی زندگی خودت. با حرص نگاهم کرد و گفت : _این جوری که میگی اعصابم بهم می ریزه.... اگه من گیر زندگی خودمم ولی به فکر تو هم هستم.... اگه کاری داری خب بهم بگو... به جان تو برات کم نمی‌ذارم. _می دونم داداش خوبم ولی من نیازی به کمک تو ندارم.... برو سراغ زندگیت. سکوت کرد و من گفتم : _فقط آدرس خونه ی رادمهر رو بهم بده. سرش را از من چرخاند و کف دو دستش را روی میز زد. _ای وای خداااا.... باران دست از سر رادمهر بردار.... _باشه حالا حرص نخور خودم یه کاریش میکنم.... فعلا بشقابت رو بده واست غذا بکشم. چپ چپ نگاهم کرد که با خنده گفتم: _چیه؟!.... این دیگه سبزی پلوئه.... بشقابش را سمتم بلند کرد. _امروز برگرد پیش رامش.... من یکی دو روز اینجا می مونم.... بعدش برمی گردم خونه ی خودم. _لازم نیست.... تو هم دیگه به اون خونه برنمی گردی.... همین جا بمون تا باهات هماهنگ کنم یه جای خوب برات پیدا کردم. _اوه!.... داداش غیرتی ما رو ببین.... چه دستوراتی صادر کرده.... نگاهش به من افتاد. اخمش محکم بود اما همین که لبخند زدم، اخمش را باز کرد. بهنام.... برادر دوست داشتنی من.... سنی نداشت.... تنها 24 سال‌ بود.... مثل من... اما به اندازه ی یک مرد 34 ساله تجربه داشت.... زندگی ما را مرد بار آورد! و من راضی بودم.... ناهار را با هم خوردیم. انگار خوشمزه بود و بهش چسبید. تشکر کرد و خواست برود سمت پذیرایی که گفتم : _همین امروز برگرد پیش رامش.... نگاهم کرد. تردید داشت که ادامه دادم. _من اینجا می مونم.... خیالت راحت.... خوبه؟ حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ این‌ حرفی‌ بود‌ که‌‌ همیشه‌‌‌ می‌زدم. اما‌ جدی‌ جدی‌ دیگه‌ از‌ فردا‌ می‌چسبم‌ به‌ درس! اومدم‌ یه‌ سر‌ به‌ گوشی‌ بزنم‌ که‌ دیدم‌ شبنم‌ پیامک‌ داده‌: به‌ بابا‌ گفتم‌ کتابخونه‌ رو، حله‌ از‌ فردا‌ بریم. خوشحال‌‌ گوشی‌ و‌ خاموش‌ کردم‌ و‌ خوابیدم. صبح‌ با صدای‌ مامان‌ چشمام و باز‌ کردم‌ و‌ همونجور‌ خواب‌آلو‌ لباسمو‌ پوشیدم‌ و‌ آخر‌، یه‌ آبی‌ به‌ صورتم‌ زدم‌ و‌ کولم و برداشتم‌ و‌ رفتم‌ بیرون. _مامان‌ من‌ رفتم‌‌ خداحافظ. -صبحونه‌ رو‌ بردی؟ _وای‌ نه! خوب‌ شد‌ گفتی، مامان میاری‌ بهم‌ بدی‌؟ من‌ بند‌ کفشام و بستم. یه‌ دفعه‌ دیدم‌ مامان‌ جلوی‌ در‌ ظاهر‌ شد، کیسه‌ای‌ که‌ توش‌ صبحونه‌ رو‌ گزاشته‌ بود‌، ازش‌ گرفتم‌ و‌ گفتم‌ خداحافظ‌ و‌ رفتم. ‌بچه‌ها‌ رو‌ تو‌ حیاط‌ دیدم‌ که‌ سرصف‌ ایستادن؛ باز‌ سرصبحی‌‌ و سخنرانی. حوصله‌ نداشتم‌ چون‌ خوابم‌ می‌اومد‌ رفتم‌ تو‌ کلاس‌ و‌ سرم‌ و‌ گذاشتم‌ رو‌ی میز‌ و‌ خوابیدم. با‌ صدای‌ جمعیت‌ چشا‌م‌ و‌ باز‌ کردم‌ و دیدم‌ همه‌ اومدن‌ سر‌کلاس. نیلوفر‌ گفت: -چه‌عجب‌ بیدار‌ شد‌ی‌، خانم! نیلوفر‌ و یلدا‌، دوستای‌ صمیمیم‌ بودن، از‌ کلاس‌ سوم‌ تا‌ الآن. خیلی‌ باهم‌ خوب‌ بودیم‌ و‌ همیشه، همدیگر و‌ درجریان‌ کارامون‌ می‌ذاشتیم. شبنم‌ هم‌ تا‌ پارسال‌ پیش‌ ما‌ بود، اما‌ وقتی‌ خونشون‌ و‌ عوض‌ کردن‌ از‌ این‌ مدرسه‌ رفت. با‌ بقیه‌ی‌ گروه‌ خوب‌ بودم‌، اما‌ نه‌ در‌ حد‌ رفاقت‌ خودمون‌‌ سه‌تا! خب‌ دوستی‌های‌ قدیم‌ یه‌ چیز‌ دیگه‌اس‌. سلامی‌ کردم‌ و‌ گفتم‌: _صبحونه‌ آوردید‌ دیگه؟ -پس‌ چی! _خب‌ پس‌ زنگ‌ تفریح‌ بریم‌ تو‌ حیاط‌ و‌‌ سفره‌ بندازیم‌‌ و بشینیم‌ دورش‌ و‌ صبحونه‌ رو‌ بزنیم‌ بر‌ بدن. یلدا‌ گفت: -انگار‌ هنوزم‌ خوابی‌ها! زنگ‌ اول‌ بیکاریم! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️