eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ جلوی در خانه ای ایستاده بودم که انتهای دیوارهای بلندش پیدا نبود. از فکر اینکه این خانه ی عمویی می‌تواند باشد که حق پدر مرا بالا کشیده است، آنقدر عصبانی شدم که بی اختیار لگدی به در خانه کوبیدم و بعد زنگ در خانه را زدم. خود خاله کوکب جواب داد: _بله..... _منم.... خاله کوکب.... بارانم. گوشی را گذاشت و من کنار باغچه ی زیبای جلوی در خانه نشستم و منتظر شدم. شاید یک ربعی طول کشید تا آمد! در خانه را که گشود با لبخند ی کنایه زد. _حالا اومدی اینجا چکار؟ _نگران نباشید مزاحم کارتون نمیشم اومدم با عموی خودم حرف بزنم. رنگ از رخش پرید. _خاک به سرم.... مگه زده به سرت تو دختر.... از اینجا برو..... اگه بفهمند من آدرس اینجا رو به تو دادم منو از این خونه میندازن بیرون!.... اصلا اونا نمیدونن من و مادرت با هم دوستای قدیمی هستیم. لبخندی زدم. _پس درست حدس زدم اینجا خونه ی عموی منه.... ماتش برد. تازه فهمید چطور رو دست خورده است. همچنان که لبخند می زدم ادامه دادم : _نگران نباش خاله کوکب کسی متوجه نمیشه شما به من آدرس دادی.... آدرس خونه ی عموی من به دردم نمی خوره.... من آدرس شرکت عمو رو می خوام. کلافه شد از دستم. _وای باران.... داری واسه خودت دردسر درست می کنی. نگاهم روی چشمان نگران خاله کوکب ماند. _نگران من نباشید.... آدرس شرکت عمو رو به من میدید یا همین الان، دوباره زنگ خونشون رو بزنم و..... فوری با ترس گفت : _خیلی خب خیلی خب... ولی یه وقت نگی از من گرفتی. نفس بلندی کشیدم. _چرا این قدر می‌ترسید خاله کوکب؟! آهی سر داد. _من کارگر خونه ی پدرت بودم.... بعد از فوت پدرت و تقسیم شدن ملک و املاک‌ بین طلبکارها..... اومدم التماس خونه ی عزیز خان رو کردم تا بهم کار دادن.... بعد این همه سال تازه توی این خونه به نون و نوایی رسیدم.... نمی خوام فکر کنن این همه مدت جاسوسی شون رو می کردم. _نگران نباشید.... آدرس رو بدید فقط.... در ضمن... من تا وقتی چیزی به کسی نمیگم که شما هم چیزی به مادرم نگید. سری تکان داد و قبول کرد. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ رسیدیم‌ خونه‌، تا زنگ و به صدا درآوردم، ایلیا‌ گفت‌ کیه‌ و بعد‌ پشت‌ در‌ ظاهر‌ شد. دیدم آماده شده و می‌خواد بره بیرون. با‌ دیدنمون‌ تعجب‌ کرد‌ و گفت‌: -شمایید‌؟ داشتم‌ می‌اومدم‌ دنبالتون. شبنم گفت: -علیک‌ سلام... با چشم‌ اشاره‌ای‌ به‌ در‌ کرد‌ و‌ گفت‌: -اجازه‌ می‌دین؟ ایلیا‌ از‌ جلوی‌ در‌ رفت‌ کنار‌ و گفت‌: -سلام،‌ بفرمایید. رفتیم‌ تو‌ خونه‌ و‌ بعد‌ از‌ سلا‌م‌ و‌ احوالپرسی‌‌ مامان‌ و بابا، با شبنم‌ و خبر گرفتن از حال خاله و آقا ناصر، رفتیم‌ تو‌ اتاق. _خب‌ شبنم‌ خانم‌ چیکاره‌ایم؟ -من‌ که‌ میگم‌ فیلم‌ ببینیم _اوم، پیشنهاد‌ خوبیه‌، می‌خوایم‌ تا‌ صبح‌ بیدار‌ بمونیم‌ دیگه‌ نه!؟ -صد البته‌ یاسی‌ خانم! _خب‌ میگم‌ بعد‌ فیلم‌ دیدن، شعر‌ بخونیم‌ و‌ حرف‌ بزنیم‌، چطوره؟ -خوبه... به‌ شبنم‌ گفتم‌ بگرده‌ دنبال‌ فیلم‌ خوب‌ و‌ البته‌ اشک‌ درار! خودم‌ رفتم‌ شامی رو که مامان حاضر کرده بود، چیدم توی سینی و آوردم تو اتاق. _فیلم پیدا‌ کردی؟ -آره‌، همه‌ نوشتن‌ عالی‌ بود‌ کلی‌ گریه‌ کردم‌ باهاش. _همین‌‌ خوبه‌ بیار‌ ببینیم، البته‌ نه! بزار‌ اول‌ تشک‌ پهن‌ کنم‌ و‌ بعد‌‌ فیلم‌ و بزار. -باشه‌ اما اول بیا شام بخوریم خیلی گرسنمه. شام‌ رو‌ با‌ کلی‌ مسخره‌ بازی‌ خوردیم‌ و تشک‌مونو‌ کنار‌ هم‌ پهن‌ کردم‌ و بعد‌ شبنم‌ فیلم‌ و‌‌ گذاشت. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️