🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_2
_بس کن....تو تب داری انگار... حالت بده واقعا.... فکر کردی می تونی وارد زندگی رادمهر بشی؟!... رادمهر زن داره.... رادمهر بچه داره.... اما وقتی من مثل تو قصدم انتقام بود، رامش ازدواج نکرده بود.
خندیدم.
_آهان.... تو با اون قسمت ازدواجش مشکل داری... خب مشکلی نیست.... من پرستار بچه اش میشم.... نمی خوام که باهاش ازدواج کنم.
با حرص نگاهم کرد و چنگی به موهایش زد.
_داری کاری میکنی که یکی بخوابونم زیر گوشتا....
_فکر کنم حرمت همون ده دقیقه ای که من زودتر به دنیا اومدم رو نگه میداری و دست روی خواهرت بلند نمی کنی.
با حرص بیشتری گفت :
_خب چه مرگته آخه؟.... اگه پول میخوای من بهت پول میدم....
_من حقمون رو میخوام بهنام.... حقی که پدر بخاطرش از دنیا رفت.... حقی که مادرم بخاطرش تو بدبختی زندگی کرد... حقی که تو بخاطرش رفتی سراغ انتقام و عاشق شدی!
پوزخندی از این جمله ی آخر من به لب آورد.
_آره... عاشقش شدم.... چون حق ما ربطی به رادمهر و رامش نداره.... ما حقمون رو باید از عمو پس میگرفتیم نه از رادمهر و رامش.....
سری تکان دادم و با لبخند و آرامش نگاهش کردم.
_آفرین برادر من.... بعد تو هم رفتی انتقام زجرای مادر و پدرمون رو بگیری و یه وقت به خودت اومدی که اِی دل غافل، یک دل که نه، صد دل عاشق رامش شدی!
چشمانش را با عصبانیت بست.
_بس کن... این قضیه مال چندین سال پیشه....
_آره... مال چند سال پیشه... مال همون سالایی که من از شدت نفرت از عمو و کاراش داشتم خون جگر می خوردم و تو با عشقت داشتی خوش می گذروندی!
از جا برخاستم که سریع مچ دستم را گرفت.
_بشین باران....
_چرا؟!.. مگه حرفی هم واسه زدن مونده؟!
با لحن تندی امر کرد.
_بهت میگم بشین.....
ناچار باز چادرم را جمع کردم و نشستم.
_اگه مشکل مالی داری به خودم بگو.... به جان تو.... که برام عزیزترینی، هر جوری شده مشکلت رو رفع می کنم.
_مشکل من.... با پول رفع نمی شه.... سختی هایی که کنار مادر کشیدم و دیدم، تنها با انتقام حل میشه.
ناگهان کف دستش را محکم روی میز زد.
_لعنتی چطور میخوای آخه انتقام بگیری؟
_تو نگران چی هستی واقعا؟!... تو که همون موقع که خواستی وارد خونه ی عمو بشی رفتی فامیلی ات رو عوض کردی..... تو که همین الانشم اگه به همه بگی من خواهرتم، هیچ کی باور نمی کنه... نه شبیه هم هستیم و نه فامیلی مون شباهت داره!
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿.............
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_2
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
_ماماااان؟؟
کجایی مامان عزیزم؟
-یاسمن اومدی؟
_سلام، نه هنوز تو راهم!
-علیک سلام، برو لباساتو عوض کن بیا نهار.
_چی داریم؟
بعد رفتم سراغ قابلمه و با دیدن ماکارانی دلم ضعف رفت.
_تهدیگ سیبزمینیم داره دیگه؟
-آره شکمو بدو.
رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم و
لباس راحتی پوشیدم.
بدو رفتم سرسفره،
_مامان زودتر بکش که روده کوچیکه روده بزرگه رو خوردد!
راستی بابا و ایلیا کجان؟
-ایلیا که هنوز دانشگاهه و باباتم سرکار!
_سایه امروز میاد اینجا؟
-دیشب اینجا بود که،
_خب آخه دلم برای فسقلیش یه ذره شده، میگی بیان؟
-باشه فعلا غذاتو بخور.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️