eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ دلشوره داشتم. مدام دلم می خواست پوست نازک گوشه ی لبم را زیر دندان بگیرم و بکنم. یه چیزی، یه حسی، یه حالی که قابل وصف نبود. نگاهم باز رفت سمت منشی شرکت که با آن آرایش و آن دک و پُز معلوم نبود می خواست عروسی برود یا سرکار. _ببخشید خانم.... به آقای فرداد گفتید؟ با سری که کج کرد جوابم را داد : _گفتم جلسه دارن بعد جلسه بهشون میگم. حرصم گرفت. نگاهم به ساعت مچی ام افتاد. نیم ساعت نشسته بودم و او هنوز اطلاع نداده بود! _خانم محترم.... گفتم به شما که من برادرزاده ی ایشون هستم شما یه زحمتی به خودتون بدید، لااقل بهشون بگید من اومدم تا ببینید در حین جلسه میخوان منو ببینند یا نه. لبش را کمی کج کرد و پرسید : _لطفا اسمتون رو بگید. _باران سرابی. پوزخند واضحی زد. _چطور برادرزاده ای هستید که نام فامیلی شما با ایشون فرق داره؟! _ایشون نام خانوادگیشون رو عوض کردند. گوشی تلفن را بالاخره برداشت و من نگاهم تا کاغذی که خاله کوکب برایم نوشته بود پایین آمد. صدای خاله کوکب توی گوشم بود هنوز : « فامیلی شو عوض کرده..... شده فرداد.... یادت بمونه. » _الو.... جناب فرداد.... یه خانمی اومدن اینجا اصرار دارن شما رو ببینن.... گفتم جلسه دارید.... نگاهم کرد و ابرویی بالا انداخت. _خانم سرابی گویی هستن.... میگن برادرزاده ی شما هستن.... بله.... بله. و گوشی را گذاشت. نه حرفی زد و نه حتی حرف عمو را برایم بازگو کرد. ناچار خودم پرسیدم باز. _چی شد خانم؟ _بفرمایید دیگه.... _برم یعنی اتاقشون؟ در حالی که بین برگه های زیر دستش دنبال چیزی می‌گشت جوابم را داد: _بله دیگه.... برخاستم و در حالیکه چادر عربی ام را روی سرم مرتب می کردم گفتم: _احیانا من اگه نمی پرسیدم، شما قصد گفتن نداشتید؟! جوابم را نداد! عجب ژستی داشت این منشی! سمت اتاق عمو حرکت کردم. آهسته اما با استرس. نفس پُری کشیدم و چشم بستم پشت در اتاق. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ "40 دقیقه‌ بعد" _شبنم‌ داری‌ گریه‌ می‌کنی؟ شبنم‌ درحالی‌ که‌ چشماش و با‌ دست‌ پاک‌ می‌کرد‌، گفت: -خب‌ چیه‌ مگه؟ فیلم‌ غمگین‌ گذاشتم‌ باهاش‌ بخندیم؟ تو‌ مثل سنگی‌، هر فیلمی‌ می‌بینی‌‌ انگار‌ نه‌ انگار، من‌ که‌ مثل‌ تو‌ نیستم. جدا از احساساتِ سر فیلم دیدن، کلا با شبنم در این مورد فرق دارم، چون شبنم آدمیه که احساساتش و زود بروز میده، می‌شه گفت زودرنجِ؛ اما من برعکس اون! تا بتونم جلوی خودم و می‌گیرم تا احساساتم و خفه کنم! سعی می‌کنم روی احساساتم کنترل داشته باشم تا کمتر آسیب ببینم و موفق هم هستم. گریه تو جمع که اصلا! حتی یه نفر هم باشه مثل شبنم، باز هم نمی‌تونم جلوش گریه کنم، بالاخره هرکسی یه جوریه دیگه! _اوههه‌... باشه‌، چخبرته‌ یکم‌ نفس‌ بگیر! تو‌ از کجا‌ می‌دونی‌ من‌ سنگم؟ خودمم‌ بغضم‌ گرفت‌ اینجای‌ فیلم‌، اما‌ گریه‌ نکردم‌. -باشه‌ تو راست میگی بزار‌ ببینیم‌ ادامش‌ چی‌ می‌شه! ... _تموم‌ شد‌ الآن؟ شبنم چشماش و با دستمال خشک کرد و گفت: -آره، می‌خوای‌ تا‌ صبح‌ ادامه‌ داشته‌ باشه؟ اشک‌دونم‌ خالی‌ شد‌ دیگه. خندیدم بهش! اشک‌دون! _چقدر‌ بی‌ سر‌ و‌ ته! اصلا‌ خوشم‌ نمیاد‌ از‌ فیلمایی‌ که‌ پایانش‌ خوش‌ نیست! -مثل‌ اینکه‌ خودت‌ گفتی‌ اشک‌ درار‌ بیارها! فیلمای‌ غمگین‌ که‌ آخرش‌ خوش‌ نیست! _باشه قرار گزاشته بودیم حرف بزنیم و... ناراحتیش و یادش رفت و با ذوق گفت: -شعر بخونیم!! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️