🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_22
نگاه خاص و خشک عمو سمت من اومد.
_خب.... پس تو دختر عزت هستی؟
پنجه هایم را در هم فشردم و با جسارت تمام زل زدم به چشمان هم رنگ خودم.
_بله.....
پوزخندی زد.
_چطور آدرس منو گیر آوردی؟!.... خیلی ساله که خبری از تو و مادرت ندارم.
_شما خبر ندارید ولی ما بی خبر از شما نیستیم..... انگار پول های بابام خوب به شما ساخته!
چشم چپش را برایم تنگ کرد.
_تیزی زبونت به کی رفته؟.... حتما مادرت.
_شما با تیزی زبونم چکار دارید؟!.... رنگ خوش پول های بابام که بیشتر به کارتون میاد.
نفس بلندی کشید و تکیه زد به پشتی صندلی چرمش.
_خب حالا چی می خوای؟..... اینجا نیومدی که منو با زبون تیزت به سُخره بگیری!
_نه.... اومدم در عوض نامردی بیست سال پیش شما در حق من و مادر..... یه درخواستی داشته باشم.... فکر کنم این کمترین حق منه.
لبخند کجی زد.
_نامردی من و درخواست تو!!.... خب بگو چی می خوای؟
_کار....
_چی؟!
_من کار می خوام.... یه کاری که لایقش باشم....
بلند بلند زد زیر خنده.
_تو عقلت کمه یا خودتو زدی به دیوونگی؟!..... اصلا از کجا معلوم تو دختر عزت باشی.... بلند شدی بی هیچ سند و مدرکی اومدی اینجا و کلی لیچار بارم کردی و حالا کارم می خوای؟!
گذاشتم حسابی به من بخندد اما کمی بعد که صدای خنده هایش فروکش کرد، من لبخندی زدم و گفتم :
_نمیدونم شما اسمش رو چی میذارید ولی من میذارم گرفتن حقم..... نمی دونم اون وقتی که پول شرکت و مال اموال پدرم رو بالا کشیدید و برای مادر من فقط ته برگ رسید بدهی های پدرم رو گذاشتید، چرا ازش نپرسیدید که چه جور می تونه با یه بچه آواره ی کوچه ها بشه؟!.... حالا از من سند می خواید که بگم دختر عزت هستم یا نه؟!.... هستم.... اون قدر از پدرم مردونگی رو به ارث بردم که تا این سن، روی پای خودم بایستم.... حالا هم اگه اومدم اینجا دلیل داشتم.... می تونم یه آدم بی سر و زبون باشم ولی یه کار خوب توی شرکت شما داشته باشم که در اصل شرکت پدر خدابیامرز خودم هست ... یا یه آدم زبون تلخ و آبروریز باشم که بتونم تموم حق پدرم رو ازتون پس بگیرم و تو شرکت و خونه و محله تون آبرو براتون نذارم ..... کدوم رو دوست دارید؟
نگاه متفکرانه اش روی صورتم ماند.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_22
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
بعد از کمی مشاعره درحالی که جفتمون خسته شده بودیم، تصمیم گرفتیم حرف بزنیم..
صرفا به خاطر اینکه سر شوخی رو باز کنم یا شاید هم کمی کنجکاوی، رو به شبنم گفتم:
_چه خبر از خواستگارایی که صف کشیدن و تو ناز میکنی؟
-خبرِ سلامتی!
_نه جدی خواستگار داری؟ زودتر بری از دستت یه نفس راحت بکشیم.
-بله که دارم، یدونه دارم پاشنهی در و از جا درآورده.. اما نپرس کیه چون خودمم نمیدونم!
_نبابا؟ مگه میشه خودت ندونی؟
پس چجوری فهمیدی؟
حتی نمیدونی کجایی هست یا چیکارهست؟
-نه اصلا! چند روزه زنگ میزنن خونه و مامان جواب میکنه، هربار به بهانه های مختلف، از اون گذشته ...
پشت چشمی نازک کرد و با عشوه گفت:
-من فعلا قصد ازدواج ندارم و میخوام بمونم ورِ دل خودت! تازه... میخوام ادامه تحصیل بدم!
ابروهام و بالا انداختم و بهش دهن کجی کردم :
_اوه.. کی جلوی ادامه تحصیلِ تو رو گرفته؟
از حالتی که داشتم خارج شدم و با لحن صمیمی و جدی گفتم:
_اما جدا از شوخی! هرکی بخواد الآن برای تو پا پیش بزاره،
انگشتای دستم و نشون دادم و با حالت حرصی گفتم:
با همین انگشتام چشم هاش و در میارم! فهمیدی؟!
یکم با تعجب نگاهم کرد و بعد باهم زدیم زیر خنده.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️