🧚♀
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت 17
از حرفم خوشش نیامد.
گرهایی به ابروهایش انداخت و به روبرو خیره شد. بعد آرام گفت:
–منظورتون اینه باید عیب من بزرگتر باشه؟
از آینه نگاهش کردم.
–خیلی بزرگتر و وحشتناک تر.
با دهان باز نگاهم کرد.
–اونوقت برای چی؟
دوباره حرفی زده بودم که نیاز به توضیح داشت و من نمیتوانستم دلیلم را بگویم.
باید یک جوری جمع و جورش میکردم.
کمی مِن و مِن کردم.
–آخه چون، من مدام از خواستگارام ایراد گرفتم و ردشون کردم. دیگه به خانوادم قول دادم که ایرادای الکی نگیرم.
–خب معتاد بودن چطوره؟ فکر نکنم دیگه این الکی باشه.
"وای خدایا چطوری بهش بگم که برای من معتاد بودن هم دیگه عیب نیست. ولی اینم دیگه آتیش زده به مالشها، نه به خودش زده . "
عمیق نگاهش کردم.
–اصلا شبیهه معتادا نیستید. خیلی سرحالید.
لبخند زد.
–الان دیگه معتادا مثل قدیما موفنگی نیستن. همینجوری مثل منن.
"خدا نکنه که تو معتاد باشی."
–خب آخه بهشون بگم از کجا فهمیدم که شما معتاد هستید. یه چیز دیگه این که ما همسایهایم و بعدا ممکنه خبر بپیچه که معتادید و برای خودتون بد بشه.
تازه اول از همه هم مادرتون ممکنه از طریق بیتا خانم بفهمن و ناراحت بشن.
سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد.
نزدیک مقصد شدیم. سر خیابان ترمز کرد.
–ما رو با هم نبینن بهتره. وگرنه ممکنه لو بریم که در حال نقشه کشیدن هستیم. برای اون قضیه هم بالاخره یه کاریش میکنیم.
پیاده شدم و همین که خواستم خداحافظی کنم دختر همسایهی طبقهی بالاییمان را دیدم که با نگاه متعجبی به طرف ما میآمد.
سرم را از شیشهی ماشین داخل بردم و لبم را به دندان گرفتم.
–آقا راستین لو رفتیم.
او هم با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–چطوری؟ چی شده؟
با چشمهایم به دختر همسایه اشاره کردم.
–دختر همسایمونه.
خیلی خونسرد جواب داد؛
–منم فکر کردم پدر و مادرت ما رو دیدن. به اون که مربوط نمیشه.
پوفی کردم و صاف ایستادم.
ستاره لبخندی که هزاران حرف را داخلش بغچه کرده بود تحویلم داد و همانطور که دست پسر کوچکش را گرفته بود و چادرش را محکمتر دور خودش میپیچید با خوشرویی سلامی کرد و از کنارم گذشت. من هم با سر جوابش را دادم.
"خدایا چی میشد حالا این من رو نمیدید."
–اُسوه خانم.
با شنیدن صدایش یک لحظه قلبم ایستاد. خم شدم. دو گوی سیاهش را به من دوخت.
–شماره من رو داشته باشید اگر خبری چیزی شد من رو در جریان قرار بدید. یه تک زنگ هم به شمارم بزنید که شمارتون بیفته. راستی در اولین فرصت زنگ میزنم بیایید شرکت تا در مورد وعدهایی که دادم با هم حرف بزنیم. ما یه حسابدار میخواهیم. اگه کمک کنید خوشحال میشم. صندوق داری برازنده شما نیست. از حرفش ذوق کردم.
بعد از ذخیره کردن شمارهاش گفتم:
–حتما در موردش فکر میکنم.
بعد از تمام شدن کارم در فروشگاه به طرف خانه راه افتادم. در دلم دعا میکردم که ستاره به مادرش حرفی نزنده باشد
البته دختر خوبی بود. در پارک توی پیاده رویها همدیگر را میدیدیم. دوستی مختصری با هم داشتیم.
من گاهی اوقات مرخصی میگیرم و یک روز را برای خودم اختصاص میدهم و به پیاده روی میروم.
چون اگر این کار را نکنم. مرخصیام خود به خود سوخت میشود. با دیدن پسر تپل و سرحال ستاره یاد پسر همسایهی طبقهی پایینمان افتادم. مادر میگفت با پسر ستاره هم سن هستند ولی خیلی زار و نحیف بود. همه میگن گوشت قرمز مضراست، ولی من تا حالا نشنیده بودم که یکی سلامتیاش وابسته به گوشت باشد.
راهم را کج کردم و به طرف قصابی رفتم. بهنیت این که راستین از حرفش برگردد و ازدواج ما سر بگیرد، سه کیلو گوشت خریدم.
وقتی کارت کشیدم با دیدن قیمت دود، از سرم بلند شد. "خدا بگم چیکارت کنه دولت تدبیر، آخه این چه وضعه."
به سوپر مارکتی رفتم و کارتن کوچکی گرفتم و گوشت را داخلش گذاشتم. بعد کمی پیاده روی کردم تا به آژانس سر چهار راه رسیدم. آدرس همسایهی طبقهی پایینمان را روی کاغذی نوشتم و سپردم که حرفی از فرستنده نزنند. وقتی میخواستم کارتن را تحویل دهم دیدم درش کمی باز است. "سه کیلو گوشتهها شوخی نیست."
چسب نواری از مسئول آژانس گرفتم و تا میتوانستم با چسب استتارش کردم.
جلوی در خانه که رسیدم پری خانم در حال گرفتن بسته بود و در مورد نشانی فرستنده بیچاره راننده را سوال پیچ میکرد. سلامی کردم و وارد شدم.
امینه در آپارتمان را باز کرد.
–مبارکه، مبارکه، بالاخره توام عروس شدی.
بی تفاوت وارد شدم.
– چیه؟ نکنه پشیمون شدی؟
لبخند زورکی زدم.
–هیچی بابا. من هنوز مطمئن نیستم. باید بازم با پسره صحبت کنم.
مبهوت نگاهش را بین من و مادر چرخاند.
–مامان این چی میگه؟
مادر پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
–دیونه شده.
–من رو باش که تا مامان خبر داد از خوشحالی کارم رو ول کردم امدم اینجا.
–از کنارش رد شدم و با سنگدلی گفتم:
# ادامه دارد....
.....★♥️★....
.....★♥️★.....
ما را
خدا
به عشق تو
میبخشد
عاقبت ...
اباعبدالله♥
بوےمحرمبهمشاممیرسد:)
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
•••
دادم لباس نوڪری ام را رفو کنند
حَےّ عَلَے العَزایِ شما میرسد بگوش
#محرمارباب 🖤💔
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
💢طرح سراسری #هر_خانه_یک_حسینیه
▪️هر کدام از ما میتوانیم؛
با نصب سیاهیها و کتیبههای ویژهی عزاداری اباعبدالله الحسین علیهالسلام، در داخل منزل، نمایِ ساختمان و یا ورودیهای مجتمعها، فروشگاههای کوچک و بزرگ، مراکز اداری، کوچهها و .... در طرح #هر_خانه_یک_حسینیه شرکت نموده و در رونق عزای سیدالشهداء مثل هر سال، نقش: ایفا کنیم.
▪️و نیز هر خانواده میتواند؛ رأس ساعت مقرری یک روضهی خانگی برقرار نموده، و از نورانیت هیئات هرساله، بیبهره نماند...
▪️شما عزیزان میتوانید از همین امروز، تصاویر مربوط به سیاهپوش نمودن منازل و محل کار و ... خود، و نیز روضههای خانگی تان را در صفحات مجازی خود، با هشتگ #هر_خانه_یک_حسینیه منتشر نموده و یا برای ما ارسال کنید، تا ما نیز در حد توانمان در انتشارشان از طریق کانالهامون شریک باشیم
💢دنیا بداند ما دست از حسینمان نخواهیم کشیـــد ...
#بزارمحرم_برسه_برات_قیامت_میکنیم
☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷
🧚♀🧚♀🧚♀🧚♀🧚♀🧚♀🧚♀🧚♀🧚♀🧚♀🧚♀🧚♀🧚♀
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت18
–تو مگه تازه آشتی نکردی؟ باز اون شوهر و بچت رو ول کردی امدی اینجا؟
–ول نکردم. اونام میان. من امده بودم این نزدیگی خرید کنم. وقتی مامان زنگ زد خریدم رو ول کردم امدم ، به اونام گفتم خودشون بیان. شامم در خدمت شماییم.
وارد اتاقم شدم. حوصله هیچ کس را نداشتم. ولی مگر میشد به امینه بگویم برود، میخواهم با درد جدیدم تنها باشم.
با خودم فکر کردم موضوع را با خواهرم در میان بگذارم. چون ممکن بود ستاره دختر همسایه مان دیر یا زود مرا لو بدهد.
ولی به راز داری امینه اعتماد نداشتم. شاید با خود ستاره در میان بگذارم بهتر باشد.
میتوانم از او بخواهم که به کسی چیزی نگوید.
ستاره متاهل بود و در هفته سه روز پسرش را پیش مادرش میگذاشت و به باشگاه میرفت. مربی بود. مدام هم هر کسی را میدید توصیه به ورزش و به خصوص پیاده روی میکرد.
خودش هم روزهایی که کلاس نداشت مادرش را به زور به پیاده روی میبرد. گاهی هم در همان باشگاه ماساژ انجام میداد.
امینه وارد اتاق شد و مشکوک نگاهم کرد.
روی تخت نشست.
–چی شده؟ من فکر کردم وقتی ببینمت از خوشحالی بال درآوردی. مامان یه چیزایی میگفت.
–چیزی نشده. فقط میخوام دوباره باهاش حرف بزنم. آخه اون دفعه درست حرف نزدیم. اصلا بد حرف زد. میخوام بیشتر بشناسمش. نکنه از این مردای زور گو و بد اخلاق باشه.
امینه پوزخند زد.
–تو که گفتی هر جور باشه جواب من مثبته.
از روی تخت بلند شدم.
–حالا من یه چیزی گفتم.
–اگه بد حرف زد پس چرا همون موقع چیزی نگفتی؟
–خب اون موقع هول شده بودم. تو این چند روز بیشتر فکر کردم. دیدم زندگی با دعوا و بی اخلاقی فایدهایی نداره.
از نگاه امینه معلوم بود که حرفهایم برایش قابل باور نیست.
–یعنی میخوای بگی یهو اینقدر عاقل شدی؟
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–ولی اُسوه یه چیزی بگم؟
–مثلا اگه من بگم نگو نمیگی؟
–چرا میگم.
–خب پس چرا میپرسی؟
–حالا ما یه بار خواستیم به خواهر بزرگترمون احترام بزاریما، ببین خودت نمیخوای...
–خیلی خب بگو دیگه.
لبخند کجی زد.
–به نظر من جوابت مثبته. تو ازش خوشت امده، از چشات معلومه.
از حرفش دلم ریخت ولی سعی کردم هیجان درونم را استتار کنم. خیلی ناشیانه خندیدم.
–زیاد اون آرایشگاهه میری؟
کنجکاو پرسید؟
–آرایشگاه؟
–آره، همون که فال مال میگیره، آخه پیشگویی میکنی.
بلند شد و آرام ضربهایی بر سرم زد.
–نگاه کن، منم فکر کردم چی میخواد بگه. آخه یعنی من تو رو بعد از این همه سال نمیشناسم. تابلویی. سعی کردم خودم را بیتفاوت نشان بدهم. دستش را گرفتم و سمت در اتاق کشیدمش.
–بیا بریم آشپزخونه ببینیم مامان چیکار میکنه.
–مامان خوشحاله. هم به خاطر تو. هم به خاطر این که مشکل همسایه تا حدودی فعلا تا یه مدتی حل شده.
–چطوری؟ یعنی گوشت و چیزای دیگه قراره ارزون بشه؟
–نه بابا، مثل این که توی این جلسهی پیاده روی تو پارک، یه خانمی جایی رو به مامان معرفی کرده که گوشت رو ارزونتر میشه خرید. مامان هم به همسایه گفته که بره بخره.
همسایهام رفته خریده. البته میگفت خیلی سخت و وقت گیر بوده، ولی بالاخره تونسته بخره.
حالا روزای دیگه هم قراره بره.
الان ناراحتی مامان فقط شوهر دادن توئه.
در دلم گفتم: "خدایا دستت درد نکنه، باز ما امدیم یه جا یه کار خیر کنیم تو ضد حال زدی؟ شده تو یه کاری میکنی که این دولت از فردا طرح گوشت رایگان بزاره، تا گوشتهایی که من واسه پریخانم خریدم رو بریزه واسه گربههای محل. ولی دیگه نمیشه چون به خاطر خودت گوشت خریدم نه پریخانم. گربهها هم بخورن همونه."
#ادامهدارد...
.....★♥️★....
.....★♥️★.....
4_5891224507540048108.mp3
6.62M
دورم از تو ولے
تو کنار منے ..!
عمریه با دلم خیلے
راه اومدی
حتے یکدفعه هم
منو پس نزدی💔:))
#الحمدالله_رسیدم_به_محرمت
#شکرخدانوکرتم_حسین_جانم💚
🌱
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
روزے ڪہ خـــدا
امـر ڪنـد ڪہ تو بیایــے
هــر قافلـہ عشـــق
ڪه بر پرچــم آن نام ٺو باشد
بر سر منزݪ مقصـود
رسـد تا بہ قیامٺ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قرآن: روز قیامت حتماً از نعمت ولایت سؤال میشوید!
⚠️شاید امسال، سال امتحان عزاداران باشد..
🔻مدل عزاداری را عوض کن، اما یک وقت به بهانۀ کرونا برای محرم کم نگذاری!
#پیشنهـاددانلـود✅
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
CQACAgQAAxkBAAENNVJfO6X3Qzx7x6BPBRTvTIrFm_R8_AACtwQAAg14SVJRXFcGwwUonRoE.mp3
4.8M
🎧ڪربلایی حمید علیمی
ای اجل دست نگه دار، محرم در راه است ...
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
خونِتودر رگِمادرجریان، تابهابد !
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت19
پشت کامپیوتر نشسته بودم و به مشتریها نگاه میکردم. یکی دو نفر بیشتر برای خرید نیامده بودند. به علت گرانی دیگر از آن شلوغی قبل خبری نبود.
صدف پرسید:
–خب، پس دیروز که من نیومده بودم خبرهایی بوده، ولی کاش میشد که بشه.
–اهوم. حالا تو چرا دیروز نیومدی؟
–خواستگاری نگار بود.
–وا! نگار که پشت کنکوریه، الان چه وقته ازدواجشه.
شانهایی بالا انداخت.
–مامان و بابام میگن خانواده خوبی هستن حیفه که جواب رد بدیم. فکر کنم چشمشون از من ترسیده.
–البته آره، درس رو همیشه میشه خوند.
من تو سن خواهر تو بودم فکر میکردم درس و دانشگاه وحی منزله، ولی حالا با این اوضاع نظرم کاملا عوض شده.
–چی بگم، دیگه منم کمکم مثل خواهرت دارم اعتقاد پیدا میکنم که بختت رو بستن. یه کم این خواستگاریهات غیر عادیه.
–ای بابا بخت من رو نبستن. بخت همهی پسرهای به سن ازدواج رو بستن که نمیان با دخترها ازدواج کنن. من که اتفاقا بختم باز شده.
چشمهایش را گرد کرد.
–چطور؟
اینطور که میرم دنبال یه شغل نون و آب دار. حقوق بخور نمیر این کارم بمونه واسه این صارمی برج زهرمار.
شانهایی بالا انداخت.
–حالا فکر کن رفتی، با طرز فکری که تو داری پول واست شوهر نمیشه؟ زندگی نمیشه؟ بعد انگار فکری به سرش زده باشد فوری ادامه داد:
–البته چرا که نشه. پسرهای الان همه دنبال پولن. پولدار که بشی خواستگاراتم زیاد میشه.
لباسها را از مرد میان سالی که جلوی پیشخوان ایستاده بود گرفتم و گفتم:
–میخوام صد سال سیاه زیاد نشن. من که بعد از ازدواج اصلا کار نمیکنم.
–وا! آخه یه جوری واسه درآمد بالا ذوق میکنی که...
–میخوام حقوقم بیشتر بشه یه کمک خرجی واسه خانوادم باشم، میبینی که اوضاع گرونی رو.
کلا خودمم فعلا راحت تر زندگی میکنم.
–حالا چه کاری هست؟
بعد از کشیدن کارت مشتری لباسهایی را که در نایلون گذاشته بودم را تحویلش دادم و گفتم:
–یه شرکت کوچیک داره، احتمالا حسابدارش میشم.
–حسابدار یه شرکت کوچیک همچین حقوقی هم نداره ها.
همان لحظه صدای زنگ گوشیام بلند شد.
صدف نگاهی به صفحهاش که نزدیک سیستمم بود انداخت و با تعجب پرسید:
–این دیگه کیه؟ "راستی؟"
همانطور که گوشی را برمیداشتم گفتم:
–اسمش راستینه من اینجوری سیو کردم. نمیدونم چرا زنگ زده.
لابد دوباره یه نقشهی جدید کشیده.
–الو، سلام.
خیلی سرد جواب سلامم را داد و گفت:
–اُسوه خانم زنگ زدم بگم، فردا یه سر بیایید شرکت تا با محیط اینجا آشنا بشید که اگر خوشتون امد همینجا مشغول به کار بشید.
نمیدانم من توهم داشتم یا او با لحن خاصی اسمم را صدا میکرد، هر چه بود برای چند لحظه نفسم بند میآمد. سعی کردم عادی باشم.
–چی شده که اینقدر عجله میکنید؟
– مادرتون به مادرم خبر دادن که ما دوباره باید حرف بزنیم شما هنوز راضی نشدید. مادرم میگفت اگه بازم راضی نشدید خودش میخواد باهاتون حرف بزنه و راضیتون کنه. گفتم یه وقت فکر نکنید به حرفی که زدم عمل نمیکنم و به مامان حرفی نزنید که...
–نگران نباشید. اگه وعدهایی هم نمیدادید من حاضر نبودم حتی یک لحظه با کسی که هنوز تکلیفش با خودش روشن نیست زندگی کنم. "چه دروغ بزرگی گفتم"
بی تفاوت به حرفهایم گفت:
– اگر مادرم حرفی زد که شما رو راضی کنه کوتاه نیایید ها.
"حالا فکر میکنه چه تحفهاییه"
چشمانم را در حدقه چرخاندم.
–دلیل قانع کننده پیدا کردید؟ من چی بهشون بگم؟
–آره دلیلی که مو لا درزش نمیره.
بهش بگید کسی رو دوست دارید وخانوادتون راضی به ازدواجتون با اون نیستن. شما هم با کس دیگهایی نمیتونید ازدواج کنید.
بعد ازش خواهش کنید که بیخیالتون بشه و مطلبی که گفتید رو بروز نده.
–یعنی دروغ بگم؟
مکثی کرد.
–تا حالا نگفتید؟
این بار من مکث کردم.
"بهش چی میگفتم، دلم نمیخواست با این حرفها مادرش رو کاملا از خودم ناامید کنم."
–حالا یه کاریش میکنم.
تشکر کرد.
–آدرس شرکت رو براتون میفرستم.
همین که گوشی را قطع کردم، صدف گفت:
–چی شد؟
دندانهایم را روی هم فشار دادم.
–یعنی میخوام خفش کنم. بعد حرفهایی که زده بود را برایش تعریف کردم.
صدف فکری کرد و گفت:
–یه جوری از زیر زبونش بکش ببین چی شده که داره همه چیز رو خراب میکنه. شاید قابل حل کردن باشه.
با انگشتم روی صفحهی موبایل نقش میزدم.
–نم پس نمیده، مگه چیزی رو درست و حسابی توضیح میده.
–خب یه نقشه بکش که مجبور بشه بگه.
پرسیدم:
–یعنی چیکار کنم؟
صدف به پشت سرم اشاره کرد.
وقتی برگشتم آقای صارمی دست به سینه ایستاده بود و با ناراحتی نگاهمان میکرد.
برگشتم و قیمت لباسی را که مشتری آورده بود را وارد سیستم کردم و زیر لب به صدف گفتم:
–یعنی باید لال بشیم و حرفم نزنیم؟ خب مشتری نیست مگه تقصیر ماست.
صدف رو به مشتری از لای دندانهایش که نیشخند به مشتری میزد گفت:
–هیس. هنوز همونجا ایستاده هیچی نگو.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....
||ریشهدواندهایبہجان
||ایهمه"تو"هستیِمن:)
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حی علی العزاء
#سلام_برخیمه_وعزا
اربابا صدای قدمت می آید❤️
مرحم واسه چشم ترم میخوام
حال دلم بده حرم میخوااااااام
😭😭😭😭
#محرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
「خوشا آن دلبرِ جانی،
که جانانَش، به جز او، در سرَش،
سودایِ جانانی ندارد...!🙂💜🌿」
🍃💞🍃
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
Ea Hossin Nafas Mikesham - Majid Bani Fateme.mp3
9.79M
[✨♥️]یاحسین
نفس میکشم!
به شوقِ غمِت؛فدایِ تو وفدایِ محرمت..
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
💢♻️💢♻️💢♻️💢♻️💢♻️💢♻️💢♻️
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت20
آن روز تا آخر ساعت کاری نشد با صدف حرف بزنیم.
بعد از ساعت کاری راستین پیام داد که قرار شده فردا غروب دوباره به خانهی ما بیایند.
نزدیک خانه که رسیدم، دوباره دختر همسایه را دیدم که همراه پسر کوچکش میرفت.
با خوشحالی به طرفش رفتم و سلام کردم و بعد از احوالپرسی با خودم فکر کردم چطور سر صحبت را باز کنم.
–راستی ستاره جون باشگاه چه خبر؟ هنوزم ماساژ انجام میدی؟
ستاره با لبخند جواب داد:
–اره هست. الانم دورههای پیشرفتش رو دارم میرم.
–عه چه جالب. اتفاقا گفتم یه بار بیام پیشت، جدیدا گاهی گردن و کتفم درد میگیره.
–با یه جلسه زیاد جواب نمیده، حداقل سه یا چهار جلسه باید بیای.
–باشه پس یه وقت بهم بده بیام پیشت.
کمی فکر کرد و گفت:
–فردا همین موقع بیا، البته یه نیم ساعت زودتر.
–باشه، پس شمارت رو هم بده، یه وقت لازمم میشه.
شمارهاش را گرفتم و در موبایلم ذخیره کردم.
فردای آن روز با کلی چانه زدن با آقای صارمی دو ساعت مرخصی گرفتم تا هم بتوانم پیش راستین بروم، هم پیش ستاره. باید تا نزدیک غروب کارهایم را تمام میکردم.
از حیاط نقلی ساختمان رد شدم و از چند پله بالا رفتم.
دکمهی آسانسور را زدم.
آدرس را دوباره نگاهی انداختم، "طبقهی دوم واحد شش".
زنگ واحد را فشار دادم.
با باز شدن در یک لحظه خشکم زد. خانمی که در را باز کرد فرم لبهایش آنقدر توی چشم بود که لحظهی اول فکر کردم مشکل مادر زادی دارد. ولی بعد که با دیدنم لبخند زد متوجه شدم پروتز کرده است. واقعا شبیهه بعضی از عکسهای کاریکاتور بود. هفت قلم آرایش برای توصیف آرایش این خانم به نظرم خیلی کم لطفیبود. بالاخره زحمت کشیده و وقت گذاشته است. با یک شمارش سرانگشتی و کمی دقت تعداد اقلام آرایشش را باید حداقل دو رقمی حساب میکردم.
–شما خانم مزینی هستید؟
لبخند زورکی زدم و نگاهم را از لبهایش به چشمهایش دادم و با تکان سرم جواب مثبت دادم.
چشم هایش هم کمتر از لبهایش نداشت. مژههایش آنقدر بلند و فر بود که احساس کردم اگر کمی با سرعت بیشتری پلک بزند پرواز کردنش حتمی است. به خصوص با آن هیکل و قد نحیف و کوتاهش تلاش زیادی برای پرواز نیاز نداشت. به نظرم این جستهی ظریف و جمع و جور نیازی به این همه آرایش بیرحم و خشن نداشت.
از جلوی در کنار رفت و گفت:
–خوش آمدید، بفرمایید. آقای چگینی منتظرتون هستن.
دستی به روسریام کشیدم و وارد شدم.
روبرویم سالن کوچکی بود که میز منشی سمت راست و یک آکواریوم استوانهایی گوشه ایی از آن قرار داشت.
منشی به داخل اتاق رفت و ورود مرا خبر داد.
آنجا دو اتاق و یک آشپزخانهی کوچک داشت.
منشی به طرفم آمد و گفت:
–بفرمایید آقای چگینی گفتن برید داخل.
وارد اتاق شدم. راستین از پشت میزش بلند شد و خوش آمد گفت. تعارفم کرد که روی صندلی که جلوتر از میزش قرار داشت بنشینم. خودش هم روبرویم نشست.
چند دقیقه ایی با گوشیاش ور رفت. با حرص با کسی چت میکرد.
انگار نه انگار من هستم. برای این که کارش را تلافی کرده باشم گفتم:
–ببخشید میشه کارتون رو زودتر بگید من کار دارم باید برم.
نگاهی به ساعت مچیاش انداخت.
–ساعت کاری که یک ساعت دیگه تموم میشه، مگه دوباره میخواهید سرکارتون برگردید؟
برای درآوردن حرصش جواب دادم:
–نخیر، با کس دیگهایی قرار دارم باید زودتر برم.
گوشیاش را کناری گذاشت و صورتم را کاوید. انگار میخواست بفهمد جدی گفتهام.
–میشه بپرسم با کی قرار دارید؟
موضوع ملاقات با ستاره را نخواستم بروز بدهم. فقط گفتم:
–با یکی از دوستانم.
مشکوک نگاهم کرد، انگار برایش جالب شده بود.
–خودم میرسونمتون نگران دیر شدنتون نباشید.
"میخوای برسونی که بفهمی من با کی قرار دارم؟ کور خوندی."
–نه ممنون. همون دیروز دختر همسایه ما رو با هم دید کافیه، حالا هنوز اون رو درست نکردم ممکنه یکی دیگه...
–چقدر براتون مهمه، خب ببینن.
–برای شما مهم نیست؟
–نه به اندازهی شما.
–چون دختر نیستید.
–والا باز به پسرا، دخترای الان که هیچی براشون مهم نیست.
بیتفاوت گفتم:
–من جزوه اونا نیستم. حالا این بحث رو بزاریم برای بعد.
پایش را روی آن یکی پایش انداخت و به چشمهایم زل زد.
معذب شدم.
–میشه کارم رو برام توضیح بدید؟
#ادامهدارد...
.
حسین جان....💔
زِ یادٺ یا #حسیـن بیرق بدوشم
غـم تو بردہ از من عـقل و هوشـم
دعـا ڪن زنده باشم تا ز #عشقٺ
ڪه سـے و هفت روز دگر #مشکے بپوشم
#لبيڪ_يا_حسين_ع🌸🍃
#السلام_علیڪ_یا_اباعبدالله_ع
🏴
با مراقبتهای بهداشتی
در عزاداری ابا عبدالله الحسین(ع) ،
از #محرم پاسداری کنیم
🔴اگر این مراقبتها صورت نگیرد
به محرم لطمه زدیم!
از طرفی دیگر، باید از محرم انرژی بگیریم و به #جنگ_با_کرونا برویم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشق شدی؟؟؟
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
نگاهمان کن!
نگاه ِ تو خوب است...
🍃🌸
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
🏴🌴🏴🌴🏴
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت21
گرهایی به ابروهایش انداخت و بلند شد و کنار پنجره ایستاد.
–حتما،
فقط برای قانع کردن مادر من فکراتون رو کردید؟
از حرفش حرصم گرفت.
–من وظیفهایی ندارم کسی رو قانع کنم. شما خودتون از طرف من هر چی دلتون خواست به مادرتون بگید.
از حرفم خوشش نیامد ولی سعی کرد خوددار باشد.
–قرارمون که یادتون نرفته؟
جوابی ندادم و او شروع به توضیح دادن در مورد کار کرد.
–کار ما اینجا نصب دوربینهای مدار بسته هست.
برای خونهها، مغازهها، شرکتها، یا هر جایی که ازمون درخواست کنن.
دونفر نصاب داریم. که اینجا مدام در رفت و آمد هستن. یه مسئول خریدم داریم که درصدی از شرکت رو هم شریکه. اسمش کامرانه. چند ماهی هست که کار حسابداری رو هم به عهده گرفته.
–چرا؟
–چون حسابدارمون رو اخراج کردم.
–ببخشید میشه بپرسم چرا؟
لبهایش را روی هم فشار داد و نگاهم کرد.
–فقط برای این پرسیدم که اگر اشتباهی کرده من تکرارش نکنم.
دوباره برگشت و روبرویم نشست.
–خیالتون راحت، من مطمئنم که شما تکرارش نمیکنید.
با صدای تقهایی که به در خورد هر دو نگاهمان به طرف در کشیده شد.
–بفرمایید.
منشی سینی به دست وارد شد.
راستین تشکر کرد و گفت:
–ایشونم خانم بلعمی هستن.
که منشی اینجان.
خانم بلعمی که معلوم بود زبون تند و تیزی دارد گفت:
–البته من به اسم منشیام، در اصل همه کارهام، چایی میارم، تی میکشم و...
راستین خیلی جدی حرفش را برید.
–خیلی خب. تا چند روز آینده خانم ولدی از مرخصی میان. کار تو هم سبکتر میشه. شلوغش نکن.
خانم بلعمی که انگار حساب کار دستش آمد چایی ها را روی میز گذاشت و رفت.
–اینجا که مشغول کار شدید باید حواستون به همه چی باشه. کی میاد، کی میره چه حرفهایی رد و بدل میشه و خلاصه همه چی.
–ولی من اصلا تخصصی تو این کار ندارم.
–یه جوری میگید تخصص، که انگار میخواهید جراحی مغز انجام بدید. مگه چی ازتون خواستم.
–همین دخالت کردن تو کارای دیگران دیگه، خودش تخصص میخواد.
پوزخند زد.
–اتفاقا خانوما که خیلی...
حرفش را خورد و ادامه داد:
–به خاطر خودتون گفتم. کلا هر جا که کار میکنید حواستون به آدمای اطرافتون باشه بهتره.
–حرفهاتون کمکم داره ترسناک میشه.
جرعهایی از چاییاش خورد و گفت:
–نه دیگه اونجوری هم فکر نکنید. کلی گفتم. کاری که میخواهید انجام بدید حقوقش خوبه. فقط یه مسئلهایی هست که کمکم بهتون میگم.
–میشه الان بگید، من دیگه حوصلهی معما ندارم. فنجانش را روی میز گذاشت.
– فکر کنم شما کلا عجول تشریف دارید نه؟
–گاهی هستم.
–یه مدت که اینجا مشغول به کار شدید بهتون میگم. فقط یه مواردی رو از الان بهتون اطلاع بدم بهتره. این که ممکنه کامران از خودش عکسالعمل نشون بده و حرفی بزنه که خوشایند شما نباشه. چون بالاخره من بدون این که اون رو در جریان بزارم شما رو وارد این کار کردم.
–خب چرا بهش نمیگید؟
–چون میخوام چیزی دستکاری نشه، تو وارد کار سیستم شو و حسابها رو بررسی کن ببین اشکال کار کجاست.
–من حسابرس نیستم. واسه این کار باید حسابرس بیاد.فکر نکنم بتونم. اصلا شما از کجا به خود من اعتماد دارید؟
–اون روز که امدیم خونتون با حرفهایی که مادرتون در مورد پدرتون و شغلشون زد شناختمشون. من چند بار برای خوردن غذا به رستورانشون رفتم. دوربین رستورانشون رو هم از شرکت ما خریدن.
ایشونم من رو میشناسن. وقتی برای قرارداد دوربین اینجا امدن و آدرسشون رو نوشتن فهمیدیم که هم محلی هستیم. وقتی مادرتون در مورد ایشون حرف میزدن شناختمشون. برای مطمئن شدن اسم رستوران رو پرسیدم. اسمش رو که گفتن مطمئن شدم خودشون هستن. خجالت کشیدم. کدام رستوران؟ اصلا میشه به اونجای تنگ و کوچیک اسم رستوران گذاشت؟ بیشتر شبیه کبابی بود تا رستوران. نمیدانم پدرم چه اصراری داشت که روی تابلوئش نوشته بود "رستوران مزینی" این با این دک و پُز اونجا غذا میخوره؟"
پرسیدم:
–واقعا؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–پدرتون مرد شریفی هستن. مطمئنم دخترش هم مثل خودشه.
سرم را پایین انداختم و تشکر کردم.
" آشنا درامدیم که، حالا دیگه باید کوتا بیام و ملاحظش رو بکنم. یهو تعریف میکنه آدم رو شرمنده میکنه."
–من نمیدونستم پدرم دوربین نصب کردن.
–البته وقتی نصابها رفتن برای نصب منصرف شده بودن و دوربین رو پس فرستادن. بعد پدرتونم امد و توضیح داد که پسرشون موافق نبودن و میگفتن هزینهی اضافس.
–یعنی نصب نکردن؟
–نه،
نگاهش را به میز دوخت و ادامه داد:
–اینجا یه کم همه چی بهم ریخته، چند وقته یه چیزایی با هم نمیخونه. مدام کم میاریم. نمیدونم زیر سر کیه. فکر میکنم همه چی زیر سر این کامران باشه. تازگی با هم به اختلاف خوردیم. اگه سهمش رو بخرم. دیگه کسی نمیتونه تو کارها دخالت کنه.
–قبلا هم اینطور بود؟ قبل اخراج حسابدارتون؟
–قبلا اکثر مسائل به عهدهی کامران بود من زیاد تو مسائل ریز نمیشدم.
#ادامهدارد...
💞یک خانه ی ساده و معمولی هم کافی ست...
آشپزخانه ای معمولی...
دیوارهایی معمولی...
اتاق هایی معمولی...
وسایل و فرش هایی معمولی،...
کنارِ تویی که معمولی نیستی،...
معمولی حرف نمی زنی و
معمولی نمی خندی ...
اصلا جایی که تو باشی؛
همه چیزِ جهان، غیرمعمولیست.💞
رز 💙:
🍃🌸
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
4_807267849499312261.mp3
4.58M
باز داره صدای گریه های روضه هات میاد...
آخ که چقدر لباس سیاه به ،نوکرات میاد
#حاج_مهدی_رسولی
ویژه فرا رسیدن ایام #محرم الحرام
🍃محرمالحرام ۱۳۹۵
✨═══✼🍃🌹🍃✼═══✨
عاشقانت میفروشند عیش را غم میخرند
دل به پای روضه میریزند ماتم میخرند
باز هم شیر حلال مادران تاثیر کرد
بچه ها دارند از بازار پرچم میخرند
صلی الله علیک یا اباعبدالله
#محرم
#سلام_اربابم❤️
عصر ها باید
با یک فنجان چای دارچینی
گوشه ای یا کنار پنجره ای لم داد و
با لبخند گفت
بی خیال ِ همه ی آنها
که کامم را در زندگی تلخ می کنند
🍃
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁