#پارت18
از خونه که بیرون امدم گوشی ام زنگ خورد.
شماره ناشناس بود.
–بله بفرمایید.
ــ سلام خانم رحمانی، آرشم.
ــ انگار با شنیدن صدایش تمام خستگیم از تنم رفت. «محکم باش، دختره ی احساساتی»
با تردید جواب سلامش رو دادم و گفتم:
–شماره من رو از کجا آوردید؟
ــ از سارا گرفتم
ــچرا این کاررو کردید؟
ــخب نگران شدم، دو روز نیومدید دانشگاه.
اما من که امروز با او کلاس نداشتم از کجا می دانست.
ــ مشکلی پیش امد نشد که بیام.
ــ چه مشکلی؟
ــ کمی سکوت کردم و گفتم:
–ببخشیدمن باید برم، خداحافظ.
زود گوشی را قطع کردم.
نمی دانم چرا بااوحرف زدن درگیر عذاب وجدانم می کرد.
وارد خانه که شدم سلام بلندی کردم.مامان سرش را از آشپزخونه بیرون آوردو گفت:
–سلام، صبح رفتنی خیلی دمق بودی، خدارو شکر که الان خوشحالی.
رفتم سالن و کیف و چادرم راروی مبل انداختم و نشستم و از همانجا گفتم:
–آخه ریحانه تبش قطع شده مامان، حالش بهتره.
سر چرخاندم ونگاه گذرایی به سالن انداختم. همه جا ریخت و پاش بود،
مامان بیشتر سالن رو فرش فرش می انداخت. همیشه میگویدفرش خانه را گرم و زنده نگه می دارد، ولی حالا خبری ازهیچ کدامشان نبود.
به اتاق ها هم سرکی کشیدم انتهای سالن یک راه روئه کوچک بود که هر طرفش یک اتاق بود و انتهایش هم سرویس و حمام قرار داشت.
فرش های اتاق ها هم نبود پس مامان خونه تکونی راشروع کرده بود.
برگشتم آشپزخانه و گفتم:
–مامان جان می خوای فردا نرم دانشگاه بمونم کمکت؟
ــ نه دخترم اولا که خواهرت هست، بعدم تو دوروزه نرفتی برو به درست برس.
عجله ایی که ندارم زود خونه تکونی رو شروع کردم که سر صبر کارهام رو انجام بدم.
حالا اینا رو ولش کن از ریحانه بگو، پس واسه همین امروز زود امدی؟
خندیدم و گفتم:
– آقای معصومی تشویقی بهم داد.
ــ دو هفته دیگه راحت میشی مادر.
با این حرفش غم در دلم نشست، احساس خاصی داشتم به آنجا، به ریحانه، به آقامعلم قهرمانم. نمی دانم شایدحس خانه ی پدری یا یک حمایت گر که خیال آدم را همیشه راحت می کند.
با صدای چرخیدن کلید درقفل در ورودی ، سرم را به سمت راچرخاندم. خواهرم اسرا بود.
اسرا سه سال از من کوچکتر بود و در مقطع پیش دانشگاهی درس می خواند.
ـــ به به سلام بر خواهر بزرگوار.
ــ سلام اسرا جان خوبی؟
آهی کشیدو گفت:
– ای بابا مگه این درس و مشق میزارن آدم خوب باشه...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد..
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
🧚♀🧚♀🧚♀🧚♀🧚♀🧚♀🧚♀🧚♀🧚♀🧚♀🧚♀🧚♀🧚♀
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت18
–تو مگه تازه آشتی نکردی؟ باز اون شوهر و بچت رو ول کردی امدی اینجا؟
–ول نکردم. اونام میان. من امده بودم این نزدیگی خرید کنم. وقتی مامان زنگ زد خریدم رو ول کردم امدم ، به اونام گفتم خودشون بیان. شامم در خدمت شماییم.
وارد اتاقم شدم. حوصله هیچ کس را نداشتم. ولی مگر میشد به امینه بگویم برود، میخواهم با درد جدیدم تنها باشم.
با خودم فکر کردم موضوع را با خواهرم در میان بگذارم. چون ممکن بود ستاره دختر همسایه مان دیر یا زود مرا لو بدهد.
ولی به راز داری امینه اعتماد نداشتم. شاید با خود ستاره در میان بگذارم بهتر باشد.
میتوانم از او بخواهم که به کسی چیزی نگوید.
ستاره متاهل بود و در هفته سه روز پسرش را پیش مادرش میگذاشت و به باشگاه میرفت. مربی بود. مدام هم هر کسی را میدید توصیه به ورزش و به خصوص پیاده روی میکرد.
خودش هم روزهایی که کلاس نداشت مادرش را به زور به پیاده روی میبرد. گاهی هم در همان باشگاه ماساژ انجام میداد.
امینه وارد اتاق شد و مشکوک نگاهم کرد.
روی تخت نشست.
–چی شده؟ من فکر کردم وقتی ببینمت از خوشحالی بال درآوردی. مامان یه چیزایی میگفت.
–چیزی نشده. فقط میخوام دوباره باهاش حرف بزنم. آخه اون دفعه درست حرف نزدیم. اصلا بد حرف زد. میخوام بیشتر بشناسمش. نکنه از این مردای زور گو و بد اخلاق باشه.
امینه پوزخند زد.
–تو که گفتی هر جور باشه جواب من مثبته.
از روی تخت بلند شدم.
–حالا من یه چیزی گفتم.
–اگه بد حرف زد پس چرا همون موقع چیزی نگفتی؟
–خب اون موقع هول شده بودم. تو این چند روز بیشتر فکر کردم. دیدم زندگی با دعوا و بی اخلاقی فایدهایی نداره.
از نگاه امینه معلوم بود که حرفهایم برایش قابل باور نیست.
–یعنی میخوای بگی یهو اینقدر عاقل شدی؟
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–ولی اُسوه یه چیزی بگم؟
–مثلا اگه من بگم نگو نمیگی؟
–چرا میگم.
–خب پس چرا میپرسی؟
–حالا ما یه بار خواستیم به خواهر بزرگترمون احترام بزاریما، ببین خودت نمیخوای...
–خیلی خب بگو دیگه.
لبخند کجی زد.
–به نظر من جوابت مثبته. تو ازش خوشت امده، از چشات معلومه.
از حرفش دلم ریخت ولی سعی کردم هیجان درونم را استتار کنم. خیلی ناشیانه خندیدم.
–زیاد اون آرایشگاهه میری؟
کنجکاو پرسید؟
–آرایشگاه؟
–آره، همون که فال مال میگیره، آخه پیشگویی میکنی.
بلند شد و آرام ضربهایی بر سرم زد.
–نگاه کن، منم فکر کردم چی میخواد بگه. آخه یعنی من تو رو بعد از این همه سال نمیشناسم. تابلویی. سعی کردم خودم را بیتفاوت نشان بدهم. دستش را گرفتم و سمت در اتاق کشیدمش.
–بیا بریم آشپزخونه ببینیم مامان چیکار میکنه.
–مامان خوشحاله. هم به خاطر تو. هم به خاطر این که مشکل همسایه تا حدودی فعلا تا یه مدتی حل شده.
–چطوری؟ یعنی گوشت و چیزای دیگه قراره ارزون بشه؟
–نه بابا، مثل این که توی این جلسهی پیاده روی تو پارک، یه خانمی جایی رو به مامان معرفی کرده که گوشت رو ارزونتر میشه خرید. مامان هم به همسایه گفته که بره بخره.
همسایهام رفته خریده. البته میگفت خیلی سخت و وقت گیر بوده، ولی بالاخره تونسته بخره.
حالا روزای دیگه هم قراره بره.
الان ناراحتی مامان فقط شوهر دادن توئه.
در دلم گفتم: "خدایا دستت درد نکنه، باز ما امدیم یه جا یه کار خیر کنیم تو ضد حال زدی؟ شده تو یه کاری میکنی که این دولت از فردا طرح گوشت رایگان بزاره، تا گوشتهایی که من واسه پریخانم خریدم رو بریزه واسه گربههای محل. ولی دیگه نمیشه چون به خاطر خودت گوشت خریدم نه پریخانم. گربهها هم بخورن همونه."
#ادامهدارد...
.....★♥️★....
.....★♥️★.....
#الهام
#پارت18
یه جورایی مثل بابا حد تعادل بود و این اعتدال مردهای خانواده ما همیشه باعث میشد که زندگیمون بدون درگیری و
شیرین باشه !
از مترو تا جلوی دفتر با تاکسی رفتیم . وقتی میخواستیم بریم بالا بهش گفتم :
_آقا احسان حواست که هست من آبجی بزرگتم باید هوامو داشته باشی؟
_بله بله هست ! به قول شاعر آمارتو دارم میدونی نمیتونی در بری به این آسونی ... هر جا بری باهات میام نمیذارم
تنها بمونی
_وا ! من میگم هوامو داشته باش تو میگی آمارتو دارم !؟
_خوب خواهر من مهم اینه که کلا دارمت دیگه .. حالا یا آماری یا هوایی یا زمینی
_برو بابا باز رفتی تو فاز مسخره بازی ؟ بیا بریم بالا دیرم شد
_واقعا متاسفم برات که به برادر شیرین زبونت میگی مسخره در حالی که خودت مزخرفی !
_احساااان !
_غلط کردم مدیونی اگه ناراحت بشی . بریم بالا تا منو نزدی رو دیوار به عنوان طراحیه جدید شرکتتون !
همیشه در هر شرایطی این باید سر به سر من میذاشت . حتی یادمه روز کنکورم کلی باهام کل کل کرد و سر صبحی
اشکمو در آورد
اصلا بخاطر همین من کتابداری قبول شدم وگرنه لیاقتم حقوق دانشگاه تهران بود !
خلاصه رفتیم بالاخانوم محمودی تنها بود با دیدن احسان اولش نگاهش رنگ تعجب گرفت اما وقتی گفتم برادرمه
کنجکاویش بر طرف شد .
هنوز چند دقیقه ای از اومدنمون تو شرکت نگذشته بود که نبوی تماس گرفت و گفت امروز اول میره بازار کارا رو
تحویل بگیره بعد میاد شرکت .
احسان چشم غره ای بهم رفت و جوری که محمودی نشنوه گفت : الهام امشب خودتو له شده فرض کن !
_چرا ؟ مگه تقصیره منه که رئیس شرکت انقدر مسئولیت پذیره و دنبال کار میدود !؟
_بخوره تو سرش . لیقات نداشت منو ببینه ... حالا چیکار کنم من کلاس دارم امروز دیر برسم باید بیای به جای
مامانم تعهد بدیا
_هه هه خندیدم ! بیا برو سر کلاست مهم محیط اینجا بود که دیدی دیگه
در ضمن به بابا نگو نبوی رو زیارت نکردی بگو کلا همه چیز اوکی بود . خوبه ؟
_نه بابا؟! پس فردا این یارو سرتق از آب دراومد چی؟ مگه نشنیدی بابا دیشب بهم چی گفت ؟ خیر سرم تو الان
تحت تکفل منی !
_بسه احسان انقدر مزه نریز بیا برو همینو که گفتم به بابا بگو تلفنی بعدم برو سر کلاست . خیالتم راحت من عقلم
کمتر از تو نباشه بیشترم هست
_ الهام یه بار دیگه این جمله آخرتو بگو ... نه جون داداش بگو ببین چی گفتی !
_احسان ؟
_جانم . چشم بازم من به حرف تو گوش میدم اما الهام خانوم حواست باشه همه چیز همیشه اونجوری که تو ساده
میگیری نیستا . در ضمن درسته امروز نشد اما من فردا میام آمارگیری دوباره خیالت راحت
#پارت18
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
شب بود . مادر یک پیراهن مردانه ی سفید برای مهیار خریده بود و پدر در مورد مهریه با آقا آصف حرف زده بود . همه دور هم ، روی ایوان پر خاطره ی خانم جان جمع بودیم که پدر در میان سکوت حاکم جمع گفت :
ـ من فردا صبح بر می گردم تهران ... مرخصی ندارم ... نمی تونم بیشتر از این بمونم اما ...
همان " اما " نگاه همه را جلب خودش کرد و نگاه پدر بی مقدمه سمت مهیار رفت :
ـ دخترم رو سپردم دست تو مهیار جان ... می دونم که امانت داری ... چون دنبال کارهای عقدتون هستید ، مستانه اینجا پیش خانم جان می مونه ،... خانم جان هم امانت دار خوبیه ،... مطمئنم .
خانم جان با خنده گفت :
ـ خیالت راحت پسرم .... هم مهیار خیلی مؤدب و سر به زیره ... هم من چهار چشمی مراقبشون هستم ... برید سر کاراتون تا جواب آزمایشات این دوتا بیاد .
آقا آصف هم در تایید حرف خانم جان گفت :
ـ بله اگه اجازه بدین ، من و افروز هم برگردیم چون هم باید واسه عروسمون یه سری خرید کنیم ... هم یه مقدماتی فراهم کنیم ... ولی قول میدم زودتر از آقا ارجمند برگردیم .
نگاه مادر مابین حرف های پدر و آقا آصف ، با لبخند خاصی به من بود .
در عمق نگاه مادر ، کنار شادی که در چشمش دیده میشد ، غمی بود که برای من نامفهوم بود .
آن شب آخرین شبی بود که همه دور هم بودیم و من چقدر ساده بودم که باور داشتم همه چیز همیشه به همان خوشی و سادگی خواهد بود .
پدر و مادر ، بعد از نماز صبح سمت تهران راه افتادند و بعد از صبحانه آقا آصف و عمه افروز .
با رفتن پدر و مادر و عمه افروز و آقا آصف ، من ماندم و خانم جان و مهیار و یک سفره با لیوان های خالی از چای و نان های خورد شده .
ـ دست بجنبون مستانه جان ... سفره رو شما جمع کن ... بعد برید سر کلاس تون دیر نشه .
تا خواستم اولین لیوان چای را بردارم ، مهیار خم شد و گفت :
ـ تو بشین من جمع می کنم .
و نمی دانم چرا این کار مهیار به مذاق خانم جان خوش نیامد :
ـ چرا ؟!
ـ همین طوری ... مادر و پدر رفتند و مستانه شاید کمی دلگیر باشه .
و خانم جان باز قانع نشد :
ـ دلگیری الان مستانه ؟
ـ من !! .... نه .
اما مهیار بی توجه به جوابم ، لیوان های چای را درون سینی چید و گفت :
ـ حالا من کمک کنم چی میشه خانم جان ؟
خانم جان ابرویی بالا انداخت و مثل مادر شوهر های زمان قاجار با اخم به من گفت :
ـ خود تو واسه مهیار لوس نکن ، ... دست و پاتو که نبریدن بلند شو کمک کن خب .
🥀🥀🥀🥀🥀
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•