#پارت20
مامان درحال شستن ظرف ها بود و من و اسرا هم نشسته بودیم به حرف زدن.
مامان با یه پیش دستی که چند تا لیمو ترش قاچ شدهداخلش بود وارد سالن شدو گفت:
–راحیل یکی دوتا از این برش ها رو بخور یه وقت از ریحانه سرما خوردگی اش رو نگرفته باشی. حالا اسفندهم دود می کنم.
ــ ممنون مامان جان.
ــ راحیل.
ــ هوم.
ــ می گم مامان خیلی خوشگل و خوش هیکل و جوونه؟یا من زیادی درشتم که سنم رو بالا نشون میده.
ــ چطور؟
ــ آخه اون روز که با مامان رفته بودیم مسجد، یه خانمه که ما رو نمی شناخت، پرسید خواهرتونه؟ وقتی گفتم مامانمه، اونقدر تعجب کرد روش نشد شاخاش رو بهم نشون بده.
لبخند موزیانه ایی زدم و گفتم:
–هم مامان ما خوشگل و خوش هیکله، هم تو استخون درشتی.
آهی کشید و گفت:
–مثل تو خوش شانس نبودم که به مامان برم.
ــ شوخی کردم بابا، خیلیم خوبی، بعدنفس عمیقی کشیدم.
– طفلی مامان، خیلی زود تنها شد. دلم براش میسوزه.
ــ اسرا
ــ بله
ــ می گم این که الان مامان تنها داره کار می کنه نشونه ی چیه؟
با خونسردی گفت:
–دور از جون شما آبجی گلم، نشونه ی بی معرفتی دختراش.
ـــ خب؟
ــ هیچی دیگه دوباره دختر کوچیکه طبق معمول باید معرفت به خرج بده. بعدهم بلندشدوسمت آشپزخانه رفت.
با رفتن اسرا مامان را صدا زدم که بیاد.
مامان بااسفنددودکن واردشدوکلی دود اسفند تو حلقم کردو کنارم نشست.
ــ خب خبر جدید چی داری؟
من هم قضیه ی تلفن زدن آرش رابرایش تعریف کردم.
ــ از روز اول واسه مامان همه چیز رادر مورد آرش تعریف کرده بودم.
ــ قصد این پسره چیه؟نکنه نظرش دوستیه؟
ــ من که اهلش نیستم مامانم.
ــ می دونم دخترم، ولی مواظب باش.
گاهی وقت ها این پسرا فکرایی دارن تو سرشون، قاپ دخترا رو می دزدن بعد می شینن دختره بره دنبالش.
کمی دیرگفتی مامان جان. ولی من که اهل دنبال کسی رفتن نیستم.
اسرا با سه تا دم نوش وارد شدو رو به من گفت:
–من رو فرستادی که خودت بشینی به پچ پچ؟
مامان دیگه حرفی نزدو خندید.
ــ نه بابا منم الان می خوام پاشم کمک مامان یه کم خونه تکونی.
رو به مامان کردم و گفتم:
– الان سه تایی آشپزخونه رو شروع کنیم تا آخر شب تموم میشه ها.
ــ خسته ایی دخترم، حالا انجام میشه.
ــ این دم نوش رو بخورم حله.
تا دیر وقت به کمک مامان و اسرا همه ی کابنت ها و کف آشپز خونه و... رو برق انداختیم و تمیز کردیم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
💢♻️💢♻️💢♻️💢♻️💢♻️💢♻️💢♻️
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت20
آن روز تا آخر ساعت کاری نشد با صدف حرف بزنیم.
بعد از ساعت کاری راستین پیام داد که قرار شده فردا غروب دوباره به خانهی ما بیایند.
نزدیک خانه که رسیدم، دوباره دختر همسایه را دیدم که همراه پسر کوچکش میرفت.
با خوشحالی به طرفش رفتم و سلام کردم و بعد از احوالپرسی با خودم فکر کردم چطور سر صحبت را باز کنم.
–راستی ستاره جون باشگاه چه خبر؟ هنوزم ماساژ انجام میدی؟
ستاره با لبخند جواب داد:
–اره هست. الانم دورههای پیشرفتش رو دارم میرم.
–عه چه جالب. اتفاقا گفتم یه بار بیام پیشت، جدیدا گاهی گردن و کتفم درد میگیره.
–با یه جلسه زیاد جواب نمیده، حداقل سه یا چهار جلسه باید بیای.
–باشه پس یه وقت بهم بده بیام پیشت.
کمی فکر کرد و گفت:
–فردا همین موقع بیا، البته یه نیم ساعت زودتر.
–باشه، پس شمارت رو هم بده، یه وقت لازمم میشه.
شمارهاش را گرفتم و در موبایلم ذخیره کردم.
فردای آن روز با کلی چانه زدن با آقای صارمی دو ساعت مرخصی گرفتم تا هم بتوانم پیش راستین بروم، هم پیش ستاره. باید تا نزدیک غروب کارهایم را تمام میکردم.
از حیاط نقلی ساختمان رد شدم و از چند پله بالا رفتم.
دکمهی آسانسور را زدم.
آدرس را دوباره نگاهی انداختم، "طبقهی دوم واحد شش".
زنگ واحد را فشار دادم.
با باز شدن در یک لحظه خشکم زد. خانمی که در را باز کرد فرم لبهایش آنقدر توی چشم بود که لحظهی اول فکر کردم مشکل مادر زادی دارد. ولی بعد که با دیدنم لبخند زد متوجه شدم پروتز کرده است. واقعا شبیهه بعضی از عکسهای کاریکاتور بود. هفت قلم آرایش برای توصیف آرایش این خانم به نظرم خیلی کم لطفیبود. بالاخره زحمت کشیده و وقت گذاشته است. با یک شمارش سرانگشتی و کمی دقت تعداد اقلام آرایشش را باید حداقل دو رقمی حساب میکردم.
–شما خانم مزینی هستید؟
لبخند زورکی زدم و نگاهم را از لبهایش به چشمهایش دادم و با تکان سرم جواب مثبت دادم.
چشم هایش هم کمتر از لبهایش نداشت. مژههایش آنقدر بلند و فر بود که احساس کردم اگر کمی با سرعت بیشتری پلک بزند پرواز کردنش حتمی است. به خصوص با آن هیکل و قد نحیف و کوتاهش تلاش زیادی برای پرواز نیاز نداشت. به نظرم این جستهی ظریف و جمع و جور نیازی به این همه آرایش بیرحم و خشن نداشت.
از جلوی در کنار رفت و گفت:
–خوش آمدید، بفرمایید. آقای چگینی منتظرتون هستن.
دستی به روسریام کشیدم و وارد شدم.
روبرویم سالن کوچکی بود که میز منشی سمت راست و یک آکواریوم استوانهایی گوشه ایی از آن قرار داشت.
منشی به داخل اتاق رفت و ورود مرا خبر داد.
آنجا دو اتاق و یک آشپزخانهی کوچک داشت.
منشی به طرفم آمد و گفت:
–بفرمایید آقای چگینی گفتن برید داخل.
وارد اتاق شدم. راستین از پشت میزش بلند شد و خوش آمد گفت. تعارفم کرد که روی صندلی که جلوتر از میزش قرار داشت بنشینم. خودش هم روبرویم نشست.
چند دقیقه ایی با گوشیاش ور رفت. با حرص با کسی چت میکرد.
انگار نه انگار من هستم. برای این که کارش را تلافی کرده باشم گفتم:
–ببخشید میشه کارتون رو زودتر بگید من کار دارم باید برم.
نگاهی به ساعت مچیاش انداخت.
–ساعت کاری که یک ساعت دیگه تموم میشه، مگه دوباره میخواهید سرکارتون برگردید؟
برای درآوردن حرصش جواب دادم:
–نخیر، با کس دیگهایی قرار دارم باید زودتر برم.
گوشیاش را کناری گذاشت و صورتم را کاوید. انگار میخواست بفهمد جدی گفتهام.
–میشه بپرسم با کی قرار دارید؟
موضوع ملاقات با ستاره را نخواستم بروز بدهم. فقط گفتم:
–با یکی از دوستانم.
مشکوک نگاهم کرد، انگار برایش جالب شده بود.
–خودم میرسونمتون نگران دیر شدنتون نباشید.
"میخوای برسونی که بفهمی من با کی قرار دارم؟ کور خوندی."
–نه ممنون. همون دیروز دختر همسایه ما رو با هم دید کافیه، حالا هنوز اون رو درست نکردم ممکنه یکی دیگه...
–چقدر براتون مهمه، خب ببینن.
–برای شما مهم نیست؟
–نه به اندازهی شما.
–چون دختر نیستید.
–والا باز به پسرا، دخترای الان که هیچی براشون مهم نیست.
بیتفاوت گفتم:
–من جزوه اونا نیستم. حالا این بحث رو بزاریم برای بعد.
پایش را روی آن یکی پایش انداخت و به چشمهایم زل زد.
معذب شدم.
–میشه کارم رو برام توضیح بدید؟
#ادامهدارد...
.
#الهام
#پارت20
_ هیس ! مگه نمیبینی بابا امشب کلید کرده رو منو تو ... انگار فهمیده یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست !
_نه بابا خیالت راحت هیچی نفهمیده ... راستی الی جون یادت باشه باید یه جایی جبران کنیا
_هه هه ایشاالاتو شادیات
_تو شادی میخوامت چیکار ؟ تو همون توی بدختیام خواهری کن من چاکرتم هستم
_اه خیله خوب بابا چقدر حرف میزنی ؟ حالا انگار چیکار کرده !
_ یعنی روتو برم من !
براش شکلکی در آوردم و با خوشحالی از کسب موفقیت جدیدم بلند شدم و رفتم توی اتاقم تا مثل همیشه ساناز رو
خبردار کنم
_خوب مشکل چیه ؟
_ببینید آقای نبوی تا اونجایی که من مطلع هستم نظر مشتری حرف آخر رو توی کار ما میزنه ولی خوب من به
عنوان طراح میتونم یه تغییرات جزئی توی کار داشته باشم درسته ؟
_بله ... درسته !
خانوم شمس که تا اون لحظه سعی کرده بود سکوت کنه به طرف نبوی خم شد و با عصبانیت گفت : درسته !؟ یعنی
چی آقا ؟ من یک ساله دارم با شکرت شما کار میکنم تا حالا مگه حرفی زده بودم ؟ این خانوم معلوم نیست یهو از
کجا اومده میخواد کل تراکت منو پشت و رو کنه بعد میاد میگه تغییرات جزئی !خوبه والا.
نبوی با شک بهم نگاهی کرد و گفت :
_ خانوم صمیمی میشه یه نمونه از کار جدید و کار قبلی رو بیارید برام ؟
با اعتماد به نفس کامل کاذب بلند شدم و بله ای گفتم و رفتم از روی میز کارم نمونه ها رو آوردم
خدا به داد برسه ! خوبه این پسره بزنه منو بخاطر مشتری با سابقه اش خراب کنه ! جهنم و ضرر من کارم همینه
دیگه ... اگه میخواست ایراد بیخودی بگیره تو این 5 روزه میگرفت .
با این فکر سرمو گرفتم بالا و رفتم نمونه ها رو گذاشتم رو میز و دوباره رو به روی خانوم شمس نشستم ... اصلا از
مدل ابروهای تتو کرده اش خوشم نمیومد ... تو این دوباری که دیده بودمش بادبزنش از دستش یه لحظه هم
نیوفتاده بود !
بعد از چند لحظه نبوی شونه ای بالا انداخت و با ته خنده ای که توی صداش بود گفت :
حق با شماست خانوم شمس ! تغییرات خیلی محسوسه و اصلا جزئی نیست
یعنی دلم میخواست کل میز رو بکوبم تو سر این زنه تا اینجوری واسم چشم و ابرو نیاد ... داشتم از خشم منفجر
میشدم اینا لیاقت کار خوب رو ندارن اصلا !
_ البته به نظر من طراحی خانوم صمیمی عالیه ! در واقع با دستی که توی کار بردن تونستن جذابیتش رو بالا ببرن ...
هم رنگش جالب شده هم تصاویر پشت زمینه ! چه اشکالی داره بعد از یکسال حاال یه تراکت جدید بدید دست مردم
؟
#پارت20
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
اینبار متوجه شد . خودش هم خندید . خنده ای آمیخته به شرم . دستش را از زیر چانه ام برداشت و به پیشانی گرفت .
سایه بانی درست کرد مقابل چشمانش و من دزدانه نگاهش کردم و او هم یواشکی نگاهم و در یک لحظه نگاه هردویمان به هم خورد .
خنده ی هردویمان برخاست که دستم را گرفت و در حالیکه مرا سمت در خروجی می کشید با همان خنده گفت :
ـ وقتی یه نوشابه با کیک خوردی ، حرفای کلاس یادت میره .
صاف و سادگی آن روزها برایم هنوز هم خاطره انگیز است .
بعد از بازگشت دوباره به آزمایشگاه ، صدای پیج کردن پرستاری را شنیدیم :
ـ جناب آقای مهیار پارسا و خانم مستانه تاجدار به مدیریت آزمایشگاه .
همان لحظه بود که حس بدی در قلبم جاری شد . اما در زیر فشار پنجه ی دست قوری و مردانه ی مهیار خودم را امیدوار کردم که مشکل خاصی نیست . همراه هم وارد اتاق مدیریت آزمایشگاه شدیم .
ـ ببخشید اسم من و همسرم رو صدا زدید .
خانمی از پشت میز برخاست :
ـ آقای پارسا ؟
ـ بله خودم هستم .
ـ بفرمایید .
با اشاره ی دست خانم مدیر ، سمت صندلی های درون اتاق پیش رفتیم . روی صندلی ، کنار هم نشستیم که خانم مدیر گفت :
ـ طبق برگه ای که پر کردین نسبت فامیلی با هم دارید ... درسته ؟
مهیار جواب داد :
ـ بله ... دختر دایی من هستند .
سر تاییدی تکان داد و مقابلمان نشست :
ـ بخشنامه اومده که تمام زوج هایی که نسبت فامیلی نزدیک دارند ، مثل دخترعمو و پسر عمو ... پسر خاله دختر خاله و پسر عمه و دختر دایی باید حتما آزمایش ژنتیک بدهند .
نگاهم سمت مهیار رفت . ابروانش بی دلیل شاید درهم گره خورده بود .
چند ثانیه ای سکوت کرد و بعد گفت :
ـ مشکلی نیست اگه لازمه آزمایش میدیم .
و نمی دانم از کجا اضطراب درون قلب مرا فهمید که انگشتان دستم را میان دستش فشرد و اطمینان را جرعه جرعه به جانم بخشید .
حالم کمی بهتر شد ولی نمی دانم چرا ثانیه ها مدام به نگرانی ام می افزود . شاید قرار بود اتفاقی عجیب رخ دهد تا زندگی ما را دستخوش تغییر کند .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•