#شهیدانه🌿
افتخار نسل ما اینِ کہ
توی عصرے زندگے مےکنیم
کہ قراره اسرائیل ، توے اون دوره
بہ دستِ ما نـابود بشہ💣👊🏻
#شهید_حسین_ولایتی_فر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
یك خـیابانِ
منتهـی بہ حـرم.. :)🥀
نیازمندےها
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت200
_مثال چه چیزیش مادر ؟
_نمی دونم ،هر چی ... مثال چادری نبود یا زبون دراز بود !
نگاهم کرد و خندید ... زد پشتم و گفت :
_خوب کاری نداره ، خودم براش سوغات یه چادر قشنگ میارم ، اما زبونشُ قول نمیدم که بتونم کوتاه کنم حسام
جان !
از لحنش تعجب کردم و گفتم :
_من شوخی کردم مادرجون ! برای کی می خواین چادر بیارید !؟
_غصه نخور پول چادرشُ ازت نمی گیرم بلاخره اونم سهم داره دیگه !
دیگه واقعا چشم هام گرد شده بود ، با ترس گفتم :
_کی سهم داره ؟ منظورتون عروس آیندتونه !؟
_خوب بله ، مگه ما چند تا دختر زبون دراز داریم که چادرم سرش نمی کنه ؟ خوشم اومد پسندت خوبه ... انگار
دعام پیش پیش قبول شد !
خیالت راحت خودم برای الهامم چادر میارم عزیزم
گفت و خندید و رفت ! اما من تو بهت مونده بودم که چجوری انقدر سریع حرف دلمُ شنید !
وقتی برگشت فهمیدم به قولش عمل کرده و سوغاتیت چادر بوده ، خیلی منتظر شدم تا سرت ببینمش اما خوب دیگه نا امید شدم ! تا اینکه بعد از اون همه اتفاقات که هیچ وقت نمی خوام ازش حرف بزنم چون می دونم
اتفاق نبود و اشتباه بود بلاخره یه روز با همون چادر که هنوز بوی عطر کربلا رو داشت نشستی تو ماشین ....
نمی تونم بگم چه حس خوبی بود ! چقدر خوشحال شدم ، اونجا بود که حس کردم خدا همیشه یه امیدی بهت میده حتی تو اوج نا امیدی !
الهام من یه شبه به اینجا نرسیدم که پاشم بیام خونه شما و تو رو خواستگاری کنم ! انقدر صبر کردم تا مطمئن بشم ، از خودم ، از خانواده ام
راستش بعد از اون ماجرا من با بابام حرف زدم ، همه چیز رو براش گفتم ، مرد و مردونه خیلی حرف ها گفته شد که حالا بماند ، مامانم که می دونی خودت چقدر دوستت داره ، وقتی فهمید باورش نمیشد
مدام مثل اسفند رو آتیش بالا و پایین می پرید و ذوق می کرد ! خوب می دونی بلاخره خانواده هم نقش مهمی داره توی زندگی
خلاصه که من الان اینجا ، امروز با اعتماد به نفس کامل و البته اطمینان ... بهت میگم که همه سعیم رو می کنم تا اگر جوابت مثبت بود
بشم مرد ایده آل زندگیت و خوشبختت کنم !
حرف هاش تموم شد ، اما من دچار خلصه ای شده بودم که مایل نبودم حالا حالاها ازش دل بکنم!
هیچ وقت اعترافاتی به این شیرینی نشنیده بودم ، همه چیز جدید بود ، دوست داشتنش رو مثل عطر گل های بهاری
که زود به مشام آدم می رسه و به دل میشینه باور کردم !
با شنیدن صداش حواسم جمع شد ..
#بیوگرافے
🤍 ⃟▬▬▭❰ GOD IS WHIT ME ❱▭▬▬
خدا با من است . . !
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
| وَ أَفْجَعَ فِرَاقُهُ مَفْقُود.. |
سهمِ من از تو
تنهـا دلتنگــی اسـت..💙
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
یادمہ استاد فاطمےنیا گفتن :
-بعضے از آدما دلشون نازکہ..
عارفے مےشناسم کہ با ےِ داد
فوت کرد و مُرد!
مراقب #قلب همدیگہ باشید.. :)🙃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خِيارُ اُمَّتِے الَّذينَ يَعِفّونَ
إذا آتاهُمُ اللهُ مِنَ البَلاءِ شَيئا
قالوا : و أےُّ البَلاء؟!
قالَ : العِشق..💕
بهتَرینهاےِ اُمت من
کسانے هستند کہ چون خداوند
بہ اندکے از بلا دُچارشان کند
پاڪدامنی ورزند
گفتند: کُدام بلا..!؟
حضرت فرمود: "عشق"
ڪنزالعمال ؛ حضرتمحمدۖ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
إنَّ اللهَ لايُخْلِفُ الْميعاد..
هرگز خداوند زيرِ قولشـ نخواهد زد
-هنوز و تا هميشہ
بہ اين آيـه دلخوشَم:)♡
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگے رو توے ³⁷ثانیـہ کشید
بہ همیـن سـرعت مےگذره..
با فکر و خـیآلِ بیخودے
حرومـش نکن..🍃🎈
اندکےٺفـکُر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت8
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
زبانم خشک شد انگار . سرم را از نگاه خیره ی همه ، پایین گرفتم که پدر گفت :
ـ مادر من این کار شما درست نیست ... خواستگاری آدابی داره ، یعنی چی که مارو به اسم جشن فارغ التحصیلی کشوندین اینجا و بعد دارید دخترم رو از من خواستگاری می کنین ! ... این دو تا جوون خودشون زبون دارند ... اگه واقعا حرفی باشه خودشون باید بزنن .
و بلافاصله بعد از این حرف پدر ، مهیار گفت :
ـ دایی جان ... اگه اجازه بدین ، من مستانه رو از شما خواستگاری می کنم .
سرم ناچار بلند شد . نگاهم به سمت مهیار رفت . مصمم بود و خصلت خجالتی بودنش را انگار کنار گذاشته بود .
عمه و آقا آصف هم چندان متعجب نبودند و این نشان می داد که آن ها از این کار مهیار راضی هستند . خانم جان اینبار بی رودربایستی گفت :
ـ ارجمند جان ... حرف مهیار رو که شنیدی ، حالا اگه اجازه می دی ، مستانه هم حرفشو بزنه .
و بعد نگاه خانم جان سمت من آمد :
ـ بگو مستانه جان ... مهیار منو قبول میکنی یا نه ؟
خیلی سخت بود . من عاشق مهیار بودم ولی اصلاً رویم نمیشد که جلوی نگاه پدر و مادر جواب دهم و خانم جان باز پرسید :
ـ چرا حرفتو نمیزنی مستانه جان ... خجالت نکش دخترم بگو .
ـ خانم جان ... من ... من هرچی ... پدرم بگه .
خانم جان اخمی حواله ی پدر کرد :
ـ ارجمند ! ... بهش اجازه بده خودش تصمیم بگیره .
و پدر با جدیتی که انگار فقط به خاطر دستور خانم جان بود گفت :
ـ بگو مستانه ... حرف دلت رو بزن .
نفس پری کشیدم و باز آب شدم از خجالت .
چطور می توانستم حرف بزنم . یکدفعه ، بدون مقدمه ! به سختی زمزمه کردم :
ـ من ... من مشکلی ندارم .
خانم جان با همان یک جمله ی من ، محکم کف زد :
ـ قربان دخترم برم ... پس دیگه تمومه .
اما پدر مخالفت کرد :
ـ عزیز جان ، چی تمومه آخه ؟ ... این دختر فقط گفت من مشکلی ندارم ، ولی من مشکل دارم ، ... یعنی چی که ما رو به بهونه جشن کشوندین اینجا و هنوز نرسیده ، دارید دخترمو ازم خواستگاری می کنید ؟!
با این حرف پدر بود که آقا آصف گفت :
ـ حق با شماست آقا ارجمند ... کوتاهی از ما بوده ولی شما قبول کنید . ان شاء الله خواستگاری رسمی میایم .
خانم جان بلند اعتراض کرد :
ـ خواستگاری رسمی یعنی چی ... این دو تا بچه توی همین خونه بزرگ شدن ، ... خونه ی من ، خونه ی هردوتاشونه ، ... اگه قراره خواستگاری باشه باید همینجا باشه و السلام .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
كالـنقطة انت فـی آخِرُ السَطر
لآ اَحَد بعدِك
مثلِ نقطہے آخر سطرے
بعد از تو كسے نيست..♥️🙃
#عربے_طور
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•